کتاب مردم مشوش – نوشته فردریک بکمن – خلاصه و معرفی
کتاب مردم مشوش داستان جذاب دیگری از فردریک بکمن است. این داستان در مورد یک گروگانگیری است که در یکی از شهرهای کوچک سوئد اتفاق میافتد. اما این گروگانگیری با تمام گروگانگیریهای دیگری که شنیدهاید، فرق میکند. گروگانگیرهایی را تصور کنید که خودشان هم درست نمیدانند باید چکار کنند و گروگانهایی که میخواهند پیتزا سفارش دهند، تقاضای آتشبازی میکنند و … پلیسهای این داستان هم مانند پلیسهای دیگر نیستند، هرچند وقتی به آپارتمانی میرسند که منشا همه اتفاقات است، خبری از گروگانگیرها نیست.
این داستان هم مانند دیگر آثار بکمن، سرشار از غافلگیریهای ناب است. سوژهای متفاوت، گفتگوهایی که شما را میخنداند و به فکر فرو میبرد و در کنارش، اتفاقهایی که باعث میشود به قدرت دوستی برای بار چندم، ایمان بیاورید.مردم مشوش اصلاً آن چیزی که به نظر میآید نیست. نه سارق، سارق است و نه خرگوش، خرگوش. فقط یک پل همه را به هم وصل میکند. بکمن مثل جریان زندگی است. همیشه رازهایی تاریکتر و جذابتر در پس ظاهر کلماتش وجود دارد. سال ۱۹۷۳ بعد از جریان گروگانگیری حقیقی در استکهلم، چهار کارمند بانکی که گروگان گرفته شدند، برای گروگانگیر خودشان دل میسوزاندند و از آنجا اسم سندرم استکهلم روی آنها ماند. بکمن در این کتاب این مفهوم را بسط و گسترش داد. نشانمان داد تشویشهای همیشهٔ زندگی، تلاشهای روزمره و تصمیماتمان چطور روی بقیه تأثیر میگذارد.
مردم مشوش اصلاً آن چیزی که به نظر میآید نیست. نه سارق، سارق است و نه خرگوش، خرگوش. فقط یک پل همه را به هم وصل میکند. بکمن مثل جریان زندگی است. همیشه رازهایی تاریکتر و جذابتر در پس ظاهر کلماتش وجود دارد. سال ۱۹۷۳ بعد از جریان گروگانگیری حقیقی در استکهلم، چهار کارمند بانکی که گروگان گرفته شدند، برای گروگانگیر خودشان دل میسوزاندند و از آنجا اسم سندرم استکهلم روی آنها ماند. بکمن در این کتاب این مفهوم را بسط و گسترش داد. نشانمان داد تشویشهای همیشهٔ زندگی، تلاشهای روزمره و تصمیماتمان چطور روی بقیه تأثیر میگذارد.
کتاب مردم مشوش
نویسنده: فردریک بکمن
مترجم: زهرا چفلکی
نشر روزگار
جان چند نفر باید در میان باشد تا کشتن یک آدم مجاز شود؟ یک میلیون؟ هزار و پونصد نفر؟ دو تا؟ فقط یکی؟ اصلاً هیچی؟ معلوم است که نمیتوانید به این سؤال جواب بدهید چون اصلاً هیچ جوابی وجود ندارد.
حقیقت این است که اگر مردم آنقدری که در اینترنت نشان میدهند، خوشبخت بودند که کل زمان کوفتیاشان را در اینترنت نمیچرخیدند. کدام خری در روزی که دارد عشق و حال میکند، چند ساعت وقت میگذارد و از همه چیز عکس میگیرد؟
«پس برندهها کلی پول درمیآرن که به نظرم این هم خیلی مهمه. تو با پولت چی کار میکنی؟» «فاصلهٔ بین خودم و مردم رو میخرم.» روانشناس قبلاً هرگز همچین چیزی نشنیده بود: «منظورت چیه؟» «رستورانهای گرون، میزهاشون رو جدا از هم میچینن. قسمت فرست کلاس هواپیما، صندلی وسط نداره. هتلهای گرون قیمت قسمت ورودی مخصوص و جدا دارن. گرونترین چیزی که روی این کرهٔ خاکی میتونی بخری، فاصلهست.»
مثلاً آدم درک میکند که همسرش به خاطر تنهایی یا لغزش شهوانی خیانت کرده باشد. تو همیشه سر کار بودی و برای رابطهمون وقت نمیذاشتی. ولی اگر با این جمله بهت خبر بدهند که: «آم… خب… معشوقهٔ پنهانی من، رئیس خودته.» آن وقت است که دیگر نمیتوانی بلند بشوی. این یعنی دلیل آن همه اضافه کاریهایی که رئیست سرت میریخت با دلیل خیانت همسرت یکی است. دوشنبهٔ بعد از این اتفاق به محل کارت میروی و همان رئیس بهت میگوید: «آم… برای همهمون زمان سختیه. به نظرم دیگه نباید اینجا کار کنی.» جمعه همسر و کار و زندگی داشتی، حالا بیخانمان و بیکار شدهای. آنوقت چی کار میکردی؟ وکیل میگرفتی؟ شکایت میکردی؟ نه.
آدم بودن، خیلی دردناک است. خودت را نمیفهمی، از بدنی که در آن گیر افتادهای خوشت نمیآید. به چشمهای خودت در آینه زل میزنی و تعجب میکنی که اینها دیگر کی هستند، همیشه هم یک سؤال از خودت میپرسی: «چه مرگمه؟ چرا این حس رو دارم؟»
آدم بودن، خیلی دردناک است. خودت را نمیفهمی، از بدنی که در آن گیر افتادهای خوشت نمیآید. به چشمهای خودت در آینه زل میزنی و تعجب میکنی که اینها دیگر کی هستند، همیشه هم یک سؤال از خودت میپرسی: «چه مرگمه؟ چرا این حس رو دارم؟»
پلیس مسن گلویش را صاف کرد، چرخید و گوشیاش را برداشت. مدتی همانجا ایستاد. امیدوار بود کسی از او نپرسد دارد چی کار میکند. جک از پشت سرش گفت: «بابا…» جیم گفت: «هوم.» «خدایی داری گوگل میکنی در وضعیت گروگانگیری چی کار باید بکنیم؟» «آره.»
«میدونی بدترین بخش پدر و مادر شدن چیه؟ همیشه بر اساس بدترین لحظات زندگی قضاوتت میکنن. ممکنه یه میلیون کار درست تو زندگیت کرده باشی، ولی کافیه فقط یه اشتباه کنی. بعد تبدیل میشی به همون پدر بیفکری که وقتی توی پارک، تاب به سر بچهش خورد، سرش توی گوشیش بود.
خودتان هم مواقعی افسرده شدهاید، دردهای کشندهای در بدنتان حس کردهاید که اشعهٔ ایکس عمراً نمیتواند نشانشان بدهد و نمیتوانید دردتان را حتی برای کسانی که خیلی دوستشان دارید، توضیح بدهید. در اعماق وجودتان، جایی که دوست ندارید خاطرات دفن شدهاتان را مرور کنید، میدانید که تفاوتتان با آن مردی که لبهٔ پل ایستاده است، خیلی خیلی کمتر از چیزی است که آرزویش را دارید.
آن موقع بود که فهمید تقریباً همهٔ آدمها، همین سؤال را از خودشان میپرسند: من خوبم؟ باعث میشم کسی به وجودم افتخار کنه؟ برای جامعه، آدم مفیدی هستم؟ کارم رو خوب انجام میدم؟ سخاوتمند و با ملاحظهام؟ نجیبم؟ کسی دوست داره با من دوست بشه؟ مامان یا بابای خوبی هستم؟ آدم خوبی هستم؟ آدمها واقعاً دوست دارند آدم خوبهٔ ماجرا باشند. مهربانی کنند.
وقتی بچهای دلت میخواهد زودتر بزرگ بشوی و برای همه چیز خودت تصمیم بگیری. اما وقتی آدم بزرگِ میشوی، میفهمی تصمیم گرفتن، مزخرفترین بخش زندگی است. که همیشه باید انتخاب کنی، انتخاب کنی به کی رأی بدی، چه رنگ کاغذ دیواری را دوست داری و چه نوع ماستی به شخصیتت میخورد. انتخاب میکنی و دیگران هم انتخابت میکنند. این موضوع هر ثانیه و تا آخر عمرت ادامه دارد.
«برای همین آدمهایی مثل تو، همیشه به آدمهای موفق نگاه میکنن و میگن آره، آره، طرف پولداره، ولی خوشبخت هم هست؟ انگار قرار خودشون معنی زندگی همه را بدونن. اما فقط یه احمق میتونه تمام مدت دور خودش بچرخه و شاد باشه.»
جواب داد: «میدونی بدترین بخش پدر و مادر شدن چیه؟ همیشه بر اساس بدترین لحظات زندگی قضاوتت میکنن. ممکنه یه میلیون کار درست تو زندگیت کرده باشی، ولی کافیه فقط یه اشتباه کنی. بعد تبدیل میشی به همون پدر بیفکری که وقتی توی پارک، تاب به سر بچهش خورد، سرش توی گوشیش بود. تمام روزهای زندگیشون حواست به بچهت هست و فقط یه بار که میخوای یه پیام رو بخونی، انگار تمام اون زحمتهات ناپدید میشه. هیچکس نمیتونه بره پیش روانشناس و بگه تقصیر خودش نبوده که تاب به سر بچهش خورده. پدر و مادرها همیشه با اشتباهاتشون تعریف میشن.»
کلاً همهٔ آدمها یکی را دوست دارند، آنها هم که یکی را دوست دارند، کلی شبهای مزخرف بیخوابی کشیدن را تجربه کردهاند. مدام از این پهلو به آن پهلو چرخیده و به این فکر کردهاند که آخر چطور میشود آدم، آدم بشود. گاهی هم فکرهای مسخرهای به ذهنمان میزند که شاید خیلی به دردنخور باشند ولی خب، در آن لحظه مبتکرانه به نظر میرسند.
همهمون در درون به خودمون تلقین میکنیم که کارهامون داره در جهت بهتر شدن دنیا عمل میکنه. حداقل باعث نمیشیم دنیا جای بدی باشه. که طرف درستی هستیم. شاید فکر میکنیم… نمیدونم… فکر میکنیم حتی بدترین کارهامون برای کمک به رسیدن به یه هدف والا و برتره. همهٔ آدمها میدونن در موقعیت خودشون کدوم کار بده و کدوم کار خوب و اگر یک موقع خطایی بکنیم، براش بهونه میتراشیم. فکر کنم تو جرمشناسی بهش میگن پروژهٔ خنثیسازی. ممکنه براش دلایل عقلانی یا مذهبی بیاریم، خودمون رو قانع کنیم که چارهٔ دیگهای نداریم به هر حال، میخوایم به زور هم که شده، کار بدمون رو خوب نشون بدیم. به شخصه فکر میکنم هیچکس نمیتونه با این فکر که… آدم بدیه، زندگی بکنه.»
«ما نمیتونیم دنیا رو تغییر بدیم، خیلی وقتها زورمون به تغییر دادن مردم هم نمیرسه. هر بار فقط، یه کوچولو تغییر میکنن. هر وقت شانسش رو داشته باشیم، کارمون رو انجام میدیم، عزیز دلم. اونهایی که میتونیم رو نجات میدیم. تمام تلاشمون میکنیم. بعد هم یه راهی پیدا میکنیم تا به خودمون ثابت کنیم که… هر کاری از دستمون برمیاومد رو انجام دادیم. برای همین میتونیم بدون غرق شدن به زندگی پر از اشتباهمون ادامه بدیم.»
قلبمان مثل حبابی صابونی است. همان لحظه که آرام میگیریم، هوس میکند عاشق بشود، صدمه ببیند و بشکند. آن هم در کمتر از یک چشم به هم زدن. چیزی تحت کنترلمان نیست. برای همین تظاهر میکنیم که مثلاً داریم از پس همه چی، زن، زندگی و بچه برمیآییم. تظاهر میکنیم که معمولی هستیم. حساب و کتاب سرمان میشود.
زمستان وقتی از راه میرسید که دیگر پاییز همهٔ کارها را انجام داده بود. همهٔ برگها را خشک کرده و آرام آرام یاد تابستان را از ذهن مردم دور کرده بود. کل کاری که زمستان میکرد این بود که هوای یخ با خودش بیاورد و افتخار همهچیز را به اسم خودش بزند. شبیه مردهایی میماند که بیست دقیقه بالای سر کبابهای بابیکیو میایستند و فکر میکنند شاهکار کردهاند. ولی توی عمرشان حتی یک بار یک وعده غذای کامل نپختهاند.
فکر میکرد فقط خودش زبان شوهرش را میفهمد. انگار که راجر یک اسب است و او هم مترجمی جادویی که وظیفه دارد حرفهای این اسب را برای مردم جهان ترجمه کند. وقتی در رستوران نشستهاند و راجر به گارسون میگوید صورت حساب را بیاورند، آنالینا میچرخد و به گارسون لب میزند: «صورت حساب، لطفاً.» بعد با یک دستش ادای نوشتن کف دست دیگرش درمیآورد. اگر راجر به حرفهای آنالینا توجه میکرد، حتماً دیوانه میشد.
اگه بخوام صادقانه بگم، همهمون در درون به خودمون تلقین میکنیم که کارهامون داره در جهت بهتر شدن دنیا عمل میکنه. حداقل باعث نمیشیم دنیا جای بدی باشه. که طرف درستی هستیم. شاید فکر میکنیم… نمیدونم… فکر میکنیم حتی بدترین کارهامون برای کمک به رسیدن به یه هدف والا و برتره. همهٔ آدمها میدونن در موقعیت خودشون کدوم کار بده و کدوم کار خوب و اگر یک موقع خطایی بکنیم، براش بهونه میتراشیم. فکر کنم تو جرمشناسی بهش میگن پروژهٔ خنثیسازی. ممکنه براش دلایل عقلانی یا مذهبی بیاریم، خودمون رو قانع کنیم که چارهٔ دیگهای نداریم به هر حال، میخوایم به زور هم که شده، کار بدمون رو خوب نشون بدیم. به شخصه فکر میکنم هیچکس نمیتونه با این فکر که… آدم بدیه، زندگی بکنه.
عشق یعنی هنوز شیفتهٔ طرف هستی… اما مقطعی و گاه به گاه. باید معقول باشیم. مسئله این است که همه چیز به هم ربط دارد. خوشبختی به میزان توقع خودمان بستگی دارد. حالا هم که اینترنت آمده. کل دنیا مدام از ما میپرسد: «زندگی به این اندازه که ما میگیم، خوب و کامل هست یا نه؟ خب؟ الان چی؟ اینجای زندگی به این اندازه که ما نشون میدیم، خوشبخت هستی؟ اگه نیستی، دست بجنبون و تغییرش بده!» حقیقت این است که اگر مردم آنقدری که در اینترنت نشان میدهند، خوشبخت بودند که کل زمان کوفتیاشان را در اینترنت نمیچرخیدند.
حقیقت؟ حقیقت تمام این ماجراها؟ حقیقت این است که این داستان در مورد خیلی چیزهاست، اما بیشتر از همه دربارهٔ احمقهاست. چون ما هر کاری از دستمان بربیاید، انجام میدهیم، واقعاً تلاش میکنیم. سعی میکنیم بزرگ شویم، همدیگر را دوست داشته باشیم و بفهمیم بالاخره این یو اس بی کوفتی کدام طرفی وارد کابلش میشود. دنبال چیزی هستیم که به آن چنگ بزنیم. چیزی که برایش بجنگیم. چیزی که مراقبش باشیم. تمام زورمان را میزنیم تا به بچههایمان یاد بدهیم شنا کنند. همهٔ ما در این کارها با هم مشترکیم، با این که با هم غریبه هستیم، اما نمیدانیم چه تأثیری روی هم میگذاریم. چطور زندگی تو، زندگی من را عوض خواهد کرد.
شاید امروز در میان جمعیت، با عجله از کنار هم گذشته باشیم و هیچ کداممان نفهمیده باشیم. شاید لحظهای لباسهایمان به هم خورده باشد و بعد فقط راهمان را کشیده و رفته باشیم. من نمیدانم تو کی هستی. اما امروز بعد از ظهر که به خانهات رسیدی، وقتی روز تمام شد و شب محاصرهامان کرد، نفس عمیقی بکش. بالاخره از پس امروز هم برآمدیم. فردا روز دیگری آغاز خواهد شد.
سالها پیش مادر این سارق بانک وقتی میدید بچهاش که تکههای یخ و پوست لیمو را روی پیشخوان آشپزخانه جا گذاشته و بدو بدو برمیگردد تا آنها را جمع کند، میگفت: «اگه مغزت کار نکنه، باید از پاهات کار بکشی!» (البته باید بگویم وقتی مادر جناب سارق بانک مرد، آنقدر الکل توی خونش بود که ترسیدند جسدش را آتش بزنند تا مبادا منفجر نشود. ولی خب این دلیل نمیشود که نصیحتهایش، پندهای خوبی نداشته باشند.)