کتاب هنر همه فن حریف شدن در احساسات به کارگیری قدرت احساسات برای کمک به رشد و شکوفایی

زندگی ما پر است از عواطف و احساساتی مانند ناراحتی، ناامیدی، اضطراب، رنجیدگی، اشتیاق و حتی آسودگی. اغلب اوقات این احساسات مشکلساز میشوند و سر راه زندگی پرمشغله ما به شکل موانعی سبز میشوند و یا حداقل این چیزی است که به خودمان میگوییم؛ بنابراین نهایت تلاشمان را برای نادیده گرفتنشان میکنیم.
همه ما باور داریم که احساساتمان مهماند و باید به طور تمام و کمال و با احترام با آنها برخورد شود؛ اما در عین حال فکر میکنیم که احساسات مخل کارمان بوده و ثمرهای ندارند؛ سر کار، در خانه و هرجای دیگری.
تا دهه هشتاد میلادی، بیشتر روانشناسان احساسات را سروصداهایی بیرونی و حالاتی بیفایده میدانستند. احساسات سرعت ما را کم میکردند و مانعی بر سر راه رسیدن به اهدافمان میشدند. چنین جملهای را همهمان شنیدیم: فراموشش کن. آن قدر توجهت را روی خودت متمرکز نکن (انگار چنین چیزی امکانپذیر است! ). آن قدر حساس نباش. دیگر وقتش است با آن کنار بیایی.
ولی مسئله این جاست که وقتی احساساتمان را نادیده میگیریم یا سرکوب میکنیم، برعکس قویتر میشوند. احساساتی که خیلی قوی هستند در درونمان بزرگ میشوند، مثل نیرویی تاریک که عاقبت تمام کارهایمان را مسموم میکند، چه خوشمان بیاید چه نیاید. احساسات جریحه دار شده خود به خود محو نمیشوند، خود به خود التیام پیدا نمیکنند.
اگر احساساتمان را ابراز نکنیم، مثل بدهی روی هم تلنبار میشوند و بالاخره مهلت پرداخت و تسویه حسابشان سر میرسد.
منظورم فقط اوقاتی نیست که احساسات ناخوشایند داریم؛ چراکه حتی وقتی همه چیز خوب پیش میرود هم نمیتوانیم بفهمیم که دقیقا چه حسی داریم. به لذت بردن از احساسمان اکتفا میکنیم و درونمان را عمیقتر کاوش نمیکنیم؛ البته که این رفتار اشتباه است. اگر قرار باشد در آینده انتخابهای مثبتی بکنیم، باید بدانیم چرا و چه چیزی موجب خشنودی ما میشود.
کافی است نگاهی به اطرافمان بیندازیم تا به ما ثابت شود توانایی برخورد سازنده با زندگی عاطفیمان را نداریم. در سال ۲۰۱۵، در همکاری با مؤسسه رابرت وود جانسون و بنیاد بورن دیس وی (لیدی گاگا و مادرش، سینتیا جرمنوتا’، مؤسس آن جا بودند)، نظرسنجی گستردهای را از ۲۲۰۰۰ نوجوان در سراسر امریکا انجام دادیم و از آنها خواستیم توصیف کنند که در مدرسه چه حسی دارند. سه چهارم کلماتی که استفاده کردند منفی بود؛ کلمات «خسته»، «گسل» و «پراسترس» در صدر لیست بودند. البته اصلا جای تعجبی نداشت؛ برای این که حدود ۳۰ درصد از دانشآموزان ابتدایی و راهنمایی در حال حاضر آن قدر از مشکلات مربوط به سازگاری با محیط رنج میبرند که نیاز به مشاوره منظم دارند، و این آمار در مدارس محروم به ۶۰ درصد نیز میرسید.
این کار چالش بزرگی است؛ چون این طور نیست که هر احساس دارای برچسبی باشد که رویش نوشته چه علت و عاملی باعث بروز آن شده است و ما برای حل کردنش چه کاری میتوانیم انجام دهیم. نحوه تفکر و رفتار ما کاملا در واکنش به احساسی که داریم تغییر میکند؛ اما همیشه نمیدانیم که چرا یا چطور باید به بهترین نحو به احساسات و عواطفمان رسیدگی کنیم.
کتاب هنر همه فن حریف شدن در احساسات
به کارگیری قدرت احساسات برای کمک به رشد و شکوفایی
نویسنده: مارک براکت
مترجم: نهال سهیلیفر
انتشارات میلکان
عنوان اصلی: Permission to Feel
The Power of Emotional Intelligence to Achieve Well-Being and Success
شناسایی هوش هیجانی، در مقایسه با انواع دیگر هوش، دیرتر اتفاق افتاد. در سال ۱۹۹۰، روانشناسانی به نامهای پیتر سالووی و جان مایر اولین نظریه رسمی هوش هیجانی را به متون علمی معرفی نمودند. آنها هوش هیجانی را «توانایی نظارت بر احساسات و عواطف خود و دیگری، به منظور تفکیک و تشخیص آنها از هم و استفاده از اطلاعات به دست آمده جهت راهنمایی فرایند تفکر و اقدامات بعدی» تعریف کردند.
در دانشگاه پیل مصاحبهای با سالووی داشتم که گفت: «اواخر دهه هفتاد شروع کردم به مطالعه عواطف و احساسات انسان توی آزمایشگاه دانشگاه. در اون زمان، روانشناسان چندان به عواطف و احساسات توجه نشون نمیدادن و کسی سمتش نمیرفت. انقلاب شناختی به شدت برقرار شده بود و افراد به عواطف و احساسات به چشم “سروصدای اضافی” نگاه میکردن. تفکر عموم این بود که ما عواطف و احساسات داریم، اما اونها چیز مهمی رو نشون نمیدن. من به هیچ وجه نمیتونستم باور کنم این موضوع رو، به خاطر همین انگیزه گرفتم تا برای نشون دادن این که عواطف و احساسات اهمیتی مثبت دارن شروع به مطالعه کنم. میخواستم نشون بدم حتما دلیلی داره که سیستم عاطفه و احساسات داریم. سیستم احساسات برای این بود که کمک کنه زندگی رو بگذرونیم و از پسش بربیایم. »
هوش عاطفی ترکیبی از سه حوزه در حال رشد تحقیقات علمی بود که نشان میداد وقتی احساسات به طور گسترده مورد استفاده قرار بگیرند، از استدلال و حل مسائل پیچیده پشتیبانی میکنند.
اولین گام باز کشف دیدگاه چارلز داروین درباره کاربردی بودن عواطف و احساسات بود. در قرن نوزدهم، او پیشگام این عقیده بود که عواطف و احساسات آشکارکننده اطلاعات ارزشمندیاند و فعالکننده رفتارهای سازگارکنندهای هستند که برای بقا اهمیتی حیاتی دارند؛ بنابراین بالاخره به ترس به چشم احساسی نگاه شد که در واقع بسیار مفید بود، مخصوصا در محیطهای سراسر تهدید و پرخطر که قبلا انسان در آن زندگی میکرد. هیچ چیز نمیتواند به اندازه یک ترس حسابی، آدم را از جایش بلند کند و از دست یک گربه تیزدندان گرسنه به فرار وادارد.
پس از آن، نوبت رسید به بررسی این که احساسات و حالت روحیمان چطور نقشی اساسی در فرآیندهای فکری، قضاوت و رفتار بازی میکنند. دانشمندان علوم اجتماعی با استفاده از آزمایشهای هوشمندانه و دانشمندان علوم مغزی که نواحی مختلف مغز را مورد مطالعه قرار میدادند، کم کم چگونگی تعامل عواطف با شناخت و رفتار و اثر متقابل بین آنها را کشف کردند. تحقیقات نشان دادند که عواطف و احساسات به تفکر ما هدف، اولویت و تمرکز میدهند. آنها به ما میگویند با دانشی که حواس ما در اختیارمان میگذارد چه کنیم. آنها انگیزه بخش ما برای عمل کردن و دست به کار شدن هستند.
روانشناسان ایده «حلقه شناختی» را مطرح کردند که حالت روحی را به قضاوت مرتبط میکند؛ مثلا وقتی شخصی در حال روحی خوبی است، احتمال این که افکار و خاطرات مثبتی داشته باشد بیشتر است و همین مسئله نیز خود باعث میشود فرد راجع به مسائل مثبت فکر کند (حلقه). در مطالعهای کلاسیک، روانشناسی به نام گوردون باور در دانشگاه استنفورد از هیپنوتیزم برای ایجاد حس ناراحتی یا شادی در افراد مورد مطالعه استفاده کرد. سپس این افراد باید سه وظیفه را انجام میدادند: ابتدا فهرستی از کلمات را به یاد بیاورند، بعد در دفتر خاطرات مواردی را یادداشت کنند و در آخر تجربیاتی از کودکیشان را به خاطر بیاورند. افرادی که به آنها حس ناراحتی داده شده بود خاطرات ناخوشایندی بیشتری را به یاد آوردند،
کلمات منفیتری را به یاد داشتند و همین طور رویدادهای تلختری را در دفتر خاطراتشان ثبت کردند. به همین ترتیب، افرادی که به آنها حس شادی داده شده بود خاطرات و کلمات شادتری و رویدادهای مثبتتری را به یاد آوردند. در مطالعه دیگری که آلیس ایسن” مرحوم، استاد دانشگاه کورنلو همکارانش انجام دادند، به تعدادی از شرکتکنندگان فیلم کمدی و به تعداد دیگر هیچ فیلمی نشان ندادند و سپس آنها را در زمینه تفکر خلاقانه مورد آزمایش قرار دادند. نتایج نشان داد افرادی که فیلم کمدی دیده بودند و در حالت «عاطفه مثبت» قرار گرفته بودند در مقایسه با گروه دیگر، افزایش آشکاری در قوه خلاقیتشان ایجاد شده بود. این اتفاق نوعی سوگیری طبیعی است؛ چون همه ما اطلاعات «موافق با حالت روحیمان» را راحتتر از دیگر اطلاعات درک و بازیابی میکنیم. این فقط یکی از روشهای گوناگونی است که طبق آن، عواطف و احساسات بر تفکر ما تأثیر میگذارند.
حوزه سوم تحقیقات علمی، جست وجو به دنبال هوشهای «جایگزین» بود، تا به جای یک توانایی ذهنی، یعنی ضریب هوشی، طیف وسیعی از تواناییهای ذهنی را در بر بگیرد. محققین روزبه روز، بیشتر و بیشتر، از این که تستهای ضریب هوشی نمیتوانند پیامدهای مهم زندگی در افراد را توضیح بدهند ناامید و سرخورده میشدند. هوارد گاردنر، از اساتید دانشگاه هاروارد، نظریه هوشهای چندگانه را مطرح کرد که به مربیان و دانشمندان توصیه میکرد که بر تواناییهایی فراتر از مهارتهای کلامی و ریاضی تأکید بیشتری داشته باشند؛ مثلا مهارتهای درون فردی (آگاهی فرد از نقاط ضعف و قوت خود) و بین فردی.
محققان دیگر از جمله رابرت استرنبرگ، روانشناسی که هم اکنون در دانشگاه کورنل فعالیت میکند، نظریه «هوش موفق» را پیشنهاد کرد و از مربیان و دانشمندان خواستند که تواناییهای خلاقانه و عملی افراد را نیز در نظر بگیرند. روانشناسی به نام نانسی کانتور و جان کیلسترام از دانشگاه استنفورد، تحقیقاتشان را بر پایه تحقیقات ادوارد تورندایک” در دهه ۱۹۲۰، ادامه دادند و توصیه به تمرکز بیشتر روی «هوش اجتماعی» کردند، یعنی توانایی جمعآوری دانش و اطلاعات راجع به دنیای اجتماعی، درک مردم و نشان دادن رفتار عاقلانه در ارتباطات اجتماعی.
همه چیز در کتاب هنر همه فن حریف شدن در احساسات مبتنی بر تحقیقات پنج دهه گذشته در مورد انواع نقشهایی است که عواطف و احساسات در زندگی ما بازی میکنند. احساسات در بالاترین سطح خود، از دیدگاه تکاملی، هدف و مقصودی بسیار کاربردی دارند. آنها تضمینکننده بقای ما هستند. باعث میشوندهوشیارتر شویم. اگر به آنها احتیاج نداشتیم وجود نداشتند.
در این جا به پنج حوزه اشاره میکنم که احساسات بیش از همه در آنها اهمیت دارند، جنبههایی از زندگی روزمرهمان که بیشتر از همه تحت تأثیر عواطف و احساساتمان قرار میگیرند.
اول وضع عاطفی ما است که تعیین میکند توجهمان را به کدام سو معطوف کنیم، چه چیزی را به یاد بیاوریم و چه چیزی را بیاموزیم.
دوم تصمیمگیری است: وقتی در چنگ احساسی قوی مثل خشم و ناراحتی و یا شادی و سرخوشی هستیم، درک متفاوتی از دنیا داریم و تصمیمهایی که در آن لحظه میگیریم، خوب یا بد، تحت تأثیر قرار میگیرند.
سوم روابط اجتماعیمان است. حسی که داریم و این که چطور احساسات دیگران را تفسیر میکنیم، سیگنالهایی برای نزدیک شدن به دیگران یا اجتناب از ایشان، وابستگی به شخصی و یا فاصله گرفتن از او، پاداش دادن یا مجازات کردن میفرستد.
چهارم تأثیرات احساسات بر سلامتیمان است؛ احساسات مثبت و منفی باعث واکنشهای فیزیولوژیکی متفاوتی در درون بدن و مغز ما شده و منجر بهترشح مواد شیمیایی در بدن میشوند که آنها هم در جای خودشان بر سلامت جسمی و روانی ما اثر میگذارند.
حوزه پنجم مربوط به خلاقیت، کارآمدی و عملکرد است؛ برای دستیابی به اهداف بزرگ، گرفتن نمرات خوب و پیشرفت در همکاریهای شغلیمان، باید از احساسات و عواطفمان به شکل ابزاری استفاده کنیم؛ که البته در اصل هم ابزار هستند یا میتوانند باشند.