کتاب دختری که رهایش کردی، نوشته جوجو مویز | خلاصه و معرفی
کتاب دختری که رهایش کردی رمان عاشقانهای از جوجو مویز است. این کتاب داستان تأثیرگذار یک نقاشی مربوط به دوران جنگ جهانی اول است که زندگی و سرنوشت دو انسان و کشور را به هم ربط میدهد.
دختری که رهایش کردی نامزد بهترین رمان سال ۲۰۱۲ شده و نمیتوانید آن را زمین بگذارید. به اعتقاد بسیاری از منتقدان این کتاب جوجو مویز از دیگر آثار او زیباتر و غنیتر است. این اثر درواقع ادامهی داستان ماه عسل در پاریس را روایت میکند.
دختری که رهایش کردی دربارهی زندگی دو زن با بعضی خصوصیات مشابه است که یکی از آنها با نام سوفی که مجبور میشود در زمان دوری شوهرش و در زمان اشغال فرانسه از خانوادهاش در مقابل نازیها مراقبت کند و زن دیگر به نام لیو در لندن زندگی میکند. سوفی در جریان جنگ جهانی اول با همسرش که هنرمند بوده است، خداحافظی میکند و او به میدان جنگ میرود. زمانی که فرانسه به دست نازیها اشغال میشود، تصویری که ادوارد از چهرهی همسرش سوفی کشیده است به دست یکی از سربازان آلمانی میافتد و توجه او را جلب میکند. در بحبوحهی این اتفاقات، سوفی تمام سعی خود را میکند تا بتواند بار دیگر همسرش را ببیند.
بعد از گذشتن حدود یک قرن حالا نوبت شنیدن داستان زندگی لیو است. همسر او روزهای آخر عمرش را سپری میکند و در این دوران نقاشی تصویر سوفی را به لیو میسپارد. در این میان ارزش واقعی این نقاشی معلوم میشود و بر سر اینکه به چه فردی تعلق است اختلافاتی به وجود میآید. به چالش کشیده شدن اعتقادات لیو مسئلهی اصلی کتاب دختری که رهایش کردی است که در انتهای تمامی این وقایع به شما نشان داده میشود. اینکه یک تابلوی نقاشی از دوران جنگ جهانی اول به زمان حال منتقل شود داستانی بدون هیجان به نظر میرسد؛ اما با خواندن این کتاب متوجه خواهیم شد که همین اتفاقات معمولی را جوجو مویز با هنر خاصش برای ما جذاب کرده است. او در این کتاب حال و هوای خاصی را به ما میبخشد. همچنین به گونهای زیبا، داستان را بهصورت موازی بازهی زمانی یک قرن به تصویر میکشد.
کتاب دختری که رهایش کردی
نویسنده: جوجو مویز
مترجم: کتایون اسماعیلی
انتشارات میلکان
«من فکر کردم دیگه دنیا واقعاً تموم شد. حس میکردم دیگه هیچوقت، هیچ اتفاق خوبی نمیافته. حس میکردم هرگز دیگه به زندگی طبیعی برنمیگردم. غذا نمیخوردم. بیرون نمیرفتم. نمیخواستم هیچکی رو ببینم. اما من زنده موندم پل. درنهایتِ تعجب، به زندگی برگشتم و زندگی… خب… زندگی دوباره برام قابل معاشرت شد.»
میدونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشتت میسپری؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود میاومد.
«تو واقعاً فکر میکنی که ماها حق انتخاب داریم؟» صداش خیلی ضعیف بود. «تو واقعاً فکر میکنی که ما انتخاب کردیم اینجوری زندگی کنیم؟ تو اینهمه خرابی و ویرونی، فکر میکنی خودمون انتخاب کردیم بخوایم شریک جرم یه عده از خدا بیخبرِ غاصب شیم؟ تو میدونی ما چه چیزهایی تو خط مقدم جبههها میبینیم؟ تو فقط به خودت فکر میکنی…»
من داشتم تماشات میکردم و توی دلم فکر میکردم که تو تودارترین دختری هستی که تا اونموقع دیدهم. یهجوری بودی که، اگه همهی دنیا روی سرت خراب میشد، تو چونهت رو بالا میکشیدی و آمرانه از زیر اون موهای قشنگت دوروبرت رو نگاه میکردی.»
چی میشه اگه ما تا همیشه وضع زندگیمون همین باشه و هیچ تغییری نکنه؟! یعنی همهی حرکتهامون و اوضاعمون رو مردهایی تعیین کنن که ازمون متنفرن؟ و مطمئن نیستم… مطمئن نیستم که بتونم…؟»
«من فکر کردم دیگه دنیا واقعاً تموم شد. حس میکردم دیگه هیچوقت هیچ اتفاق خوبی نمیافته. حس میکردم هرگز دیگه به زندگی طبیعی برنمیگردم. غذا نمیخوردم. بیرون نمیرفتم. نمیخواستم هیچکی رو ببینم؛ اما من زنده موندم، پل. درنهایتِ تعجب برگشتم به زندگی و زندگی… خب… دنیا دوباره برام قابلمعاشرت شد.»
سنت پرون، اکتبر ۱۹۱۶ خوابِ غذا میدیدم؛ باگت برشته و یه تیکه نون سفید دستنخورده که هنوز داشت تو فر ازش بخار بلند میشد با پنیر آبشده که از لبههای بشقاب زده بود بیرون و انگور و آلو تو یه کاسه کپه شده بود. بوی خوبی همهی فضا رو پر کرده بود. چیزی نمونده بود خودم رو بهشون برسونم و کمی ازشون بردارم که خواهرم جلوم رو گرفت. «پاشو!» زیرلب غرغر کردم: «گشنمه.» «بیدار شو سوفی!» میتونستم یهذره از اون پنیر رو امتحان کنم. میخواستم از اون پنیر بچشم، یه لقمهی بزرگ از اون نون گرم رو بذارم دهنم و بعدش یه حبه انگور، با همون بوی خوبی که داشت.
آنقدر میدوید تا ساق پایش تیر میکشید، تا پشت پیراهنش از خیسی عرق بهشکل آب به تنش میچسبید، تا جایی میدوید که صورتش از خیسی عرق براق میشد. اینقدر میدوید تا درد را حس میکرد، تا زمانیکه به هیچچیز دیگری فکر نکند جز دردهای فیزیکی.
خوابِ غذا میدیدم؛ باگت برشته و یه تیکه نون سفید دستنخورده که هنوز داشت تو فر ازش بخار بلند میشد با پنیر آبشده که از لبههای بشقاب زده بود بیرون و انگور و آلو تو یه کاسه کپه شده بود. بوی خوبی همهی فضا رو پر کرده بود. چیزی نمونده بود خودم رو بهشون برسونم و کمی ازشون بردارم که خواهرم جلوم رو گرفت. «پاشو!» زیرلب غرغر کردم: «گشنمه.» «بیدار شو سوفی!» میتونستم یهذره از اون پنیر رو امتحان کنم. میخواستم از اون پنیر بچشم، یه لقمهی بزرگ از اون نون گرم رو بذارم دهنم و بعدش یه حبه انگور، با همون بوی خوبی که داشت. میتونستم شیرینی میوهها رو حس کنم، اما خواهرم اونجا بود. دستش رو مچ دستم بودم و جلومو گرفت، نذاشت چیزی بخورم! تو یه چشمبههمزدن، همهچی، بشقابها و حتا بوهای خوش محو شدن. دستمو دراز میکردم که بگیرمشون، اما اونا یکییکی مثل حباب دور میشدن و میترکیدن. «سوفی؟»
لیو گفت: «تلفن کجاس؟» دخترک یک پاکت سیگار از جیب پیشبندش درآورد و یک سیگار روشن کرد. بیمعطلی گفت: «کدوم تلفن؟» «تو گفتی یه تماس تلفنی دارم؟» «آها، اون رو میگی. تلفنی در کار نبود. به نظر میرسید دنبال راهی هستی که از اونجا دربری.» پکی به سیگار زد و با کمی مکث گفت: «منو نشناختی، نه؟ مو. مو استوارت.» لیو که اخم کرد، او آه کشید. «دانشگاه توی یه درس همکلاس بودیم: نقاشی ایتالیایی، رنسانس و هنر زندگی.»
«خب این… نقاشی… خونه… وقتی فهمیدم چی سرِ سوفی اومده اینا بهم تلنگر زدن. اینا فقط چند تا شیء بودن. درواقع، اونا میتونن همهشون رو پس بگیرن. تنها چیزیکه مهمه خودِ آدمان.» به دستهایشان نگاه کرد و توی صدایش خش افتاد. «تنها چیزیکه توی این دنیا ارزش داره اینه که آدم عاشق کیه.»
«این بهت یه درس راجعبه عشق میده.» پل شروع کرد به لبخندزدن، اما حرف ماریان تمام نشد. مشتش را روی بازوی پل تنگتر کرد. «این چی بهت یاد داد، آقای مککافرتی؟ بهت یاد داد که توی زندگی چیزای مهمتری از برندهشدن هم هست.»
«تو فقط رنگت پریده.» «بیشتر دقت کن. زیر چشمام، توی گودی گلوم. به من نگو اون رنگایی که میبینی همون چیزاییه که انتظارش رو داشتی. واقعاً نگاه کن و بعدش بهم بگو واقعاً چه رنگایی میبینی.» برادرم زل زد به گلوم. نگاه خیرهش آروم روی همهی صورتم میچرخید. گفت: «من آبی میبینم. زیر چشمات آبیرنگه، آبی و بنفش، و آره، همهی گردنت هم سبزرنگه و نارنجی. باید دکتر خبر کنیم! توی صورتت یهمیلیون رنگ مختلف هست. شبیه دلقکا شدی!» گفتم: «ما همه دلقکیم. فقط ادوارد این رنگا رو واضحتر از هر کس دیگهای دید.»
دختر کوچیکش مادرزاد فلج به دنیا اومده بود. هیچ پیشرفتی هم نکرده بود؛ فقط میتونست غذاهای پختهشده رو بخوره. توی یازدهسالگی بیشتر اوقات بهشدت مریض بود. سالم نگهداشتنِ لوئیزا توی شهر کوچیکمون از وظایف همهمون بود. اگه شیر یا سبزیجات خشک اضافهای وجود داشت، معمولاً به خونهی شهردار فرستاده میشد. «وقتی دوباره حالش بهتر شد، بهش بگو که میمی احوالش رو میپرسید. هلن داره براش یه عروسک دقیقاً شبیه عروسک میمی میدوزه. میمی معتقده که اونا باید خواهر باشن.» شهردار دستم رو نوازش کرد. «شما دخترا خیلی مهربونین. واقعاً خدا رو شکر میکنم که تو برگشتی اینجا، اونم وقتی میتونستی توی پاریسِ امن بمونی.» «خب تضمینی هم وجود نداشت که آلمان به این زودیا به شانزهلیزه حمله نکنه. بهاضافهی اینکه نمیتونستم هلن رو اینجا تنها بذارم.» «اون بدون تو نمیتونست توی این اوضاع ادامه بده. تو دیگه حسابی برای خودت خانمی شدی. پاریس برای تو جای خوبی بود.» «شوهرم برای من کافیه.» «خدا حفظشون کنه. خدا همهی ما رو حفظ کنه.» شهردار
اون کمپ جبرانی که الان ادوارد توش بود، میگفتن یکی از بدترین جاهاست. مردها رو تو دستههای دویستتایی رو زمین خالی میخوابوندن، تنها غذایی که بهشون میدادن سوپ آبکی بود با کمی پوست جو و گاهاً چند تا موش مرده! اونا رو برای سنگشکوندن یا ریلسازی میبردن. وادارشون میکردن تیرهای سنگین آهنو بذارن رو دوششون و به کیلومترها دورتر ببرن. کسایی که از خستگی و ناتوانی جا میموندن، کتک میخوردن، تنبیه میشدن و یا جیرهی ناچیز غذاشون حذف میشد. اونجا پر بود از بیماریهای مسری و بهخاطر یه خطای کوچیک بهشون شلیک میکردن. من همهی اینا رو میدونستم و تصویر این فکرها ذهنمو درگیر کرده بود.
میدونی چه حسی داره وقتی خودت رو به سرنوشتت بسپری و فرار کنی؟ یهجورایی بهت خوشامد میگه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی، و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ! امید بود که داشت همراه با این تسکین پدیدار میشد. بهزودی میتونستم ادوارد رو ببینم. ما توی اون دنیا به هم میرسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اونقدر بیرحم نیست که ما رو از آرامش پسازمرگ محروم کنه.
«نمیخوام بدبین به نظر بیام یا هرچی، ولی فکر نمیکنی یکی از دلایلی که بهنظرت همهچی توی زندگی سابقت عالی و بینقص بوده اینه که اون الان دیگه مرده؟ همیشه چیزایی که زود تموم میشن کاملتر به نظر میرسن. ستارههای سینمایی که جوون مردهن این رو ثابت کردهن.»
مردای اینجا عکس عشقشون رو مثل طلسم و محافظی که از تاریکی و سیاهی حفظشون میکنه با خودشون دارن. عکسای مچالهشدهی کثیفی که توی بدترین شرایط ازش مثل گنج محافظت میکنن.
«من نمیخوام نگات کنم موقع رفتن، ادوارد. وقتی از جلوی چشمم دور میشی، چشمام رو میبندم و تو رو توی ذهنم تصور میکنم.» اینا رو بهش گفتم و اونم تأیید کرد. یهو گفت: «قبل از اینکه بری.» و بعد منو کشید طرف خودش و محکم منو بوسید. لباش روی لبام بود. دستای بزرگش منو سفت گرفته بودن. بهش چسبیده بودم. منم بغلش کردم و چشمای پُر از اشکم رو بستم و توی بغلش نفس کشیدم، با همهی وجودم عطر تنش رو بو کشیدم. انگار میخواستم آخرین لحظهی بودنش رو برای تمام نبودنش ثبت کنم.