متن یک مصاحبه قدیمی با سوزان سونتاگ
طی سالها، شما به واژه «روشنفکر» اعتبار بخشیدهاید. نشاندادهاید که میشود در این فرهنگ هم، فارغ از آکادمیک بودن، روشنفکر بود.
مرا همیشه اینطوری معرفی کردهاند که «تو خیلی کتابخوان هستی، عین همان تصوری هستی که اغلب آدمها از روشنفکر دارند.» اگر دویست سال هم عمر عنم، باز هم مرا همینطور معرفی میکنند. این مرا عصبانی میکند که مدام باید با چنین مسئلهای روبرو باشم که عملاً همیشه برخلافش نوشتهام. منظورم این است که تمام عم ربا تحسینهایی از شخصیت خودم مواجه شدهام، در حالی که خودم فقط آثار دیگران را تحسین میکنم. بگذارید یک مثال عجیب ولی درست بزنم. من تی.اس.الیوت را در جوانی، هنگامی که در دانشگاه شیکاگو درس میخواندم، میپرستیدم. من از آن نسلی هستم که برایشان الیوت خدا بود. اما من کارش را میپرستیدم، ایدههایش را میپرستیدم. اگر یکذره به خودش فکر میکردم، خجالت میکشیدم. و هیچوقت فکر نمیکردم که این اثر «معرف» چیست؟ این هم یک جور مانعی است، نوعی واسطه. ایدهها بود که مرا مجاب میکرد، یکیشان این بود (تصادفی نیست که نام الیوت را به میان آوردم)، که اثر دربارهٔ خود آدم نیست؛ یک چیز غیرشخصیست.
بخش اعظم گفتوگوهایم با مردم تشکیل شده از این که توضیح بدهم که معرف چه چیزی هستم، برخلاف اعتقادم که اثر را مهم تلقی میکنم. برگردیم سر واژهٔ «روشنفکر» و «باهوش». اگر مرد بودم، آیا مردم مدام دربارهٔ روشنفکر بودن و باهوش بودنام صحبت میکردند؟ فکر نکنم.
خب، همیشه میان نویسنده و اثر مرز آشکاری نیست. نه؟ گاهی شخصیت یک نویسنده از اثر نشأت میگیرد و راه خودش را میرود. دارم به شخصیت والتر بنیامین فکر میکنم که در مقالهتان دربارهٔ شکلگیری شخصیتاش توضیح دادهاید.
بله، و همان موقع بود که فهمیدم بهتر است دیگر مقاله ننویسم. فکر کردم بهتر است بس کنم، این دیگر مقاله نیست، بلکه توصیف است. دارم دربارهٔ یکجور خلقوخو مینویسم، یک خلقوخوی سودایی، و چون دیگر عملاً با ایدهها سروکار ندارم، بایدبرگردم سراغ داستاننویسی.
در مقالهتان یک فرهنگ و حساسیت تازه گفتهاید که «اهل ادبیات حس میکنند که خود انسانیت با علوم جدید و تکنولوژی جدید به چالش خوانده شده، از این تغییر متأسف و متفر. اما اهل ادبیات…به ناچار حالت دفاعی به خود گرفتهاند. میدانند که نمیشود (به تصویر صفحه مراجعه شود)
جلوی فرهنگ علمی و آمدن ماشین را گرفت.» این جمله را سیسال پیش نوشتهاید، اما حالا خیلی با بحث امروز اینترنت جور درمیآید.
چیزی که حالا مرا تحتتأثیر قرار میدهد، این نیست که نمیشود جلوی تکنولوژی را گرفت، بلکه این است که نمیشود جلوی کاپیتالیسم را گرفت. من مبهوت چیزی هستم که اسمش را میگذارم کودتای کاپیتالیسم. ارزشها و انگیزههای تجاری حالا برای مردم کاملاً بدیهی بهنظر میرسد. منظورم این نیست که مردم قبلاً به رفاه یا پیشترفتهای مادی علاقه نداشتند. اما متوجه بودند برخی فعالیتها هست که نمیشود آنها را با معیارهای مادی سنجید. یا آدم نمیتواند دچار کشمکش شود: ممکن است به آدم بابت کاری بنجل و بیارزش پول خوبی بدهند، و واقعاً آدم دلش نخواهد آنکار را انجام دهد! فکر میکنم هرچه میگذرد آدمها بیش از قبل حتی نمیفهمند که چرا همهچیز به پول ربط ندارد، و چرا همهچیز مال و منال نیست.
تکنولوژی کاپیتالیسم را گسترش میدهد. با خرید اینترنتی، بازار حتی به کمد لباس آدم هم نفوذ میکند.
من مشکلی با فرهنگ تکنولوژیک ندارم. با کاپیتالیسم مشکل دارم. خودم از یک واژهپرداز استفاده میکنم. بهترین ماشین تایپیست که تابهحال اختراع شده. از اینترنت استفاده نمیکنم. تابهحال اطلاعات توی کتابها و مجلات برایم کافی بوده، اما هروقت حس میکنم در مجلات اینترنتی-که ممکن است همین مجله باشد-چیزی هست که دلم میخواهد بخوانم، به آن رجوع میکنم. و دنیای دیجیتال، هنری با کیفیتی بالا تولید میکند. برای من هیجانانگیزترین آثار در زمینهٔ عکاسی، بدون تکنیک دیجیتال نمیتوانسته اتفاق بیفتد. و ویدئوهایی هست که دوست دارم، گرچه فکر میکنم تعدادشان زیاد نیست. توضیح بیشتری میخواهید؟
من فکر میکنم در رسانههای دیجیتال، عمیق بودن خیلی سخت است.
طوریست که انگار قرار نیست اثر، توجه کامل آدم را جلب کند. خیلی از آدمها را میشناسم که در اتاقشان دو تا تلوزیون دارند؛ دو تا تصویر را تماشا میکنند و به تناوب به صدای تصویرها گوش میکنند. در نتیجه چیزی که با تکنولوژی جدید اتفاق میافتد، کش آمدن و لایهلایهشدنِ توجه مخاطب است. اما میبینم که قدرت انتخاب هم میدهد. میبینم که بیماران حالا میتوانند به اطلاعات پزشکیشان دسترسی پیدا کنند. من دوباره بیمار سرطانی بودهام.یکبار در اواخر دههٔ هفتاد و بار دیگر حالا. تفاوت اطلاعاتی که حالا بیماران از سرطان خودشان دارند، با آن موقع، مثل تفاوت شب است با روز. من خودم موردی خاص هستم. من یک پزشک سرخوردهام.اولین هدفم در زندگی این بود که پزشک بشوم، بنابراین بلدم اطلاعات پزشکی را حلاجی کنم. در اواخر دههٔ هفتاد وقتی برای اولینبار دچار سرطان شدم، خیلی کنجکاو بودم و خیلی از کتابهای پزشکی را خواندم و پرسوجو کردم، تا حدی که پزشکانم را عاصی کرده بودم. و یادم هست که ماهها، هر روز شیمیدرمانی میشدم. در آن اتاق بین پنج تا پانزده نفر بودند و من در میانشان بودم. پرچانه بودم و کنجکاو، و ازشان دربارهٔ دارویی که مصرف میکردند میپرسیدم. این پیش از آن بود که تصمیم بگیرم کتاب بیماری در مقام استعاره را بنویسم. هیچکس نام داروهایش را نمیدانست. من نام داروهایم را میدانستم. واژههایی چند سیلابی بودند، اما کار شاقی نبود. میگفتند: «شیمی درمانی». اما چه نوع شیمیدرمانی؟ همیشه مخلوط است، مخلوطی از چند دارو. کات به بیست و دو سال بعد، حالا یک سرطان دیگر دارم، باز هم برگشتهام به بیمارستان و اتاق شیمیدرمانی، و تکتک آدمها نام داروهایشان را میدانند. نه فقط این، بلکه میگویند دربارهٔ پروتوکلی از دانشگاه ایندیانا، یا پژوهشی از جایی دیگر چیزهایی خواندهاند و نام وبسایتش را هم میگویند. و این فوقالعاده است.
همانطور که سیسال پیش گفتید، روشنفکران ادبی معمولاً نسبت به تکنولوژی شور و شوقی نشان نمیدهند.
جهش بزرگ جهش گوتنبرگ است. یک نفر تعجب کرده بود که من از چنین واژهپردازی استفاده میکنم. بهاش گفتم: «جهش اصلی، جهش از نوشتن به سمت ماشین تایپ است. جهش از ماشین تایپ به کامپیوتر که اصلاً جهش نیست.» به همین نحو، جهش اصلی وقتیست که کتابها تایپ و قابل تکثیر میشوند. به همین ترتیب هم میتوانند در شکلهای دیگر تکثیر شوند که به کاغذ متکی نیست. من در این تهدیدی نمیبینم. به فرهنگ آکسفورد به شکل کتاب نیازی ندارم. خوشحالم که به شکل CD است و میتوانم بریزمش توی کامپیوترم. اما اگر میخواهید اشعار جوری گراهام را بخوانید، که اشعار خیلی سختیست، نمیتوانید آنها را از توی کامپیوتر بخوانید. یا اصلاً شعرهای جوری گراهام را نمیخوانید، یا باید آنها را آهسته و مکرر بخوانید. این کار مثل غوطهخوردن و رمزگشاییست. آدم نمیتواند برادران کارامازوف را از روی کامپیوتر بخواند. چه بر آن مسلط باشید، چه نباشید. آدمهایی را میشناسم که فیلم دیدن برایشان سخت است. آنها یونیتهای زمانی کوچکتری برای توجه کردن میخواهند. و آدمهایی را میشناسم که ساعتها به موسیقی مورتون فلدمن گوش میکنند، که فقط اندکی از آستانهٔ شنوایی انسان بالاتر است.
پس شاید توجهمان به طیف گستردهتری از چیزها جلب میشود.
به نظرم این همان چیزیست که در مقالهٔ «یک فرهنگ و حساسیت تازه» به آن اشاره کردم، که به شکل محوی یادم است. حالا البته سؤال این است که آیا اصلاً کسی دلش میخواهد مورتون فلدمن گوش بدهد؟ آیا سیمکشی آدمها عوض شده که عصبی شدهاند؟ همین بحث عصبشناسانه و انسانشناسانه است که توجهمرا به خود جلب کرده. اما در نهایت، آیا همهٔ اینها نتیجهٔ رفاه نیست؟
و شما را همواره پل رابط اروپا دیدهاند، که نشان دادهاید آمریکاییها هم میتوانند مثل اروپاییها روشنفکر باشند.
و خودم هم همین را میخواستم. فکر کردم مفید است، کاری که هیچکس نمیکند، و من راهش را بلد بودم.
در مقالههاتان اغلب نویسندگان اروپایی را به آمریکایی معرفی میکنید، بنیامین، کانتی، بارت، آرتو. و در رمان جدیدتان، شخصیت اصلی یک بازیگر لهستانیست که به آمریکا میآید. شما پل رابط اروپا هستید.
بحث علائق است. وقتی از اینجا رفتم-و واقعاً از همینجا رفتم، از کمبریچ، هاروارد-مدتی را در پاریس گذراندم. توجهم معطوف نقاشی و موسیقی و کتاب بود؛ همهچیز اصیل بود. دقیقاً در اروپا بود که با مفاهیم مدرن و معاصر آشنا شدم. از طریق سینما. شاید دلیلش گدار بود. حس میکردم زندگیام به دو بخش تقسیم میشود: قبل از گدار و بعد از گدار.
پیشتر، قدرت مفاهیم مدرن را درک نکرده بودم. صرفاً حس میکردم گذشته از حال بزرگتر است و فرهنگ اروپایی آشکارا بزرگتر از فرهنگ آمریکاییست. و آمریکا بهشدت درگیر تخلیهشدن بود و میخواست از شر گذشته خلاص شود. فکر کردم چرا ما نباید صاحب همهٔ اینها باشیم؟ که باید اضافه کنم که این یک تفکر بهشدت آمریکاییست. و جالب نیست که بتوانیم به این چیزها به شیوهٔ تازهای نگاه کنیم و دچار آن نوع تمایزهای مفاهیم متداول نشویم؟ گرچه خودم محصول شیوهٔ متداول فکر کردن بودم و هنوز هم هستم. اما آیا نیمتوانیم راه را برای شاخهها و ضمیمههایی باز کنیم، چرا باید انتخاب کنیم؟ تفکری به شدت آمریکایی. وقتی کار داستاننویسی را شروع کردم، نمیدانستم چه کار کنم. داستان معمولاً در ذهن نویسنده شکل میگیرد. با خودم فکر کردم، دلم نمیخواهد دربارهٔ ذهن آشفتهٔ کسی حرف بزنم. چرا فیلم نسازم؟ بعد ایدهٔ یک داستان را پیدا کردم و با یک ایدهٔ بصری شروع کردم. در یک مغازهٔ تابلو فروشی نزدیک موزهٔ بریتانیا در لندن، نقاشیهای کتابی از سرویلیام همیلتن را کشف کردم. اولین فکرم این بود-فکر نکنم این را قبلاً تعریف کرده باشم-که به (یک مجلهٔ فوقالعادهٔ نقاشی در ایتالیا) پیشنهاد کنم که آن نقاشیها را چاپ کنند و دربارهشان چیز بنویسم. اما بعد چسبیدم به داستان واقعی لرد همیلتن و زنش، و فهمیدم اگر داستانها را در گذشته جای دهم، همهٔ قیدها کنار میرود، و میتوانم یکچیز حماسی و چندصدایی بنویسم. صرفاً درون ذهن کسی نبودم. اینطوری آن رمان شکل گرفت، عشق آتشفشان.
و مفهوم خارجی بودن هم بود. رمانی نوشتهام دربارهٔ آدمهای انگلیسی در جنوب ایتالیا، رمان دیگری دربارهٔ لهستانیها در آمریکا، و رمان بعدی دربارهٔ فرانسویها در ژاپن است. میگویم این خصلت خارجی بودن است، که تجربه را تشدید میکند.
روای رمان در آمریکا از این نظر خارجیست که نسبت به گذشته بیگانه است؛ او در زمان سفر میکند.
رمان با سفر او در زمان آغاز میشود. من از خارجیها خوشم میآید. خودم را در نیویورک خارجی حس میکنم. دوست دارم در جایی که هستم احساس آسایش نکنم.
ترجمهٔ م.ا