کتاب بریت ماری اینجا بود ، نوشته فردریک بکمن
کتاب بریت ماری اینجا بود
نویسنده : فردریک بکمن
مترجم : حسین تهرانی
انتشارات کتاب کولهپشتی
۳۹۲ صفحه
کارد. چنگال قاشق
درست به همین ترتیب. بریت – ماری یقینا جزء آن دسته افرادی نیست که دیگران را محکوم کنند، اص؛ ولی آخر به ذهن کدام انسان متمدنی خطور میکند که قاشق، چنگال و کارد را در کشوی آشپزخانه جور دیگری بچیند؟ بریت – ماری هیچ کس را محکوم نمیکند، اصلا. ولی هر چه باشد، ما که حیوان نیستیم!
یکی از دوشنبههای ماه ژانویه است. بریت – ماری در یکی از دفاتر ادارهی کار، پشت یک میزتحریر کوچک نشسته است. البته این موضوع هیچ ربطی به قاشق و چنگال ندارد، ولی نشانهای است دال بر اینکه همه چیز با ناکامی مواجه شده است. قاشقها و چنگالها باید کاملا عادی در کشو قرار بگیرند، چون زندگی هم باید عادی باشد. زندگیهای عادی راضیکننده هستند؛ آدم آشپزخانه را نظافت میکند، بالکنش را دارد و از بچهها مراقبت میکند. و زحمت این کار بسیار بیشتر از آن است که آدم تصور میکند. خب، منظور نظافت بالکن است.
در زندگی عادی، آدم واقعا در ادارهی کار نمینشیند.
خانم جوانی که اینجا کار میکند، مثل آقایان، موهای کوتاهی دارد. نه اینکه کسی مخالفتی با این کار داشته باشد، البته که نه. بریت – ماری اهل پیشداوری کردن نیست. احتمالا این سبک آرایش مو مدرن است، بله، حتما همین طور است. خانم جوان به یک برگه اشاره میکند و انگار عجله داشته باشد، لبخند میزند.
لطفا اسم، شمارهی شناسنامه و محل اقامت تون رو وارد کنید! » مشخصات بریت – ماری باید ثبت شود. انگار خلافکار است. انگار آمده تا کار را از بخش واگذاری مشاغل بدزدد. خانم جوان لحظهای بعد میپرسد: «شیر و شکر؟ » و یک لیوان پلاستیکی پر از قهوه را به دست او میدهد.
بریت – ماری هیچ کس را محکوم نمیکند، اصلا؛ ولی آخر چه کسی چنین کاری را انجام میدهد؟ قهوه، داخل لیوان پلاستیکی! آیا ما در دوران جنگ به سر میبریم؟ بریت – ماری خیلی دوست دارد این پرسش را مطرح کند، ولی چون کنت همیشه به او تذکر میدهد که کمی «اجتماعیتر» رفتار کند، لبخند سیاستمدارانهای میزند و منتظر دریافت نعلبکی میماند.
کنت، شوهر بریت – ماری است. او مقاطعه کار است و در کارش به شکلی باورنکردنی، واقعا باورنکردنی، موفق. با آلمان معامله میکند و فردی بسیار اجتماعی است. خانم جوان دو بستهی کوچک یک بارمصرف حاوی شیر را جلوی او میگیرد، از همان بستههای شیر که لازم نیست در یخچال نگه داری شوند. بعد یک لیوان پلاستیکی را که پر از قاشقهای پلاستیکی است، به سمت او هل میدهد. اگر خانم جوان یک مار سمی را جلوی او گذاشته بود، به وحشت بریت – ماری ذرهای افزوده نمیشد.
خانم جوان از سر عدم تفاهم میپرسد: «نه شیر، نه شکر؟ » بریت – ماری سرش را به علامت منفی تکان میدهد و دستش را روی میز تحریر میکشد، انگار پر از خرده نانهای نامرئی باشند. هرجا را که نگاه میکنی، پرونده و پوشه تلنبار است. بریت – ماری با خودش فکر میکند، طبیعی است که این خانم جوان فرصت نمیکند اتاق کارش را مرتب کند، چون تمام وقت در فکر پیشرفت و ترقی در کارش است.
خانم جوان لبخند میزند و به برگه اشاره میکند: «اوکی. لطفا آدرس تون رو اینجا بنویسید! . » بریت – ماری به پاهایش چشم میدوزد و پرزهای نامرئی را از روی دامنش پاک میکند. دلش برای خانه و کشوی قاشقها و چنگالهایش تنگ شده است. دلتنگ زندگی کاملا عادیاش است. دلش برای کنت تنگ شده است، چون در خانه، همیشه کنت برگهها را پر میکرد.
به نظر میرسد که خانم جوان دهانش را پر کرده، تا چیزی بگوید. بنابراین بریت – ماری پیشدستی میکند:
میتوانم از شما خواهش کنم به من چیزی بدهید که بتوانم فنجان قهوه را روی آن بگذارم؟ » بریت – ماری این جمله را با قاطعیتی میگوید که تنها در مواقعی از آن استفاده میکند که مجبور میشود تمام لطف و مرحمتش را به کار گیرد، تا یک چنین چیزی را«فنجان» بنامد، با وجودی که آن چیز، فقط یک لیوان پلاستیکی است.
از دهان خانم جوان که آن طرف میزتحریر نشسته، طوری بیرون میپرد: «چی؟ » که انگار آدم مجاز است هر جا که بخواهد، لیوان را بگذارد.
بریت – ماری تا جایی که ممکن است، لبخند اجتماعی میزند.
«فراموش کردید به من زیرلیوانی بدهید. میدانید، نمیخواهم میز کارتان را لکه دار کنم. »
از قیافهی خانم جوانی که آن طرف میزتحریر نشسته، پیداست که متوجه نمیشود بریت – ماری راجع به کدام زیرلیوانی حرف میزند. یا کدام نعلبکی، یا، با توجه به مدل موهایش، برای بریت – ماری مشخص میشود، کدام آینه.
اشاره میکند.
انگار زندگی به همین راحتی باشد. انگار هیچ تفاوتی نکند که آیا آدم از زیرلیوانی استفاده کند یا نه، یا قاشقها و چنگالها را مرتب کند یا نه! خانم جوان با خودکارش روی برگه میکوبد، به سطری که «محل اقامت» باید آنجا نوشته شود. بریت – ماری با صبوری تمام نفس میکشد، واقعا، اصلا آه نمیکشد.
«آدم که نمیتواند فنجان داغ قهوه را مستقیم روی میزتحریر بگذارد. رد آن روی میز میافتد، متوجه میشوید؟ » خانم جوان نگاهی به سطح میز تحریر میاندازد. این طور به نظر میآید که انگار تعدادی کودک سعی کردهاند روی آن سیب زمینی بخورند. آن هم با یک یواشین(۱). در تاریکی لبخند میزند و میگوید: «آخ، اصلا مهم نیست، میز همین طوری هم کاملا مستعمله و روش خیلی خط افتاده! »
بریت – ماری در درون فریاد میکشد. میگوید: «فکر نمیکنید شاید به این دلیل باشد که شما از زیرلیوانی استفاده نمیکنید؟ » صد البته از سر دلسوزی، لحنش اصلا«منفعلانه- هجومی» نیست، آن طور که یک بار فرزندان کنت که تصور میکردند بریت – ماری حرفهایشان را نمیشنود، گفتند. بریت – ماری واقعا قصد متلک پرانی ندارد. او دلسوز است. وقتی از فرزندان کنت شنید که گفتههایش «منفعلانه- هجومی» است، رفتارش تا هفتهها دلسوزانه شد.
خانم جوان کمی عصبی به نظر میرسد. ابروهایش را ماساژ میدهد.
بله… خب، اسم شما بریت ویسلاندره، این طور نیست؟ » بریت – ماری گفتهی او را تصحیح میکند: «بریت – ماری. فقط خواهرم مرا بریت صدا میزند. » خانم جوان او را تحت فشار میگذارد: «لطف میکنید برگه رو پر کنید؟ » بریت – ماری به برگه نگاه میکند. از او انتظار میرود که محل اقامت و مشخصاتش را افشا کند. اعتقادش این است که امروزه، آدم برای اینکه نشان دهد انسان است و وجود دارد، باید برگههای زیادی را پر کند. قرطاس بازی بیمورد، برای اینکه یک نفر بتواند مجوز حضور در جامعه را داشته باشد.
برخلاف میلش، دست آخراسم، شمارهی شناسنامه و شمارهی موبایلش را مینویسد، ولی سطر مربوط به محل اقامتش را خالی میگذارد.
خانم جوان میپرسد: «خانم ویسلاندر، چه تخصصی دارید؟ » بریت – ماری کیف دستیاش را محکم میچسبد. میگوید: «اجازه دارم به اطلاعتان برسانم که از اطلاعات عمومی فوق العادهای برخوردارم. »
خانم جوان میپرسد: «ولی در رشتهای تخصص ندارید؟ »
بریت – ماری نفسش را با سروصدای زیادی از بینی بیرون میدهد؛ این کار نشان دهندهی عصبانیت او نیست.
بریت – ماری هیچ وقت چنین کاری را انجام نمیدهد.
چون احساس میکند مورد هجوم قرار گرفته، برای روشن شدن قضیه میگوید: «اجازه دارم به اطلاعتان برسانم که قادرم تا دلتان بخواهد، جدول حل کنم. بدون داشتن معلومات، آدم نمیتواند چنین کاری را انجام دهد. »
بریت – ماری جرعهای قهوه مینوشد. طعم قهوه حتی به اندازهی یک سر سوزن، با قهوههایی که کنت درست میکند، قابل مقایسه نیست. کنت قهوههای فوق العادهای درست میکند؛ دوست و دشمن به این نکته اعتراف میکنند. بریت – ماری مسئولیت زیرلیوانی را به عهده میگیرد و کنت مسئولیت درست کردن قهوه را. آن دو زندگیشان را دقیقا به همین نحو برنامهریزی کردهاند.
خانم جوان میگوید: «اوه! » لبخند دلنشینی میزند و طور دیگری سعی میکند:
«سوابق شغلی؟ »
بریت – ماری به اطلاع او میرساند: «آخرین شغلی که داشتم، گارسونی بود. کارفرما هم از کارم بسیار راضی بود. »
خانم جوان لحظهای امیدوار میشود. ولی این وضعیت دوام چندانی پیدا نمیکند. میپرسد: «کی مشغول به این کار بودید؟ »
بریت – ماری پاسخ میدهد: «۱۹۷۸. »
خانم جوان میگوید: «اوه! » و سعی میکند عکس العمل ناگهانیاش را پشت یک لبخند پنهان کند. البته صد درصد موفق نمیشود. بعد جور دیگری تلاش میکند:
از اون زمان دیگه کار نکرده ید؟ » بریت – ماری، انگار به او توهین شده باشد، میگوید: «از آن زمان هر روز کار کردهام. به شوهرم کمک کردم. او یک شرکت دارد. »
خانم جوان دوباره امیدوار میشود. البته شاید از او انتظار میرفت وضعیت را بهتر درک کند.
«وظیفهی شما تو اون شرکت چی بود؟ »
بریت – ماری میگوید: «وظیفهام سرپرستی از بچهها و گرم نگه داشتن کانون خانواده بود. » خانم جوان برای سرپوش گذاشتن روی دلخوریاش، لبخند میزند؛ درست مثل آدمهایی که فرق«آپارتمان» و«کانون گرم خانواده» را نمیدانند. تفاوت در این است که آدم باید برای به دست آوردن مورد دوم زحمت بکشد. تفاوت در این است که آدم باید کاری کند که همیشه زیرلیوانی وجود داشته باشد، طعم قهوه خوب باشد و صبحها تختخواب چنان مرتب باشد که کنت بتواند نزد دوستان و آشنایانش لطیفه تعریف کند و بگوید که اگر آدم در اتاق خواب سکندری بخورد، احتمال اینکه روی تختخواب سقوط کند و پایش بشکند، بیشتر است از اینکه
روی زمین سقوط کند و دچار آسیب دیدگی شود. بریت – ماری از این کار کنت متنفر است. آدمهای متمدن وقتی وارد اتاق خواب میشوند، قدمهایشان را درست بر میدارند. آیا توقع زیادی است که آدم مثل یک انسان رفتار کند؟
هربار که کنت و بریت – ماری بخواهند به سفر بروند، بریت – ماری روی تشک پودر کیک میریزد و میگذارد این ماده بیست دقیقه بماند تا اثرش را بگذارد و تازه بعد تختخواب را مرتب میکند. ناترونی که در پودر کیک موجود است، کثافت و رطوبت را به خودش جذب و تشک را نو میکند. ناترون تقریبا برای همه چیز خوب است؛ حداقل تجربهی بریت – ماری که چنین میگوید. کنت همیشه غر میزند که دیرشان میشود، ولی بریت – ماری دستهایش را جلوی شکمش روی هم میگذارد و میگوید: «کنت، کاملا مشخص است که قبل از ترک خانه، باید تختخواب را مرتب کنم. تصور کن بلایی سرمان بیاید! »
دقیقا به همین دلیل است که بریت – ماری از سفر کردن خوشش نمیآید. مرگ. در مقابل این پدیده، حتی از دست ناترون هم کاری ساخته نیست. کنت معتقد است که بریت – ماری اغراق میکند و بریت – ماری هم در درون فریاد میکشد. احتمال اینکه آدم در مسافرت از دنیا برود، هست. آن وقت اگر صاحبخانه در آپارتمان را به زور باز کند و مردم چشمشان به تشک کثیف آنها بیفتد، با خودشان چه فکر میکنند؟ نمیگویند کنت و بریت – ماری در کثافت خودشان غوطه ور بودهاند؟