ادبیات پلیسی و جنایی عامه پسند دهههای پیش – از حسینقلی مستعان تا پرویز قاضی سعید
الان دیگر یادم نیست که سال اول راهنمایی، دوستم ب.د کدام کتاب پرویز قاضی سعید را به مدرسه آورده بود. شاید کتاب فرار ، شاید هم کتاب دوزخیها. به هر حال تا آن زمان کتاب عامه پسند پلیسی – حادثهای نخوانده بودم و داستان برایم جذاب به نظر میرسید و برایم جالب بود که یک نویسنده ایرانی هم بتواند چنین چیزی بنویسد. یکی از بازیها ما چند نفری که کتاب را به نوبت خواندیم، تظاهر به این بود که عضو یک باند مخوف هستیم و دیگران باید از ما بترسند!
به هر حال برای یک نسل قبل از من احتمالا کتابها و پاورقیها پرویز قاضی سعید که به تازگی درگذشته، بسیار نوستالژیک است.
خسرو شاهانی در مجله خواندنیها، در اسفند 1351 در مورد نویسندگان عامهپسند و پاورفینویسیهای آن بازه زمانی اینچنین نوشته است:
سالهای پیش، دوست عزیزم، معینی کرمانشاهی شاعر و ترانهسرای نامی معاصر با مجله اطلاعات دختران و پسران که به سردبیری بهرام اقرهی منتشر میشد، مصاحبهای در باب چگونگی شعر و خلق آثار هنری کرده بود که در همان مصاحبه در پاسخ این سوال که:
در چه حالاتی شعر میگوید و اثرهای هنری خلق میکنید؟
گفته بود:
به پهنای صورتم، طبق طبق اشک میریزم و همسرم یک لکن بزرگ مسی میآورد و به جای اشکدان زیر چانهام میگیرد تا من غزلم را تمام کنم؛ آن وقت لگن مسی پر از اشک شده را میبرد و من به حال اغماء میافتم و بیهوش میشوم و ساعتها در حال بیخودی و بیهوشی به سر میبرم تا اهل منزل به ضرب باد بزن و کاهگل و گلاب قمصر مرا به هوش میآورند. وقتی که به هوش آمدم و غزلم را دوباره خوانی کردم دوباره از هوش میروم و این کار آنقدر ادامه پیدا میکند تا کاهگلهای نصف دیوار خانه تمام میشود و بقال سرگذر هم دیگر گلاب ندارد!
همان موقع خدمت این دوست عزیز یعنی معینی کرمانشاهی عرض کردم برادر! کمی هم به فکر سلامت خودت باش این صحیح نیست که شما برای خلق هر اثر هنری تا این حد به خودت و اعصابت فشار بیاوری و لگن لگن اشک بریزی و مزاحمت برای اهل خانه فراهم کنی. زبان لال چشمت خراب میشود و آب مروارید میآورد. اگر به فکر خودت نیستی به فکر ما مردم هنر دوست و شعر دوست باش و اینقدر بیاحتیاطی و فداکاری نکن و ضعف نرو!
گویا خوشبختانه نصایح بنده در ایشان مؤثر افتاد و از آن تاریخ دیگر نشنیدم که ایشان موقع خلق آثار هنری گریه کنند و اشک بریزند. اینجا را داشته باشید تا بقیهاش را عرض کنم.
مجله اطلاعات هفتگی اقدام به چاپ رپرتاژ جالبی کرده بود در مورد نویسندگان و پاورقینویسان (داستانهای مسلسل) که چگونه داستان مینویسند و در موقع نوشتن چه حالتهایی دارند و در مرگ و کشتهشدن کدام قهرمانشان بیشتر گریه کردهاند. عنوان این رپرتاژ این است:
این آدمکشان حرفهای که شما دوستشان دارید، چگونه آدم میکشند؟
…برای روشن شدن مطلب، لازم است در این زمینه مختصر توضیحی بدهم، میدانید که نویسندگان به خصوص پاورقینویسان مجلات مانند حسینقلی مستعان (م.حمید) و ارونقی کرمانی و ناصر خدایار و ربرت اعتمادی و غیره داستانی را شروع میکنند که شش ماه و یک سال و دو سال و گاهی چندین سال طول میکشد و خواه و ناخواه در طول نوشتن داستان چند قهرمان داستانشان به دست خودشان کشته میشوند یا در اثر سانحه میمیرند. یعنی وقتی میبینند راهگریزی برای قهرمان عاشق داستانشان وجود ندارد، با همه رقت قلبی که دارند از روی گلدسته مسجد یا دودکش کوزهپز خانهای به پایین پرتش میکنند یا با گلوله او را میکشند و یا به طریق دیگری با زهر و سم و سیانور و مرگ موش سر به نیستشان میکنند. اما دیگر نمیدانم بعد از کشتهشدن قهرمان داستان گریه هم میکنند یا نه.
به هر تقدیر، در یکی دو شماره اخیر اطلاعات هفتگی عدهای از این نویسندگان به مصاحبه نشسته بودند که تا به حال چند تا آدم در داستانهایشان کشتهاند و چندبار بر جنازه آنها گریه کرده و مثل جناب معینی کرمانشاهی، لگن لگن اشک ریختهاند که ناچار همان نصیحتی را که به آن دوست کردم، به این دوستان هم بکنم که مثلا حیف از شماست، زبانم لال، خدای نخواسته با این همه اشکی که شما بر جنازه قهرمانان داستانهایتان میریزید، فردا چشمتان آب سیاه و آب مروارید میآورد و باید خر بیاورید و با قالی بار کنید و من هم حوصله و دل و دماغ غصه خوردن و عصاکشی ندارم، بههرحال تا این لحظه مصاحبهکنندگان با مجله اطلاعات هفتگی عبارت بودند از:
1-حسینقلی مستعان 2-ارونقی کرمانی 3- دکتر صدر الدین الهی 4-امیر عشیری 5-ایرج مستعان 6-منوچهر مطیعی 7-ر.اعتمادی (همان ربرت اعتمادی خودمان)8-سید حسین الهامی 9- داریوش آریا 01-منوچهر اشتهاردی 11-پرویز قاضی سعید.
حالا ببینیم هرکدام از اینها تا به حال چند تا آدم کشتهاند و چقدر اشک ریختهاند. (چون صفحات نشریه محدود است از داستاننویسان آدمکش گرامی عذر میخواهم که نمیتوانم همه فرمایشاتشان را در اینجا نقل کنم).
1-حسینقلی مستعان میفرمایند: داستانی داشتم به نام”قصه انسانیت”که قهرمانش مردی بود به نام”فدا”این فدا، پس از ماجراهایی سرانجام در پایان داستان مرد (خدا رحمتش کند) اما صحنه مرگ او چنان بود که من هنگام ترسیم صحنه به شدت اشک میریختم، طوری که یادداشتهایم، نمناک شده بود (بمیرم الهی).
2-ارونقی کرمانی (بنا به گفته خودشان عادت دارند دمر کف اتاق دراز بکشند و بالشی زیر سینهشان بگذارند تا نوشتنشان بیاید و داستان بنویسند): داستان کوتاهی داشتم به نام”عروس” بدون اغراق باید بگویم وقتی این داستان را به پایان رساندم. اشک در چشمهایم حلقه زده بود (شکر خدا ایشان کم گریه کرده و فقط به حلقه زدن اشک در حدقه چشم اکتفا کردهاند).
3-دکتر صدر الدین الهی (طبقات اظهارات خودشان تاکنون متجاوز از سه هزار نفر را کشتهاند و خوشبختانه در مرگ هیچیک از قهرمانانشان گریه هم نکردهاند): اینکه نگام کشتن قهرمان داستانم ناراحت میشوم یا نه برای زیاد مطرح نیست، چون من همیشه در داستانهایم قهرمانان “بد”را میکشم یا کشته میشوند (برای همین هم هست که دنیای ما مدینه فاضله شده).
4-امیر عشیری: ایشان هم برای نجات بشریت مرتب آدمهای”بد”را در داستانهایشان میکشند تا به حال هزار نفر از این آدمها را کشتهاند و گریه هم نکردهاند. فقط در مورد سه نفر حالشان به هم خورده و کمی اشک ریختهاند که یکی از آنها دختری بوده به نام”پرسیلا”که خودکشی میکند و جناب امیر عشیری ما در پایان داستان شروع میکنند به های های و زار زار گریه کردن.
5-ایرج مستعان، خوشبختانه ایرج مستعان تا به حال کسی را نکشتهاند و اشکی هم نریختهاند (چه بد!).
6-منوچهر مطیعی: فقط در داستان”زنهای وحشی آمازون”که در محله سپید و سیاه چاپ میشد، دو هزار نفر را با یک تفنگ و چهل تیر فشنگ کشتهاند (یعنی با هر تیر پنجاه نفر! مطیعی جان یا در عمرت آدم نکشی و یا حساب سرت نمیشود) و دلشان هم برای هیچکدام نسوخته چون آمازونیها به زعم ایشان وحشی هستند و مستحق مرگ.
7-ر.اعتمادی (ربرت اعتمادی خودمان): خیلی آدم نکشتهام، ولی وقتی”مریم”بیوه میشود، ماجرای زندگیاش به چنان صورت دردناکی درآمد که های های شروع به گریستن کردم. این گریه تا یک هفته مرا رها نکرد و سرانجام کار به اینجا رسید که اعصابم (ر.اعتمادی) به کلی درهم کوفته شد و تا سه ماه پس از آن مشغول معالجه اعصابم بودم.
…این دیگر خیلی بد شد! سالها پیش دوستی داشتم که-دور از جان شما-عقلش پارسنگ میبرد. روزی برای دیدنش به خانهاش رفتم و دیدم در اتاقش تنها نشسته و با صدای بلند گریه میکند. دستپاچه شدم که چه گرفتاری و مصیبتی برایش پیشآمده که اینچنین زار میزند و اشک میریزد. وقتی علت گریهاش را پرسیدم، گفت: دلم گرفته بود، داشتم برای خودم روضه میخواندم.
8-حسین الهامی (هم مثل ارونقی کرمانی عادت دارند دمرو بخوابند و داستان بنویسند و گریه کنند): من خیلی آدم در داستانهایم نکشتهام ولی گاهی که مجبور میشوم قهرمان داستان را بکشم، گریه میکنم.
9-داریوش آریا (ایشان در مرگ قهرمان داستانهایشان تنها گریه نمیکنند، بلکه شریک غم هم دارند و دوتایی گریه میکنند): وقتی داستان زمستان، که سرگذشت دختری به نام”شیدا”بود، تمام شد. دختری تلفن زد و در حالیکه به شدت پشت تلفن گریه میکرد گفت خواهش میکنم بگویید این داستان را چه کسی برای شما تعریف کرده است؟ آیا شما مرا میشناسید و از ماجرای زندگیام خبر دارید؟!
01-منوچهر اشتهاردی (ایشان با حساب دقیق تا به حال فقط شصت نفر را کشتهاند، فقط در مرگ”سمور”دختر قهرمان داستانشان آنچنان اشکی ریختهاند که یادآور طوفان نوح است) صحنه به قتل رسیدن”سمور”را به نحو عجیبی ترسیم کرده بودم تا آنجا که وقتی میخواستم به آخر داستانم برسم، یک وقت به خود آمدم و متوجه شدم که دقایقی طولانی است که بیخبر و بیاراده قلم را رها کردهام و دارم اشک میریزم (این یکی دیگر خیلی بدتر شد).
11-پرویز قاضی سعید (طبق آمار دقیق هزار و دویست و پنج نفر را کشتهاند و از کشتن همه قهرمانان داستانهایشان متاثر شدهاند اما گریه نکردهاند): بدون استثنا عاشق همه قهرمانان زن داستانهایم بودهام (قابلتوجه همسرگرامی نویسنده محترم!) چون عالیترین تصویری را که از یک زن دارم، در توصیفهایی که از زنهای داستانهایم مینویسم، پیاده میکنم.
…میگویند خانمی به دادگاه خانواده شکایت برد و تقاضا طلاق کرد، وقتی قاضی علت درخواست طلاق را سوال کرد خانم گریه کنان جواب داد:
-دیشب خواب میدیدم که شوهرم در کنار سوفیالورن (هنرپیشه زیبای سینمای ایتالیا) است.
قاضی گفت: این چه ربطی به شوهر شما دارد؟ شما خواب دیدهاید شوهرتان که تقصیری نکرده.
خانم جواب داد:
-وقتی شوهرم در خواب با سوفیالورن باشد، معلوم است در بیداری چه کار میکند.
به هرحال، در اینجا خلاصه سخنان و فرمایشان آدمکشان حرفهای مطبوعات-که خداوند بر طول عمرشان بیفزاید و از چشم زخم زمانه مصونشان بد دارد-تمام میشود، اما تنها خواهشی که از دوستان قلمزن مطبوعاتیام دارم، همان خواهشی است که از جانب آقای معینی کرمانشاهی کردم: شما را به جان هرکه دوست میدارید، اگر به خودتان و جان مقتولینتان رحم نمیکنید، به ما خوانندگان داستانهایتان رحم کنید؛ ما داریم و نداریم همین هفت و هشت ده تا هنرمند و نویسنده و داستاننویس و پاورقینویس را در مطبوعاتمان که اگر قرار باشد شما هم هروقت قهرمان داستانتان میمیرد، یا کشته میشود، غش و ریسه بروید و به پهنای صورتتان مثل جناب معینی کرمانشاهی لگن، لگن اشک بریزید یا مانند ربرت جان اعتمادی دچار تشنج اعصاب بشوید و کارتان به بیمارستان و دکتر و دارو بکشد، ما چه گلی به سرمان بمالیم؟
عالی بود و خواندنی، یاد آقای قاضی سعید و همۀ پاورقینویسان هم بخیر.