داستان علمی تخیلی هریسون برگرسون، نوشته کورت ونه گات
ترجمه سمیه ذاکرنیا
سال 1802 بود و آدمها بالاخره باهم برابر شده بودند. نه فقط مقابل خدا و قانون، در همه امور برابر شده بودند. کسی باهوشتر از آن یکی نبود. زیباتر نبود. کسی قویتر از دیگری نبود. این برابری به خاطر تبصرههای 112،212،312 در قانون اساسی ایالات متحده و تلاشهای بیوقفه رئیس و ماموران واحد «معلولگر» به دست آمده بود.
با این حال هنوز چیزهایی در زندگی آنطور که باید، نبود؛ مثلا آوریل هنوز مردم را عصبانی میکرد که برخلاف اسم غلطاندازش چرا هیچ نشانهای از آمدن بهار ندارد. توی همین ماه سرد و مرطوب بود که ماموران «واحد معلولگر»، هریسون پسر چهارده ساله جورج و هیزل برگرون را با خودشان بردند.
با اینکه ماجرا برای جورج و هیزل، پدر و مادر هریسون، غمانگیز بود ولی نتوانستند دربارهاش زیاد فکر کنند. هیزل که تکلیفش معلوم بود؛ هوش متوسطی داشت و درباره هرچیزی فقط مدتی کوتاه میتوانست فکر کند. سطح هوشی جورج خیلی بالاتر از نرمال بود اما ماموران واحد معلولکننده، یک دستگاه «ذهن پریشانگر» کوچک توی گوشش کار گذاشته بودند. طبق قانون، جورج نباید این دستگاه را از خودش جدا میکرد. دستگاه، گیرنده کوچکی بود که از راه دور با یک فرستنده رادیویی تنظیم میشد. فرستنده هر بیست ثانیه، صدای تیز و گوشخراشی را به گیرندهها مخابره میکرد تا آدمهایی مثل جورج نتوانند از توانایی ذهنی بالایی که ناعادلانه در اختیارشان بود، استفاده کنند.
جورج و هیزل داشتند تلویزیون تماشا میکردند. گونههای هیزل از اشک خیس بود اما خودش دلیلش را به یاد نمیآورد. روی صفحه تلویزیون بازیگرها در حال اجرای حرکات نمایشی بودند.
دستگاه توی گوش جورج سوت میکشید. مثل دزدی که با شنیدن صدای دزدگیر درمیرود جورج وحشتزده افکارش را رها کرد.
هیزل گفت: «این اجراشون واقعا عالی بود. همینی که الان پخش شد رو میگم.»
جورج گفت: «هان!»
هیزل دوباره گفت: «اون نمایش…واقعا اجرای خوبی بود.»
جورج گفت: «آره» و سعی کرد افکارش را روی بازیگرها و اجرایشان متمرکز کند. خیلی هم خوب نبودند. در هر حال حتی اگر بازیگرهای دیگری هم به جایشان میآوردند، «بهتر» ی وجود نداشت. بهتر معنی نمیداد. به همه بازیگرها وزنهها و کیسههای پر از گلوله ساچمهای آویزان بود. صورتهایشان را هم با ماسک پوشانده بودند که کسی با دیدن اندام خوشترکیب یا صورت زیبایشان احساس بیچارگی و زشت بودن نکند.
جورج فکر کرد که شاید دولت نباید قانون معلولیت را درباره بازیگرها اعمال کند و آنها را به این روز دربیاورد. توی همین فکر بود که صدای گوشخراش دیگری از دستگاه «ذهن پریشانگر» رشته افکارش را پاره کرد. قیافهاش در هم رفت. دو تا از بازیگرهای توی تلویزیون هم قیافهشان درهم رفت.
هیزل که دستگاه «ذهن پریشانگر» توی گوشش نداشت، مجبور شد از جورج بپرسد که اینبار چه صدایی قیافه جورج را اینطوری توی هم کشیده است.
جورج گفت: «صداش مث این بود که یکی یه شیشه شیر رو با طرف تیز چکش خرد کنه.»
هیزل که کمی حسودیش شده بود گفت: «به نظرم شنیدن این همه صدای جورواجور باید خیلی جالب باشه. این صداها رو از کجا میآرن؟»
جورج گفت: «نمیدونم.»
هیزل دوباره گفت: «اگه من رئیس واحد معلولگر بودم میدونی چی کار میکردم؟» واقعیت این بود که هیزل شباهت زیادی با دیانا موون گلمپرز، رئیس واحد معلولکننده ایالات متحده داشت؛ «اگه من دیانا موون گلمپرز بودم روزهای یکشنبه با اون دستگاه ذهن پریشانگر، توی گوشهاتون صدای ناقوس کلیسا پخش میکردم، فقط صدای ناقوس. یه جورایی به احترام مذهب.»
جورج گفت: «اگه فقط صدای زنگ بیاد من میتونم بازم فکر کنم.»
«خب شاید باید صداشو خیلی خیلی بلند کرد. شرط میبندم رئیس خوبی واسه واحد معلولگر میشدم.»
جورج گفت: «به خوبی هرکس دیگهای.یه رئیس نرمال.»
«کی بهتر از من میفهمه نرمال یعنی چی.»
جورج به پسر غیرنرمالش هریسون فکر کرد که الان توی زندان بود اما صدای شلیک همزمان 12 گلوله توپ افکارش را متوقف کرد.
هیزل گفت: «یکی از اون بدهاش بود، نه؟»
صدا چنان مهیب و گوشخراش بود که صورت جورج مثل گچ سفید شد و بدنش به لرزه افتاد. اشک توی چشمهایش حلقه زد.در تلویزیون دو تا از بازیگرها افتاده بودند روی سن و شقیقههایشان را با کف دست گرفته بودند. هیزل گفت: «یهو چقدر قیافهات خسته شد. بیا یه کم روی مبل دراز بکش. اینطوری سنگینی «کیسه معلولگر» کمتر اذیتت میکنه.» منظورش همان کیسه کرباسی پر از 22 کیلو ساچمه بود که گردن جورج را گرفته بود. «بیا. گردنتو بذار رو بالش. برام مهم نیست که یه مدت با من برابر نباشی.» جورج دستش را به طرف کیسه برد و آن را سبک سنگین کرد «طوری نیست. حتی احساسش هم نمیکنم. دیگه جزئی از وجودم شده.»
هیزل گفت: «چند وقته خیلی خسته بهنظر میآی.انگار رمقت کشیده شده. کاش یه راهی بود که میشد یه سوراخ کوچیک ته این کیسه درست کنیم و چند تا از این گلولههای سربی رو دربیاریم، فقط چند تاشو. خیلی خوب میشد.»
«دو سال زندان و 2 هزار دلار جریمه برای هر گلولهای که دربیارم. فکر نکنم صرف کنه.»
هیزل گفت: «خب فقط وقتی از سر کار میآی خونه چند تاشو دربیار. منظورم اینه که توی خونه که دیگه باکسی رقابت نمیکنی، هان؟ خودتی و خودت.»
جورج گفت: «اگه من اینجوری خودمو خلاص کنم بقیه هم خودشونو خلاص میکنن. اینطوری به ماه نکشیده دوباره برمیگردیم به دوره جاهلیت؛ به همون سالهای سیاهی که آدمها همهاش در حال رقابت با همدیگه بودن. تو که دلت نمیخواد اینجوری بشه؟ میخوای؟»
هیزل جواب داد: «از اون روزها متنفرم.»
جورج گفت: «همینه دیگه. لحظهای که مردم شروع به قانونشکنی کنن، فکر میکنی چه بلایی سر جامعه میآد؟»
اگر هیزل نمیتوانست جوابی برای این سوال پیدا کند جورج هم کاری از دستش ساخته نبود. توی سرش صدای آژیر میآمد.
هیزل گفت: «فکر کن چه جهنمی میشد. همه چی از هم میپاشید.»
64 خردنامه همشهری, آبان 1389 – شماره 61
جورج گفت: «چی جهنمی میشد؟»
هیزل با تردید جواب داد: «جامعه. مگه منظورت جامعه نبود؟»
جورج گفت: «خدا میدونه.»
برنامه تلویزیون ناگهان برای پخش یک اطلاعیه متوقف شد. نمیشد از همان اول فهمید که اطلاعیه درباره چیست چون گوینده مثل همه گویندههای تلویزیون ایالات متحده، لکنت زبان شدیدی داشت. نیم دقیقه طول کشید تا با لحنی کاملا هیجانزده بگوید: «خانمها و آقایان.»
بالاخره کوتاه آمد و برگه خبرها را به یکی از بازیگرها داد.
هیزل گفت: «اشکالی نداره. مهم اینه که تلاشش رو کرد. این خودش خیلیه. طرف، همه تلاشش رو کرد تا حد اکثر استفاده رو از اون چیزی که خدا بهاش داده بکنه. به نظرم باید بهاش ترفیع خوبی بدن.»
بازیگر از روی کاغذ خواند: «خانمها و آقایان.»
لابد خیلی زیبا بود که ماسکی به این زشتی روی صورتش گذاشته بودند. خیلی راحت میشد فهمید که خوشاندامترین و مستعدترین بازیگر بوده، چون کیسهای به بزرگی کیسه یک مرد 001 کیلویی به گردنش آویزان کرده بودند.
قبل از هر چیز مجبور شد به خاطر صدایش عذرخواهی کند؛ صدایی که اصلا در شأن یک شهروند عادی نبود؛ صدایی بیاندازه گرم و واضح که آهنگ دلنشینی هم داشت: «به خاطر صدا از شما پوزش میطلبم» و ادامه داد. این بار اما هیچ نشانی از آن صدای گرم و واضح نبود.
انگار که پرنده جیغجیغویی توی حلقومش گیر کرده باشد گفت: «هریسون برگرون چهارده ساله ساعاتی پیش از زندان فرار کرده است. او که به اتهام توطئه برای براندازی حکومت در زندان به سر میبرد از نظر ذهنی نابغه و از نظر جسمی به ورزشکاران شبیه است. او مادون معلول است و فوق العاده خطرناک محسوب میشود.»
بعد عکس هریسون روی صفحه ظاهر شد. اول به صورت وارونه، بعد به صورت خوابیده و دوباره به شکل وارونه و دست آخر به شکل درست. عکس، هریسون را در برابر یک پسزمینه مدرج نشان میداد. قدش دقیقا دو متر و سی سانت بود. بقیه شمایلش زیر دستگاهها و سیستمهای سختافزاری مختلف پنهان و نامشخص بود. هیچکس تا به حال به این همه دستگاه ناتوانکننده احتیاج پیدا نکرده بود. سرعت رشد هریسون آنقدر سریع بود که ماموران واحد معلولگر فرصت نکرده بودند فکری برایش بکنند.
به جای دستگاه گوشی مانندی که بقیه داشتند او یک جفت هدفون خیلی بزرگ به گوش داشت و شیشه عینکش موجدار و ضخیم بود. عینک برای این بود که او را به حالت نیمه کور دربیاورد و دچار سردردهای جانبی شدیدی بکند. برای جبران اندام تنومندش از همه جایش آهنهای قراضه آویزان کرده بودند. ماموران واحد معلولگر در اجرای وظایفشان بهطور معمول حداقلی از تناسب و تقارن برای فرد قائل میشدند و کاری میکردند که افراد قوی هیکل، زیر این دستگاهها یکجور آراستگی ارتشی پیدا کنند اما شمایل هریسون بیشتر به انبار شلختهای از آهن قراضه شبیه بود. هریسون مجبور بود در مسابقه زندگی با صد و پنجاه کیلو اضافه وزن شرکت کند.
برای جبران ظاهر خوبش هم فکر دیگری کرده بودند. هریسون مجبور بود در تمام مدت توپ پلاستیکی قرمزی به دماغش بزند، ابروهایش را از ته بتراشد و دندانهای سفیدش را یک در میان با پلاکهای سیاه بپوشاند.
بازیگر گفت: «اگر این پسر را دیدید، به هیچوجه، تکرار میکنم به هیچوجه، سعی نکنید با او وارد بحث منطقی شوید.»
صدای از جا کنده شدن دری ناگهان بلند شد و بلافاصله صدای جیغ و فریاد استودیو را پر کرد.
فریادها هر لحظه بلندتر میشد و نشان از وحشت و حیرت حاضرین داشت. عکی هریسون برگرون روی صفحه شروع به بالا و پایین پریدن کرد. انگار که با ضرباهنگ یک زلزله در حال رقصیدن است.
جورج برگرون منشا زمین لرزه را به درستی تشخیص داد و البته انتظار دیگری هم نمیرفت. هرچه بود خانه خودش مدتها با همین ریتم خروشان بالا و پایین میشد.
-خدای من! هریسونه.
اینبار از دستگاه «ذهن پریشانگر» صدای تصادف اتومبیل پخش شد.
وقتی جورج دوباره توانست چشمهایش را باز کند عکس هریسون از صفحه محو شده بود و جای آن یک هریسون زنده گرفته بود. هریسون مثل یک تانک زرهپوش یا هیکلی تنومند و آن دماغ دلقکوار وسط سن ایستاده بود. دستگیره از جا درآمده در هنوز توی دستش بود. بازیگرها، تکنیسینها، نوازندهها و گویندهها در برابرش زانو زده و انتظار مرگ را میکشیدند.
هریسون فریاد کشید: «من امپراتورم. میشنوین؟ من امپراتورم. همه باید هرچی من میگم فورا انجام بدن.» بعد پاهایش را محکم به زمین کوبید. استودیو به لرزش درآمد.
پسر نعرهزنان فریاد کشید: «حتی همین حالا که چلاق و لنگ و مریضم کردن، بیشتر از هر آدم دیگهای لیاقت حکومت دارم. حالا خوب تماشا کنین ببینین چطور به اون چیزی که واقعا باید باشم تبدیل میشم.»
بعد بندهای وسایل ناتوانکننده را انگار که دستمال خیسی را پاره میکند از تنش جدا کرد و نوارهایی که تحمل دو تن بار را داشتند مثل ریسمان نازکی از هم گسیخت. آهنپارهها با صدایی مهیب به زمین افتادند. با دو تا شست قفل کیسهها را باز کرد. بعد نوبت هدفون و عینکش بود؛ درشان آورد و محکم به دیوار کوبید. توپ قرمز روی دماغش را هم کند و دور انداخت. بعد در حالی که به آدمهای گلوله شده روی زمین نگاه میکرد گفت: «حالا ملکه خودمو انتخاب میکنم. اولین زنی که جرات بلند شدن روی پاهاشو داره لیاقت همسری و تاجوتخت منو پیدا میکنه.»
بعد از چند لحظه، بازیگری از جا بلند شد و پیچ و تابخوران به سمت هریسون قدم برداشت. هریسون «ذهن پریشانگر» را از گوش بازیگر جدا کرد. بعد ناتوانکننده فیزیکیاش را هم با ظرافت خارق العادهای شکست و دور انداخت. آخر از همه ماسک را از صورتش برداشت. دختر به طرز خیرهکنندهای زیبا بود. هریسون دست او را گرفت و گفت: «فکر کنم وقتش رسیده کلمه نمایش رو برای این مردم معنی کنیم.» بعد فرمان داد:
«موزیک!»
نوازندهها چهار دست و پا روی صندلیهاشان برگشتند. هریسون ناتوانکنندههای آنها را هم برداشت و گفت: «بهترین کارتون رو اجرا کنین تا شما رو به بالاترین مقامهای کشور منصوب کنم.»
موسیقی شروع شد. بهنظر «نرمال» میرسید؛ سطحی، اشتباه و احمقانه. هریسون یقه دو تا از نوازندهها را چسبید و از صندلی بلندشان کرد. مثل چوبدستی توی هوا تکانشان داد و آهنگی را که دلش میخواست بنوازند برایشان خواند. بعد آنها را محکم سر جایشان نشاند. صدای موسیقی دوباره بلند شد و اینبار واقعا بهتر از قبل بود.
هریسون و بازیگر برای مدتی به آهنگ گوش دادند، جوری که انگار دارند ضربان قلبشان را با آن هماهنگ میکنند. وزنشان را روی انگشتان پایشان انداختند و به یک جهش از زمین بلند شدند. نه تنها قانونهای زمینی بلکه قوانین جاذبه و حرکت هم شکسته شده بود. شده بودند مثل دو تا آهو که روی کره ماه میجهند. حرکاتشان آنقدر صمیمانه بود که جاذبه زمین را هم خنثی میکرد. بالا رفتند و چند اینچ مانده به سقف توی فضا معلق ماندند.
همان موقع بود که ژنرال دیانا موون گلمپر با دسته مامورانش وارد استودیو شدند. ژنرال دوبار شلیک کرد و امپراتور و ملکه مرده به زمین افتادند. ژنرال دوباره ماشه را کشید و اینبار نوازندهها را نشانه گرفته بود: «فقط ده ثانیه فرصت دارین ناتوانکنندهها رو سر جای اولشون برگردونین.»
همان موقع تلویزیون برگرونها خاموش شد. هیزل برگشت تا نظرش را درباره خاموشی به جورج بگوید اما جورج برای آوردن نوشیدنی به آشپزخانه رفته بود.
جورج با یک لیوان برگشت. برای لحظهای میان اتاق مکث کردو وقتی سیگنال معلولگر فروکش کرد دوباره سر جایش نشست.
از هیزل پرسید: «گریه کردی؟»
هیزل گفت: «آره.»
جورج پرسید: «واسه چی؟»
هیزل گفت: «یادم نیست یه چیز خیلی دردناک غمانگیزی توی تلویزیون بود.»
جورج پرسید: «چی بود؟»
هیزل گفت: «مث که همهچیز رو قاتی کردم.»
جورج گفت: «چیزای غمگین رو فراموش کن.»
هیزل گفت: «همیشه همین کار رو میکنم.»
جورج گفت: «باریکلا خانومم» و صورتش را درهم کشید. توی سرش دو تا فلز را به هم پرچ کردند.
هیزل گفت: «اووه، یکی از بدهاش بود، نه؟»
جورج گفت: «یکی از اون بدهاش بود.»*