کتاب مردم مشوش، نوشته فردریک بکمن
مردم مشوش
نویسنده : فردریک بکمن
مترجم : الهام رعایی
نشر نون
۳۵۲ صفحه
یک سرقت مسلحانه از بانک. یک گروگانگیری. یک شلیک. یک راه پله پر از نیروهای پلیس آماده یورش به داخل یک آپارتمان. ماجرا خیلی ساده به اینجا میانجامد، خیلی سادهتر از آنچه فکر کنی. همه آنچه برای چنین پایانی لازم است فقط وفقط یک ایده خیلی خیلی بد است و بس.
این داستان حکایت خیلی چیزها است اما بیشتر از همه حکایت احمقها است. به همین دلیل، باید همین جا خیلی رک و راست گوشزد شود که احمق خواندن دیگران خیلی راحت است اگر به آنها به چشم انسان نگاه نکنی، مخصوصا اگر کسانی را داشته باشی که سعی کنی در برابرشان آدم نسبتا خوبی باشی.
چون اینکه از آدمها انتظار برود همیشه از عهده اکنون برآیند توقع بیجایی است. آدم باید شغل داشته باشد و سقفی بالای سر و یک خانواده. آدم باید مالیات بپردازد و زیرپوشش همیشه تمیز باشد و پسورد لعنتی وای فای را هم یادش نرود. بعضی از ماها هرگز از عهده کنترل این اوضاع آشفته برنمی آییم، زندگیمان فقط میگذرد، زمین با سرعت دو میلیون کیلومتر بر ساعت در فضا به پیش میرود و ما عین یک جفت جوراب فراموش شده چهار ستون بدنمان از ترس میلرزد. قلبهایمان مثل صابون از دستانمان لیز میخورد و به محض اینکه لحظهای آرام بگیریم و آرامشمان را به دست بیاوریم دوباره شروع به تپیدن میکند و دوباره عاشق میشود و دوباره شکست میخورد.
کنترل هیچ چیز دست ما نیست. پس میآموزیم که فقط وانمود کنیم اوضاع روبه راه است؛ کارمان، زناشوییمان، بچههایمان. همه چیز. وانمود کنیم معمولی هستیم، یکی هستیم مثل بقیه، که میدانیم «سطح استهلاک وام» و«نرخ رشد تورم» یعنی چه، که میدانیم رابطه چیست. حقیقت این است که ما از رابطه همان قدر میدانیم که از فیش یواس بی؛ همان موجودات کثافتی که هر بار بخواهی ازشان استفاده کنی باید چهار بار امتحانشان کنی از این ورنه، از این ور هم نه، باز هم نه، حالا شد! ). وانمود کنیم پدر و مادر خوبی هستیم، حال آنکه تنها کاری که برای بچههایمان میکنیم این است که خوراک و پوشاکشان را فراهم کنیم و اگر از روی زمین آدامس جویده کسی را برداشتند و خوردند، حسابی عتاب وخطابشان کنیم. همه ما یک زمانی آکواریوم داشتیم و بعد یک روز همۀ ماهیهای آن مردند و ما هرگز ذرهای بیش از آنچه درباره ماهیها میدانستیم و میدانیم درباره بچهها نمیدانیم. پس این مسئولیت هر روز صبح تمام وجودمان را از زندگی خالی و با ترس میانبارد. هیچ طرح و نقشهای نداریم، فقط تلاش میکنیم امروز هم بگذرد، زیرا فردا روز دیگری است.
گاه زجر میکشیم، زجری بسیار ترسناک، نه به هیچ دلیلی جز اینکه انگار این پوست و گوشت و خون مال کس دیگری است غیر از ما. گاه حملات ترس به سراغمان میآید، چون قبضها باید پرداخت شوند و ما باید بالغانه رفتار کنیم اما نمیدانیم چطور، چون شکست در بالغ بودن به شکل خطرناک و ناامیدکنندهای آسان است.
چون همه کسی را دوست دارند و همه آنها که کسی را دوست دارند شبهای وحشی بیخوابی را تجربه کردهاند، شبهایی که تا صبح از این دنده به آن دنده شدهاند به امید پیدا کردن راهی برای آدم ماندن. و این گاه ما را به سمت کارهایی میراند که از دور ابلهانه و درک ناشدنی است اما در آن لحظه بهترین راه ممکن به نظر میآید.
همه آنچه نیاز است این است: یک ایده خیلی خیلی بد. مثلا، یک روز صبح، مردی سی ساله تپانچه دردست از خانه بیرون میزند و این از نگاه یک ناظر بیرونی کاری است وحشتناک احمقانه – چون این داستان حکایت یک گروگانگیری است. اما فکر نکنید قرار بود چنین شود. یعنی قرار بود داستان باشد، اما گروگانگیری نه. اینکه یک سرقت مسلحانه بانک باشد عمدی بود اما بعد همه چیز قدم به قدم به سمت جهنم پیش رفت، چون گاه رفتار سارقان بانک چنین است. پس سارق سی و نه ساله فرار کرد، بدون آنکه از پیش نقشهای برای فرار داشته باشد، و این ماجرا دقیقا شد مصداق بارز حرف مادرش؛ وقتی در کودکی یخ و پوست لیمو را روی میز آشپزخانه ول میکرد و بعد مجبور بود بدوبدو برگردد تا جمعشان کند، مادرش میگفت:
« آدمی که از مغزش کار نمیکشه باید هی از پاهاش کار بکشه» (شایان ذکر است مادر سارق وقتی که مرد این قدر جین و تونیک توی بدنش انباشته بود که از ترس انفجار از خیر سوزاندن جسدش گذشتند). درنتیجه، پس از سرقت بانکی که درواقع سرقت نبود، پلیس از راه رسید و سارق به سرعت هرچه تمامتر پاها را به کار انداخت و دوید سمت پیاده رو و خیابان را رد کرد و مستقیم رفت سمت اولین در. شاید«احمق» نامیدن سارق فقط به خاطر این کار کمی سخت باشد اما…
خب، میدانی دیگر. در به یک راه پله باز میشد که به سمت بالا میرفت. پس سارق ناچار راه بالا را در پیش گرفت. همه چیز برمی گردد به اینکه سارق یک سی و نه ساله کاملا معمولی بود در شرایط کاملا عادی. او از آن سی و نه سالههای سوسول نبود که بحران چهل سالگی را با خریدن شلوار دوچرخه گران و کلاه شنا طی میکنند چون در روحشان یک حفره تاریک دارند، بلکه از آن سی و نه سالهها بود که مصرف روزانه پنیر و آرد گندمشان چنان است که همه باید و نبایدهای پزشکی در موردشان بیشتر به یک فریاد کمک میماند تا به یک رژیم غذایی سالمسازی، سارق با غددی تا نهایت باز و در حالترشح به طبقه بالا رسید و با هن هنی که آدم را یاد کلوپهایی میانداخت که برای ورود به آنها باید یک کلمه عبور سری را از لای یک شکاف در به زبان بیاوری. به عبارت دیگر، شانس جان سالم به در بردن از دست پلیس برایش در حد صفر بود.
اما دست برقضا سارق همان وقت رو برگرداند و متوجه در باز یکی از آپارتمانها شد. از قضا، آپارتمان را گذاشته بودند برای فروش، پس توی آپارتمان پر از جمعیتی بود که برای بازدید آزاد آمده بودند. سارق نفس نفس زنان و خیس عرق و تپانچه دردست خودش را انداخت تو، و چنین شد که ماجرا تبدیل شد به یک گروگانگیری
و بله، بعد هم چنان شد که شد: پلیس ساختمان را محاصره کرد، سروکله روزنامهنگارها پیدا شد، حتی خبرنگار تلویزیون هم از راه رسید و برنامه رفت روی آنتن. همه اینها فقط ظرف چند ساعت اتفاق افتاد. و بعد البته که سارق پشیمان شد. انتخاب دیگری نداشت. درنتیجه، هر هشت گروگان – هفت بازدیدکننده و یک مشاور املاک – آزاد شدند. چند دقیقه بعد، پلیس به ساختمان یورش برد اما آپارتمان خالی بود.
هیچ کس نمیداند سارق کجا غیبش زد. و این تمام آن چیزی بود که لازم بود بدانی. و اکنون داستان آغاز میشود…