فیلم های دانیل دی لوئیس : معرفی – بررسی و تحلیل از زبان خودش
دانیل دی لوئیس، یک از بزرگترین هنرپیشه معاصر است که متاسفانه چند سال پیش تصمیم گرفت بازیگری را کنار بگذارد. دی لوئیس در طول زندگی حرفهای خود که بیش از چهار دهه طول کشید، همواره مورد تحسین بوده و جوایز زیادی هم دریافت کرده است، از جمله سه جایزه اسکار به عنوان بهترین بازیگر مرد. علاوه بر این، او دو جایزه گلدن گلوب ، سه جایزه انجمن بازیگران سینما و نیز جایزه آکادمی فیلم بریتانیا را دریافت کرده است.
در سال 2014، دی لوئیس نشان شوالیه را برای خدمت به سینما و دنیای بازیگری دریافت کرده است.
دی لوئیس که در لندن به دنیا آمد و بزرگ شد، پیش از پذیرفته شدن در مدرسه تئاتر بریستول اولد ویک، روی صحنه تئاتر ملی جوانان خود را شناساند. علیرغم آموزش سنتی خود در بریستول اولد ویک، او یک هنرپیشه متد در نظر گرفته میشود.
او اغلب در طول برنامههای فیلمبرداری فیلمهایش کاملاً به اصطلاح در لاک شخصیت باقی میماند، تا حتی تا حدی گفته میشود بر سلامت او تأثیر منفی میگذاشته است.
دی لوئیس در ضمن هنرپیشه بسیار گزیدهکاری بوده، طوری که سال 1998 تنها در 6 فیلم بازی کرد. در مجموع بین این فیلمها ۵ سال فاصله گذاشت.
او از زندگی خصوصی خود را زیاد با جراید در میان نمیگذارد، به ندرت مصاحبه میکند، و خیلی کم در انظار ظاهر میشود.
دی لوئیس در بیشتر اوایل دهه 1980 از دنیای تپاتر به سینما آمد تئاتر و به کمپانی رویال شکسپیر پیوست و در نقش رومئو مونتاگ در رومئو و ژولیت و فلوت در رویای یک شب نیمه تابستان بازی کرد. او در سال 1989 با بازی در نقش هملت در تئاتر ملی لندن، آخرین تئاتر خود را بازی کرد.
دی لوئیس در سال 1984، قبل از اینکه مورد توجه منتقدان قرار گیرد، در فیلم The Bounty ظاهر شد. او سپس در فیلمهای سبکی غیرقابل تحمل هستی (1988)، پای چپ من (1989)، فیلیپ کافمن ، نقش بازیگر اصلی را به عهده گرفت و به این خاطر اولین جایزه اسکار و جایزه فیلم اسکار بریتانیا را دریافت کرد.
موهیکان (1992)، درام دادگاهی جیم شریدان «به نام پدر» (1993) و عاشقانه مارتین اسکورسیزی «عصر بی گناهی» (1993) فیلمهای بعدی او بودند. دی لوئیس پس از بازی در فیلم باکسر (1997)، به مدت سه سال از بازیگری کنارهگیری کرد. او در سال 2000 به بازیگری بازگشت و در فیلم جنایی تاریخی دار و دستههای نیویورکی (2002) به کارگردانی اسکورسیزی بازی کرد و به خاطر این نقش، برنده جایزه اسکار بریتانیا شد و نامزدی جایزه اسکارشد.
سپس او برنده جایزه اسکار و جایزه فیلم اسکار بریتانیا برای بهترین بازیگر مرد برای درام پل توماس اندرسون خون به پا خواهد شد (2007) و در نهایت درام بیوگرافی لینکلن استیون اسپیلبرگ شد. (2012).
پس از یک دهه، دی لوئیس دوباره بافیلم Phantom Thread (2017) درخشید که برای آن هم نامزد دریافت جایزه اسکار نیز شد.
در نهایت بعد از این فیلم او اعلام بازنشتگی کرد.
مشهور است که در سال 1989 دانیل دیلوئیس طی یکی از اجراهای هملت در نشنالتیاتر لندن صحنه را به شکلی ناگهانی ترک کرد، چون، بنا به شایعات، حس کرده که مشغول صحبت با پدر متوفای خودش است. این داستان چه حقیقت داشته باشد چه نه، دیلوئیس شهره است به اینکه از عصبیترین بازیگران نسل خودش است. کسی که با حضور در فیلمهای تاریخی عریض و طویل با قهرمانان خودساخته و نیمهتبعیدی، به نقش اول فیلمها بدل شد: کسی که به شکلی فراموشنشدنی یک سال را در فلورانس به آموختن حرفهٔ پینهدوزی گذرانده.
اما مسیر بازیگری او همواره هیجانانگیز و غیرقابل پیشبینی بوده. به حضور چشمگیر او در نقش شخصیت شرور جانی د ررختشوی خانهٔ زیبای من در سال 1985 توجه کنید، و نیز به نقشی که شهرتش را تثبیت کرد و برایش یک اسکار به ارمغان آورد. حضو ردر نقش نویسنده و نقاش معلول ایرلندی در پای چپ من جیم شریدان (1989). حضورش در آخرین بازماندهٔ موهیکانها مایکلمان (1992) و به نام پدر جیم شریدان (1993) و دارودستهٔ نیویورکی مارتین اسکورسیزی (2002) نیز به همین اندازه برجسته و به یادماندنیست.
میگوید: «زندگی نقشهای سینماییام که هرگز شخصا تجربهشان نکردهام همواره مرا درگیر خود کرده است و عاشق این بودهام که با کسانی کار کنم که خرشان توی گل گیر کرده بود. اما وقتی از نو به گذشته نگاه میکنم و میکوشم برای پذیرفتن هر نقشی دلیلی بیابم، هربار دلیل جدیدی اختراع میکنم چون در واقع هیچوقت به این موضوع که چرا باید کاری انجام بدهم فکر نمیکنم. هرکدا ماز آن نقشها در زمان خودشان منطقی به نظر میرسیدند. در هر موردی، حس خاصی وجود داشت، یکجور حالت گریزناپذیر.»
رختشوی خانهٔ زیبای من (1985)
دیلوئیس در نقش جانی، یک نژادپرست شرور اصلاحشده، به کارگردانی استیون فرییرز در فیلمی که به مقولهٔ نژادپرستی و هراس از گرایشهای جنسی اقلیت در دوران مارگارت تاچر میپردازد.
دیلوئیس: این فرصت را غنیمت شمردم. نویسندهٔ اثر، حنیف قریشی، گریهها را میاندازد میان کبوترها. استیون فرییرز یک آنارشیست کامل است، و من هم کشتهمردهٔ این بودم که جنجال به پا کنم. این موقعیتی غیرمتعارف بود-یک پاکستانی که ادارهٔ یک رختشوی خانه را به عهده داشت به همراه دو پسرش. از حس پیروی نکردن لذت میبردم و از این پروژه استقبال کردم. یک پسر سر به راه طبقهٔ متوسط بودم [پسر شاعر سرشناس فقید سیسل دیلوئیس و نوهٔ مؤسس استودیوهای ایلینگ سرمایکل بالکان]. در نوجوانی، پیش از رفتن به مدرسهٔ شبانهروزی شیفتهٔ خیابانهای لویشام، نیوکراس و دپتفورد بودم. توی خیابان میل وال از بالکنها بالا میرفتم. میتوانم بگویم که این پروژه مرا به جایی برگرداند که برایم مثل بهشت بود. در جوانی بسیار تحت تأثیر کارل رایتس، لندسی آندرسن و کن لوچ بودم-در اماتیستهایی که اینجامعهٔ مسخرهٔ دارای شکاف طبقاتی را به نقد کشیدند.
سبکی تحملناپذیر هستی (1988)
به کارگردانی فیل کافمن، براساس رمانی از میلان کوندرا داستان مربوط است به سال 1968 و دی لوئیس نقش توماس، دکتر اهل چکسلواکی را بازی میکند که درگیر یک ماجرای عاشقانهٔ مثلثیست با ژولیت بینوش و لنا اولین، و تانکهای روسی از راه میرسند…
دیلوئیس: این کار را در شرایطی پذیرفتم که فکر نمیکردم خوب از آب دربیاید. همهٔ آثار کوندرا تا آن زمان را خواندم و آنها را به شدت جذاب یافتم-اما فکر نمیکردم برای چنین نقش پیچیدهای آمادگی داشته باشم. از اینکه این فرصت به من داده شده بود که مرکز ثقل چنین پروژهٔ بزرگی باشم متحیر بودم. تهیهکننده، سالزائنتس، از قهرمانان ذهنی من بود، و فیلمهای پرواز بر فراز آشیانهٔ فاخته و آمادئوس را تهیه کرده بود. او هرگز تا آن زمان خودش را به خطر نینداخته بود، و من هم دلم نمیخواست به خطر بیفتد، همینطور فیل کافمن که کارگردان بسیار بااستعدادی بود. مردم از من دربارهٔ صحنههای اروتیک فیلم میپرسند و من میگویم نبایستی این صحنهها را بازی میکردم، و نبایستی این فیلم را بازی میکردم. در این صحنهها نوعی احساس پوچی هست، و پس از بازی در فیلم تا حدی روحیهام را از دست دادم. شغلم ایجاب میکرد که درگیر دنیای کوندرا شوم و در آن غوطه بخورم، اما تولید فیلم شش ماه طول کشید. این مدت زمان زیادیست که بخواهی با آن مضامین فلسفی پیچیده زندگی کنی.
دارودستهٔ نیویورکی (2002)
فیلم حماسی اسکورسیزی که ماجرایش در جنوب مانهاتان در دههٔ 1860 میگذرد، و در آن دیلوئیس نقش یک رهبر تبهکار را به نام بیل قصاب بازی میکند، نقشی که ابتدا برای دنیرو در نظر گرفته شده بود.
دیلوئیس: اول دلم نمیخواست درگیر این پروژه شوم چون مدتی بود بیرون گود بودم. در واقع، پنج سالی بود که کار نکرده بودم. ازدواج کرده بودم و بچهدار شده بودم و مطمئن بودم که بخواهم به فضای فیلم باز گردم…اما تمام وجودم مشتاق این بود که بدانم، به خاطر هر دومان هم که شده، آیا میتوانم از پس چیزی که اسکورسیزی از من میخواهد بربیایم یا نه. وقتی وارد این تونل میشوی، بایستی مطمئن باشی که در نیمهٔ راه دنبال مسیر فرار نمیگردی.
اما نه گفتن به مارتین غیرممکن است. همهچیز با یک مکالمهٔ تلفنی شروع شد که او فضای آن دوران را در مانهاتان توصیف کرد. زندگی روزمره، تبهکاران، اراذل و اوباش، نکبت وبیقانونی. و به نظرم همان لحظه بود که در شور و حرارتش شریک شدم و گیر افتادم. و به خودم گفتم: وای! باز شروع شد!
فکر کنم توضیح اینکه چرا اسکورسیزی این قدر خوب با بازیگران کار میکند دشوار باشد. او تصور بسیار روشنی دارد از کاری که میخواهد بکند، اما حین کار آزادی عمل فراوانی هم دارد. کاری که همهٔ کارگردانهای بزرگ هنگام کارکردن با بازیگران میکنند این است که فضایی را فراهم میکنند که میتوانی در آن رشد کنی. وقتی با مارتی کار میکنی بایستی بدل به کسی شوی که او بتواند روی تو حساب کند. منظورم فقط در مقام بازیگر نیست. منظورم این است که بتوانی هشت ماه هیاهو و جنجال را تحمل کنی.
و البته من دیوانه شدم. کاملا برگشتم به دوران دعواهای خیابانی میلوال، و مرا جای خوبی قرار دادند. و من عاشق بیل شدم! شخصیت او حسابی گریبانم را گرفت، و در کمال تعجب مارتین هم ازم خواست که نقش او را بازی کنم. حالا که آن همه مدت را همراه با او [مارتی] در عصر معصومیت در منطهٔ اعیانی نیویورک گذرانده بودم، این ایده که همراهش با شخصیت بیل به منطقهٔ فقیرنشین نیویورک بروم وسوسهکننده بود. بیل را دوست داشتم گرچه اینقدر ضدایرلندی بود-گرچه خودم آنجا زندگی کرده بودم-بلکه احساساتشان را نیز درک میکردم. اما ایفای بیل چندان برای سلامتی فیزیکی و روحی روانیام خوب نبود، که اینطور خودم را توی خیابانها رها کنم. البته چند بار توی رم بابت پارک ماشین دعوایم شده بود.
راستش-و این بخشی از مشکلی که سر هملت پیش آمد هم بود-آدم برخی چیزها را تجربه میکند و میکوشد انرژیهایی را آزاد کند تا مسیر زندگیاش شکل بگیرد، اما معنیاش این نیست که وقتی در جعبه را باز کردی لزوما میتواند آن انرژی را مهار کنی. اما در مورد من اینطور است که هر دری که رویش با حروف درشت قرمز نوشته باشد «وارد نشوید»، با قدرت تمام به سمتش هجوم میبرم. بخشی از کار من این است که در اعتقاد بیل شریک شوم، و شریک شدن در اعتقاد آسانتر از شککردن است. او اعتقاد راسخی دارد-ذهن یبسیار خطرناک، که برای بازی کردن بسیار لذتبخش و به شکل غریبی آرامشبخش است. از دید من، با توجه به زمانه، او آدمی اگرچه گمراه اما محترم است. و خدا را شکر که شوخطبعیاش آنقدر بود که مسیر مرا هموار کند.
هنگام فیلمبرداری من هم توصیههای خودم را داشتم. مثلا به آن برخوردهای تصادفی و بینظم جلوی دوربین اعتقاد داشتم، و دلم نمیخواست این چیزها را کمرنگ کنم. فیلم فوق العادهای بود، و بازیگران فوق العادهای داشت. تنها گلایهام بابت موهایم بود که سخت بود این قدر آنها را نفرتانگیز نگه دارم! روز آخر به مارتی گفتم: «میتوانم موهام را کوتاهکنم؟ آنقدر چرب است که میشود توش تخممرغ نیمرو کرد!»
پای چپ من (1989)
در نخستین فیلم از سه فیلمی که با کارگردان ایرلندی جیم شریدان همکاری کرد، دیلوئیس بابت نقش نویسنده و نقاش بدخلق و معلول ایرلندی کریستی براون، یک جایزهٔ اسکار برد.
دیلوئیس: پای چپ من برایم بسیار اشتیاقبرانگیز بود. شاید تعجب کنید که با اینکه تمام مدت روی ویلچر بودم، ابدا برایم نقش سختی نبود. لذت نابی را که این نقش نصیبم کرد دوست داشتم، مهم نبود که کمی آدم را معذب میکرد. از تکاپوی هر روزۀ شخصیتهایی که نقششان را بازی میکند لذت میبرم. بازی بزرگیست. کارگزار سابقم که آن موقع سر صحنهٔ فیلم آمد از اینکه تمام مدت در نقش فرو رفته بودم بیقرار شده بود. صحنهٔ فیلمبرداری را ترک کرد و یک کافهٔ محلی رفت و یک نوشیدنی سفارش داد، و ازآن به بعد کاری به کارم نداشت. حس میکنم کریستی را درک کرده بودم. میدانستم چه حس و حالی داشته، احساس ویرانگری، حس در تله گیرافتادن. جایزهٔ اسکار؟ زبانم بند آمده بود-اینجایزه همهمان را شگفتزده کرد. و برندا فریکر هم بابت نقش مادر کریستی اسکار بازیگر مکمل برد، که این هم خوشحالیمان مضاعف کرد. درست است که پس از آن دو سالی نتوانستم کار کنم. فرسوده شده بودم. کار را رها کردم و تقریبا تمام قراردادهایم را لغو کردم. اما ابدا ناراحت نبودم-این همان چیزی بود که لازم داشتم.
به نام پدر (1993)
دومین فیلم دی لوئیس با شریدان برداشت پرشوریست براساس ماجرای واقعی جری کانلون، دربارهٔ دو نفر که بابت بمبگذاری ارتش آزادیبخش ایرلند به اشتباه محکوم به پانزده سال زندان شدند.
دیلوئیس: همیشه میدانستم جری بیگناه است. دربارهٔ این ماجرا اطلاعات زیادی داشتم، اما وقتی عملا با او آشنا شدم بلافاصله متوجه شدم که او بیگناه است. او فرشته نبود، اما معلوم بود که توانایی انجام آن جنایت را نداشت و با او خیلی بدرفتاری شده بود. فکر نکنم هیچ کس در بیگناهیاش شک کرده باشد-نه حتی پلیس. فیلمبرداری فیلم بسیار خستهکننده بود، از لحاظ ذهنی کار دشواری بود، چرا که بایستی این مسیر را واقعا طی میکردم، اما خانوادهٔ او خیلی به من کمک کردند. مادرش سارا زن فوق العادهای بود-حتی تصورش هم غیرممکن است که پسر و شوهر کسی را در تصمیمی ناعادلانه روانهٔ زندان کنند، و درتمام این سالهای طولانی تمام مدت بابت بیگناهیشان بجنگد. مدتی با جری معاشرت کردم-معاشر خیلی خوبی بود. مدت زمانی را هم با آن دو نفر دیگر [پدی آرمسترانگ و پلهیل] گذراندم. اما تجربهٔ طاقتفرسایی بود و صحنههای عاطفی فراوانی داشت. بعد از آن باز به مدت سه سال هیچ فیلمی بازی نکردم، چون از نظر عاطفی خرد شده بودم.
عصر معصومیت (1993)
اقتباس اسکورسیزی از رمان ادیت وارتون دیلوئیس جوانی نیویورکی است که نامزد دختری با اصل و نسب (وینونا رایدر) و سپس عاشق میشل فایفر میشود.
دیلوئیس: در این فیلم نقش جوانی را بازی کردم که در جامعهٔ به شدت منظم اواخر قرن نوزدهم در نیویورک، با ورود یک کنتس زیبا زندگیاش دچار دردسر میشود. شکی نیست که آن موقع دنبال چنین نقشی نبودم. اگر کس دیگری جز اسکورسیزی این فیلمنامه را برایم میفرستاد، میگفتم: «شرمندهام، لطفا کس دیگری را آزمایش کنید.» اما چون پای او وسط بود، بایستی میپذیرفتم. فیلم فوق العادهای بود. اصلا فکرش را هم نمیکردم که یک روزی با مارتی کار کنم که فیلمهایش را از مدتها قبل میپرستیدم. قهرمان من کن لوچ بود اما اسکورسیزی…خب، او در زندگیام نقش مهمی ایفا کردهبود. شانزده سالم بود که خیابانهای پایین شهر به نمایش درآمد، و نمیتوانید تأثیر این فیلم را بر من تصور کنید. من جوانی بودم خودخواه اهل جنوب لندن و این فیلم نوری بود تابیده روی زندگی من. بعد در نوزدهسالگیام، و تازه کار بازیگریام میتوانید تأثیر این فیلم را حدس بزنید. اسکورسیزی و دنیایش، جدا از علاقهام به بازیگری، تأثیر فراوانی روی من گذاشت…بعد فرصت بازی در این نقش نصیبم شد. این برایم فرصتی استثنایی بود.
آخرین بازماندهٔ موهیکان (1992)
حماسهٔ پرشور مایکل مان، براساس رمان جیمز فنیمور کوپر. دیلوئیس در جنگ میان مهاجران اروپایی و سرخپوستان آمریکا اسیر میشود.
دیلوئیس: برای این نقش خیلی زحمت کشیدم و شش ماهی طول کشید تا خودم را برای این نقش آماده کنم، و در هفتههای آخر تولید بنا کردم به وزن از دست دادن. اگر توجه کرده باشید هرچه فیلم جلو میرود تکیدهتر میشوم. آخرین روز فیلمبرداری بیست و شش ساعت بیوقفه طول کشید. اعضای گروه و سیاهی لشکرها چکمههایشان را روی هم کپه کردند و به عنوان اعتراض به شکلی آئینی آتش زدند، ولی مایکل مور هنوز داشت از همهچیز-درختها، علفها، همهچیز-از زاویههای عجیب و غریب فیلم میگرفت. همهٔ ما داشتیم هذیان میگفتیم، روی پا بند نبودیم. بعد کارگردان رو کرد به من و گفت: «استودیو را لخت کردم.» و همهٔ ما افتادیم روی زمین. برای آن نفش همهنوع کاری یاد گرفتم. کارهاییبهمان یاد دادند که اصلا نمیدانستیم چنین کارهایی وجود دارد. یکی از اعضای گروه سریعترین آدمی بود که میتوانست تفنگ را فشنگگذاری کند. میتوانست موقع دویدن این کار را انجام بدهد. این فرصت را یافتم که مدتی در کوهستان زندگی کنم. خیلی مزه داشت.
منظومهٔ جک و رز (2006) – The Ballad of Jack and Rose
نوشته و کارگردانی ربکا میلر (همسر دیلوئیس و دختر آرتور میلر)، چک (دیلوئیس) و دخترش رز (کامیلا بل) آخرین بازماندهٔ یک جماعت هیپیاند در جزیرهای دورافتاده.
دیلوئیس: ریکا نه سال پیش فیلمنامه را برایم فرستاد. متن زیبایی بود، اما آن موقع نیاز فیلمنامه را نمیتوانستم برآورده کنم. چیزی که واقعا کمک کرد این بود که خودم پدر شدم. پسرم وقتی به دنیا آمد که تازه فیلمنامه را خوانده بودم. آن موقع نمیدانستم پدر بودن یعنی چه. اما بعد که پسرهایم بزرگتر شدند داستان برایم جالب و جالبتر شد؛ و تصور اینکه توی چنین قضایی باشی. اما هدایتشدن توسط سرکار خانم! خیلی فوق العاده بود. هر دویمان بیآنکه اشاره کنیم انتظار تجربهٔ بدی را داشتیم و عملا خیلی لذت بردیم. با توجه به تجربههای مشابه میشود انتظار یک فاجعه را داشت. ربکا نیز همچون اسکورسیزی و شریدان فضایی را به وجود میآورد که بازیگر امکان ارائهٔ بهترین بازیاش را داشته باشد، و معتقدم آیندهٔ خوبی در انتظارش است.
منبع: شماره 30 نشریه هفت و ویکی پدیا