شخصیت ما چگونه شکل میگیرد؟
یکی از رادیکالترین تغییرات در زمینه نظریه عناصر شکلدهنده ساخت شخصیت انسان در حال شکلگیری است. خرد متداول ما که در چندین دهه گذشته از نقش پدر و مادر و خانواده به عنوان اساسیترین عامل در شکل دهی شخصیت نام میبرد رفته رفته مورد هجوم نسل نوینی از متفکران که نسبت به باورهای عرفی روانشناسانه و جامعهشناسانه سر به طغیان برداشتهاند، قرار میگیرد.
نخستین مطالعات در مورد عوامل شکلدهنده شخصیت را در سال ۱۸۷۴ فرانسیس گالتون پسرخاله چارلز داروین آغاز کرد و تا امروز روز به روز بر وسعت و عمق آن افزوده شده است. آنچه که بعنوان نقش والدین در بالا از آن نام برده شد ناظر به انتقال “مشخصههای ژنتیکی” شخصیتی از پدر و مادر به فرزندان نیست بلکه بحث بر سر میزان اهمیت و نقش تربیتی پدر و مادر در فرم دادن به شخصیت کودک است که این روزها سخت محل تردید قرار گرفته است.
“مطالعه دوقلوهائی” (Twin Studies) که از زمان تولد از یکدیگر جدا شدهاند از تحقیقات درخور توجه در این زمینه است که نشان میدهد در حدود ۵۰ درصد از شخصیت فرد از طریق ژن به او منتقل میگردد. (گروهی از روانشناسان از جمله جمس جاکارد از دانشگاه ایالتی نیویورک نتایج بدست آمده را مورد سؤال قرار دادهاند. ولی هنوز هم یکی از معتبرترین تحقیقات در زمینه ژنتیک رفتاری را مطالعه دوقلوها تشکیل میدهد. این مطلب کمی هولانگیز است و معنای آن جز این نیست که ۵۰ درصد از سرنوشت ما از همان هنگام تولد رقمزده شده است چرا که نیمی از عوامل تشکیلدهنده شخصیت ما در سرشت ما از پیش نوشته شده است).
از این لحظه به بعد باید توجه خود را متوجه عوامل دیگری کنیم که ما را در ساخت شخصیت یاری میدهند و چنانکه گفته شد نقش تربیتی والدین چندین دهه به عنوان یکی از اساسیترین فاکتورها در این زمینه بشمار میرفته است. اما آنچه که ذهن را در این زمینه به چالش میطلبد به غیر از برخی مشاهدات، مطالعه دیگری است بنام “پروژه به فرزندی پذیرفتن کلرادو”. (Colorado Adoption Project) در این پروژه ۲۴۵ کودک به فرزندی خانوادههای مختلف پذیرفته شده بودند مورد مطالعه قرار گرفته و نهایتاً هیچ نوع ارتباط و بستگی بین ویژگیهای شخصیتی کودکان مذکور با پدر و مادر خواندهها بدست نیامد.
چندین مطالعه دیگر نیز در زمینههای مشابه از جمله در خصوص کودکان تک والدینی انجام شده که همگی به این سمت اشاره دارند که نقش خانواده آنگونه که تصور میشد در شکل دادن شخصیت کودک تعیینکننده نیست.
این تصور که برای عامه و حتی بسیاری از متخصصین یک مطلب تقریباً جاافتاده بود در سال ۱۹۹۸ در کتابی بنام “پنداشت پرورش کودک” (The Nurture Assumption) مورد انتقاد شدید قرار گرفت. طرح این مسأله به قدری غیرقابل هضم بود که ناشر کتاب مجبور گردید برای توضیح مطلب برای پدران و مادرانی که برای پرورش کودک خود، خود را به آب و آتش میزنند و به نقش تربیتی خود نمره بسیار بالائی میدادند دو زیر تیتر (Subtitle) به تیتر کتاب اضافه کند با این عنوان: “چرا اطفال آن میشوند که میشوند” و “والدین کمتر از آنچه که شما فکر میکنید در تربیت کودک نقش دارند و نقش عمده را همقطاران و معاشرین (همالان) (Peers) بازی میکنند”.
در این کتاب خانم جودیت هریس (Judith Rich Harris) عنوان میکند (البته بسیار با ملایمت چون خطر مورد حمله مخالفین قرار گرفتن را کاملاً احساس میکند) که پدر و مادرها در این خصوص که فکر میکنند نقش بسیار برجستهای در تربیت کودک دارند سخت در اشتباهند. او مینویسد، این باور چیزی جز یک “اسطوره فرهنگی” (Cultural Myth) نیست. هریس معتقد است که تربیت از بالا به پائین والدین با اثرات فشارهای همقطاران و معاشرین کودک نه تنها خنثی گردیده بلکه به نفع این تأثیرات عقب نشینی میکند. او این فشارها را نیروهای مستقیم و بیواسطهای میخواند که از طرف عمدتاً همکلاسان به فرد وارد میشود.
اظهار عقیده هریس که نه روانشناس بود و نه دکترا در این رشته گرفته بود حیرت و در عین حال آزردگی فکری بزرگی را در جامعه آمریکا برانگیخت. نقدهای مختلفی بر کتاب مزبور نوشته شد که اکثرا حکایت از خشم مخالفین خانم هریس میکرد. یک منتقد کتاب نوشت: “اول به ما میگویند ۵ سال اول در تربیت کودک اساسیترین نقش را بازی میکند، نه سه سال اول، نه اصلاً همان یکسال اول تکلیف همه چیز روشن میشود، نه اصلاً میدانید همه را فراموش کنید همان لحظه که به دنیا میآئید ژنتیک کار خود را در شکل دادن شخصیت شما تمام کرده است. هر روز یک بازی جدید! ”
البته جودیت هریس در این میان تنها نماند. روانشناس شناختی پرآوازه (Cognitive Psychologist) (روانشناسی شناختی: رشتهای از روانشناسی است که از دهه هفتاد رایج گردید و عبارت است از مطالعه تفکر و توانائیهای موجود زنده در زمینه پردازش خبر) ستیون پینکر (Steven Pinker) که ممکن است معرف حضور بسیاری از شما باشد در کتاب “لوح سفید” (Blank Slate) خود نظرات جودیت هریس را اعجابانگیز (به معنای خوب آن) قلمداد نموده و با انتقاد از آنانی که تصور میکنند که همه موفقیتها و یا تراژدیهای زندگی انسان تنها ریشه در کودکی و نحوه رفتار والدین داشته باشد میگوید: “تمامی این باورها که عمیقاً در وجود ما رسوخ کرده باید مورد مطالعه و بررسی مجدد قرار گیرد. ” (مقصود از این نقل قول موافقت من با دیگر گفتههای پینکر نیست).
اما باز ذهن ما، ما را از این تفکر که پدر و مادر نقش بسیار مهمی را دارند رها نمیکند و تازه سؤالی که انسان از خود میکند اینست که اگر هم معاشرین و همقطاران در ساخت شخصیت کودک نقش داشته باشند آیا این پدر و مادر نیستند که با انتخاب مدرسه و انتخاب دوستان کودک به این جریان جهت میدهند؟ در عین حال یک سؤال گیجکننده اینست که وقتی صحبت از تعیینکننده بودن نقش تربیتی پدر و مادر در شکل دادن شخصیت کودک میکنیم چه بعدی از شخصیت وی مورد نظر ماست؟ نمرات وی در مدرسه، رفتار انسانی و اخلاقی او، قدرت خلاقیت و ابتکار او، حقوق وی وقتی وارد بازار کار میشود، بالاخره نقش پدر و مادر در کدام یکی از اینها بطور قاطع ظاهر میشود؟ و اگر قرار باشد ما به نقش عوامل مختلف از قبیل ژن، محیط خانواده، وضعیت اقتصادی- اجتماعی فرد، مدرسه، بخت و اقبال وضعیت فیزیکی و سلامتی فرد را نمره دهیم چه وزنی را باید برای هر یک قائل شویم؟ بگذارید داستان زندگی دو پسر، یکی سفید پوست و دیگری سیاه پوست را برای ادامه بحث برایتان نقل کنم.
پسر سفید پوست در حومه شهر شیکاگو بدنیا میآید. “تد” (Ted) پدر و مادری فهیم و تحصیل کرده و بسیار باسواد و با مطالعه داشت که بطور فعال در تربیت کودک نقش بازی میکردند. پدر وی که سمت مهمی در یک مجموعه صنعتی داشت به پسر احساس نزدیکی بسیار میکرد. در مواقع بیکاری با او به دامن طبیعت میرفت و با او در موارد مختلف به بحث و گفتگو میپرداخت. مادر لیسانسیه امور آموزش و پرورش و او نیز با دقت و وسواس تربیت کودک را پیگیری میکرد. نیاز به زمان زیادی در دبستان نبود که معلمها تشخیص دادند کودک یک نابغه ریاضی است و باید بعضی کلاسها را دو تا یکی بالا برود. در خانه اتاق مطالعه بزرگی برای او و برادر کوچکترش که او نیز از IQ بالائی برخوردار بود آماده کرده بودند. تد در سن ۱۶ سالگی وارد دانشگاه هاروارد شد و از دست یکی از بزرگترین فلاسفه و منطقیون (Logicians) قرن بیستم یعنی ویلارد کوین (Willard Quine) توانست در امتحان آخر سال نمره ۹۹ (از ۱۰۰) را کسب کند. تد پس از اخذ لیسانس از هاروارد وارد دانشگاه میشیگان شد و ابتدا فوق لیسانس ریاضی و سپس PHD خود را در همان ریاضیات از دانشگاه میشیگان اخذ نمود.
در این دوران تد موفق به حل مسألهای شد که یکی از بزرگان ریاضی بنام جورج پیرانیان (George Piranian) قادر به حل آن نشده بود. یکی از اساتید دانشگاه میشیگان که در جلسه “دفاع از تز” تد حضور داشت گفت در تمام کشور بیش از ۱۰ یا ۱۲ نفر قادر نیستند آنچه که او میگوید درک کنند.
بالاخره تد به عنوان استادیار ریاضی کار خود را در یکی از بهترین دپارتمانهای ریاضی جهان یعنی دانشگاه برکلی آغاز نمود.
کودک سیاه پوست در دیتونا بیچ (Daytona Beach) فلوریدا بدنیا آمد. زمانی که رولند (Roland) بیش از دو سال نداشت مادر وی را ترک کرد و او را با یک پدر الکلی تنها گذارد. پدر او را با شیلنگی که یک سر آن فلزی بود مورد کتکهای وحشیانه قرار میداد. زمانی که ۱۱ ساله شد برای اولین بار صاحب یک درخت کریسمس شد و از این نظر در پوست خود نمیگنجد. یک شب که در عالم رویاهای کودکانه خود در مورد بابا نوئل مشغول آرایش درخت کریسمس کوچولوی خود بود صدای فریاد زنی از آشپزخانه برخاست. پدر او زنی را که به خانه آورده بود آن چنان مورد ضرب و شتم قرار داد که دندان زن نگون بخت به زیر درخت کریسمس رولند پرتاب شد در حالیکه او وحشتزده و هراسان ناظر این صحنه دلخراش بود. زندگی پدری که پس از شکستهای پی در پی در زندگی قمار را نیز به مشروب خواری اضافه کرده بود بسرعت رو به تباهی رفت.
رولند در ۱۳ سالگی برای آنکه بتواند شغلی در مک دونالد بدست آورد یک برگه هویت برای خود جعل کرد و پس از آن هر وقت موقعیتی بدست میآمد از صندوق پول میدزدید. در همین اوان به کار خرید و فروش مواد مخدر کشیده شد و در حادثهای نزدیک بود مرد سفید پوستی را با اسلحه مگنوم که همیشه با خود حمل میکرد به قتل برساند. لازم نیست که متخصص و روانشناس باشید که حدس بزنید عاقبت رولند چه میتواند باشد. بگذارید خط داستان را از عاقبت کار جوان سفید پوست، یعنی تد پیگیری کنیم.
تد کاژینسکی (Ted Kaczynski) در تابستان ۱۹۶۹ دانشگاه برکلی را ترک کرده و به مونتانا نقل مکان میکند. تد زندگی را در یک کابین بدون برق و بدون آب آغاز میکند و روزگار خود را با خوردن گوشت حیواناتی که از راه شکار بدست میآورد ادامه میدهد. پدر و مادر که نگران حال او هستند برای او گهگاه پولهایی را حواله میکنند. سالها بسرعت سپری میشوند تا اینکه اولین بمب پستی که برای یک استاد دانشگاه فرستاده شده بود در سال ۱۹۷۸ در دست یک افسر پلیس منفجر میشود و متعاقب آن، انفجار بمب دیگری در بخش بار یک هواپیما بوئینگ ۷۲۷ خبر از شخصی میدهد که به گفته FBI از درجه هوش بالائی برخوردار است و بدلائلی نامشخص دست به کشتن و عملیات تروریستی میزند. از این تاریخ فرد بمبگذار که مسئول عملیات مذکور بود توسط پلیس به نام Unabomber که مخفف (University & Airline Bomber) بود معرفی شده و تیتر روزنامهها پی در پی خبر از عملیات Unabomber میدادند.
عملیات بعدی Unabomber منجر به کشته شدن ۳ تن (از جمله یک فروشنده مغازه فروش کامپیوتر) و مجروح شدن ۲۳ تن (در میان آنها بسیاری دست و انگشتان خود را از دست دادند) گردید. FBI که از دستگیری او عاجز مانده بود فقط به یک معجزه دلبسته بود.
عاقبت در سال ۱۹۹۵ نیویورک تایمز نامهای دریافت کرد که در آن فرد بمبگذار نوشته بود که تنها در صورتی حاضر است دست از عملیات تروریستی بکشد که نیویورک تایمز مانیفست او را با عنوان “جامعه صنعتی و آینده آن” (Industrial Society and its Future) منتشر نماید. او در این مانیفست از این بحث میکرد که تاکتیکهای بکار رفته توسط وی برای جلب نظر مردم دنیا لازم بوده است چرا که تنها راهی بوده که او را قادر ساخته توجه مردم به مسأله “نابودی آزادی” نوع انسان که لازمه تکنولوژی مدرن و نظام دارای “سازمانهای بزرگ” است جلب نماید.
نهایتاً پلیس نتوانست وی را دستگیر نماید اما برادر او با مشاهده مانیفست و محتوای نوشته شده متوجه شد که نویسنده کسی جز تد نیست. با مراجعه برادر تد به پلیس وی در کوتاه مدتی دستگیر و برای فرار از مجازات اعدام به تمام اتهامات خود اقرار کرد.
تد کاژینسکی متولد ۱۹۴۲ امروز در سن ۶۵ سالگی در حبس ابد بسر میبرد و در برگه شناسائی او در مقابل ردیف شغل از او به عنوان ریاضیدان و پروفسور دانشگاه یاد گردیده است. تد کاژینسکی یک آنارشیست بود ولی صرف گرایش به افکار آنارشیستی توجیهگر اعمال او نیست چنانکه نوآم چامسکی و بسیاری از متفکران آمریکائی نیز امروز گرایشهای آنارشیستی دارند و آنرا انکار هم نمیکنند.
کودک دوم یعنی رولند جی فرایر جونیور (Roland G. Fryer Jr. ) سیاه پوست، متولد ۱۹۷۷ بنا به گفته خودش بین ۸ تا ۱۰ تن از اطرافیان نزدیک خود را در جریان اعمال مجرمانه از دست داد. در سن ۱۸ سالگی حادثه یک دستگیری بدست پلیس زنگ خطر را برای او به صدا درآورد و یکباره طوفان تغییر در زندگی او وزیدن گرفت. بدلیل اینکه ورزشکار خوبی بود از دانشگاه تگزاس بورس ورزشی دریافت کرد و ظرف دو سال و نیم موفق به اخذ لیسانس و سپس در سال ۲۰۰۲ دکترای خود را از دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا دریافت نمود. رولند متوقف نشد و دوره فوق دکترا در اقتصاد را در دانشگاه شیکاگو زیر نظر یکی از برجستهترین اقتصاددانان آمریکا (منظور من تائید نقطه نظرهای این اقتصاددان نیست) بنامگری بکر (Gary Becker) تکمیل نمود. او امروز در سن ۳۰ سالگی یکی از ستارگان در حال اوج دانشگاه هاروارد و مدرس دانشگاه مزبور است. نیویورک تایمز در مقالهای بسیار بلند به نقل از یکی از اساتید هاروارد مینویسد، رولند، یک تئوریسین اقتصاد درجه اول است.
آنگونه که ستیون لویت (Steven Levitt) در کتاب پرفروش خود فریکونومیکس (Freakonomics) میگوید، میتوان اینگونه نتیجه گرفت که نهایتاً تأثیر والدین در حد آن چیزی است که “هستند” نه آن چه برای کودک “انجام میدهند”. تأثیر آنان بر رفتار کودک آنجا شروع میشود که فردی باهوش، تحصیل کرده دارای امکانات مالی بهتر و سخت کوش هستند که با فردی با مشخصات مشابه ازدواج کردهاند. (البته ضرری ندارد که نوعدوست، صادق و صمیمی، متفکر، کنجکاو در امور جهان و دوستدار انسانیت هم باشند) اما به گفته لویت زمانی که شروع به تلاش “بیش از حد” برای کنترل رفتار کودک و تربیت او به نحوی که خود میخواهند، میکنند دیگر کمی دیر شده است. تمام زحمت و خرج دنیا از این نقطه ببعد تأثیر چندانی در شکل دادن شخصیت کودک ندارد زیرا که کودک پیشاپیش سهم عمده پدر و مادر را از آنچه که آنان “هستند” اخذ کرده است.
اما یک سؤال بزرگ…داستان غمانگیز دوقلوهای بهم چسبیده، لاله و لادن بیژنی را بیاد دارید؟ این دو پس از شکست عمل جراحی جداسازی در سال ۱۳۸۳ به فاصله چند ساعت از یکدیگر درگذشتند.
چند روز پیش از عمل لادن در مصاحبهای چنین گفت: “ما دو انسان کاملاً جدا از هم هستیم که به یکدیگر چسبیدهایم. ما دیدگاههای متفاوت و شیوه زندگی متفاوتی داریم. ” زمانی که پس از اخذ لیسانس حقوق از یافتن شغل ناامید شدند روزی با چشمان گریان به خانه میآیند و تصمیم میگیرند بهر قیمت از هم جدا شوند. لادن تأکید میکند “بهر قیمتی”. لادن تصمیم داشت که پس از انجام عمل به شهرستان خود برگردد و به کار وکالت بپردازد در حالی که لاله میخواست در تهران بماند و به شغل روزنامهنگاری بپردازد.
بهرحال روزگار سرنوشت آنان را طور دیگری رقم زد. اما پرسش بزرگی که اینجا میماند اینست که لاله و لادن دوقلوهای بهم چسبیده، زیرنظر پدر و مادری واحد با محیط و اطرافیان و همقطاران یکسان (بدلیل طبیعت وضعیتشان) چگونه به دو انسان به قول لادن کاملاً جدا و با دیدگاههای متفاوت تبدیل میشوند؟ تئوریهای ساخت شخصیت منجمله ژنتیک و تأثیرات محیط چه پاسخی برای این Case دارند؟
اگر جواب مشخصی به این مسأله ندارید چندان نگران نباشید چون روانشناسان هم هنوز پاسخ درستی برای اینگونه موارد پیدا نکردهاند.
بخش عمده این مقاله از کتاب:
FREAKONOMICS: A ROGUE ECONOMIST EXPLORES THE HIDDEN SIDE OF EVERYTHING
استخراج شده است.
منبع: شهیر بلاگ
این نوشتهها را هم بخوانید
چـــــــــقدر قشنگ بود…!
عجیب نیست، من و خواهرمم دوقلوهای همسانیم ولی از لحاظ شخصیتی اصلا شبیه هم نیستیم!
و جوابای تستای شخصیتیمون هم مثل هم نیستن
من infp ام و اون entp
من آرتمیسم و اون افرودیت
با این که دوقلوییم و باهم بزرگ شدیم.
خیلی چیزامون شبیه همه و خیلی چیزامونم اصلا شبیه نیست… نمی دونم به چی بر می گرده ولی به نظرم مثل همون نوشته اول، ما با پنجاه درصد شخصیت خودمون به دنیا میایم.