خاطرهبازی با کتاب پنج هفته در بالن، اثر ژول ورن با مرور تصاویرسازیهای اصلی آن
Five Weeks in a Balloon old illustrations
تصویرسازیهای کتابهای قدیمی واقعا دیدنی و نوستالژیک هستند. گرجه ممکن است برای نسل جدید، آنها به کلی بیمعنی باشند، اما علاقهمندان روجلدهای قدیمی و تصویرسازیهایی که بدون استفاده از کامپیوتر و برنامههای متنوع ترسیم میشدند، کم نیستند.
در این پست با هم مروری میکنیم به خاطرههایمان از کتاب پنج هفته در بالن ژول ورن.
هم روجلدهای ترجمههای فارسی را هم مرور میکنیم و هم تصویرسازیهایی که در چاپهای نخست کتاب برایش کشیده شده بودند.
این تصویرسازی ظاهرا در سال 1865 توسط آنری و رویو دو مونت صورت گرفتهاند.
در ۱۴ ژانویه سال ۱۸۶۲ جمعیت بسیار زیادی در انجمن سلطنتی جغرافیای لندن واقع در شماره ۳ میدان واترلو گرد هم آمده بودند. مدیر جلسه که سر فرانسیس نام داشت برای همکاران ارجمندش سخنرانی میکرد و حرفهایش چپ و راست با تشویق حاضران قطع میشد. این تکه سخنرانی بریده بریده سرانجام با چند جمله قلنبه به پایان رسید که از آنها میهن پرستی یکجا بیرون میریخت: انگلستان به واسطه بیپروایی مردمش در راه اکتشافات جغرافیایی همیشه سرآمد ملتها بوده است چرا که ملتهای جهان میخواهند پیشاپیش یکدیگر حرکت کنند). (تشویق جانانه. ) دکتر ساموئل فرگوسن، یکی از فرزندان پرأفتخار وطن، در این راه چیزی کم نخواهد گذاشت. (از همه طرف: نه! نه! ) اگر این اقدام با موفقیت همراه شود، که میشود! ) میتواند اکتشافات کاوشگران پیشین آفریقا را علاوه بر تکمیل کردن به هم پیوند دهد. (کف زدن پرشور) و چنانچه شکست بخورد (هرگز! هرگز! )، دست کم به عنوان یکی از جسورانهترین اقدامات مردی نابغه باقی خواهد ماند! (پایکوبیهای دیوانهوار ) » جمعیت، که از این حرفهای شورانگیز سر از پا نمیشناخت، فریاد میکشید: «هورا! هورا! » یکی از هیجانزدهترین افراد جمع داد زد: «درود بر فرگوسن بیباک! » | فریادهای پرشور در فضا پیچیدند. نام فرگوسن دهان به دهان میچرخید و همه با اطمینان به هم میگفتند او تنها کسی است که توانسته از تنگههای خطرناک عبور کند. سالن سخنرانی از طنین نام او به لرزه افتاده بود.
با این حال، حاضران پرشمار جلسه آدمهایی بودند پیر و خسته؛ مسافران نترسی که زندگیشان وقف سفر به پنج گوشه دنیا شده بود! همه کم و بیش از لحاظ جسمی یا روحی از طوفانها و آتش سوزیها جان سالم به در برده بودند، از تبرزین سرخپوستها و گرز وحشیها، از چوبههای دار و آدمخوارهای بولینزی اما در طول سخنرانی سر فرانسیس، هیچ چیز نتوانست جلو تپش شدید قلبشان را بگیرد و آن سخنرانی قطعه تأثیرگذارترین نطق انجمن سلطنتی جغرافیای لندن تا آن زمان بود. اما در انگلستان شور و شوق فقط به به به و چه چه کردن خلاصه نمیشود، بلکه با سرعتی بیشتر از دستگاه سکه زنی «رویال مینت » سکه بیرون میدهد. در همان جلسه موضوع کمک خرج تشویقی برای دکتر فرگوسن به رأی گذاشته شد که مبلغش تا دوهزار و پانصد لیره بالا رفت. این مبلغ با اعتبار مؤسسه جور در میآمد. یکی از اعضای انجمن از رئیس جلسه پرسید که آیا بهتر نیست دکتر فرگوسن به طور رسمی به همه معرفی شود. | سر فرانسیس جواب داد: «دکتر در خدمت حاضران جلسه هستند. » | یکی فریاد کشید: «پس بیاید داخل بیاید توا خوب است که آدم با چشمهای خودش چنین مرد فوقالعادهای را ببیند! » | دریانورد سالخوردهای با صدای خفه گفت: «شاید با این پیشنهاد عجیب و غریب میخواهند سرمان شیره بمالندا» صدای شیطنت باری از یک طرف بلند شد که «حالا اگر دکتر فرگوسنی وجود نداشته باشد»! یکی از اعضای انجمن به شوخی جواب داد: «آن وقت باید دکتر فرگوسن دیگری اختراع کرد. » سر فرانسیس به سادگی گفت: «به دکتر فرگوسن بگویید بیاید داخل! »
دکتر بدون ذرهای دستپاچگی، بین کف زدنها و هیاهوی جمعیت، وارد سالن شد. مردی بود تقریباً چهل ساله، با قد و قیافهای معمولی صورت گل انداختهاش طبع گرم و دمویاش را لو میداد؛ چهرهای سرد با چینهای منظم و بینی بلندی شبیه دماغه کشتی جهانگردان چشمهای بینهایت مهربان و زیرک و نه چندان گستاخش به ظاهرش جذابیت زیادی میدادند. بازوهایش بلند بودند و پاهایش را محکم و با اطمینان روی زمین میگذاشت. متانت و آرامش در تمام شخصیت دکتر موج میزد و اصلاً به فکر کسی نمیرسید که او دستمایه شوخی و خنده قرار گیرد.
هوراها و تشویقها همین طور ادامه داشت تا این که دکتر فرگوسن با حرکتی دوست داشتنی درخواست سکوت کرد. بعد رفت سمت صندلی ای که برایش آماده کرده بودند. آن جا، سرپا و بیحرکت، با نگاهی پرانرژی، انگشت اشاره دست راستش را به آسمان بلند کرد، دهانش را باز کرد و فقط این کلمه را به زبان آورد: «إکسلسیورا » نه! هرگز خطابه غیرمنتظره آقایان برایت و کوبدن یا درخواست عجیب و غریب لرد پامرستون برای زره پوشاندن صخرههای انگلستان چنین موفقیتی به دست نیاورده بود. دیگر نطق سر فرانسیس پاک فراموش شده بود. دکتر خودش را هم والا و بزرگ و هم بیپیرایه و سنجیده نشان میداد. فقط یک کلمه کلیدی گفته بود: « إکسلسیور! » دریانورد سالخورده، که حالا از طرفداران پروپاقرص این مرد غریبه شده بود، تقاضای گنجاندن مجموعه سخنرانیهای فرگوسن را در بولتن انجمن سلطنتی جغرافیای لندن (1) کرد. حالا این دکتر چه کسی بود و میخواست چه کار کند؟
پدر فرگوسن از افسران زحمتکش نیروی دریایی انگلستان بود. او فرزندش را از همان کودکی با خطرها و ماجراجوییهای شغلیاش آشنا کرده بود. این کودک با استعداد و ظاهراً بیگانه با ترس به سرعت هوش سرشار خود را در زمینه پژوهش و نیز گرایش شدید به کارهای علمی نشان داد. علاوه بر این، با مهارت کم نظیری میتوانست گلیمش را از آب بیرون بکشد؛ هرگز در هیچ کاری به دردسر نیفتاده بود، حتی موقع استفاده از اولین چنگالش؛ کاری که معمولاً بچهها به ندرت موفق میشوند انجام دهند. خیلی زود قوه تخیلش با خواندن داستانهای پرحادثه و کاوشهای دریایی شکوفا شد. با اشتیاق فراوان اکتشافات نیمه اول قرن نوزدهم را دنبال میکرد و آرزو داشت روزی به افتخارهای جهانگردان بزرگی مثل مونگوپارک، بروس، کایه و لووایان برسد و حتی سلکرک و رابینسون کروزوئه که به نظرش چیزی از بقیه
کم نداشتند. چه ساعتهایی که در دنیای خیال با رابینسون در جزیره ژوئان فرناندز سپری نشد! او معمولاً نظریههای این دریانورد تنها را تأیید میکرد؛ گاهی در مورد نقشهها و طرحهایش بحث میکرد، میگفت اگر جایش بودم فلان کار را میکردم و فلان کار را نمیکردم، شاید بهتر از او، شاید هم به همان خوبی! اما یقین داشت که هرگز از آن جزیره خوشبختی فرار نمیکرد و آنجا مثل پادشاهی بدون رعیت میزیست…! آخر قرار بود اولین لرد دریاسالار شود؛ حالا فکرش را بکنید که در جوانی پرماجرایش به کدام گوشه دنیا سفر نکرد. وانگهی، پدرش که مردی تحصیلکرده بود هوش سرشارش را با آموختن درسهای سختی مثل آبشناسی و فیزیک و مکانیک و کمی گیاهشناسی و پزشکی و نجوم تقویت کرد. تا زمان مرگ این کاپیتان شرأفتمند، ساموئل فرگوسن بیست و دوساله دور دنیا را یک بار گشته بود. وقتی به استخدام ارتش درآمد و کنار مهندسان بنگالی مشغول خدمت شد، در خیلی زمینهها از بقیه سر بود؛ اما زندگی نظامی خوشایندش نبود؛ از آنجا که علاقهای به دستور دادن نداشت، اطاعت کردن را هم نمیپذیرفت؛ بنابراین استعفا داد و ضمن پرداختن به شکار و جمعآوری گل و گیاه، راهی شمال شبه جزیره هند شد و از کلکته تا سورات را گشت.
یک سفر ساده غیرحرفهای از سورات به استرالیا رفت و در سال ۱۸۴۵ به دسته جهانگردان کاپیتان استورت پیوست که میخواستند دریای کاسپین را با این تصور که در مرکز هلند نو قرار دارد کشف کنند. ساموئل فرگوسن حدود سال ۱۸۵۰ به انگلستان برگشت و در حالی که بیش از هر زمان دیگری گرفتار جنون اکتشاف بود، کاپیتان مک کلور را تا سال ۱۸۵۳ در سفر به دور قاره آمریکا از تنگه برینگ تا دماغه فارول همراهی کرد. با وجود خستگیهای گوناگون و آب و هواهای بد، بدن فرگوسن به طرز شگفتانگیزی مقاومت میکرد.
او میان طاقت فرساترین محرومیتها به راحتی زندگی میکرد؛ مثل مسافر بینقصی که اگر اراده کند معدهاش تنگ یا گشاد میشود و پاهایش مطابق میلش کوتاه یا بلند میشوند و میتواند در هر ساعتی از روز بخوابد و در هر ساعتی از شب بیدار شود. از آن به بعد، ماجراجوییهای مسافر خستگی ناپذیرمان، که از سال ۱۸۵۵ تا ۱۸۵۷ سرتاسر غرب تبت را همراه برادران اشلاگینتوایت گشت و دستاوردهای قومنگاری جالب توجهی از این اکتشاف با خود آورد، تعجب برانگیز نبودند. در طول این سفرهای متعدد، ساموئل فرگوسن یکی از داغترین و جذابترین سوژههای دیلی تلگراف بود، روزنامهای که یک پنی قیمت داشت و تیراژش تا صد و چهل هزار نسخه در روز میرسید و برای میلیونها خوانندهاش کافی نبود. با این که دکتر نه عضو هیچ نهاد علمی بود، نه عضو انجمنهای جغرافیایی از جمله لندن، پاریس، برلین، وین و سن پترزبورگ، نه کلوپ جهانگردان و نه حتی عضو مؤسسه پلی تکنیک سلطنتی، که دوست آمارگرش کوکبرن ریاست آن جا را بر عهده داشت، اما حالا فردی سرشناس شده بود. حتی یک روز کوکبرن برای علاقهمند کردنش به او پیشنهاد داد این معما را حل کند: با در نظر گرفتن مسافتهایی که دکتر دورتادور دنیا طی کرده و با توجه به اختلاف پرتوها، سرش چند مایل بیشتر از پاهایش حرکت کرده است؟
به عبارت دیگر، با فرض دانستن مسافتی که پاها و سر دکتر طی کردهاند، محاسبه را در فاصلهای نزدیکتر انجام دهیم تا سایز دقیقش به دست آید. ولی فرگوسن همیشه از مجمعهای علمی فاصله میگرفت، چرا که از یک خانواده مبارز مذهبی بود و با وزاجی میانهای نداشت. ترجیح میداد وقتش را به جای بگومگو صرف پژوهش کند، صرف کشف کردن نه نطق کردن. میگویند روزی مردی انگلیسی به قصد دیدن دریاچه به ژنو آمد. او را سوار یکی از آن درشکههای قدیمی کردند که مردم داخلش مثل اتوبوس پهلو به پهلو مینشینند. از قضا این انگلیسی طوری نشسته بود که پشتش به دریاچه بود. گردش درشکه کم کم به پایان میرسید، اما حتی یک بار هم به فکر او نرسید که سرش را برگرداند. و بعد با دلی که برای دریاچه ژنو پر میکشید به لندن برگشت. اما دکتر فرگوسن در طول سفرهایش سرش را برگردانده بود، آن هم بارها و بارها، و آنقدر خوب که همه چیز را دیده بود. وانگهی، او در سفر از طبیعت فرمان میگرفت و دلایل زیادی برای جبرگرا بودن او وجود دارد، ولی جبرگرایی ارتدکس که هم روی خودش حساب میکند و هم روی قضاوقدر. میگفت در سفرهایش بیشتر از آن که کشیده شود، هل داده میشده و دنیا را مانند لوکوموتیوی طی میکرده که فقط با هدایت ریل پیش میرود.
Five Weeks in a Balloon old illustrations