رمان محاکمه اثر فرانتس کافکا | معرفی، خلاصه کتاب و بررسی
نوشته بهرام مقدادی: کافکا از اه اوت تا دسامبر 1914 بخش اعظم رمان محاکمه را نوشت. یکی از عوامل مؤثر در نوشتن این رمان نامزدیاش با فلیسه باور بود که در جهان ذهنیاش آشوبی به پا کرد. در مراسم نامزدی، کافکا احساس گناه و خجالت میکرد به طوری که در ششم ژوئن 1914 در دفتر یادداشتههای روزانهاش نوشت:”مثل مجرمی دست و پایم را بسته بودند. بهتر بود مرا در گوشهای به حالت نشسته واقعا”غل و زنجیر میکردند و محافظی هم برایم میگذاشتند…”کافکا شش هفته بعد در هتلی در برلین نامزدیاش را با فلیسه به من زد و در نتیجهٔ آنچنان به احساس گناه دچار شد که در تاریخ بیست و سوم ژوئیه 1914 این جریان را”محاکمه در هتل”نامید. هنگام نوشتن رمان محاکمه احساس گناهش از به هم زدن این نامزدی سخت خاطرش را مشوش کرده بود. در این مورد الیاس کانتی مینویسد:”نامزدی (کافکا) به صورت بازداشت در فصل اول (محاکمه) درمیآید. محاکمه در هتل به صورت اعدام در فصل آخر.”
قهرمان این داستان جوان مجرد سی سالهای است به نام ژوزف کا.که در پانسیونی زندگی میکند. در صبح سیامین سال تولدش بر اثر ضربهای به در اتاق خواب خود از خواب بیدار میشود. همیشه خانم صاحب پانسیون او را از خواب بیدار میکرد تا برایش صبحانه بیاورد اما این بار غریبهای او را از خواب بیدار میکند.
این غریبه محترمانه به او میگوید که تحت تعقیب است و از او میخواهد که برای شنیدن حکم جلب خود به اتاق نشیمن بیاید. کا.با عجله لباس میپوشد و به آنجا میرود ولی هنوز باور نداردکه این جریان واقعی است و میانگارد که دارند با او شوخی میکند. در اتاق نشیمن چند نفر ایستادهاند و او دو نفر از آنها را که کارمندان دنون پایهٔ بانکی هستند که خودش در آنجا شغل مهمی دارد. میشناسد.
کا.را به اتاق خواب مستأجر دیگری 3 هدایت میکنند که نامش فلیسه باور. نامزد کافکا، را تداعی میکند. کا.در گذشته توجه زیادی به این دختر نکرده بود. در اینجاست که به اطالعاش میرسانند که تحت تعقیب است ولی اجازه ندارند به او بگویند جرمش چیست. چیزی که در این اتاق باعث ناراحیت کا.میشود این است که آن دو کارمند دون پایهٔ بانک آزاد به عکسهایی که متعلق به آن خانم مستأجر جوان است دست میزنند و آنها را جابهجا میکنند. سپس فرستادگان آن دادگاه مرموز که هیچ کدامشان او نیفورم به تن ندارند به کا.میگویند بعدا به او اعلام خواهد شد چه وقتی برای بازجویی خود را دادگاه معرفی کند ولی فعلا آزاد است به سر کار خود یعنی به بانک برود. پس میبینیم ژوزف کا.کارمند عالی رتبهٔ بانک، بهطور اسرار آمیزی به وسیلهٔ دادگاهی اسرارآمیز، به خاطر گناهی اسرارآمیز که بر علیه قانونی اسرارآمیز مرتکب شده است تحت پیگرد قانونی قرار میگیرد.
کا.که از این پیشآمد در شگفت است با خانم صاحب پانسیون مشورت میکنند ولی چون این خانم شایعاتی دربارهٔ آن خانم مستأجر جوان به او میگوید کا.سخت از این بابت ناراحت میشود و تصمیم میگیرد شخصا از آن خانم عذرخواهی کند و آن شب هنگامی که او از سر کار هب خانه بازمیگردد کا.با دستپاچگی از اینکه مأموران آن دادگاه مرموز از اتاق او برای خواندن حکم جلبش استفاده کردهاند عذرخواهی میکند ولی خانم جوان زیاد از این موضوع ابراز ناراحتی میکند. یک مرتبه کا.میبیند که او را در آغوش گرفته است و دارد میبوسد ولی خانم جوان به این کار او اعتراضی نمیکند. ناگهان برادرزادهٔ خانم صاحب پانیسون وارد اتاق مجاور میشود و بلافاصله رفتار آن خانم مستأجر جوان با کا.تغییر میکند و او را با عصبانیت از اتاق بیرون میراند.
تا چند روز دیگر کا.تغییر میکند و او ا با عصبانیت از اتاق بیرون میراند.
تا چند روز دیگر کا.بدمن هیچگونه نگرانی به بانک میرود و به جای اینکه دربارهٔ اتهامات بیدلیلی که به او وارد شده بیندیشد وقت خود را صرف فکر کردن دربارهٔ آن خانم مستأجر جوان میکند. روز یکشنبهٔ بعد به او تلفن میشود و به اطلاعش میرسانند که برای بازجویی به محل تعیین شدهای مراجعه کند. البته علت اینکه روز یکشنبه را برای بازجویی تعیین کردهاند این است که به کار کا.لطمهای نخورد نشانیی که به او میدهند در قسمت فقیرنشین شهر است و کا.با زحمات بسیار ساختمانی را که متعفنی را مییابد که مردان عجیب و غریبی در آنجا مشغول بحث و مجادلهاند. کا.در آنجا طی سخنرانی پرحرارتی خود را بیگناه اعلام میدارد و میگوید دیگر تحت هیچ شرایطی در این محاکمهٔ احمقانه شرکت نخواهد کرد. در پایان سخنرانیش رئیس دادگاه به او میگوید با این کار پروندهاش را خرابتر کرده است و حالا اجازه دارد برود و در موقع مقتضی به او خواهند گفت چها کار باید بکند.
در تمام طول هفته کا.در انتظار اخطاریهٔ دادگاه میماندن ولی خبری نمیشود. به ناچار روز یکشنبهٔ هفتهءبعد به دادگاه میرود ولی کسی را در آنجا نمییابد.
زنی کهخ همسر نگهبان دادگاه است دربارهٔ محاکمات عجیب و غریبی که در آن دادگاه انجام میگیرد به او چیزهایی میگوید ولی هیچگونه اطلاعی دربارهٔ این محاکمات به او نمیدهد. این زن تصمین دارد با کا.روابط نامشروع برقرار کند که در همین لحظه یک دانشجوی حقوق وارد میشود و زن را پیش رئیس شعبهٔ بازپرسی دادگاه میبرد که او هم مانند آن دانشجوی حقوق با این زن رابطهٔ نامشروع دارد.
در همین هنگام نگهبان دادگاته وارد میشود و میبیند که همسرش را دارند نزد رئیس شعبهٔ بازپرسی میبرند. از دینن این منظره ناراحت میشود و برای کا.درد دل میکند با او کهیکی از اعضای دون پایهٔ دادگاه است چقدر بدرفتاری میکنند. سپس به کا.پیشنهاد میکند که همراهش بیاید تا ساختمانهای دادگا را به او نشان بدهد. آنها به سرسرای بالای دادگاه میرونند و کا.در اتاقی که شبیه اتاق انتظار است مردان و زنانی را میبیند که به حال نکبتباری در آنجا ایستادهاند. نگهبان به او میگوید اینها متهمانی هستند که وضعشان نامعلوم است و کا.ته دلش احساس خوشحالی میکند که مانند آنها بدبخت و فلکزده نیست.
طولی نمیکشد که کا.احساس میکند حالش دارد در این تالار متعفن به هم میخورد و اگرچه با دختر زیبایی که ظاهرا با دادگاه در ارتباط است حرف میزد باز هم احساس میکند که حالش خوب نیست. سرانجام به کمک آن دختر زیبا و مردی که از کارمندان دادگاه است از راهروهای پر پیچ و خم دادگاه میگذرد و به خیابان میرسد. وقتی که خود را در هوای تازه و خنک بیرون دادگاه مییابد به حالت عادی برمیگردد. کا.در دادگاه میبیند که قضات حتی با همسر نگهبان دادگاه هم روابط نامشروع دارند و با چشمان خود میبیند که قضات هنگام دادرسی به جای مراجعه به کتابهای قانون به کتب ضاله با صور قبیحه مراجعه میکنند.
در روزههای بعد آن خانم مستأجر جوان جدا از روبرو شدن با کا.خودداری میکند ولی کا.قصد دارد با او رابطهٔ دوستی برقرار کند. سرانجام معلوم میشود که این کار امکانپذیر نیست چون آن خانم از دختری که قیافهٔ چندان دلپذیری ندارد خواسته است که هم اتاقیاش شود و انی دختر طی سخنان کوتاهی به کا.میگوید که اصلا نباید کاری به کار آن مستأجر جوان داشته باشد.
حالا کا.بیشتر دربارهٔ وضعیت خود میاندیشد به طوری که دیگر خواب و آرام ندارد. یک روز در بانک سر و صدایی توجهش را به خود جلب میکند. سر و صدا از انبار میآمد که مدتها متروک مانده بود. وقتی که در انباری را باز میکند با کمال تعجب میبیند که آن دو کارمند دون پایهٔ بانک را که برای جلبش آمده بودند لخت کرده و میخواهند شلاقشان بزنند. آنها به کا.میگویند به این دلیل میخواهند شلاقشان بزنند که کا.در اولین بازجویی از آنها شکایت کرده است. کا.وحشتزده از شخصی که میخواهد آنها را شلاق بزند تمنا میکند دست به چنین کاری نزند ولی آن مرد در کارش مصمم است. با شنیدن نخستین فریاد آن دو نفر کا.در ارا میبندد و پیکار خودش میرود.
بعداز ظهر یک روز دایی پیر کا.از دهکده برای دیدن کا.به بانک میآید و وقتی که کا.جرین اتهامات خود را به او میگوید پیرمرد بسیار متأسف و ناراحت میشود و از کا.میخواهد به همراهش به خانهٔ وکیل معروفی به نام دکتر هولد 4 بیاید تا به کمک وکیل مسألهٔ کا.را حل کند.
وقتی به خانهٔ دکتر هولد میروند میبینند سخت مریض است و کلفت طناز و عشوهگری به نام لنی 5 آنها را به اتاق خواب دکتر هولد راهنمایی میکند. هرچه دکتر هولد بیستر لاف تجربیات قضاییاش را میزند، کا.متقاعدتر میشود که این وکیل شخص احمقی است و نمیتواند کاری برای او بکند. در اولین فرصت کا.از اتاق خارج میشود، لنی را پیدا میکند و با او به معاشقه میپردازد. در ا·ر شب دایی کا.از اینکه او چندان توجهی به وضع خود نمیکند وابدا نگرانی نشان نمیدهد سخت خشمگین میشود.
پس از اینکه کا.از خانهٔ دکتر هولد بیرون میآید برایش مسلم میشود که هیچکس نمیتواند در مورد اتهامات نادرستی که به او زدهاند کاری انجام دهد. حالا به قدری نگران وضع خودش است که دیگر برایش مسلم شده اثبات بیگناهیش کار بیهودهای است. وقتی هم به سر کار میرود کارهای بانکیش را سرسری انجام میدهد و نگران این است که سهلانگاریش باعث شود معاون بانک که رقیب اوست فرصتی برای ترفیع پیدا کند.
یک روز کارخانهداری که مشتری بانک است متوجه وضع نابسامان روحی کا.میشود. کارخانهدار به او میگوید چیزهایی دربارهٔ وضع کا.شنیده است و به کا.توصیه میکند به دیدن تیتورلی 6 نقاش که ارتباطاتی با دادگاه دارد برود، شاید از دست او کاری ساخته باشد. کا.مشاتاقانه توصیه نامهٔ کارخانهدار را میگیرد و آن را برای تیتورلی میبرد. تیتورلی در آپارتمانی در روبروی دادگاه زندگی میکند و کا.پس از ملاقات با او احساس میکند که میان آن دو نوعی تشابه روحی وجود دارد. تینورلی میگوید که به قضات از دوستانش هستند و اضافه میکند که اگر کا.بیگناه باشد، ممکن است دادگاه یکی از این سه رأی را دربارهٔ او صادر کند: نوع اول که بهترین رأی است”برائت قطعی”نام دارد که البته تاکنون برای کسی صادر نشده است و فقط در افسانهها از آن نام بردهاند بنابرانی امیدی به صدور چنین رأیی نیست، دو نوع رأی دیگر عبارتند از “برائت ظاهری”و”تعویق نامعلوم.”در”برائت ظاهری”زنداتنی آزاد است ولی پروندهاش رسما بسته نمیشود و هر آن ممکن است به جریان بیفتد، گاهی اوقات هم اتفاق افتاده که زندانی پس از صدور رأی”برائت ظاهری”خوشحال به خانه میرود ولی میبینند که مأموران با حکم جلبش زودتر از او به در خانهاش رسیدهاند. در”تعویق نامعلوم”پرونده راکد است ولی متهم باید دایما با دادگاه در تماس باشد و در فواصل معین به دیدن قاضی برودو کاری کند که قاضی با او حالت دوستانه داشته باشد و خود رابنده و زر خرید او جلوه دهد یا از طریق قضات دیگر در او نفوذ کند. اگر متهم این کارها را مرتبا انجام دهد امید میرود که پرونده برای صدور حکم به مراجع بالاتر ارجاع نشود. متهم در این وضعیت در نگرانی دایم به سر میبرد. تیتورلی اضافه میکند که با جان و دل حاضر است در صورت امکان صدور رأی”برائت ظاهری”یا “تعویق نامعلوم”هر کاری از دستش برمیآید برای کا.انجام دهد و کا.پس از خریدن سه تابلو از محل سکونت تیتورلی خارج میشود.
حالا ماهها گذشته است و کا.به چیزی فکر نمیکند مگر وضعیت خود و تنها امیدش تیتورلی نقاش است که میگوید با رشوه داده به قضات میشود کاری انجام داد. او دیگر امیدی به دکتر هولد ندارد چون رفتار او به کا.ثابت کرد که وکلا و قضات به درد هیچ کاری نمیخورند و فقط به این دلیل به خانهٔ هولد میرود که با لنی معاشقه کند ولی آخرین باری که به آنجا میرود به جای لنی مردی به نام بلاک 7 که کاسب است در را به رویش باز میکند. بلاک که بیسار پریشان خاطر و ناراحت است داستانش را برای کا.میگوید: داستان از این قرار است که او مدت پنج سال تحت تعقیب دادگاه بوده و دکتر هولد فقط یکی از شش وکیلی است که به پروندهاش رسیدگی میکند، در نتیجه مبالغ زیادی خرج کرده و ورشکست شده است. کا.که میانگارد این مرد حتما اطلاعات زیادی دربارهٔ دادگاه دارد، نخست به او علاقهمند میشود ولی هنگامی که میفهمد لنی با او رابطه دارد، دیگر علاقهاش را به او از دست میدهد و حالا میخواهد خود دکتر هولد را ببیند.
وقتی که او را به اتاق خواب هولد راهنمایی میکنند کا.علنا میگوید دیگر هیچ امیدی به او ندارد ولی دکتر هولد به او میگوید بهتر است در عقیدهاش تجدید نظر کند. بعد بالک را به اتاق خوابش احضار میکند و کا.باتعجب مشاهده میکند که بلاک تا چه اندازه بندهٔ زر خرید دکتر هولد است، تا جایی که روی زمین چهار دست و پا راه میرود و دست دکتر هولد را میبوسد تا بتواند اطلاعات مختصری دربارهٔ وضعیت خود در دادگاه به دست بیاورد. کا.از مشاهدهٔ این منظره ناراحت میشود و به ویژه هنگامی که دکتر هولد به او میگوید لنی از همهٔ کسانی که دادگاته اتهاماتی به آنها وارد میآورد خوشش میآید واینکه برایش فرق نمیکند متهم بلاک باشد یا کا.، خشمگینتر میشود و با عصبانیت خانهٔ وکیل را ترک میکند.
به نظر میآید رئیس بانکی که کا.در آن کار میکند متوجه نیست که ذهن این کارمند جوان تا چه حد مشغول مسائل دیگری است چرا که یک روز از کا.خواهش میکند ریباییهای شهر به یک مشتری مهم ایتالیایی نشان بدهد. کا.هم قرار ملاقاتی با آن مشتری در کلیسای بزرگ شهر میگذارد. ایتالیای به موقع در محل ملاقات حاضر نمیشود و کا.در درون کلیسا شروع به گشت زدن میکند. در آنجا برای اولین بار سکوی وعظ عجیب و غریبی را مشاهده میکند. انکار این سکو را طوری طراحی کردهاند که واعظ ضمن وعظ در آن شکنجه شود، آنگاه با چشمان خود میبیند باوجود اینکه کلیسا خالی است کشیشی دارد از این سکو بالا میرود تا وعظ کند.
ناگهخان کشیش کا.را به اسم صدا میزند و کا.در جای خود میخکوب میشود. کشیش آغاز به سخن گفتن میکند و به او میگوید که وضعش درد دادگاه بسیار خراب است و کاملا روشن است که محکوم خواهد شد و رأی دادگاه به زودی صادرمیشود. آنگاه داستان مردی روستایی را که میخواهد وارد عدالتخانهای شود برای او نقل میکند. داستان از این قرار است:
جلو قانون دربانی ایستاده است. مرد روستایی به این دربان نزدیک میشود و درخواست ورود به قانون را میکند. اما دربان میگوید که فعلا نمیتواند به او اجازه ورود بدهد. مردکمی به فکر فرو میرود و بعد میپرسد که در این صورت آیا بعدا اجارهٔ ورود خواهد داشت. دربان میگوید:”امکانش هست، ولی نه حالا.”چون در قانون مانند همیشه باز است و دربان به کناری میرود، مردخم میشود تا از میان در، داخل را ببیند. وقتی دربان متوجه میشود، میخندد و میگوید:”اگر خیلی به وسوسه افتادهای، سعی کن به رغم اینکهخ قد غنت کردهام داخل شوی. اما بدان که من قدرتمندم. و تازه، من دون پایهترین دربان هستم. تالار به تالار، جول هر در، دربانی هست، یکی از دیگری قدرتمندتر. قیافهٔ همان سومین دربان حتی برای خود من هم تحملناپذیر است.”مرد روستایی انتظار چنین مشکلاتی را نداشته است، فکر میکند مگر قانون نباید همیشه و برای هرکسی در دسترس باشد؟ اما حالا که دربان پوستین به تن را دقیقتر نگاه میکند. بینی بزرگ نوک تیز و ریش تاتاری کوسه و سیاه و بلند او را میبیند، ترجیح میدهد که همان جا بماند تا اجازهٔ ورود بگیرد. دربان چارپایهای به او میدهد و میگذارد که کنار در بنشیند. مرد در آنجا مینشیند، روزها و سالها، سعی بسیار میکند که اجازهٔ ورود بگیرد و با خواهشهایش دربان را خسته میکند. دربان گهگاه از او بازپرسیهائی جزئی میکند، از موطنش واز بسیاری چیزهای دیگر میپرسد، اما اینها سؤالهایی هستند از سر بیاعتنائی، از آن نوع که اربابها میپرسند، و عاقبت هر بار باز میگوید که نمیتواند به او اجازهٔ ورود بدهد. مرد که برای سفرش چیزهای زیادی همراه آورده است، هرچه را، حتی باارزشترین چیزها را بکار میگیرد تا دربان را رشوهگیر کند. دربان هم اگرچه همه را میپذیرد اما ضمنا میگوید:”فقط به این علت قبول میکنم که گمان نکنی در موردی غفلت کردهای.”طی این همه سال، مرد، دربان را تقریبا بیانقطاع زیر نظر میگیرد. دربانهای دیگر را فراموش میکند و این اولین دربان را تنها مانع ورود به قانون میداند. بر بخت بد خود لعنت میفرستد، در سالهای اول بلند و بیملاحظه، بعدها که دیگر پیر شده است فقط زیر لب غرولند میکند. رفتارش بچگانه میشود و چون طی مطالعهٔ ممتد در این سالهای دراز ککهای یقهٔ پوستین دربان راهم شناخته است، از ککها هم تمنا میکند کمکش کنند و دربان را از تصمیمش برگردانند، عاقبت، نوز چشمش ضعیف میشود و دیگر نمیداند که آیا واقعا اطرافش تاریک میشود یا اینکه چشمهایش اورا به اشتباه میاندازند. اما در این حال، در تاریکی، به نوری خاموشیناپذیر که از در قانون به بیرون میتابد بخوبی پی میبرد. دیگر عمر چندانی نخواهد داشت. پیش از مرگ، همهٔ تجربههای این مدت مدید در ذهنش به سؤالی منتهی میشوند که تا به حال از دربان نکرده است. به او اشاره میکند چن دیگر نمیتواند بدن خشکیدهاش را راست کند. دربان ناچار است کاملا خم شود چون تفاوت قد آنها از هر جهت به زیان روستایی تغییر کرده است. دربان میپرسد:”حالا دیگرچه را میخواهی بدانی؟ واقعا که سیر نمیشوی.”مرد میگوید:”مگر همه برای رسیدن به قانون تلاش نمیکنند؟ پس چرا در این همه سال هیچ کس جز من نخواسته است که وارد شود؟”دربان میفهمد که عمر مرد دیگر به آخر رسیده است، و برای آنکه بتواند صدایش را برای آخرین بار به گوش او برساند نعره میزند:”از اینجا هیچ کس جز تو نمیتوانست داخل شود، چون این در فقط مختص تو بوده است. حالا من میروم و میبندمش.”8
هنگام ترک کلیسا کشیش به کا.میگوید که برای زندان ه کار میکند پس این کشیش باید با دادگاه هم در ارتباط باشد. سرانجام در سی و یکمین سالروز تولد کا.دو جلاد به خانهاش میآیند و او را با خود به بیرون شهر میبرند و در کنار نهری لباسهایش را درمیآورند و او را روی زمین میخوابانند. بالای سرش آن دو مرد کارد بلندی را دستبهدست میکنند و کا.میفهمد که منظورشان این است که کارد را بردارد و با آ” خودکشی کند ولی از انجام این کار سرباز میزند و خیال میکند کسی آن نزدیکیها هست که به کمکش بیاید. به این منظور دستهایش را به سوی آسمان دراز میکند ولی در همین هنگام دست یکی از جلادان گلویش را میفشارد و آن جلاد دیگر کارد را تا دسته در سینهاش فرو میکند و میچرخاند.
پس از جنگ جهانی دوم رمان محاکمه در اروپا، به ویژه در فرانسه، به شهرت رسید و باعث شد نام کافکا تدریجا در محافل روشنفکری بر سر زبانها افتد. نویسندگانی چون سارتر و کامو مقالاتی دربارهٔ این کتاب انتشار دادند. محاکمه داستانی است که کیفیت سروروئالیستی کابوسگونه دارد. ژوزف کا.هیچگاه از علت اتهاماتی که به او زدهاند آگاه نمیشود و هویت کسانی که او را متهم میکنند در پردهای از ابهام باقی میماند. گناه کا.گناه تولد است، گناه زندگی است. به گفتهٔ ویلیام شکسپیر در نمایشنامهٔ شاه لیر”هنگام تولد گریان به این جهان میآییم، به این صحنهٔ احمقها و دلقکها.”9 گناه کا.گناه بودن است، گناه وجود داشتن و چون وجود دارد باید در انزوا از دلهرههای زندگی رنج ببرد و هیچگاه نتواند راهی برای رستگاری پیدا کند، به گفتهٔ دانیل را پس:”.. در جهان فرانتس کافکا هر انسانی باید محاکمه و مجازات شود برای اینکه انسان زندگی میکند و سپس باید بمیرد…”10 خود کافکا هم یک بار به گوستا و یانوش گفته شود:”انسان، محکوم به زندگی است نه محکوم به مرگ.
تراژدی ژوزف کا.در این است که میخواهد بیگناهیش را در جهانی پر از گناه ثابت کند ولی در این داستان میبینیم چگونه آن دادگاه فاسد که مظهر این دنیاست قاطعانه و بدون هیچ تردیدی اورا به گناهکار بودن محکوم میکند و سرانجام میبینیم که حکم اعدامش صادرمیشود. پس این دنیای رجالههاست که باعث نابودی یک انسان اصیل و شریف میشود.
هنگام خواندن این زمان خواننده دایم از خود میپرسد:”این چه سازمانی است که حکم جلب کا.را صادرمیکند؟”از سوی دیگر خواننده میداند که کا.هم نمیداند چرا باز داشت شده است. در فصل اول میخوانیم که ژوزف کا.توقیف شده ولی این کار مانع رفتن او به سر کارش نمیشود بنابراین آیا میتوان نتیجه گرفت که او واقعا گناهکار است؟ هیچ نوع مدرکی که دال بر”گناه”او باشد در سراسر کتاب داده نمیشود ولی همچنانکه بعدها خواهیم دید وضع ژوزف کا.وضع خاصی است که در آن عوامل بیتفاوتی دخالت دارند. قهرمان این داستان عضو کوچکی از نظام خرده بورژوازی است. کارمند بانک است و تاکنون هیچ کار غیر عادی نکرده است و خانم صاحبخانه با جان و دل از او نگهداری میکند و عقیده دارد که او یکی از پاکترین و مجبوبترین مستاجرهایی است که در پانسیونش زندگی میکند. ژوزف کا.پس از انجام کار روزانهاش تنها یا با بعضی از همکارانش کمی قدم میزند و گاهی اوقات هم به میخانه میرود یا رئیس بانک که از دقت ووقتشناسیاش بسیار راضی است، او را به شام در ویلایش دعوت میکند یا با اتومبیلش او را به گردش میبرد. هفتهای یک بار هم با دختر جوانی که شبها در کافهای کار میکند وعدهٔ ملاقات میگذراد. بنابراین او کسی نیست که بخواهد در اجتماع خود استثنایی زندگی کند بل شخص محافظهکاری است که مانند همهٔ مردم رسوم اجتماع خود را پذیرفته است.
کا.با داشتن ریشههای عمیق خرده بورژوایی از اینکه با دنیایی دیگر درگیر شود احساس گناه میکند و هنگامی که آن دنیای دیگر به درون آگاهیاش نفوذ میکند دلهرهٔ ذهنی است، پس جملهٔ اول رمان را که در آن گفته میشود کسی به دروغ کا.را متهم کرده است باید چنین تفسیر کرد که آن کس خود ژوزف کا.است چرا که او با احساس گناهی که دارد خودش را محکوم کرده است. پس کار او نوعی خود محکوم کردن است و قانون یا دادگاه در جهان خارج وجود ندارد و ساخته و پرداختهٔ ذهن خود اوست. نویسنده به صراحت نمیخواهد بگوید که محاکمه در ذهن قهرمانش صورت میگیرد زیرا این کار داستان را از حالت استعاری به حالت تشبیهی در خواهد آورد و نخواهد گذاشت ما جهانبینی مشابهی با جهانبینی قهرمان داستان داشته باشیم تا جایی که ممکن است جنبهٔ واقعگرایانهٔ داستان تضعیف شود. در اینجا نوسینده این حالت را از طریق استعاره در ما القا میکند و برای نسل هب هدف خود دادگاه را در حوزهٔ خصوصی و نزدیک زندگی کا.قرار میدهد تا اینکه قدرت دادگاه از آنچه مطابق قواعد و اصول قرار دادی است به دور باشد. محل باز داشت کا.در اتاق خواب آن خانم مستأجر جوان است و در همان جا به او میگویند که توقیف شده است. مأموران جلب در استخدام یک سازمان قضایی هستند که از محکوم در روزهای تعطیل بازجویی میکند و دادگاه به جای استفاده از تالارهای مرمرین از اتاقهای تنگ و باریک زیر شیرواتنی استفاده میکند.12 همهٔ این نکات مبین این است که دادگاه ذهنی است و داستان محاکمه کابوسی است که در روان قهرمان آن شکل میگیرد. تعیین روز تعطیل برای بازجویی نشان میدهد که این محاکمه در واقعیت صورت نمیگیرد بل آنچه که اتفاق میافتد در ناخود آگاه است. در این موردرنه داوین مینویسد:”…این کابوسها شبها و روزهای یکشنبه او (ژوزف کا.) را آزار میدهند-به عبارت دیگر فقط در آن ساعاتی که فشار کارهای روزانه حافظ بخش نیمهآگاه ذهن نیست. به همین دلیل ژوزف کا.را یا در شب و یا در روز یکشنبه به دادگاه احضار میکنند..”13
در این داستان دادگاه را میتوان ضمیر ناخودآگاه قهرمان داستان و محل کار او یعنی بانک را بخش آگاه را ذهن و پانسونی را که در آن زندگی میکند بخش نیمهآگاه ذهن فرض کرد. مأموران جلب ژوزف کا.که مظهر ناخودآگاه هستند توقیفش را از لحاظ رواین اعلام میکنند. پس گناه در این داستان درونی است و بیاطلاعی از قانون شخص را مبرا نمیکند چرا که اگر او از ناخودآگاه خود مطلع باشد یا نباشد فرق چندانی نمیکند چون تأثیرش خواه ناخواه بر روی فرد همان خواهد بود. محل دادگاه هم در اعماق محلههای فقیرنشین پایین شهر است که باز میتواند کنایه از ضمیر ناخودآگاه باشد.
حال باید دید چه عوامل بیرونی آنقدر در روان ژوزف کا.تأثیر گذاشتهاند که او خود را این همه آزار و اذیت میکند. مسلما مسائل فردی هیچکس از مسائل جامعه جدا نیست و هیچ کس نمیتواند مدعی شود که مستقل از جامعه برای خود یک زندگی آرمانی تشکیل داده است. بنابراین شاید ژوزف کا.قربانی بیگناه یک نظام توتالیز و یا مظهر انسانی است که باید به خاطر انتخابهای خود بار مسؤولیت آنها را در زندگی به دوش بکشد. شاید هم با انتقاد از وضع دادگاه نویسنده به اوضاع اجتماعی زمان خود خرده میگیرد. سلسله مراتب بیپایان در دادگاه، رئیس و مرئوس بازیهای بیهوده، دیوان سالاری و پیچ و خمهای اداری که حتی اعضاء خود دادگاه را هم گیج میکند، وقفههای بیدلیل در کار و ضعف و ناتوانی فرد در برابر رئیس بازیهای اداری، همه و همه میتواند نوعی انتقاد اجتماعی به شمار آید.
در این داستان فساد دادگاه میتواند نشانهٔ فساد جامعه یا فساد دستگاه حکومتی باشد. در رمان دیگر کافکا به نام قسر 14 فساد عمال حکومت، چون هرزگی و اجبار زنان و دختران دهکده به ایجاد روابط جنسی با آنان و بهطور کلی پابند نبودن “عمال قصر”به اصول اخلاقی و داشتن نظام اشرافی و دیوان سالاری، حاکی از وجود فساد در دستگاه حکومتی زمان کافکاست. درهر دو داستان پیام کافکا این است که چنین نظام فاسدی باید سرنگون شود. یعنی محکمهٔ محاکمه و قصر در داستان قصر باید برچیده شود. اگر انسانها نظام فاسد را دیگرگون نکنند. خود نابود خوهند شد، چنانکه در محاکمه و قصر میبینیم چگونه قهرمانان این دو داستان سرانجام نابود میشوند.
ژوزف کا.برای رفع مشکل خود از چهار گروه مختلف کمک میجوید:، زنها، یک وکیل مدافع، یک نقاش و یک کشیش. در زنها لذت زود گذر جسمانی را طلب میکند میانگارد از طریق آنها، هرچند هم که نقششان کماهمیت باشد، میتواند با قانون و دادگاه ارتباط برقرار کند و یا از آنها نوعی همدردی، همزبانی و چارهجویی میخواهد و یا اینکه به آنها نیازمند است تا در کنارشان مشکل خود را فراموش کند. از میان کسان دیگر وکیل مدافع ابدا گرهی از مشکل قهرمان داستان نمیگشاید و سرانجام ژوزف کا. ناچار میشود عذرش را بخواهد. این خود ممکن است کنایهای از ناامیدی کافکا از قانون باد و یا شاید نویسنده میخودهد بگوید قانون در کشف حقیقت و اجرای عدالت هیچگاه موفق نیست. نقاش بیتشر از دیگران به او کمک میکند ولی او هم مانند وکیل مدافع شخص مشکوکی به نظر میرسد. شاید منظور نویسنده این باشد که هنر و ادبیات نمیتوانند انسان را در شناسایی خود یا جهان خارج یاری دهند. سرانجام میبینیم که کشیش به جای حل مشکل ژوزف کا.معمایی برای او مطرح میکند یعنی به جای حل معمایش، معمای دیگری پیش پای او میگذارد و نه تنها راهحلی برای او پیدا نمیکند بل بر مشکلش نیز میافزاید و سرانجام هم به او میگوید که هیچ کس دیگری نمیتواند به او کمکی بکند، بکل خود به تنهایی باید راه و چارهای برای حل مشکلش پیدا کند که نتیجهٔ آن سردرگمی بیشتر برای قهرمان داستان است.
به عبارت دیگر جامعه به هیأت”نگهبان”در جلوی قانون درآمده است که نمیگذارد ژوزف کا.یا هر انسان دیگری به حقیقت برسد یا خود را بشناسد. جامعه از انسانها شخصیت کاذبی میسازد چون با قراردادهایش و با سوق دادن افراد به سوی مادیات نمیگذارد آنها درونگرایی کنند و حقیقت زندگی خود را دریابند. در این مورد رنه داوین میگوید:
…اگرچه هر انسانی ناچار است همواره با جامعه در تعارض باشد، ارزشها و قوانین پوچ و مادی آن را بپذیرد ولی باید قانون (زندگی) خود را به تنهایی کشف کند تا بتواند خویشتن را بشناسد. نگهبان (در داستان محاکمه) مظهر دنیاست که مانعی در سر راه جستجو برای شناخت عمیق شخصیت واقعی ماست…15
ژوزف کا.محکوم است برای اینکه در جامعه زندگی میکند و ناچار است مقررات اجتماعی را ولو اینکه پوچ و بیمعنی باشد بپذیرد. محاکمه تزاژدی انسانی است که نقاشی بر چهره افکنده و به خاطر زندگی در جامعه ناچار است نقش کاذبی را بازی کند. هیچ راه گریزی برای فرد در جامعهای توتالیتز وجود ندارد چون باید همانند ژوزف کا. محکومانه زور را قبول کند و سرانجام بمیرد. هنگامی که قهرمان داستان برای تبرئه خود وکیل انتخاب میکند، وکیل به او میگوید تها کاری که موکلش میتواند بکند این است که خود را با شرایط موجود تطبیق دهد و در پی یافتن علت محکومیت خود یا انتقاد از سازمانی که او را محکوم کرده است برنیاید. پس مضمون اصلی این داستان محکومیت فرد در برابر جامعه است.
گفتیم که دیوان سالاری”دادگاه”از سویی هم میتواند کنایه از سرایت دیوان- سالاری پوسیدهٔ امپراتوری اتریش به چکسلواکی باشد که زیر سلطهٔ ان بود چون کشور استعمارگر همواره از راه اشاعهٔ دیوان سالاری کشورهای ستمدیده را استثمار میکند. در این مورد هانا آرنت میگوید:
اینکه محاکمه انتقادی از رژیم دیوان سالاری حکومت اتریش قبل از جنگ است که ملیتهای مختلف و مخالف با یکدیگر آن زیر نظر یک عده مأموران عالی رتبهٔ دارای عقاید واحد اداره میشده، از نخستین روزهای انتشار این کتاب مودر توجه بوده است. کافکا که خود کارمند بیمهٔ سوانح کارگران بود و شخصا با بسیاری از یهودیان اروپای شرقی دوستی داشت چون برای آنها اجازهٔ اقامت در کشور تهیه میکرد، اطلاعات دقیقی از شرایط سیاسی کشور خود داشت و میدانست که وقتی انسان در دستگاه دیوانسالاری اسیر شده است محکوم است. او میدانست هیچ کس نمیتواند از دستگاههای قضایی انتظار عدالت داشته باشد زیرا آنها قانون را با به کاربردن روشهای غیر قانونی تغییر میدهند و ناتوانی دایمی مفسران قانون را دستگاه دیوان سالاری جبران میکند، دستگاهی که با کارهای بیهودهاش نقش تصمیمگیر قاطعی را بازی میکند.16
کافکا بیارزش بودن، پوچی و شکست مبارزهٔ فردی ژوزف کا.را هماره با بیعدالتی سازمان یافتههٔ دیوان سالاری قضایی به ما نشان میدهد. ژوزف کا.منحصرا به نیروهای خود متکی است و این تنها نقطه ضعف اوست چار که در ذهن خود جز آن جامعهٔ پوچ دیوان سالاری را که با آن درگیر است تصوری از جامعه دیگر ندارد. او نمیتواند مبارزات فردی خود را با مبارزات جمعی توأم کند، بنابراین مبارزهاش نبردی فردی و بیفایده است. کافکا در محاکمه عقیم بودن مبارزات فردی را نشان میدهد. در دنیای ژوزف کا.دستاویز دیگری وجود ندارد و برای اینکه مبارزاتش مفید باشد، باید آن را معطوف به آن سازمان اجتماعی اقتصادی کند که باعث شده است او این همه از خود بیگانه شود یا در پی ریشهکنی عواملی باشد که باعث به وجود آمدن سازمانی شدهاند که محکومش میکند. به عبارت دیگر، در جهانی که همه از خود بیگانه شدهاند مبارزه تا زمانی که آگاهی از ریشههای اجتماعی-اقتصادی از خود بیگانگی وجود ندارد و تا زمانی که اقدام جمعی برای تغییر آن شرایط به عمل نیاید، عقیم میماند.
اما ژوزف کا.تا آخرین لحظه امیدش را به رستگاری از دست نمیدهد، یعنی با وجود بودن تمام شرایط منفی باز هم امیدوار است و مانند قهرمانان دیگر کافکا تا آخرین دقایق تلاش خود را برای زنده بودن و مبارزه کردن میکند تا شاید پیروز شود. قهرمانان کافکا حتی هنگام رویارویی با مرگ میانگارند که شاید امکاتن نجاتی باشد. آدم شکست خورده کسی است که در برابر مشکلات اقدامی برای خنثی کردن آنها نکند و دقایق زندگی از بیگناهی خمد دفاع میکند و تا پایان داستان امید دارد که قضات در بارهاش تصمیمی عادلانه بگیرند.
چون کافکا نتوانست این داستان را به پایان برساند، ماکس برود هنگام انتشار آن شخصا فصلهای کتاب را منظم کرد و همچنانکه مشاهده میشود، نظم و ترتیبی که برود به فصلهای این کتاب داده از روی حدس و گمان بوده است. اگر به چهار فصل اول کتاب نگاه کنیم میان”فصل اول و چهارم چنان رابطهٔ نزدیکی احساس خواهیم کرد که به نظر خواهد رسید فصل چهارم واقعا باید بین فصلهای اول و دوم قرار گیرد.18 بنابراین نظم و ترتیبی که ماکس برود به کتاب داده است درست نیست و باعث سردرگمی خواننده میشود. به نظر میرسد یکی از دلایل عدم تمایل کافکا برای چاپ این اثر همان ناقص بودن آن باشد. کافکا که همهٔ داستانهای کامل خود را به چاپ رسانیده بود و نمونههای چاپخانه داستانهای مجموعهٔ هنرمند گرسنگی را حتی در بستر بیماریش میخواند، خواسته بود که دستنوشتهٔ رمان محاکمه معدوم شود تا یک اثر ناقص به دست خوانندگان نیفتد.به عقیدهٔ هرمان اوتراشپرت، اگر بخواهیم فصلهای این کتاب را اصلاح گنیم ترتیب آنها باید چنین باشد:1،4،2،3،5،6،9، 7،8 و پس از وقفهٔ تقریبا بلندی، فصل 10. این منتقد بر این عقیده است که تقریبا نصف رمان درست قبل از فصل آخر از قلم افتاده است.