رمان سرنوشت بشر نوشته آندره مالرو ، نقد و بررسی
موضوع رمان «سرنوشت بشر»1، انقلاب چین، و در درون این انقلاب، ستیز گروه انقلابیهای شانگهای با رهبری حزب کمونیست و انترناسیونال است 2 که از آنان میخواهد دربرابر چانگکای- شک مقاومت نکنند و نیز ستیز میان دو ارزشی است که این نیروها تجسم آن هستند: ارزش تروتسکیگرای اتحاد انقلابی بیدرنگ و ارزش استالینی انضباط 3.
این سومین رمان مالرو که پس از فاتحان و جادهٔ شاهی منتشر شد، بازتابی عظیم داشت و او را در سراسر جهان پرآوازه ساخت.
هرچند این رمان نیز یکی از رمانهایی است که ما «رمانگذار»(میان رمان دارای قهرمان بغرنج 4 و رمان بدون شخصیت) نامیدهایم، و با وجودی که موضوع آن، مانند فاتحان، انقلاب چین است، جهان سرنوشت بشر از دو رمان پیشین به کلی متفاوت است.
آیا مالرو تحت تأثیر بحث خود با تروتسکی قرار گرفته بوده؟ این موضوع را مسلما نمیتوان با اطمینان اثبات کرد. اما در این تردیدی نیست که سرنوشت بشر از برخی از جنبهها-فقط از برخی جنبهها-تا اندازهای به نظرگاه اروتسکیایی نزدیک است.
اما در این اثر، «گاهشمار انقلاب» هر اندازه مهم باشد (و این امر در سرنوشت بشر بسیار مهمتر از فاتحان است) و در وهلهٔ نهایی، برای بررسی ساختگرایانه یا حتی صرفا ادبی، جنبهٔ فرعی دارد. تازگی راستین کتاب در آن است که برخلاف جهانهای جادهٔ شاهی و فاتحان که تابع مسئلهٔ تحقق فردی قهرماناند، جهان سرنوشت بشر تابع قوانینی دیگر و به ویژه تابع ارزشی متفاوت است: ارزش اتحاد انقلابی.
بهتر است موضوع اساسی را بیدرن مطرح کنیم: سرنوشت بشر در مقام رمان به دقیقترین معنای کلمه، قهرمانی بغرنج دارد، اما در مقام رمانگذار، نه یک فرد، بلکه یک قهرمان بغرنج جمعی را توصیف میکند: جمع انقلابیهای شانگهای که در داستان، در وهلهٔ اوّل با سه شخصیت فردی: کیو، کاتو و مای و نیز با همرلیش و با تمامی مبارزان گمنامی که گرداگرد آنان جمع شدهاند، نمایانده میشود 5.
گفتیم که سرنوشت بشر، قهرمانی جمعی و بغرنج دارد. خصلت بقرنج که این اثر را به رمان راستینی تبدیل میکند، حاصل آن است که انقلابیهای شانگهای به دو الزام اساسی دلبستهاند که در عین حال، در جهان رمان، متضادند: از یکسو تعمیق و گسترش انقلاب، و از سوی دیگر، رعایت انضباط در برابر حزب و انترناسیونال.
اما حزب و انترناسیونال که سیاستی کاملا تدافعی در پیش گرفتهاند، با هرگونه اقدام انقلابی در شهر، قاطعانه مخالفت میکنند، دستههای وفادار به خود را از شهر عقب میکشند و با وجود آنکه چانگکای-شک به روشنی تمام خودرا برای قتل عام رهبران و مبارزان کمونیست آماده میکند، خواستار تحویل سلاح به او میشوند 6.
در این اوضاع ناگزیر است که مبارزان شانگهای یکراست به سوی شکست و قتل عام پیش بروند.
بدینترتیب، از آنجا که کتاب «گاهشمار انقلاب» نیز هست، روشن میشود که چرا نظرگاهش تا حدی به اندیشهٔ جناح مخالف نزدیک است. کتاب که برمبنای نظرگاه کیوومای و کاتو و رفقایشان نوشته شده، بهطور ضمنی بر خرابکاری رهبری حزب در راه مبارزهٔ آنان و بر مسئولیت این رهبری در شکست و قتلعام و شکنجهٔ مبارزان تأکید میورزند 7.
در این چهارچوب، ارزش حاکم بر جهان سرنوشت بشر، ارزش اتحاد است، ارزشی که در این مورد فقط میتواند اتحاد پیکار انقلابی باشد.
دنیایی که حوادث داستان در آن رخ میدهد، همان دنیای فاتحان است و اشخاص-تا حد زیادی- ضرورتا همان اشخاصاند، گرچه از زاویهٔ دیگری نگریسته شدهاند. به همینرو، برای شناخت هر چه بهتر اشخاص این رمان بهتر است یکایک آنان را به ترتیب با شخصیت متناظرشان در رمان پیشین مقایسه کنیم.
در ابتدا مسلما به شخصیت اصلی میپردازیم: در سرنوشت بشر، گروه انقلابیها، شخصیت اصلی است. در فاتحان بورودین تجسم این شخصیت بود.8 تفاوت میان این دو، چشمگیر است، اما با تفاوت نظرگاههایشان توجیه میشود.
از دیدگاه گارین فردباور 9، انقلابی فقط ممکن است یک فرد باشد که وجه مشخص او در آن است که نه فقط پیوند تنگاتنگی با پرولتاریا سازمان رهبریکنندهٔ انقلاب دارد، بلکه تا حد یگانه شدن با این پرولتاریا و با این انقلاب پیش میرود، حال آنکه این وجه مشخص، اگر از درون نگریسته شود، دقیقا همان عاملی است که فرد را به جمع تبدیل میکند. به همین رو، سرگذشتی که سرنوشت بشر روایت میکند، نه فقط سرنوشت فعالیت کیو و مای و کاتو و رفقایشان، ماجرای شکست و مرگ آنان، بلکه همچنین، سرگذشت جمع آنان است که پیوند تنگاتنگی با این فعالیت دارد و واقعیتی روانی، زنده و پویاست.
پیرامون آنان، اگر چهرههای فرعی را کنار بگذاریم، به چهار شخصیت برمیخوریم که به هیچ جمع دیگری نمیپیوندند و افرادی کمابیش منفرد باقی میمانند: یک متحد [انقلاب]، تروریستی چینی به نام چن، یک دشمن، فرال، و دو شخصیت حد وسط، کلاپیک و ژیزور.
ما نوشتیم «یک متحد، تروریستی چینی به نام چن» حال آنکه در فاتحان، هنگ، گذشته از هر چیز، دشمنی باقی میماند که گارین-به رغم تمامی علاقه و تفاهمش-سرانجام بایستی او را بکشد. تفاوت ناشی از آن است که چن، نه تنها همتای هنگ نیست، بلکه آمیزهای از هنگ و گارین است، آمیزهای که در آن، عناصر مشابه بع عناصر سازندهٔ شخصیت گارین، برتری دارند. این امر وانگهی با همان تفاوت نظرگاه تبیین و توجیه میشود. از دیدگاه گارین، تفاوت میان او و هنگ، چشمگیر است. هنگ در واقع رفتاری انتزاعی، بیگانه با هرگونه توجهبه کارآیی دارد، حال آنکه گارین ممکن نیست معنای -ناپایدار و گذرای-زندگیاش را جز در عملی انقلابی بیابد که کاملا تابع کارآیی پیکار است.
با این همه، درنظر گاه بورودین، این تفاوت، تا حد زیادی اهمیت خود را از دست میدهد، هنگ و گارین تا جایی به هم شباهت دارند که هر دو افرادی دشمن آشکار و فعال بورژوازیاند، اما با این همه با انقلاب در نمیآمیزند.
از دشمنان انقلاب، فقط یک شخصیت در رمان حضور واقعی دارد: فرال که مدیر یک شرکت صنعتی است، در از هم گسستن ائتلافهای چانگ کای-شک شرکت میکند و سازش میان او و بورژوازی شانگهای را سازمان میدهد. او شخصیتی از نوع فاتحان، اما طبعا، فاتحی بسیار سطحیتر از گارین و پرکن است، زیرا به جای پیوستن به انقلاب، در کا ارزشهای کاذب، در کنار آنچه در رمان، تجسم شر و دروغ است، قرار میگیرد. درواقع، او مظهر بیچون و چرای یکی از مخاطراتی است که این نوع انسانها با آنها روبهرو هستند؛ خطری که نیکلائیف در فاتحان، هنگامیکه به راوی میگوید گارین ممکن بود «پیرو موسولینی» بشود، به آن اشاره کرده بود.
سرانجام، میان انقلابیها و ارتجاع، دو شخصیت در رمان جایگاه نسبتا مهمی کسب میکنند: ژیزور، پدر کیو و کلاپیک. دومی، آشنایی قدیمی است که در دو رمان پیشین مالرو، ناپدید شده بود: او تجسم بالونها و گناهان کبیرهٔ ماههای کاغذی است، مردی که در عالم رویا بهسر میبرد، هنرمند ناسازگار 10، مقلد سیرک. در اینجا باید تصریح کرد که مالرو به هنگام نوشتن سرنوشت بشر، بسیار بیش از گذشته، زمان نگارش ماههای کاغذی، نسبت به او همدردی نشان میدهد. وانگهی دلیل این امر روشن است: در ماههای کاغذی موضوع بر سر افشا کردن کسانی بوده که ادعا داشتند تنها انقلابیهای راستین در جهانی هستند که در آن هیچ جایی برای امید وجود ندارد، حال آنکه اکنون کلاپیک، در میان انقلابیها از یکسو و چانگکای-شک یا فرال از سوی دیگر، کمابیش چهرهٔ فردی لافزن را به خود میگیرد. با این همه باید از نویسنده تقدیر کرد که به رغم علاقهاش به کلاپیک، این امر را بیهیچ اغماضی روشن کرده که رفتار گسسته از واقعیت او ممکن است برای انقلابیهایی که در راه ارزشهای راستین مبارزه میکنند، همان اندازه مفید که مضّر و حتّی شوم باشد.
و سرانجام ژیزور، مظهر فرهنگ کهن چین و در وهلهٔ نهایی، بیگانه با هر نوع خشونت ارتجاعی یا انقلابی است. درحقیقت، در مقایسه با فاتحان، او با چندای منطبق است. اما واقعی بودن این انطباق در گرو آن است که از انطباق شخصیتهای دیگر، پیچیدهتر و باواسطهتر باشد. چن-دای در اصل با خشونت انقلابی مخالف است، ژیزور برعکس، با انقلاب پیوند دارد، البته نه مستقیما-بنا به دلایل ایدئولوژیکی-بلکه از روی دلبستگی به پسرش 11 که تمام وجود خود را در راه انقلاب گذاشته است. به نظر ما در اینجا دو جنبهٔ مکمل چین کهن مطرح است و تصور حضور ژیزور در فاتحان و چن-دای در سرنوشت بشر، ناممکن نیست. درهرحال این نکته مسلم است که دلیلی ساختاری در دفاع از راهحل انتخابی مالرو وجود دارد: فاتحان درواقع روایتگر پیروزی انقلاب است و سرنوشت بشر، راوی شکست آن. باری در ذات ژیزور و چن-دای است که با خشونت پیروزمند مخالفت ورزند و به شیوهٔ مسلما بسیار کم تأثیری، جانب مغلوبان را بگیرند.
ماجرای رمان، گرچه تأثرآور و اندوهبار، اما بسیار ساده است:
در برابر پیشروی ارتش کوئومین-تانگ (که هنوز چانگ کای-شک و حزب کمونیست در آن عضویت دارند) تشکیلات مخفی کمونیستهای شانگهای، با حمایت سندیکاها، قیام مسلحانه را به طور همزمان برای تسهیل پیروزی مهاجمان و برای تضمین رهبری جنبش پس از پیروزی، تدارک میبیند. درواقع با نزدیک شدن پیروزی کوئومین-تانگ، ستیز میان چانکای-شک و کمونیستها، دمبهدم حادتر میشود. آنها که در پیکار با دشمن مشترک، متحد بودند، اکنون با حل مسئلهٔ ساختار اجتماعی و سیاسی چین جدید روبهرو میشوند که در پی شکست این دشمن در درجهٔ اوّل اهمیت قرار میگیرد.
بخش عظیمی از تودهٔ مبارزان حزب کمونیست چین، و از جمله، انقلابیهای شانگهای، اصلاحات ارضی را به دهقانان، و کسب قدرت در شهرها را به سندیکاهای کارگری وعده میدهند و از این طریق آنها را سازماندهی میکنند. چانگکای-شک برای مقاومت دربرابر آنها و داشتن دست بالا در کوئومین تانگ، اتحاد با دشمنان پیشین خود، گسست از کمونیستها و قتلعام مبارزان را تدارک میبیند. رهبری انترناسیونال و حزب کمونیست چین که خود را برای درگیر شدن در مبارزه، بسیار ضعیف ارزیابی میکنند، تصمیم میگیرند هرگونه فعالیت انقلابی را ممنوع کنند و راه را برای چانگکای-شک باز بگذارند، البته به امید آنکه این رفتار ملایم او را بر آن دارد تا سرکوبی را بیفایده بداند و درهم شکستن ائتلافها را به تأخیر اندازد.
و اما مبارزان شانگهای که غرق در فعالیتاند، به درستی، عقیدهای خلاف این دارند. با این همه، بنا به دلایل مادی و نیز ایدئولوژیکی نمیتوانند بهطور منفرد و در تقابل با رهبری حزب، عمل کنند. به همین رو تنها این راه برایشان باقی میماند که به شکست و قتلعام خویش، تن دردهند. رمان، فعالیت آنان را در روز پیش از ورود کوئومین تانگ به شانگهای، واکنششان را به هنگام باخبر شدن از تصمیم رهبری حزب و شکست آنان را پس از ورود چانگکای-شک و سرانجام، شکنجه و قتلعام کمونیستها را به دست او روایت میکند؛ قتلعامی که طی آن درمیان انبوهی از دیگر مبارزان، دو نفر از سه قهرمان رمان کشته میشوند: کیو و کاتو.
کتاب با صحنهٔ مشهوری آغاز میشود: قتل یک فروشندهٔ اسلحه، یا به عبارت دقیقتر، یک دلال به دست چن برای اینکه سندی را از زیر سر او بردارد که تملک مقدار زیادی تپانچه را برای انقلابیها، ممکن میسازد. قتلی که ویژگیاش از همان آغاز، نشانگر تفاوت میان چن و هنگ است: در عرصهٔ روانشناختی، این قتل، عملی تروریستی است که به چن امکان میدهد تا از مسائل فردی خود، آگاهی یابد؛ در عرصهٔ مادی، اقدامی است که سازمان انقلابی آنرا ترتیب داده و در نتیجه بخشی از یک اقدام سازمان یافته است. بندی از کتاب، اهمیت این قتل را برای مبارزهٔ جمعی و معنای خاص آنرا برای چن، نشان میدهد:
«…گروههایی انقلابی که با شورش قریب الوقوع خود میخواستند شانگهای را تصرف کنند حتی دویست تفنگ هم نداشتند. اگر شورشیان تپانچههای قنداقدار در اختیار داشته باشند (تقریبا سیصد عدد)-که این دلال، این مرد مرده، دربارهٔ فروش آنها با دولت مذاکره کرده بود-امکان موفقیتشان برای خلع سلاحکردن پلیس و مسلح کردن افراد خود- که بایستی اولین اقدامشان باشد-دوبرابر خواهد شد. ولی چن از ده دقیقه پیش تاکنون حتی یکبار هم به یاد این موضوع نیفتاده بود.»(13-14)12
چن پس از ارتکاب قتل، برای خروج مجبور است از مهمانخانهای بگذرد که در آن زندگی سیر عادی خود را ادامه میدهد. از رهگذر این واقعه، توصیف رسایی از دو جهان کیفیتا متفاوت ارائه شده است: جهان عمل انقلابی و جهان زندگی روزمره، زندگی فارغ از افکار و سیاست. در سرنوشت بشر این تضاد برای نشان دادن آگاهیای بهکار رفته که چن از تفاوت میان جهل عمل تروریستی که خود بدان تعلق دارد و «زندگی مردمی که آدم نمیکشند» کسب میکند. چند سال بعد، مالرو در گردوبنهای التنبورگ توصیف مشابهی را به کار میبرد تا نشان دهد ویکتور برژه در مارسی، هنگامیکه از مبارزه برای پیروزی تورانیسم (به نظر ما، بیتردید باید بخوانیم «کمونیسم») دست میکشد، وجود جهان زندگی روزمره و فارغ از افکار و عمب را گشف میکند؛ جهانی که به رغم آمادگی خود، نمیتواند بدان بپیوندد. چن در آسانسور به یک نفر «بیرمانی با سیامی کمی مست» برمیخورد که به او میگوید «دختر سرخپوش توی دانسینگ معرکه است» چن میل دارد «هم به او سیلی بزند تا ساکتش کند و هم او را در آغوش بگیرد، زیرا زنده است». اما اگر در گردوبنهای آلتنبورگ، فقط تضاد میان دو جهان، جهان عمل و جهان زندگی روزمره، نشان داده شده، در سرنوشت بشر، به جهان زندگی روزمرهٔ فارغ از سیاست و به جهان عمل تروریستی که انسان را منفرد میکند، جهان سومی افزوده میشود و در مقابل با آنها قرار میگیرد که تحول آن، موضوع اساسی رمان است: جهان اتحاد و جمع انقلابی که بخشی از عمل چن بدان تعلق دارد و نقش و هدفش مشخصا دربرگرفتن دو جهان دیگر است. چن پس از قتل واسطهٔ اسلحه و عبور از مهمانخانهٔ پر از عیاشان بیاعتنا، رفقایش را باز مییابد:
حضور آنان چن را به آهستگی مثل علفی که از زمین برکشیده شود اما ظریفترین ریشههایش هنوز آنرا در خاک نگه دارند، از تنهایی وحشتناکش بیرون میکشید. و در همان حالکه به تدریج به سوی آنها باز میگشت گویی آنها را کشف میکرد…(17).
گفتیم که چن با شخصیت گارین انطباق بسیار بیشتری دارد تا با شخصیت هنگ، و او را در تحلیل نهایی، ترکیبی از آن دو است. اولین قتل برای او نیز مانند هنگ، نوعی سرمستی و چرخشی تعیین کننده در زندگیاش است. با این همه مانند گارین، پس از قتل، سازمان مبارزان انقلابی را باز مییابد که هنگ دیگر بازنیافته بود، و او در تمام طول رمان، خلاف این سازمان رفتار نمیکند و نیز مانند گارین در مبارزهٔ جمعی شرکت میورزد اما با آن یگانه نمیشود 13.
چن پس از قتل و بازپیوستن به گروه انقلابیها، در آنجا، در میان دیگر رفقا به دو شخص برمیخورد که نه به عنوان افراد، بلکه به عنوان نمایندگان تمامی گروه و مظهر اتحاد انقلابی، در مرکز رمان جای دارند: کاتو و کیو.
وجه مشخص هر دو نفر آنها، درگیرشدن همه جانبه در عمل است. در کتاب، کاتو فقط در نقش مبارزی سرگرم پیکار، به هنگام دستگیری و سپس اعدام، دیده شده است. کیو، برعکس در زندگی خصوصی، در روابطش با مای نیز دیده میشود، اما این امر در حکم افزودن عرصهٔ تازه و متفاوتی نیست، زیرا وجه مشخص مای و کیو در ترکیب زنده و همساز زندگی عمومی و زندگی عمومی و زندگی خصوصی آنان، یا به قول لوکاچ، در ترکیب تام فرد و شهروند است؛ و مشخصا از آنجا که این ترکیب-که در نوشتههایش پیشین مالرو نیز وجود نداشته-در زندگی جاری بینهایت نادر است، نشان دادن این نکته مهم بوده که اندیشه و آگاهی کیو تا چه حد به تمامی درگیر عمل است. به همین رومالرو نیز چندین بار میگوید که همهٔ تفکرات کیو، پیوند ساختاری و اندامواری با پیکار قریب الوقوع دارند.
هنگامیکه پس از تصمیمگیری در مورد حمله به کشتی برای برداشتن تپانچهها، کیو وارد محلهٔ چینی میشود:
«کیو فکر کرد: «محلهٔ خوبی است» تقریبا از یک ماه پیش که او کمیته به کمیته شورش را تدارک میدید، از دیدن کوچهها غافل شده بود: دیگرنه در گل و لای، بلکه روی یک نقشه راه میرفت (…) سر یک پیچ نگاه او ناگهان در ژرفای روشنایی کوچهٔ عریضی فرو رفت؛ با اینکه کوچه زیر پردهٔ رگبار باران فرو رفته بود، منظرهٔ خود را در ذهن کیو حفظ میکرد، زیرا در این کوچه به زودی میبایست در برابر تفنگها و مسلسلهایی که از انتهای آن تیراندازی خواهند کرد، دست به حمله بزنند…»(23).
به همین ترتیب، هنگامیکه کیو پس از پشت سرگذاشتن محلهٔ چینی، به نردههای محلهٔ «شرکتها» میرسد:
«دو سرباز آنامی و یک سرجوقهٔ ارتش استعماری فرانسه مدارک او را بازرسی کردند: کیو گذرنامهٔ فرانسوی خود را همراه داشت. یک کاسب چینی، برای تطمیع مأموران پاسگاه چند قطعه نان شیرینی گوشتدار به نوک سیمهای خاردار نصب کرده بود. (کیو فکر کرد: «روش خوبی برای مسموم کردن احتمالی مأموران پاسگاه است»)(26).
در درون محلهٔ شرکتها او در جستجوی کلاپیک است. این فرد، همانگونه که پیشتر گفته شد، در عالم رویا زندگی میکند و نه در واقعیت. این نکته، از جمله با توصیف سر و وضع ظاهر او بیان شده است:
«آقای بارون کلاپیک به هر لباسی که درمیآمد-آن شب لباس اسموکینگ دربر داشت-به نظر میآمد که لباس مبدل پوشیده است»(28).
کیو او را در حالی مییابد که برای دو نفر از رقاصان کاباره، نقشهٔ خیالی ورود چانگکای-شک را تعریف میکند. اما او در این طرح، چه جایگاهی برای خود قائل است؟
«-و شما در این میان چهکاره خواهید بود؟
با حالتی شکوهآمیز و گریان گفت:
-چطور، دوست عزیز، حدس نمیزنید؟ من منجم دربار خواهم شد و وقتی که میروم ماه را در مردابی بچینم خواهم مرد-شبی که مست خواهم بود. امشب؟»(28).
ما در جای دیگری دربارهٔ دو شخصیتی که هنوز به معرفییشان نپرداختهایم، بحث خواهیم کرد: ژیزور و فرال.
آنچه سرنوشت بشر را از رمانهای پیشین مالرو متمایز میکند، پیش از هر چیز، فقدان عاملی است که در آنها از همه مهمتر و ویژگی اساسی گارین، پرکن و حتی بورودین بوده است: بیماری. این عامل البته در سرنوشت بشر موجود است، اما صرفا تا جایی که اثر جنبهٔ گاهشمار اجتماعی نیز دارد: بیماری فرزندان مردم، پیامدهای خودکشی ناموفق زنی که برای اجتناب از ازدواج یا پیرمرد ثروتمندی خواسته است بمیرد و غیره. و اما قهرمانان، یعنی مبارزان انقلابی، ممکن است قتلعام و شکنجه شوند، ولی با این همه اساسا سالم باقی میمانند. آنان حتی تا جایی پیش میروند که با زندگی خود، اوج سرنوشت بشر و از همین رهگذر، اوج سلامتی را نشان میدهند. اگر هم بیماری وجود دارد، به افراد مربوط نمیشود، بلکه جمع انقلابی را دربرمیگیرد که قهرمان حقیقی رمان است و ما به خصلت بغرنج آن پیشتر اشاره کردیم. و اما در مورد روانشناسی این جمع، از آنجا که نمیتوانیم آنرا گامبهگام بررسی کنیم، در دو موقعیت بسیار مهم به تحلیلش میپردازیم: عشق و مرگ، روابط میان کیو و مای از یک سو و شکنجه، اعدام انقلابیها به هنگام پیروزی چانگکای-شک از سوی دیگر.
عشق و مرگ در واقع دو عنصر مهم برای توصیف شخصیتهای رمانی بهطور عام و بهویژه شخصیتهای رمانی مالرو هستند. اما در سرنوشت بشر آنها سرشت و نقشی دارند که با سرشت و نقششان در آثار پیشین، متفاوت است. پیشتر گفتیم که در جهان مالرو و روابط میان مردان و زنان، پیوسته، رابطهٔ جامع میان مردان و جهان را منعکس میسازد. به همین سبب است که در جهان پرکن و گارین، فقط به لذت جنسی و روابط سلطهگرانه برمیخوریم، حال آنکه در سرنوشت بشر، این رمان اتحاد انقلابی راستین، لذت جنسی، همانند فرد، در اتحاد راستین و برتری، ادغام شده و اعتلاء یافته است: اتحاد عشق.
یک جمله، فقط یک جمله به تنهایی در جاده شاهی نشاندهندهٔ امکان این پیوندی است که محور سرنوشت بشر قرار میگیرد. پیشتر آنرا ذکر کردهایم: هنگامیکه پرکن از مرگ قریب الوقوع خود با خبر میشود، به اقدامی شهوانی پناه میبرد و در همان لحظهای که از امکان ناپذیری هرگونه کامجویی جنسی ماندگاری آگاهی مییابد، به این نکته نیز پی میبرد که «فقط زنی را که دوستش میداریم، تصاحب میکنیم».
این جمله، که در جهان جادهٔ شاهی-جایی که در آن عشق موجود نیست-معنایی ندارد، مبشر-سرنوشت بشر است که در آن مالرو از رهگذر کیو و مای، نخستین زوج عاشق اثار خویش و یکی از نابترین و شیواترین سرگذشتهای عاشقانهای را که در آثار مهم سدهٔ بیستم توصیف شدهاند، میآفریند.14
و اما لذت جنسی و سلطهجویی، بیتردید در این اثر غایب نیستند؛ در آن حتی دو صحنهٔ بسیار مشهور از این دست، آمده است، اما آنها به قهرمانان رمان، کیو و مای مربوط نمیشوند، بلکه مشخصا شخصیت حاشیهای فرال را دربرمیگیرند که همانگونه که پیشتر گفته شد، از برخی جهات، با گارین و پرکن انطباق دارد. از سوی دیگر، همین رابطهٔ شهوانی با زنان را، البیته در موقعیتی انسانیتر، نزد چن مییابیم، شخصیتی که او نیز تا حد زیادی با گارین منطبق است.
با این همه میان لذت جنسی و سلطهجویی در رمانهای پیشین و همین مناسبات در سرنوشت بشر، تفاوت مهمی وجود دارد که برای درک شخصیتها، اساسی است. در رمانهای پیشین، اذت جنسی و سلطهجویی، ارزشهایی ناپایدار اما مثبت بودند، در صورتیکه آنها در پی حضور عشق در سرنوشت بشر که رمان اتحاد انقلابی است، بهکلی دگدگون و بهویژه ارزشباخته شدهاند. به این موضوع جای دیگری باز خواهیم گشت. اکنون به عشق کیو و مای بپردازیم که در سرنوشت بشر، سرگذشت یک عشق در قرن بیستم، دورانی که چنین احساسی دیگر در دسترس هر زن و مردی نیست. به همین دلیل فقط در موردی امکان موفقیت دارد که پیوندی ناگسستنی با عمل انقلابی دو دلداده داشته باشد.
داستان این عشق، سرگذشت احساس کاملا جدیدی است که در ستیز با نوعی از احساس و لذت جنسی قرار میگیرد که کیو و مای درواقع آنها را پشت سر گذاشتهاند، اما هنوز بازماندههایشان نزد هر دو موجود است. به عبارت دیگر، کیو و مای، همیشه تا سطح زندگی خودشان بالا نمیآیند و ضعفی که در وجود هر دو نفرشان باقی مانده است، بهطور قطعی رفع نمیشودمگر به یمن عمل و مرگ قریب الوقوعی که به یاری آنان میشتابد وادارشان میکند سطح والای خاص خود را بازیابند.
ماجرا از این قرار است: مای با آگاهی به اینکه او و کیو، هر دو، ضمن پیوند با یکدیگر، آزادی خاص خود را حفظ میکنند و مصمم به رعایت آزادی دیگری هستند، در حال خستگی،-و تا حدی نیز تحت تأثیر ترحم و همبستگیای که او را به مردی پیوند میداد که میدانست تا چند ساعت دیگر در معرض خطر کشته شدن قرار دارد-با یکی از رفقای قدیمیاش که به او تمایل داشت، اما مای او را دوست نداشت، آمیخته است. مای با یقین به اینکه این قضیه هیچ اهمیتی برای رابطهٔ او با کیو ندارد، رابطهای که در مقابل، با کوچکترین دروغی، لکهدار میشود، آنرا با کیو درمیان میگذارد و کیو از شنیدن آن دچار دردی عمیق و حسادتی شدید میشود:
«کیو از خوارکنندهترین دردها رنج میکشید: دردی که انسان از کشیدن آن خود را تحقیر میکند. واقعا مای آزاد بود که با هرکسی که میخواهد، باشد. پس این درد از کجا میآمد که کیو در مورد آن هیچ حقی برای خود قائل نبود اما آن درد در مورداو هر حقی را برای خود قائل بود؟
(…)
-کیو، میخواهم موضوع عجیبی را با تو درمیان بگذارم که با این حال، حقیقت دارد…تا پنج دقیقه پیش گمان میکردم که این قضیه برایت علی السویه خواهد بود. شاید برای اینکه اینطوری راحتتر بودم…میدانی، کششهایی هست، بهخصوص وقتی که آدم اینقدر به مرگ نزدیک باشد (کیو، من فقط به مرگ دیگران عادت دارم) که هیچ ربطی به عشق ندارند…
با این همه، حسادت وجود داشت و چون میل جنسیای که برمیانگیخت بر مهر و محبت بنا شده بود، با تشویش بیشتری همراه بود. کیو با چشمان بسته و همچنانکه بر آرنجش تکیه داده بود، میکوشید-چه کار اندوهباری-از این موضوع سر درآورد. فقط صدای تنفس ناراحت مای و صدای خشخش پاهای سگ را میشنید. جراحت او قبل از هر چیز از این ناشی میشد (و افسوس که دنبالههایی در پی داشت!) که در نظر او مردی که با مای درآمیخته بود («با این همه نمیتوانم او را معشوق مای بنامم») نسبت به مای حس تحقیر داشت. او یکی از رفقای قدیمی مای بود و کیو چندان شناختی از وی نداشت. اما او از زن ستیزی 15 ذاتی تقریبا همهٔ مردها آگاه بود. «از فکر اینکه این مرد پس از درآمیختن با مای، به این دلیل که با او خوابیده است، میتواند دربارهٔ او فکر کند که «زنگهٔ روسپی» دلم میخواهد خفهاش کنم. آیا هیچگاه جز به چیزی که فرض میکنیم مطلوب فرض فردی دیگر است حسادات میورزیم. ای بشر حقیر…» برای مای، این رابطهٔ جنسی هیچ تعهدی ایجاد نمیکرد. ولی لازم بود که این مرد هم آنرا بداند. اینکه با مای درآمیخته، مهم نیست، ولی نباید تصور کند که او را تصرف کرده است. «دارم کسلکننده میشوم…» ولی در این میان از دست او هیچ کاری برنمیآید و تازه مسئلهٔ اصلی این نبود، اینرا هم میدانست. مسئله اصلی، آنچه او را تا حد اضطراب، مشوش میکرد، این بود که او ناگهان از مای جدا شده بود، نه از سر خشم (گرچه وجودش خالی از خشم هم نبود) نه از روی حسادت (نکند حسادت دقیقا یعنی همین؟)، بلکه به حکم احساس بینامی که به اندازهٔ زمان یا مرگ، وبرانگر بود: کیو دیگر مای را نمییافت»(50-51).
سپس کیو از خانه بیرون میرود، بیآنکه رابطهاش با مای برقرار شده باشد:
«مای لبهایش را به طرف جلو برد. روح کیو میخواست او را ببوسد ولی دهانش نه-گویی دهان بهطور مستقل هنوز کینهای با خود داشت. عاقبت او را بوسید ولی نه جانانه. مای با پلکهای فروافتاده، اندوهگین او را نگریست. چشمان اندوهبار او به محض اینکه عضلات صورتش به سخن درآمد، بهشدت گویا میشد. کیو راه افتاد» (53).
کیو فقط هنگامیکه در کوچه است و عمل را بازیافته است، درمییابد که عشق آنان تا چه حد -ژرف است:
«مردم، همتای من نیستند. آنها کسانیاند که مرا مینگرند و دربارهام قضاوت میکنند. همتایان من کسانیاند که دوستم دارند و به من نمینگرند. مرا با وجود همه چیز دوست میدارند، با وجود ضعف، با وجود پستی، با وجود خیانت، مرا و نه آنچه کردهام یا خواهم کرد؛ کسانیکه تا وقتی من خودم را دوست داشته باشم، آنها نیز دوست خواهند داشت- حتی خودکشیام را…فقط با مای است که من این عشق جریحهدار یا بیجریحه را مشترکا دارا هستم، مثل زوجهای دیگری که کودکان بیماری دارند و ممکتنن است بمیرند…» این مسلما خوشبختی نبود، چیزی ابتدائی بود که با تیرگیها همخوانی داشت و گرمایی را در وجود کیو برمیانگیخت که به هماغوشی بیحرکتی می انجامید، مثل گذاشتن گونهای روی گونهای دیگر-تنها چیزی که در وجود او بیاندازه مرگ، قوی بود.
روی بامها، دیگر سایههایی در حال پاسداری بودند.
بحران میان کیو و مای رفع نمیگردد مگر به هنگام شکست، وقتیکه کیو عازم جلسهٔ کمیته مرکزی میشود. او نیز مانند مای که احتمالا دستگیر و اعدام خواهد شد. با این همه، در ابتدا تنش میان آندو گویی بالا میگیرد:
«-کجا میروی مای؟
-با تو میآیم، کیو.
برای چه؟
مای جواب نداد. کیو گفت:
-اگر باهم باشیم ما را زودتر شناسایی میکنند تا وقتی که جدا باشیم.
-نه، چرا؟ اگر تحتنظر باشی، فرقی نمیکند…
-آمدن تو هیچ فایدهای ندارد.
-طی این مدت اینجا ماندنم چه فایدهای دارد؟ مردها نمیدانند انتظار کشیدن یعنی چه… کیو جند قدم برداشت، ایستاد، به طرف مای برگشت:
-گوش کن مای: وقتی آزادی تو در میان بود، من آنرا پذیرفتم.
مای دریافت که کیو به چه موضوعی اشاره میکند و ترسید: آنرا فراموش کرده بود. کیو در واقع با لحن گرفتهتری افزود:
-و تو توانستی این آزادی را بگیری. حالا آزادی من در میان است.
-ولی کیو این دو موضوع چه ربطی به هم دارد؟
-پذیرفتن آزادی دیگری، یعنی به او، در برابر رنج و اندوه خودش، حق بدهیم، اینرا به تجربه دریافتهام.
[-کیو، من «دیگری» هستم؟]
کیو خاموش ماند. آری، در آن لحظه او، دیگری بود. چیزی میان آن دو تغییر کرده بود. مای سخنش را از سر گرفت:
-برای اینکه من…آخر به علت این قضیه ما دیگر نمیتوانیم حتی در خطر باهم باشیم کیو خوب فکر کن: مثل اینکه دارای انتقام میگیری…
-ناتوانی در انتقامگیری و در پی آن بودن به هنگامی که دیگر بیهوده است، دو مطلباند.
-ولی اگر تو تا این حد از من دلخور بودی، فقط کافی بود معشوقهای برای خودت بگیری…ولی نه! چرا این حرف را میزنم؟ درست نیست. من که معشوقی نگرفتهام! تو به خوبی میدانی که با هرکس بخواهی میتوانی بخوابی…
کیو با تلخی جواب داد:
-تو برایم کافی هستی.
نگاه کیو مای را تعجب انداخت: انواع احساسات در آن به هم آمیخته بودند-و از همه آشفتهکنندهتر اینکه در چهرهاش جلوهٔ نگرانکنندهٔ هوسی دیده میشد که خود نیز از آن بیخبر بود. کیو دنبالهٔ حرفش را گرفت:
-در حال حاضر میلی به آمیختن با کسی ندارم. نمیگویم که تو اشتباه میکنی: میگویم که میخواهم تنها بروم. آن آزادی که تو برای من قائلی، آزادی خودت است. آزادی انجام هر کاری که خوشایند توست. آزادی نوعی مبادله نیست، آزادی، همان آزادی است.
-نوعی تسلیم و واگذاری است…
سکوت
-کیو، چرا کسانیکه یکدیگر را دوست دارند، در مقابل مرگ قرار میگیرند؟ مگر برای این نیست که باهم با آن مواجه شوند؟
مای فهمید که کیو بیآنکه به بحث ادامه دهد، خواهد رفت. جلوی در جای گرفت و گفت:
-اگر این آزادی بنا بود در این لحظه ما را از هم جدا کند، نمیبایست آنرا به من بدهی.
-تو آنرا نخواستی.
-تو اوّل آنرا برای من قائل شده بودی.
کیو اندیشید: «نمیبایستی حرف مرا باور کنی». راست بود که این آزادی را همیشه برای مای قائل شده بود، ولی بحث کنونی مای دربارهٔ این حقوق، او را بیش از بیش از کیو جدا میساخت. مای با لحن تلخی گفت:
-حقوقی هست که میدهندفقط برای اینکه از آنها استفاده نشود.
-اگر این حق را برای آن به تو داده بودم که حالا دو دستی به آن بچسبی، بد نبود…
این لحظه، بیش از مرگ آن دو را از هم جدا میکرد: پلکها، دهان، جای تمامی مهربانیها در چهرهٔ یک زن مرده پیداست، ولی اینگونههای برجسته و این پلکهای سنگین دیگر فقط به دنیایی بیگانه تعلق داشت. جراحات عمیقترین عشقها برای ایجاد شدیدترین کینهها کافی است. آیا مای با این همه نزدیکی به مرگ، در آستان این دنیای خصومتی که در برابر خود میدید، یا پس خواهد کشید؟ گفت:
-کیو، من به هیچ چیز نچسبیدهام.گیرم که اشتباه کردهام، هرطور که تو بخواهی، ولی حالا، در این لحظه، بیدرنگ میخواهم با تو بیایم. اینرا از تو میخواهم.
کیو خاموش بود. مای به حرفش ادامه داد:
-اگر تو دوستم نداشتی، برایت فرقی نمیکرد که بگذاری من با تو بیایم…اینطور نیست؟ پس چرا میخواهی که زجر بکشم؟(و بعد با خستگی اضافه کرد:) آن هم در چنین موقعی.
(…)
مای پرسید:
-باهم میرویم؟
-نه.
مای صادقتر از آن بود که غریزهاش را پنهان کند و با سماجت گربهواری بر سر میل و خواستهٔ خود برمیگشت و همین کیو را اغلب عصبانی میکرد. مای از دم در کنار رفت، ولی کیو ناگهان دریافت که فقط تا وقتی میل داشت از در عبور کند که مطمئن بود نخواهد توانست.
-مای، میخواهی غافلگیرانه از هم جدا شویم؟
-آیا من مثل زنی زندگی کردهام که نشاندهٔ کسی است؟
آن دو برابر هم ایستاده بودند، دیگر نمیدانستند چه بگویند و سکوت را نیز پذیرا نمیشدند، هر دو میدانستند این لحظه که یکی از سختترین لحظات زندگی آنهاست، با گذشت زمان تباه شده است: جای کیو نه آنجا، بلکه در کمیته بود و در پس هرآنچه میاندیشید، ناشکیبائی کمین کرده بود.
مای با سر خود در را به کیو نشان داد. کیو او را نگاه کرد و سرش را در میان دستانش گرفت و بیآنکه بر آن بوسه زند با ملایمت فشار داد، گویی میتوانست با این فشار دادن سر و صورت، هرآنچه از محبت و خشونت در تمامی حرکات مردانه عشق وجود دارد، نشان دهد. عاقبت دستهایش باز شد و کنار رفت.
هر دو بسته شد. مای همچنان گوش میداد، گویی انتظار داشت که در سومی هم که وجود خارجی نداشت، بسته شود. با دهانی باز و سست، غرق در اندوه، دریافت که از آنرو به کیو اشاره کرد تنها برود که فکر میکرد بدین ترتیب واپسن و تنها حرکتی را انجام میدهد که ممکن است کیو را بر آن دارد او را همراه خود ببرد»(186-188). اما هنگامیکه کیو، تنها در خیابان است، نیرویی را که او را به مای پیوند میدهد، مجددا احساس میکند:
«جدایی از مای کیو را از هم و غم رها نساخته بود. برعکس: مای در این کوچهٔ خلوت-پس از آنکه تسلیم شده بود -قویتر از وقتی بود که در مقابل او ایستادگی میکرد. کیو وارد شهر چینی شد، البته حواسش بود، ولی اعتنایی نداشت. «آیا من مثل زنی زندگی کردهام که نشاندهٔ کسی است؟» کیو به چه حقی حمایت ترحمانگیزش را نثار زنی میکرد که حتی پذیرفته بود او تنها برود؟ به چه دلیلی این زن را ترک میگفت؟ آیا اطمینان داشت که که در این ماجرا انتقام نقشی ندارد؟ لابد مای هنوز روی تخت نشسته بود و از درد و رنجی که نیازی به تحلیل روانی نداشت، درهم شکسته بود…
کیو دوان دوان به خانه برگشت.
اتاق ققنوسها خالی بود: پدرش بیرون رفته، اما مای همچنان در اتاق بود. کیو پیش از گشودن در، مکث کرد، تحت تأثیر احساس همبستگی در مرگ، توان خود را از دست داده بود و پی میبرد که عشق به رغم هیجان خود، در برابر این یگانگی، چقدر ناچیز و حقیر است. اکنون درمییافت که شاید کاملترین صورت عشق، صورتی که بالاتر از آن وجود ندارد آن است که کسی را که دوستش داریم با خود به سوی مرگ بکشانیم.
در را باز کرد.
مای پالتوی خود را با عجله به دوش انداخت و بیهیچ کلامی در پی کیو به راه افتاد»(189).
کیو و مای به نزدیکی محل تشکیل کمیته نظامی میرسند، اما در آنجا، مای، مضروب و کیو، دستگیر میشود. سپس به هنگام اعدام، قرص سیانوری را که اغلب رهبران انقلابی، با پیشبینی احتمال دستگیری، همراه خود دارند، میبلعد و خود را میکشد تا از شکنجه خلاص شود و به هنگام مرگ، بهطور همزمان، مای و دیگر رفقای همرزم خود را به تمامی و بیاستثنا باز مییابد:
«کیو چشمهایش را بست (…) مرگ اشخاص زیادی را دیده بود و به یاری تربیت ژاپی خود، همواره فکر میکرد که چقدر زیباست انسان با مرگی خاص خود، با مرگی که شبیه زندگی است، بمیرد. و مردن، انفعال است، اما خود را کشتن، عمل است. به محض اینکه دنبال اولین نفر از رفقای آنها بیایند، او با هوشیاری تمام خود را خواهد کشت. با قلبی فشرده به یاد صفحههای گرامافون افتاد. زمانیکه امید هنوز معنایی داشت! دیگر مای را نخواهد دید و تنها غمی که در برابرش آسیبپذیر بود، همان غم مای بود، چنانکه گویی مزگ خودش یک خطا بود: با طعن خشمآلودی فکر کرد: «پشیمانی از مردن» ولی نسبت به پدرش که همیشه در نظر او قدرت بود و نه ضعف، هیچ احساسی شبیه به این نداشت. از بیش از یک سال پیش مای او را از هر نوع تنهایی-اگر نگوییم از هر نوع تلخکامی-رهانیده بود. افسوس! هرگاه که به مای فکر میکرد، این گریز دردآلود در مهربانی پیکرهایی که برای نخستین بار به هم آمیخته بودند، برانگیخته میشد، گرچه دیگر از دنیای زندگان جدا شده بود…«حالا او باید مرا فراموش کند…» اگر این را به او مینوشت، جز اینکه او را غمزدهتر و بیشتر به خود علاقهمند کند، نتیجهای نداشت. «و این یعنی به او بگوییم کس دیگری را دوست داشته باشد». ای زندان، جایی که زمان باز میایستد-زمانیکه جای دیگر تداوم مییابد…»(275)
در کنار این اتحاد تام کیو و مای در آن نمیتوان رابطهٔ خصوصی را از فعالیت انقلابی ما به هیچ رو جدا کرد، در کنار این تمامیت تحقق یافته 16، رابطهٔ دیگری میان مرد و زن که در رمان تشریح شده، رابطهٔ میان فرال و والری، طبعا ارزشباخته و حقیر است (در رمان فقط اشاراتی به روابط جنسی چن با روسپیان آمده است) و هیچ جای شگفتی نیست که ارزشباختگی این رابطه، ضرورتا در سرنوشت بشر، نوعی تغییر ماهیت را در پی دارد. در ابن جا دیگر هیچ نوع تسلط، هیچگونه برتری مرد وجود ندارد. والری طغیان میکند و برای تحقیق فرال، بهطور همزمان با او و فرد دیگری از همان قماش در سرسرای مهمانخانهای قرار میگذارد و به هر دو هم میگوید که یک قناری با خود بیاورند. والری نمیآید و آن دو مرد، با حالتی ریشخندآمیز، همراه با ناکرانشان که قفسهای قناریها را حمل میکنند، رو در روی هم قرار میگیرند.
فرال برای انتقامگیری، اتاق والری را در غیاب او، پر از پرنده میکند. به بقیهٔ ماجرا اشارهای نشده، بهعلاوه، دیگر اهمیتی هم ندارد: رابطهٔ آنها در میان پوچی و تمسخر محو میگردد.
و با این حال، این رابطهٔ تسلط جنسی در فاتحان و در جادهٔ شاهی، در عرصهٔ زندگی خصوصی، برترین ارزشی بوده که حسن زیستن و اثبات وجود خود را برای گارین و پرکن، میسر میساخته است.
در کنار عشق، مرگ یکی دیگر از رخدادهای سازندهٔ اشخاص اصلی زمان است. ما ضمن یادآوری لحظهای که کیو به هنگام خوردن سیانور، حضور مای را به شدیدترین وجهی احساس میکند، به معنا و نقشی اشاره داشتیم که مرگ برای انقلابیان سرنوشت بشر دارد، معنا و نقشی متفاوت و حتی متضاد با معنا و نقشی که مرگ در رمانهای پیشین، برای گارین و پرکن دارد. در فاتحان و جادهٔ شاهی، در حقیقت، مرگ آن واقعیت ناگزیری است که تمامی ارزشهای درون جهانی و پیوسته به عمل را متزلزل و گذرا میسازد، آنها را به نحوی محو میگرداند که تأثیر گذشتهءشان را نیز نفی میکند و قهرمان را به پریشانی و تنهایی مطلق میکشاند، حال آنکه همین مرگ برعکس، در سرنوشت بشر، بیانگر لحظهای است که وحدت ناگسستنی با عمل و اتحاد با دیگر رفقا را به تمامی تحقق میبخشد. در رمانهای پیشین، مرگ تمامی پیوندها میان فرد و جمع را میگسست. در سرنوشت بشر، رفع قطعی تنهایی را تضمین میکند. در میان اشخاصی که مظهر گروه انقلابی به معنای دقیق کلمهاند، دو مرگ توصیف شده، مرگ کاتو و مرگ کیو.ما بیشتر از مرگ کیو سخن گفتهایم: او در حالی میمیرد که نه فقط مای، بلکه کاتو، رفقایش و بهویژه معنای مبارزه و زندگیاش را نیز باز مییابد. به همین سبب مرگ او، نوعی پایان نیست، زیرا زندگی و مبارزهاش را تمامی کسانی از سر خواهند گرفت که پس از او به فعالیت ادامه خواهند داد:
«او در راه چیزی جنگیده بود که در زمان خود، قویترین معنا و بزرگترین امید را دربر داشت و حالا در میان کسانی میمرد که میخواست با آنها زندگی کند. او میمرد-مثل یکایک این مردان برخاک افتاده-برای اینکه معنایی به زندگیاش داده بود. زندگیای که در راه آن، مرگ را پذیرا نشده بود چه ارزشی داشت؟ وقتی انسان تنها نمیمیرد، مردن آسان است. مرگی سرشار از این نغمهٔ برادری، مجمع شکستخوردگان که مردمان بسیار شهدای خود را نثارش کرده بودند، افسانهٔ خونباری که حدیثهای مقدسان از آن ساخته میشود! چگونه میتوان-هنگامیکه مرگ بر انسان نظر دوخته-این نجوای فداکاری بشری را نشنید، نجوایی که در گوش او فریاد برمیآورد که قلب مردانهٔ انسانها برای مردگان پناهگاهی است برازندهٔ روح آدمی.
نه. مردن ممکن بود عملی شوقآمیز و عالیترین تجلی یک زندگی باشد که این مرگ این همه بدان شبیه بود؛ و نیز مردن، رهایی از این دو سربازی بود که مردانه نزدیک میشدند. کیو زهر را میان دندانهای خود شکست، چنانکه گویی فرمانی صادر کرده است، و صدای کاتو را شنید که با اضطراب از او پرسش میکرد و بدنش را لمس میکرد و در همان لحظهای که میخواست خود را به او بیاویزد، در حال خفقان احساس کرد تمامی قوایش، از وی جدا شده، در برابر تشنجی شدید، از پیکرش در میگذرد»(276-277).
مرگ کاتو نیز بیانگر لحظهای است که او با شدت تمام به اتحاد انقلابی باز میپیوندد. در کنار او، دو مبارز چینی دراز کشیده و از صدای سوت لوکوموتیو که چانگکای-شک زندانیان را زنده در دیگ آن میانداخت، وحشتزده بودند. کاتو در اقدامی ناشی از نهایت برادری، سیانور خود را به آنان رد میکند. متأسفانهٔ یکی از چینیها که دستش زخمی است، نمیتواند آنرا بگیرد و سیانور میافتد. طی چند لحظه میتوان تصور کرد که اقدام کاتو هیچ فایدهای نداشته است. اما فراتر از واقعیت مادی، برادری، نیرومندتر و زندهتر از هر وقت دیگری است. دو رفیق چینی کاتو، دیگر خود را تنها احساس نمیکنند:
«دستهای آنان دست کاتو را لمس کردند و ناگهان یکی از آن دو، دست او را گرفت و فشرد و نگهداشت. یکی از صداها گفت:
-حتی اگر چیزی هم پیدا نکنیم»(279).
اما سیانور پیدا میشود و دو رفیق کاتو از شکنجه رهایی مییابند اما کاتو به سوی لوکوموتیو برده میشود. این شاید پرشورترین و پرشکوهترین لحظهٔ داستان است. کاتو صحنه را در میان برادری تمامی دیگر زندانیان زخمی، به خاک افتاده و محکوم به همان سرنوشت، ترک میکند:
«…در نور فانوس اکنون سایهٔ بسیار سیاه کاتو را روی پنجرههای بزرگ شب میانداخت؛ او با تأنی، درحالیکه به علت زخمی بودن، یکی از ساقهای روی دیگری قرار میگرفت، قدم برمیداشت. وقتی که گامهای نوساندار او به فانوس نزدیک میشد، سایهٔ سرش در سقف گم میشد. تمامی تیرگی تالار زنده بود و قدمبهقدم او را با نگاه دنبال میکرد. چنان سکوتی حکمفرما شده بود که هربار که پایش را به سنگینی روی زمین میگذاشت، صدا طنین میانداخت؛ تمام سرها، بالا و پایین میرفتند و آهنگ راه رفتن او را با عشق و وحشت و توکل دنبال میکردند، چنانکه گوئی به رغم تکانهای مشابه، هریک از آنها با تعقیب این گامهای لرزان خود را نشان میداد.
صدای تنفس عمیق، مثل تنفس در خواب، از زمین برخاست: همهٔ آنهایی که هنوز نمرده بودند، درحالیکه از بینی نفس میکشیدند و فکشان از اضطراب به هم جسبیده بود، بیحرکت در انتظار شنیدن صدای سوت لوکوموتیو بودند» (281).
همانگونه که پیداست، موضوع سرنوشت بشر فقط گاهشمار رویدادهای شانگهای نیست، بلکه به علاوه و در درجهٔ اول، تحقق شگفتانگیز اتحاد انقلابی در شکست مبارزان و بقای آنان است در مبارزهٔ انقلابیای که پس از مرگشان، تداوم مییابد. به همین رو در پیوند با همین مبارزه است که سرنوشت بعدی دیگر اشخاص مشخص میشود. دو نفر از آنان، هملریش و چن، جذب مبارزه میشوند. اولی در تمام طول زندگی، میان تمایلات انقلابی و وظایف خود در قبال همسر و فرزندش -قربانیان منفعلی که در جهانی وحشی و بیدادگر، قادر به دفاع از خود نیستند-در نوسان بوده است؛
ماموران سرکوب که رفقای او را قتلعام میکنند، موجب آزادی او میشوند، آزادیای که او بیوقفه آرزویش را داشته؛ و بدینسان [او با پوشیدن لباس یکی از ماموران سرکوبگر و فرار از چنگ آنها] میتواند به تمامی درگیر عمل بشود.
و اما چن که گروه انقلابیان بهطور غیر رسمی از او پشتیبانی میکند، دو بار تلاش کرده تا سوء قصدی را علیه چانککای-شک ترتیب دهد، اما در جریان دومین اقدام، له و لورده میشود و خودکشی میکند. به هنگام پرتاب بمب و هنگامیکه جان میدهد، خود را کاملا تنها حس میکند و درمییابد که در این دنیا «حتی مرگ چانگکای-شک نیز برایش علی السویه». مرگ او، در عرضه بیواسطه، همانند مرگ گارین و پرکن است، اما در پایان رمان درمییابیم که شاگرد او پئی که چن امیدوار بود تداوم فعالیت آنارشیستی خود را به دست او تضمین کند، عازم روسیه شده و به کمونیستها پیوسته است. بدینترتیب عمل تاریخی، اقدام چن و تنهایی مطلقی را که در لحظه مرگ حس کرده بود، رفع و در خود ادغام میکند.
سه شخصیت، مدار عمل را ترک میکنند: ژیزور که برای او مرگ کیو، هرگونه پیوندی را با انقلاب گسسته است، به آیین وحدت وجود منفعل فرهنگ سستی چین باز میگردد؛ فرال به دست کنسرسیومی از بانکداران و مدیران که کار او را از دستش میگیرند، از صحنهٔ عمل بیرون رانده میشود.17 کلاپیک که مجبور شده خود را در پناه دستگاه سرکوب قرار دهد، دستگاهی که به دلیل کمک کلاپیک به کیو، میخواهد او را به زودی دستگیر کند، خود را به لباس ملاحان در میآورد و در این تغییر لباس، معنای راستین زندگی خود را مییابد.
باقی میمانند مبارزان، مای و پشت سر او، پئی و هملریش که باید دربارهٔ آنها کمی درنگ کنیم. برعکس به موضع استالینی بسیار نزدیک است. اما در هر حال این نکته مسلم است که دو فصلی که این موضع استالینی را بیان میدارند، یعنی بیست صفحهٔ بخش سوم که در هانگ کئو میگذرد 18 و نیز شش صفحهٔ آخر کتاب، بسیار انتزاعیتر و طرحوارتر از بقیهٔ داستاناند و تا حدی حالت موضوعی کاملا جدا و باز افزوده را دارند.19
اگر وحدت رمان از این امر آسیب نمیبیند و اگر سرنوشت بشر رمان بسیار منسجم و یکپارچه باقی میماند، بیش از هر چیز از آن روست که این بخشها به یکدهم کتاب هم نمیرسند و به علاوه همهٔ این یک دهم نیز صرفا به بیان این موضوع نظری اختصاص نیافته است.
در مجموع، ایدئولوژی آشکار مالر در سرنوشت بشر جایگاهی ناچیز دارد، اما نظرگاه غیر رسمی (غیر اورتودوکس) انقلابیان شانگهای، نظرگاه یکپارچهای است که داستان در راستای آن نوشته شده است. در هر حال در این تردیدی نیست که مالرو در هریک از این دو بخش، به اجبار، گذاری میان دو موضع انجام داده است که به دشواری آشتیپذیرند. این کار را در بخشی که در هانگ کئو میگذرد، با نشان دادن تردیدهای ولوگین، نمایندهٔ انترناسیونال انجام داده است که«بسیار بیش از آنچه ظاهر میساخت، ناراحت بود…».
تردیدهایی که از جمله در این امر تحقق مییابند که ولوگین در عین اعلام مخالفت با هرگونه سوء قصد فردی و بهویژه سوء قصد علیه چانگکای-شک که چن به او پیشنهاد میکند، با این همه [جلوی چن را نمیگیرد] و میگذارد او راهی مقصد خود شود و بدین ترتیب عمل تروریستی او را تسهیل میکند.
مالرو این گذار را در پایان اثر نیز در روحیات مای نشان میدهد: کسی که با پیوستن مجدد به حزب و انترناسیونال، درگیر مبارزهای شده که اصولا باید مبارزهٔ انقلابیان شانگهای را دربرگیرد و در خود جذب کند، کسی که بنا به شرح داستان، و همانطور که در آخرین جملهٔ کتاب آمده، میخواهد زندگی جدیدی را آغاز کند، اما «بیشور و هیجان» با قلبی سنگین و مسلما بدون آنکه مسائلش را حل کرده باشد:
«مای با غرور تلخی گفت: حالا دیگر گربه نمیکنم».
مالرو در فاتحان و سرنوشت بشر در عین نوشتن نخستین رمانهای فرانسوی انقلاب پرولتاریایی در قرن بیستم، با حزب کمونیست که رهبر این انقلاب است، یکدل و یک رأی نمیشود. ما درواقع دیدیم که ارزشهای ینیادینی که ساختار جهان این دو اثر را تشکیل میدادند، با ارزشهای این حزب متفاوت بودند، هرچند حزب در هر دو مورد، ارزش مثبتی داشته و بیتردید، گذار رمان گارین [فاتحان] به رمان جمع انقلابیان شانگهای، گام مهمی به شوی چشم انقلابی بوده است.
لوسین گلدمن ترجمهٔ محمد پوینده