کتاب محبوس ، نوشته کورت ونهگات
درست است؛ «کیلگور تراوت» ۱ دوباره بازگشته است. به نظر میرسید که نتواند چنین کاری را انجام دهد. این نشانهٔ ضعف نیست. خیلی از آدمهای خوب هم نمیتوانند از پس این کار بربیایند.
امروز صبح (شانزدهم نوامبر ۱۹۷۸) نامهای از یک غریبهٔ جوان به نام «جان فیگلر» ۲ اهل «کراون پوینت» ۳ به دستم رسید. کراون پوینت به خاطر فرار مشهور سارق بانک، «جان دیلینجر» ۴ (در خلال سالهای رکود بزرگ اقتصادی امریکا) ۵ از زندان شناخته میشود. دیلینجر با تهدید زندانبانش توسط یک هفتتیر ساختهشده از صابون و واکس کفش موفق به فرار شد. زندانبانش یک زن بود. خدا روح جان بزرگ و این زندانبان ضعیفه را بیامرزد. دیلینجر «رابینهود» ۶ دوران کودکیام بود. کنار پدر و مادر و خواهرم «آلیس» ۷ – که او را حتی بیشتر از من تحسین میکرد – در گورستان «کراونهیل» ۸ در «ایندیاناپولیس» ۹ به خاک سپرده شد. همینطور در بلندترین نقطهٔ کراون هیل قبر «جیمز ویتکامب رایلی» ۱۰ – شاعر بزرگ اهل ایندیانا – نیز وجود دارد. وقتی مادرم دختربچهای بیشتر نبوده، رایلی را خوب میشناخته است.
دیلینجر توسط عوامل «دفتر بازرسی فدرال» (F.B.I) به قتل رسید. او در یک مکان عمومی با گلوله کشته شد، با اینکه به هیچ وجه قصد فرار یا مقاومت در برابر دستگیری را نداشت. این هم یک دلیل دیگر برای تنفرم از اف بی آی.
جان فیگلر یک دانشآموز دبیرستانی پیرو قانون است. توی نامههایش میگوید که تا به حال تقریباً تمام نوشتههایم را خوانده است و به خوبی میتواند ایدهٔ اصلی تمام کارهایم را در یک جمله بیان کند. آن جمله این است: «عشق ممکن است ناکام بماند، اما احترام پابرجا خواهد ماند.»
این به نظرم درست (و البته کامل) میرسد، برای همین حسابی شرمنده هستم (درست پنج روز پیش از تولد پنجاهوشش سالگیام) که دیگر لازم نیست برای گفتن این جمله خودم را درگیر نوشتن چندین و چند کتاب کنم. تلگراف هفت کلمهای فیگلر، این کار را برایم انجام داد.
کاملاً جدی میگویم.
اما تلگراف فیگلر جوان، بسیار دیر به دستم رسید. یک کتاب را تقریباً تمام کرده بودم (همین کتاب پیش رو).
در این کتاب شخصیتی نسبتاً فرعی به نام «کنت ویستلر» ۱۱ وجود دارد که الهامگرفته از یک مرد اهل ایندیاناپولیس از نسل پدرم به نام «پاورز هپگود» ۱۲ (۱۹۴۹-۱۹۰۰) است. از او گاهی در تاریخ کارگری آمریکا به خاطر اعمال متهورانهاش در اعتصابها و اعتراضات پیرامون اعدام «ساکو» و «وانزتی» ۱۳ یادی میشود.
او را تنها یک بار ملاقات کردم. همراه او، پدرم و عمو الکس – برادر کوچکتر پدرم – در رستوران «استیجمیر» ۱۴ در مرکز ایندیاناپولیس، بعد از آنکه از صحنهٔ نبرد اروپای جنگ دوم به خانه برگشته بودم ناهار خوردم. حوالی جولای ۱۹۴۵ بود. اولین بمب اتم هنوز در ژاپن روی سر مردم انداخته نشده بود. یک ماه بعد از آن روی سر مردم انداخته شد. فکرش را بکنید. بیستودو سالم بود و هنوز اونیفورم به تنم داشتم – یک سرباز یکم که قبل از رفتن به جنگ از دانشگاه «کرنل» ۱۵ در رشتهٔ شیمی رد شده است. آینده چندان روشن به نظر نمیرسید. شغل خانوادگی خاصی نداشتیم که مشغولش شوم. شرکت معماری پدرم مدتها بود که کلکش کنده شده بود. پدر بیچارهام ورشکسته شده بود. به هر حال آن موقع تنها فکری که توی سرم بود، ازدواج بود؛ فکر میکردم: «چه کسی جز یک همسر قانونی حاضر است با من آسوپاس بخوابد؟»
مادرم – همانطور که توی کتابهای دیگرم از او به عنوان «تهوعآور» یاد کردهام – دیگر دلیل خاصی برای ادامهٔ زندگیاش نمیدید، چرا که دیگر نمیتوانست مثل آن چیزی که در ابتدای ازدواجش بود، باشد: یکی از ثروتمندترین زنان شهر.
عمو الکس بود که ترتیب ناهار را داد. او و پاورز هپگود با هم توی «هاروارد» ۱۶ بودهاند. هاروارد در تمام طول این کتاب حضور دارد، هرچند که خودم هیچ آنجا نرفتهام. البته بعدها آنجا تدریس داشتهام (بعد از اینکه خانهام تکهتکه شد).
این مسئله را با یکی از دانشجویانم در میان گذاشتم (اینکه خانهام تکهتکه شده است).
او هم در پاسخ گفت: «از قیافهات معلوم است.»
عمو الکس آنقدر از جهت سیاسی محافظهکار بود که گمان نکنم اگر هپگود یکی از رفقای هارواردیاش نمیبود با خوشحالی حاضر به صرف ناهار همراه او میشد. هپگود آن موقع یک صاحبمنصب اتحادیهٔ کارگری – نایبرئیس یک اتحادیهٔ کارگران صنعتی محلی- بود. همسرش، «مری» بارها و بارها نامزد حزب سوسیالیست ۱۷ برای پست معاونت ریاستجمهوری ایالاتمتحده شده است.
در واقع اولین باری که در یک انتخابات ملی شرکت کردم به «نورمن توماس» ۱۸ و «مری هپگود» – زمانی که حتی نمیدانستم اهل ایندیاناپولیس است – رأی دادم. «فرانکلین دی. روزولت» ۱۹ و «هری اس. ترومن» ۲۰ پیروز شدند. خودم را یک سوسیالیست میدانستم. اعتقاد داشتم که سوسیالیسم برای یک آدم عادی بسیار مناسبتر است. به عنوان یک سرباز یکم پیادهنظام، مطمئناً یک آدم عادی به حساب میآمدم.
ملاقات با هپگود به این خاطر ترتیب داده شده بود که به عمو الکس گفته بودم شاید بخواهم بعد از اینکه ارتش اجازهٔ خروجم را صادر کند، شغلی در یک اتحادیهٔ کارگری بگیرم. آن موقع اتحادیهها برای گرفتن چیزهایی مثل عدالت اقتصادی از کارفرماها به درد میخوردند.
عمو الکس احتمالاً پیش خودش چنین فکری کرده است: «خدا کمکمان کند. در برابر حماقت حتی خدایان هم کاری از دستشان برنمیآید. خب حداقل یک هارواردی وجود دارد که بتواند این کار محال را انجام بدهد.»
(«شیلر» ۲۱ بود که اولین بار در مورد رابطهٔ حماقت با خدایان گفت. «نیچه» ۲۲ هم پاسخی برای او داشت: «در برابر حماقت حتی خدایان هم کاری پیش نمیبرند.»)
به این ترتیب من و عمو الکس پشت میزی در استیجمیر نشستیم و منتظر رسیدن پدر و هپگود ماندیم. احتمالاً جدا از هم آمده بودند. اگر همراه هم میآمدند هیچ حرفی نداشتند که بین راه به هم بزنند. پدر آن روزها تمام علاقهاش نسبت به سیاست، تاریخ، اقتصاد و چیزهایی مثل این را از دست داده بود. همیشه میگفت مردم زیادی حرف میزنند. احساسات برایش اهمیت بسیار بیشتری نسبت به اندیشهها داشتند (مخصوصاً حس لمس عناصر طبیعی با نوک انگشتانش). وقتی دور و بر بیست سال پیش داشت نفسهای آخرش را میکشید، گفت که آرزو داشته یک سفالگر باشد و تمام روز را سفالینه میساخته است.
این برایم بسیار ناراحتکننده بود، چون تحصیلات بسیار بالایی داشت. به نظرم میرسید با این کارش تخصص و دانشش را گوشهای پرت کرده است، درست مثل یک سرباز فراری که تفنگ و تجهیزاتش را گوشهای میاندازد.
بقیهٔ مردم این کار را بسیار زیبا میدیدند. پدرم مرد محبوب تمام شهر بود (همراه با دستانی هنرمند). او همیشه متواضع و البته پاک و معصوم بود. در نظر او تمام صنعتگران قدیس بودند و هیچ اهمیتی هم نداشت که واقعاً چهقدر بیچیز و احمق باشند.
به هر حال عمو الکس که دستان هنرمندی نداشت، همینطور مادر بیچارهام. حتی نمیتوانست یک صبحانهٔ ساده درست کند یا یک دکمه را سر جایش بدوزد.
پاورز هپگود میتوانست زغالسنگ استخراج کند. این کاری بود که بعد از فارغالتحصیلی از هاروارد انجام میداد. همکلاسیهایش وارد شغلی خانوادگی یا دلالی یا بانک و یا چیزهایی مثل این شده بودند، اما او زغالسنگ استخراج میکرد. او اعتقاد داشت که یک دوست حقیقی مردمانِ کارگرِ زحمتکش باید خودش هم یک کارگر زحمتکش باشد (و البته یک مرد خوب).
به همین خاطر باید بگویم (وقتی دیگر یک آدمبزرگ حسابی شده و پدرم را خوب شناخته بودم) که پدرم مردی خوب، اما گریزان از زندگی بود. مادرم مدتها قبل حسابش را از ما جدا کرده و راه خودش را رفته بود؛ به همین دلیل شکست، یار و همراه همیشگیام شده است.
به همین خاطر همیشه شیفتهٔ کهنهسربازها و کارآزمودههایی مثل پاورز هپگود و بعضی دیگر بودهام که هنوز تشنهٔ دانستن حقیقت اتفاقات هستند و هنوز سرشان پر از ایده برای پیدا کردن راه رسیدن به موفقیت از دل شکستهای عمیق است. فکر میکردم: «اگر قرار است زندگیام را ادامه بدهم، بهتر است که راه این آدمها را دنبال کنم.»
زمانی سعی کردم داستانی در مورد پیوند دوبارهام با پدرم در بهشت (اگر آنجا را هم بدهند) بنویسم. در واقع طرح اولیهٔ را هم نوشته بودم. امیدوار بودم که حداقل در آن داستان برایش یک دوست خوب واقعی بشوم. اما داستان خودسرانه مسیرش را عوض کرد. ظاهراً توی بهشت آدمها میتوانند در هر سن و سالی که خواستند بمانند، به شرطی که آن سن و سال را در زندگی زمینیشان تجربه کرده باشند. به این ترتیب، به عنوان مثال «جان دی. راکفلر» ۲۳ – بنیانگذار «استاندارد اویل» ۲۴ – در هر سنی تا سقف نودوهشت سال میتواند ظاهر شود. «توت انخ آمون» ۲۵ هم میتواند در هر سنی تا نود سالگی ظاهر شود. به عنوان نویسندهٔ آن داستان، چشمم بدجوری ترسیده که تمام پدرها مثل پدر خودم تصمیم بگیرند تا ابد در بهشت برین نهساله بمانند!
خودم سن چهلوچهار سالگی – قابل احترام، اما البته هنوز خیلی شهوتبرانگیز – را انتخاب کردهام. ترسم از این انتخاب پدرم، تبدیل به نوعی شرم و خشم شد. مثل هر پسربچهٔ نهسالهٔ دیگری، دستها و چشمهایش شکل میمون ماداگاسکار بود. بینهایت مداد و دفترچه داشت و مدام پشت سرم راه میافتاد و چیزهای سادهای میکشید و اصرار داشت که ازشان تعریف کنم. آشنایان جدیدم آنجا گاهی میپرسند که آن پسر کوچک چه کسی است و من هم مجبورم با صداقت تمام پاسخشان را این طور بدهم (چون توی بهشت دروغ گفتن غیرممکن است): «بابامه.»
گردنکلفتهای بهشت (خب البته بچههای گردنکلفت) دلشان میخواست اذیتش کنند، چون از بچههای دیگر خوشش نمیآمد و با حرفها و بازیهای بچهگانه اصلاً میانهای نداشت. گردنکلفتها دنبالش میکردند و محکم میگرفتندش و شلوار و زیرشلواریاش را در میآوردند و به دهانهٔ آتش میانداختند. دهانهٔ آتش به نظر شبیه نوعی «چاه آرزو» میرسید، اما بدون دلو و چرخ چاه. میتوانستی روی لبهاش خم بشوی و صدای ضعیف جیغهای هیتلر، «نرو» ۲۶، «سالومه» ۲۷، «یهودای اسخریوطی» ۲۸ و آدمهایی مثل اینها را از اعماق آن بشنوی. میتوانستم هیتلر – که قبلاً نهایت رنج و غذاب را کشیده بود – را در حالی که زیرشلواری پدرم روی سرش افتاده تصور کنم.
هر وقت که پدرم و شلوارش دزدیده میشدند، سرخشده از خشم به طرف من میدوید. چند دوست جدید – که بود و نبودشان چندان تفاوتی نداشت – پیدا کرده بودم که عادتهای شهرنشینیام سرگرمشان میکرد. پدرم هم گاهی همراهیام میکرد.
به مادرم به خاطر این کارهای پدرم شکایت میکردم، اما مادر بیچارهام میگفت که او یا حتی خود من را اصلاً نمیشناسد چون خودش هم فقط شانزده سال داشت! به این ترتیب گرفتار این پدر نهساله شدم و تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که پشت سر هم سرش داد بزنم و بگویم: «پدر! تو رو خدا، میشه زودتر بزرگ شی؟!»
این بود ماجرا. بدجوری پیله کرده بود که داستان عجیب و غریبی از کار دربیاید، برای همین گذاشتمش کنار.
و حالا در جولای ۱۹۴۵، پدر به رستوران استیجمیر آمد و بسیار زنده هم به نظر میرسید. دور و بر سنی را داشت که حالا خودم دارم (یک زنمرده بیهیچ علاقهای نسبت به ازدواج دوباره و بدون هیچ نشانهای از پیدا کردن یک معشوقهٔ دیگر.) سبیلی مشابه آنکه امروز دارم پشت لبش بود. من آن موقع ریش و سبیلم را از ته میزدم.
آزمونی سخت و وحشتناک رو به پایان بود؛ سقوط جهانی اقتصاد در پی یک جنگجهانی. مردان جنگجو همه شروع به بازگشت به خانه کرده بودند. ممکن است گمان کنید که پدر در مورد این دوران و دوران جوانی خودش اظهار نظر کرد، حتی خیلی کوتاه و گذرا. او این کار را انجام نداد، هیچ وقت انجام نداد.
به جایش به طرزی کاملاً فریبنده در مورد ماجرایی که آن روز صبح داشته بود حرف زد. وقتی توی شهر رانندگی میکرده یک خانه قدیمیِ قدیمی را دیده که تخریب میشده است. توقف میکند و نگاه دقیقتری به اسکلت ساختمان میاندازد. متوجه میشود که پلهٔ جلوی در اصلی از چوبی غیرعادی است که در نهایت آن را صنوبر تشخیص میدهد. آنطور که از حرفهایش فهمیدم دور و بر هشت اینچ ارتفاع و چهار فوت طول داشته است. از اینکه اوراقچیها آن را همینطوری به او دادهاند خیلی خوشحال بود. یک چکش از یکی از آنها قرض گرفته و تکتک میخهایش را بیرون کشیده بود.
بعد میبردش چوببری تا آن را تبدیل به چند تختهٔ کوچکتر کند. قصد داشت بعداً در مورد اینکه با آن چه کند تصمیم بگیرد. بعدها مدام به آوندهای این چوب غیرعادی خیره میشد. به چوببری قول داد که هیچ میخی در چوب نمانده است، اما یک میخ دیگر هم مانده بود. سر میخ پریده بود و به همین خاطر دیده نمیشد. صدای گوشخراشی از تیغ گردان وقتی به میخ خورد بلند شد. دود زیادی از تسمهای که تلاش میکرد تیغهٔ گیرکرده را بچرخاند بلند شد.
حالا پدر مجبور بود پول یک تیغ اره و یک تسمهٔ جدید را بدهد و به او گفته شد که دیگر با یک تختهٔ دست دوم آن طرفها پیدایش نشود. یکجورهایی خوشحال بود. این ماجرا آن موقع به نظرم باورنکردنی و عجیب رسید، به هر حال نتیجهای اخلاقی توی خودش داشت.
من و عمو الکس واکنش خیلی روشنی به این داستان نشان ندادیم. مثل تمام داستانهای پدر درست مثل یک تخممرغ، ظاهری تر و تمیز و محتوایی پر و پیمان داشت.
حالا در مورد «کارخانهٔ کنسروسازی کلمبیا» ۲۹، کارخانهای که پدر پاورز هپگود، ویلیام – که او هم یک هارواردی بود – در ۱۹۰۳ در ایندیاناپولیس تأسیس کرده بود صحبت میکرد. آن موقع این کارخانه تجربهای بزرگ در دموکراسی صنعتی بود، اما من هیچگاه قبلاً نامش را نشنیده بودم. البته چیزهای بسیار زیادی بود که قبلاً نامشان را نشنیده بودم.
کنسروسازی کلمبیا رب گوجهفرنگی، سس فلفلسبز، کچاپ و چند محصول دیگر تولید میکرد. همه چیز به شدت به گوجهفرنگی وابسته بود. کارخانه تا ۱۹۱۶ هیچ سودی نکرد. اگرچه به محض اینکه به اولین سود خود رسید، پدر پاورز هپگود به کارکنانش آنقدر سود داد که به نظرش کارگران هر نقطهٔ جهان استحقاقش را داشتند. سهامداران دیگر در کارخانه، یعنی دو برادرش – که آنها هم هارواردی به حساب میآمدند – هم با این کار او موافق بودند.
به این ترتیب شورایی از هفت کارگر تشکیل داد تا به هیئت مدیره حقوق و مزایا و همینطور شرایط کار را پیشنهاد کنند. هیئتمدیره بدون هیچ تحریکی از سوی هیچ کسی، قبلاً اعلام کرده بود که دیگر هیچ اخراج فصلی – حتی در این صنعت فصلی – وجود نخواهد داشت و اینکه مرخصی (و تعطیلات) همراه با حقوق و همچنین برنامهٔ بازنشستگی لحاظ خواهد شد و اینکه هدف نهایی کارخانه این است که از طریق یک برنامه، سهام کارخانه تماماً متعلق به تمام کارگران بشود.
عمو الکس با رضایت داروینی ۳۰ ظالمانهای گفت: «ورشکسته شد.»
پدرم هیچ چیز نگفت. شاید حتی اصلاً گوش هم نمیکرد.
حالا توی دستم یک نسخه از «هپگودها، سه برادر کوشا و صمیمی» ۳۱ اثر «مایکل دی. مارکاچیو» ۳۲ (انتشارات دانشگاه ویرجینیا، شارلوتزویل ۳۳، ۱۹۷۷) دارم. این سه برادر، ویلیام – مؤسس کنسروسازی کلمبیا – نورمن و هاچینز ۳۴ (هر دو هارواردی و روزنامهنگار، ویراستار و نویسندگانی با تمایلاتی سوسیالیستی) بودند. از نظر آقای مارکاچیو، کنسروسازی کلمبیا تا ۱۹۳۱ – وقتی بحران اقتصادی بزرگ آن را از پا درآورد – موفقیتی بسیار چشمگیر داشت. بسیاری از کارگران اجازه رفتن یافتند و آنها که ماندند با کسر ۵۰ درصدی حقوقشان روبهرو شدند. مبلغ بسیار هنگفتی به «کنسروسازی کنتیننتال» ۳۵ که اصرار داشت کلمبیا در قبال کارکنانش کاملاً مطابق قرارداد عمل کرده است (حتی اگر سهامدار بودند که واقعاً هم بودند) بدهکار بود. این تجربهٔ جدید نیمهکاره ماند. دیگر پولی برای پرداخت به کسی نبود. کسانی که زمانی برای بردن سودی بیشتر سهام دریافت کرده بودند حالا بخش کوچکی از یک کارخانهٔ در حال نابودی را در اختیار داشتند. البته مرگ تدریجی کارخانه مدتی متوقف شد. در واقع زمانی که من، عمو الکس، پدر و پاورز هپگود ناهار صرف میکردیم هم هنوز زنده بود. اما یک کنسروسازی معمولی مثل هر کنسروسازی دیگری بود و حتی یک پنی هم بیشتر از دیگر کارخانهها به کارگرانش نمیداد.
تمام آن چیزی که از آن باقی مانده بود، در ۱۹۵۳ به یک کمپانی قدرتمندتر فروخته شد.
حالا پاورز هپگود به رستوران آمد. به نظر یک آنگلوساکسون غرب میانهٔ معمولی میرسید که کتوشلواری ارزانقیمت به تن داشت. نشان اتحادیه را روی برگردان یقهٔ کتش نصب کرده بود. شاد به نظر میرسید. پدرم را کمی میشناخت. عمو الکس را خیلی خوب میشناخت. به خاطر تأخیرش عذر خواست. آن روز صبح به دادگاه رفته بود و در مورد خشونت صورت گرفته در یک صف کارگران اعتصابی در یک ماه پیش شهادت داده بود. روزهای تهور و جسارتش را پشت سر گذاشته بود. هیچ گاه دیگر هیچ کس به او حمله نکرد یا با چماق به زانوهایش نزد یا او را زندان نینداخت.
خیلی خوشصحبت بود و داستانهای بسیار جذابتری از آنهایی که پدر یا عمو الکس گفته بودند تعریف کرد. بعد از آنکه جلودار صف معترضین اعدام ساکو و وانزتی شد به یک بیمارستان روانی انداخته شد. با مؤسسان اتحادیهٔ کارگری معدنچیان «جان ال.لویس» ۳۶ – که به نظرش بسیار راستگرا میرسید – در حال مبارزه بود. در ۱۹۳۶ خودش به عنوان مؤسس یک اتحادیهٔ کارگران در اعتراض علیه «آرسیآی» ۳۷ در «کامدن» ۳۸ نیوجرسی حضور داشت. بعد به زندان انداخته شد. وقتی چندین هزار معترض زندان را محاصره کردند کلانتر فکر کرد بهتر است که او را دوباره آزاد کند (از ترس اوباش چماقبهدست). چیزهایی که از داستانهای او به یادم مانده بود را همانطور که گفتم در ماجرای شخصیت خیالی این کتاب گذاشتهام.
معلوم شد که تمام صبح را توی دادگاه داستان تعریف میکرده است. قاضی هم مثل بیشتر حضار دادگاه شیفتهٔ داستانهای این ماجراجوی از خودگذشته شده بود. این طور فهمیدم که قاضی، هپگود را برای ادامهٔ داستانهایش حتی تشویق هم میکرده است. تاریخ کارگری آن روزها یک جور هرزهنگاری به حساب میآمد (و البته امروزه چیزی سطح پایینتر از این هم به نظر میرسد). در مدارس عمومی و در خانهٔ آدمهای خوب هم، چنین بود و انگار گفتن از درد و رنج و جسارتهای کارگران نوعی تابو تلقی میشد.
نام قاضی را به خاطر دارم. «کلیکامب» ۳۹ بود. به این خاطر نامش اینقدر آسان به یادم میآید که همکلاس پسرش «مون» بودم.
پدر مون کلیکامب (طبق آنچه پاورز هپگود میگفت) سؤال نهاییاش را درست پیش از ناهار و تعطیلی جلسه پرسید: «آقای هپگود! چرا یک نفر از چنین خانوادهٔ برجستهای و با چنین تحصیلات عالیهای که شما دارین باید این سبک زندگی رو انتخاب کنه؟»
هپگود گفت که گفته است: «چرا؟ به خاطر موعظهٔ عیسی مسیح بالای کوه ۴۰، قربان.» و پدر مونکلیکامب گفت: «دادگاه تا دو بعدازظهر تعطیل میشه.»
موعظهٔ عیسی مسیح بر بالای کوه؛ دقیقاً چه بود؟
عیسی مسیح پیشبینی کرد که فقرا پادشاهی آسمان را در اختیار خواهند گرفت، که آنکه اشک میریزد به آرامش خواهد رسید، که تسلیمشدگان زمین را به ارث خواهند برد، که مشتاقانِ عدالت، آن را خواهند یافت، که با بخشنده از روی بخشندگی رفتار خواهد شد، که پاکدلان خدا را خواهند دید، که مصلحان فرزندان خداوند خوانده خواهند شد، که محکومان و زجردیدگان پادشاهی آسمان را در اختیار خواهند داشت و غیره.
***
شخصیت این کتاب که الهامگرفته از پاورز هپگود است، مجرد است و با الکل دست و پنجه نرم میکند. پاورز هپگود ازدواج کرده بود و تا آنجا که میدانم هیچ مشکل جدیای با الکل نداشت.
یک شخصیت فرعی دیگر هم وجود دارد که نامش «روی ام.کان» ۴۱ است. اگر قرار باشد یک ضدکمونیست، وکیل و تاجر مشهور نام ببریم بیهیچ تأملی باید از همین روی ام.کان یادی کنیم. او را با اجازهٔ سرشار از محبتش که دیروز (دوم ژانویهٔ ۱۹۷۹) از پشت تلفن صادر شد، وارد کتابم میکنم. به او قول دادم که هیچ آسیبی بهاش نرسد و به عنوان یک وکیلِ به طرز ترسناکی تأثیرگذار هم در دفاع و هم در ایراد اتهام به هر کسی معرفیاش کنم.
پدر عزیزم تقریباً تمام مسیر خانه را بعد از صرف ناهار با پاورز هپگود ساکت بود. سوار اتومبیل دودر «پلیموث» ۴۲ پدرم بودیم. خودش رانندگی میکرد. پانزده شانزده سال بعد به خاطر رد شدن از چراغ قرمز دستگیرش کردند. بعد مشخص شد بیست سال تمام است که اصلاً گواهینامهٔ رانندگی ندارد و این به آن معناست که حتی آن روزی که با پاورز هپگود ناهار خوردیم هم گواهینامه نداشته است. خانهاش بیرون شهر (یک جورهایی حومهٔ شهر) بود. وقتی به انتهای شهر رسیدیم، گفت که اگر خوششانس باشیم میتوانیم یک سگ فوقالعاده بامزه را ببینیم. گفت یک ژرمنشفرد ۴۳ است که بیچاره خیلی به سختی میتواند سرپا بایستد، چون انگار چندین و چند بار ماشینها زیرش گرفتهاند. سگ هنوز همانطور تلوتلوخوران خودش را این طرف و آن طرف میکشاند تا دنبال آن ماشینهای بیرحم کند. چشمهایش سرشار از تهور و خشم بودند.
اما آن سگ خودش را آن روز نشان نداد. البته واقعاً وجود داشت. یک روز دیگر وقتی تنها رانندگی میکردم دیدمش. حاشیهٔ جاده دولا شده و آمادهٔ فرو کردن دندانهایش به لاستیک راست جلویم بود، اما دیدن حملهاش خیلی ترحمبرانگیز بود. دو پای عقبش دیگر کاملاً از کار افتاده بودند. انگار یک صندوق بزرگ را تنها با نیروی دوپای جلویش این طرف و آن طرف میکشد.
این دقیقاً همان روزی بود که بمب اتم را روی سر مردم هیروشیما ۴۴ انداختند.
اما برگردیم به روزی که با پاورز هپگود ناهار خوردم:
وقتی پدر، ماشینش را توی گاراژ گذاشت، بالاخره در مورد ناهار چیزی گفت. یک جورهایی توی فکر شیوهٔ پرشوری بود که هپگود قضیهٔ ساکو و وانزتی – که قطعاً یکی از غیرمعمولترین و تلخترین موارد بیعدالتی در تاریخ آمریکاست – را تعریف کرده بود.
پدر گفت: «میدونی، اصلاً نمیدونم میشه تو بیگناهیشون تردیدی کرد یا نه.» این هم یکی دیگر از نشانههای هنرمند بودن پدرم.
همینطور در این کتاب تقابل خشونتبار معترضان و پلیس و سربازان ذکر شده است. تقابلی که از آن تحت عنوان «کشتار کایاهوگا» ۴۵ یاد میشود. این یکجور نوآوری است؛ یک پازل کامل که از قطعات کوچکی که از بسیاری موارد کشتار و اغتشاش در دوران نه چندان دور ریشه گرفتهاند شکل گرفته است.
این واقعه در ذهن شخصیت اصلی این کتاب، «والتر اف. استارباک» ۴۶ که زندگیاش به طور اتفاقی توسط این کشتار تغییر شکل داده شد (حتی اگر در صبح کریسمس هزاروهشتصدونودوچهار، سالها پیش از تولدش رخ داده باشد) تبدیل به نوعی افسانه شده است.
اما واقعه:
در اکتبر ۱۸۹۴ «دانیل مککان» ۴۷ بنیانگذار و مالک کمپانی آهنآلات و پلسازی کایاهوگا – که در آن زمان بزرگترین کارفرمای حقیقی در کلیولند ۴۸ اوهایو بود – به کارگران کارخانهاش از طریق نمایندگانشان اطلاع میدهد که باید کاهش ۱۰ درصدی حقوق خود را بپذیرند. در آن زمان هیچ اتحادیهٔ کارگریای وجود نداشت. مککان یک مهندس مکانیک سرسخت، بهشدت زیرک، خودآموخته و از خانوادهای از طبقهٔ کارگر در ادینبوروی ۴۹ اسکاتلند بود.
نیمی از کارگرانش – دو و بر هزار نفر – تحت رهبری یک ریختهگر معمولی که سخنران قابلی بود، «کالین جارویس» ۵۰، به راه افتادند و تمام ماشینآلات را به زور خاموش کردند. هیچ کدامشان از پس تأمین غذا، مسکن و پوشاک خانوادهشان حتی بدون کاهش حقوقها برنمیآمدند. همگی سفیدپوست بودند، بیشترشان بومی بودند.
طبیعت هم آن روز همراهیشان کرد. آسمان و دریاچهٔ «ایری» ۵۱ رنگین (خاکستری تیره) شده بود.
خانههای کوچکی که معترضان از جلویشان راهپیمایی میکردند، نزدیک کارخانه بودند. بسیاری از آنها و همینطور خواروبارفروشیهای نزدیکشان متعلق به کمپانی آهنآلات و پلسازی کایاهوگا بودند.
در میان راهپیماییکنندگان غمگین و دلشکسته جاسوسها و عوامل مخفی و مزدور آژانس کارآگاهی «پینکرتون» ۵۲ هم حضور داشتند. این آژانس هنوز وجود دارد و بسیار هم موفق است و حالا کاملاً بخشی از شرکت «رامجاک» ۵۳ شده است.
دانیل مککان دو پسر داشت: «الکساندر همیلتون مککان» ۵۴ – ۲۲ ساله – و «جان» – ۲۵ ساله. الکساندر بدون هیچ امتیاز یا مقامی در ماه می قبل از آن واقعه از هاروارد فارغالتحصیل شده بود.
او نازپرورده بود، خجالتی بود و البته لکنتزبان داشت. جان، پسر بزرگتر و وارث اصلی کمپانی به خاطر نمرات بد از انستیتو فنآوری ماساچوست ۵۵ در همان سال اول اخراج و از آن به بعد مورد اعتمادترین معاون پدرش شده بود. کارگران همگی بدون استثناء، اعتصابکننده و غیراعتصابکننده از این پدر و پسر (جان) متنفر بودند، اما همگی قبول داشتند که این دو، بیشتر از هر کسی در دنیا از قالبریزی آهن و فولاد سر درمیآورند. اما الکساندر جوان: کارگران او را مثل دخترها احمق و البته آنقدر ترسو میدانستند که هیچگاه جرأت نکند حتی نزدیکِ کورهها یا ریختهگریها یا پتکهای سنگین بیاید. کارگران گاهی اوقات دستمالهایشان را به نشانهٔ احترام برای زنانگیاش رو به او تکان میدادند. وقتی والتر اف. استارباک – همانکه این واقعه برایش یک جور افسانه شده است – سالها بعد، از الکساندر پرسید که چرا اصلاً بعد از هاروارد برای کار به یکچنین مکان غریبکش و بیرحمی رفته است (بهویژه با توجه به این نکته که پدر الکساندر بههیچوجه اصراری بر آن نداشته)، الکساندر تتهپتهکنان پاسخ داد: «اون موقع اعتقاد داشتم یه پولدار باید از جایی که پول و ثروتش میآد درک درستی داشته باشد. اون موقع یه بچه بیشتر نبودم. ثروت بزرگ یا باید بیهیچ سؤالی قبول میشد یا اصلاً قبول نمیشد.»
اما در مورد لکنت زبان الکساندر قبل از کشتار کایاهوگا بعضیها گفتهاند:
اینقدر کم بود که بیشتر از یک سکوت متواضعانهٔ چندثانیهای به نظر نمیرسید. هیچ وقت هم بیشتر از سه ثانیه حرفش را توی سینهاش حبس نمیکرد.
در ضمن در حضور پدر و برادر پرانرژی و پرجنبوجوشش چندان حرف نمیزد. اما این سکوتش به مرور زمان این راز خوشآیند را بیشتر و بیشتر پنهان میکرد که: آرام آرام او هم درست مثل پدر و برادرش از تجارت سر درمیآورد. پیش از آنکه آنها تصمیمی را اعلام کنند، او تقریباً همیشه میدانست که آن تصمیم چیست و چه باید باشد (و چرا باید چنین باشد). هیچ کس دیگری هنوز نمیدانست، اما او هم به لطف خدا، یک صنعتگر و یک مهندس تمامعیار شده بود.
وقتی اعتصاب در اکتبر آغاز شد، او بسیاری از اتفاقاتی که قرار بود بیفتد را میتوانست حدس بزند، حتی با اینکه پیش از این هیچگاه اعتصابی را به چشم ندیده بود. هاروارد انگار یک میلیون مایل از تمام این اتفاقات فاصله داشت. هیچ یک از چیزهایی که آنجا آموخته بود کار کارخانه را راه نمیانداخت. اما آژانس پینکرتون و پلیس (و شاید پاسداران ایالتی)، راه میانداختند. الکساندر پیش از آنکه پدر و برادرش چیزی بگویند، میدانست که مردان بسیار زیادی در دیگر بخشهای کشور هستند که آنقدر بیچاره هستند که کاری را با هر حقوقی بگیرند. وقتی پدر و برادرش این نکته را گفتند، چیز دیگری از تجارت یاد گرفت: مؤسساتی وجود دارند که وانمود میکنند اتحادیهٔ کارگری هستند و اما تنها کاری که انجام میدهند استخدام این آدمهای بیچاره است.
اواخر نوامبر، دودکشهای کارخانه دوباره دود به بیرون فرستادند. اعتصابکنندگان دیگر پولی برای اجارهٔ خانه، غذا یا سوخت نداشتند. نام ایشان به هر کارفرمای بزرگی تا شعاع سیصد مایلی فرستاده شده بود تا بداند دردسرسازان چه کسانی هستند. رهبرشان، کالین جارویس، در زندان منتظر محاکمه به خاطر اتهام دروغین قتل بود.
پانزدهم دسامبر، همسر کالین جارویس (مشهور به «ما») در صدر یک هیئت نمایندگی از همسران دیگر اعتصابکنندگان جلوی دروازهٔ اصلی کارخانه رفت و تقاضای ملاقات با دانیل مککان را کرد. او هم الکساندر را به همراه یک دستنوشتهٔ ناخوانا پیششان فرستاد و الکساندر هم بدون هیچ تپق یا مکثی آن را با صدایی بلند برایشان خواند. در یادداشت آمده بود که دانیل مککان آنقدر گرفتار است که وقتی برای غریبههایی که دیگر هیچ ارتباطی با امورات کمپانی آهنآلات و پلسازی کایاهوگا ندارند، ندارد. همچنین آمده بود که ظاهراً کمپانی را با یکی از سازمانهای خیریه اشتباه گرفتهاند. گفته بود که کلیسا یا پلیس خیلی راحت میتوانند فهرستی از نام سازمانهایی که برای کمک به ایشان مناسبتر هستند (اگر واقعاً نیاز به کمک دارند و خودشان را مستحق آن میدانند)، در اختیارشان قرار دهند.
ما جارویس به الکساندر گفت که پیغامش بسیار ساده است. اعتصابکنندگان تحت هر شرایطی که کمپانی بخواهد سرکارشان بازخواهند گشت.
بیشترشان را از خانههایشان بیرون انداخته بودند و دیگر جایی برای رفتن نداشتند. الکساندر گفت: «متأسفم. فقط میتونم دوباره یادداشت پدرمو براتون بخونم؛ البته اگه بخوایید.»
الکساندر مککان سالها بعد گفت که این منازعه آن موقع حتی یکذره هم ناراحت یا نگرانش نکرده است. حتی گفت که خیلی هم به خاطر اینکه خودش را تا این اندازه قابل اطمینان دیده، سربلند بوده است.
… م… م… مثل یه… یه ما… ما… ما…. ما… شین.
***
بعد رئیس پلیس جلو آمد. به زنها هشدار داد که دارند قانون را زیر پا میگذارند و تجمع این تعداد بالا، موجب ایجاد اختلال در کسب و کار شده است و همینطور تهدیدی برای امنیت عمومی محسوب میشود. به آنها دستور داد تا به نام قانون فوراً متفرق بشوند.
همین کار را هم کردند. به طرف میدان بزرگ پشت دروازهٔ اصلی عقب رفتند. نمای بیرونی کارخانه برای یادبود فرهیختگان «پیاتزا سان مارکو» ۵۶ ونیز ایتالیا طراحی شده بود. برج ساعت کارخانه نسخهٔ کوچکتر برج کلیسای مشهور سانمارکو بود.
از روی برج کلیسا بود که الکساندر و پدر و برادرش کشتار کایاهوگا را در صبح کریسمس به چشم دیدند. هر کدام هم دوربین به چشم و هفت تیر به دست داشتند.
ناقوسی بر بالای برج نبود. کافه یا فروشگاهی هم اطراف میدان بیرون دروازه نبود. معمار، میدان را با اهداف کموبیش اقتصادی طراحی کرده بود. جای کافی برای رفتوآمد واگنها، درشکهها و تراموای اسبی داشت. معمار همچنین کارخانه را به شکل نوعی قلعه طراحی کرده بود. تودهٔ جمعیتِ پشت دروازهٔ اصلی (که به مانند توفانی به پیش میآمد) ابتدا باید از یک میدان باز عبور میکرد.
گزارشگر روزنامهٔ مهم «کلیولند پلین دیلر» ۵۷ – که حالا دیگر متعلق به رامجاک شده است – همراه با زنها به میدان عقبنشینی کرد. از ما جارویس پرسید قصد دارد بعد از این چه کند؟ کار دیگری نمانده بود؛ البته اعتصابکنندگان هم حتی دیگر اعتصابکننده نبودند و بلکه یک مشت آدم بیکار بودند که به سوی خانههایشان میرفتند.
در هر صورت ما یک پاسخ شجاعانه داد. گفت: «دوباره برمیگردیم.» چه چیز دیگری میتوانست بگوید؟
گزارشگر پرسید: «چه زمانی برمیگردند؟»
پاسخ ما جارویس احتمالاً چیزی بیش از مرثیهٔ ناامیدانهٔ مسیحیان هنگام آمدن زمستان نبود. گفت: «صبح کریسمس.»
این واقعه در روزنامه – که سردبیرانش هشداری بزرگ را احساس میکردند – چاپ شد و آوازهٔ «کریسمس در کلیولند» فراگیر شد. حامیان اعتصابکنندگان کشیشها، نویسندگان، اتحادیههای کارگری، سیاستمداران پوپولیست و دیگران – آرام آرام وارد شهر شدند، چرا که انتظار یک اتفاق بزرگ را داشتند. آنها دشمنان نظام اقتصادی موجود در آن زمان بودند.
یک گروه از نیروهای پیادهنظام گارد ملی ۵۸ به رهبری «ادوینکینکید» ۵۹ – فرماندار اوهایو – برای حفاظت از کارخانه وارد عمل شد. همگی کارگران مزارع بخشهای جنوبی ایالت بودند و به این خاطر انتخاب شده بودند که هیچ دوست یا خویشاوندی در بین اعتصابکنندگان نداشتند و در نتیجه آنها را جز دستهای آشوبگر نمیدیدند. همگی نمونهٔ آمریکاییهای ایدهآل بودند: سربازان سالم و پرشور و حال که تا وقتی کشورشان ناگهان به یک نمایش قدرت و ایجاد نظم و انضباط نیاز پیدا کند، سرشان به کار خودشان گرم است. قرار بود ناگهان از غیب ظاهر شوند تا دشمنان آمریکا را بهتزده کنند. وقتی هم مشکل حل شد، دوباره ناپدید شوند.
ارتش عادی کشور که با سرخپوستها تا زمانی که دیگر توانی برای حمله به آنها ندهند، جنگیده بود، تا سی هزار نفر کاهش پیدا کرده بود. اما نیروهای شبهنظامی آرمانگرای سراسر کشور: تقریباً همگی پسربچههای کشاورز بودند، چرا که وضع و حال سلامت کارگران کارخانهها بسیار بد و ساعات کارشان بسیار زیاد بود. در طول جنگ اسپانیا و آمریکا ۶۰ بود که به طور اتفاقی روشن شد این شبهنظامیان در میدان نبرد کاملاً غیرقابل استفادهاند و نشانهرویشان بسیار وحشتناک است.
و قطعاً برداشتی که الکساندر همیلتون مککان از این شبهنظامیان تازهرسیده در شب کریسمس داشت این بود: اینکه بههیچ وجه سرباز نیستند. با یک قطار ویژه و از طریق خط آهن فرعی کارخانه، به پشت فنسهای آهنین بلند آن آورده شدند. از واگنها خارج شدند و روی سکوی بارگیری آمدند، انگار که مسافرانی عادی با کارهای شخصی هستند. دکمههای اونیفورمهایشان یکدرمیان بسته شده بود. بعضیها کلاههایشان را گم کرده بودند. تقریباً تمامشان چمدان یا بستههای غیرنظامی بامزهای همراه خود داشتند.
فرماندهشان رئیس پستخانهٔ «گرین فیلد» اوهایو بود. دو ستوانشان پسران دوقلوی رئیس «بانک و شرکت امانی گرین فیلد» ۶۱ بودند. رئیس پستخانه و بانکدار، هر دو به فرماندار چندین بار لطفهایی کرده بودند. پاداششان ناچیز بود. افسران هم به نوبهٔ خود به کسانی که ایشان را به هر نحو راضی میکردند درجهٔ گروهبانی یا سرجوخهای میدادند.
در نهایت روی سکوی بارگیری کمپانی آهنآلات و پلسازی کایاهوگا بود که دانیل مککان پیر مجبور شد از یکی از سربازان بسیاری که پرسه میزدند و چیزی میخوردند، بپرسد: «اینجا رئیس کیه؟» شانسی که آورد این بود که این سؤال را از فرمانده پرسید. او هم در پاسخ گفت: «خب… راستش گمونم خودم باشم.»
شبهنظامیان با توجه به شهرت و اعتبارشان (هر چند که با سرنیزه و مهمات مسلح شده بودند) در روزهای بعد حتی به یک نفر هم آسیب نرساندند.
ایشان را توی یک کارگاه تراشکاری تعطیلشده مستقر کردند. توی راهرو خوابیدند. هر کدام غذای خودش را از خانه آورده بود. ژامبون، جوجهٔ بریان، کیک و پای همراهشان بود. هر چه را هر زمانکه دلشان میخواست میخوردند و کارگاه تراشکاری را به یک محوطهٔ پیکنیک تبدیل کردند. وقتی آنجا را ترک میکردند، شکل یک زبالهدان شده بود. انتظاری بیش از این هم ازشان نمیرفت.
دانیل مککان پیر و دو پسرش هم شب را توی کارخانه صبح کردند (روی تختخوابهای سفری تو دفترهایشان در بالاترین نقطهٔ برج ناقوس)، در حالی که هر کدام یک هفتتیر پر زیر بالش داشتند. کی شام شب کریسمسشان را خوردند؟ ساعت سه بعدازظهر روز بعد. آن موقع دردسر بزرگشان کاملاً تمام شده بود. الکساندر جوان همانطور که پدرش به او گفته بود، با خواندن یک دعای شکرگزاری مناسب پیش از شام خیلی خوب از تعطیلات عالیاش استفاده کرد.
نگهبانان عادی کمپانی هم به همراه مأموران پینکرتون و پلیس شهر تا خود صبح اطراف فنس گشت زدند. نگهبانان کمپانی که مطابق معمول فقط هفتتیر همراهشان داشتند، استثنائاً تفنگ و شاتگان را هم یا از دوستانشان قرض گرفته یا از خانهشان آورده بودند.
چهار نفر از آدمهای پینکرتون اجازه پیدا کردند تمام طول شب را بخوابند. آنها یک جورهایی هنرمند بودند. هر چهار نفر تکتیراندازهای زبردستی بودند.
صدای بوق همیشگی نبود که صبح روز بعد مککانها را از خواب بیدار کرد. صدای چکش و ارّه بود که از اطراف میدان میآمد. نجارها یک داربست بلند جلوی دروازهٔ اصلی درست این طرف فنسها میساختند. رئیس پلیس کلیولند بالای آن، طوری ایستاده بود که همه را کاملاً زیر نظر بگیرد. در یک موقعیت مناسب، «قانون مربوط به اغتشاشات اوهایو» ۶۲ را برای جمعیت خواند. این اعلام عمومی به موجب قانون ضروری بود. قانون میگفت که هر تجمع غیرقانونی دوازدهنفره یا بیشتر باید ظرف یک ساعت پس از خواندن قانون پراکنده شود. اگر چنین نشود، تجمعکنندگان به خاطر این جرم از ده سال حبس تا حبسابد قابل مجازات بودند.
طبیعت دوباره همراهی کرد و برفی آرام شروع به باریدن کرد.
محبوس
نویسنده : کورت ونهگات
مترجم : علی شیعهعلی
ناشر: انتشارات سبزان
تعداد صفحات : ۳۹۱ صفحه