کتاب شهر خرسها، نوشته فردریک بکمن
شهر خرسها
نویسنده : فردریک بکمن
مترجم : سبا هاشمینسب
انتشارات چترنگ
۵۵۲ صفحه
اواخر عصر یکی از روزهای انتهای مارس، نوجوانی یک تفنگ دولول برداشت. به جنگل رفت. آن را روی پیشانی کس دیگری گذاشت و ماشه را کشید.
داستان، روایت این است که چطور کار به اینجا رسید.
بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ
جمعه اوایل ماه مارسی در شهر بیورنستاد(۱) است و هنوز اتفاقی نیفتاده. همه منتظرند. فردا تیم جوانان باشگاه هاکی روی یخ بیورنستاد، در نیمه نهایی بزرگترین مسابقات جوانان در کشور بازی میکند. چنین چیزی چقدر مهم است؟ مطمئن بیشتر جاها چندان مهم نیست؛ اما بیورنستاد مثل بیشتر جاها نیست.
بنگ، بنگ، بنگ بنگ بنگ شهر زود بیدار میشود، مثل هر روز. شهرهای کوچک اگر بخواهند اقبالی در جهان داشته باشند، باید زود بجنبند.
ماشینهایی که ردیف به ردیف در پارکینگ بیرون کارخانه ایستادهاند، از حالا پوشیده از برفاند. مردم با چشمهای
نیمه باز و ذهنهای نیمه بسته، در سکوت صف کشیدهاند و منتظرند تا کارتهای الکترونیکیشان حضورشان را به ماشین کارت زنی اعلام کند. با به زمین کوبیدن چکمه هایشان، گل وشل را از آن میزدایند و با چشمان ماشین وارو صدای پیام گیرمانند، منتظر مخدر انتخابیشان میمانند، کافئین یا نیکوتین یا شکر، تا بدنهایشان را به کار اندازند و حداقل تا وقت استراحت اول، آن را تا حدی سرپا نگه دارند.
آن بیرون در جاده، مسافران هرروزه عازم شهرهای بزرگتر آن سوی جنگل هستند. باد گرم بخاری به دستکشهایشان میکوبد و ناسزاهایشان از آنهایی است که یا در حال مستی به زبان میآوری یا رو به موت یا وقتی خروس خوان صبح در پژویی مافوق سرد نشسته باشی.
اگر سکوت کنند، میتوانند صدا را از دوردستها بشنوند: بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ
***
مایا(۲) از خواب برمی خیزد. در رختخواب میماند و مشغول نواختن گیتار میشود. دیوارهای اتاقش مفروش است با ترکیبی از نقاشیهای سیاه قلم و بلیت کنسرتهایی که در شهرهای دوردست رفته و جمعشان کرده. تعدادشان قابل قیاس با آنچه دلش میخواسته نیست؛ اما خیلی بیشتر از چیزی است که پدر و مادرش به آن رضایت داشتند. او همه چیز گیتارش را دوست دارد: سنگینی آن را روی تنش، پاسخ چوبش را در جواب ضربههای نوک انگشتانش، تارهایی را که پوستش را به شدت میبرند. نتهای ساده و ترجیعبندهای ملایم، همه اینها برایش بازی شگفتانگیزی است. پانزده سال دارد و تا همین حالا بارها عاشق شده؛ اما گیتارش همیشه عشق اولش خواهد بود.
گیتارش به او کمک کرده تا زندگی در این شهر را تاب بیاورد، کمکش کرده تا از پس اینکه دختر مدیرکل تیم هاکی روی یخ در جنگل است، بربیاید.
از هاکی متنفر است؛ اما عشق و علاقه پدرش را به آن درک میکند. ورزش فقط ابزاری است که با ابزار او متفاوت است. مادرش گاهی در گوش دختر پچ پچ میکند: «به آدمهایی که تو زندگی شون بدون دلیل و منطق عاشق یه چیز نیستن، هیچ وقت اطمینان نکن. » مادرش عاشق مردی است که او عاشق مکانی است که در آن عاشق ورزشی هستند. اینجا شهر هواداران هاکی است و خیلی چیزها میتوان درباره مردمش گفت؛ اما آنها لااقل پیش بینی پذیرند. اگر در این شهر زندگی کنی، میدانی چه انتظار داشته باشی. هر روز و هرروز بنگ
بیورنستاد شبیه هیچ چیز نیست. حتی روی نقشه غیرطبیعی به نظر میرسد. بعضیها میگویند: «انگار یه نره غول مست سعی کرده اسمش رو با ادرار توی برفها بنویسه. » و بعضیها که روح متعالیتری دارند، فکر میکنند: «انگار آدمیزاد و طبیعت سر فضای بیشتر با هم طناب کشی کردن. » در هر حال، شهر بازنده است. مدت هاست که در هیچ چیز برنده نبوده. هر سال مشاغل بیشتری ناپدید میشوند و همراهشان آدمهای بیشتری؛ و هر فصل جنگل یکی دو تا از خانههای متروکه را میبلعد. آن روزهای خوشی که هنوز چیزی برای بالیدن وجود داشت، شورای شهر کنار جاده ورودی شهر تابلویی علم کرده بود، با شعاری محبوب آن روزها بر رویش: «بیورنستاد – وادارتان میکند که بیشتر بخواهید! » برف و بوران ظرف چند سال کلمه «بیشتر» را از بین برد. گاهی اهالی به آزمونی فلسفی علاقهمند میشوند: اگر شهری در جنگل محو شود و کسی خبردار نشود، مشکلی پیش خواهد آمد؟
برای پاسخ به این سؤال، باید چند صد متر تا دریاچه پایین بروید. ساختمانی که آنجا میبینید، چیز خاصی به نظر نمیرسد؛ اما پیستی یخی است که چهار نسل پیش، کارگران کارخانه آن را ساختهاند، مردانی که شش روز در هفته کار میکردند و نیاز داشتند که روز هفتم مشتاق چیزی باشند. تمام عشقی که شهر میتوانست نثار کند، نسل به نسل منتقل شده و به نظر میرسد که حالا هنوز هم وقف بازی میشود: یخ و تخته، خطوط قرمز و آبی، چوبها و پاکها(۳) و ذره ذره عزم و اراده و نیرو در بدنهای جوانی که با نهایت سرعت به دنبال پاکها، شتابان به گوشههای زمین میروند. تمام آخر هفتهها جایگاه تماشاچیان پر میشود، هرسال و هرسال؛ هرچند که دستاوردهای تیم هم مانند اقتصاد شهر فروکش کرده و احتمالا به همین علت است که همه امیدوارند با بهبود بخت و اقبال تیم، باقی شهر نیز خود را بالا بکشد.
به خاطر همین است که شهرهایی این چنینی همیشه مجبورند امیدهایشان را به جوانانگره بزنند. جوانان تنها کسانی هستند که به خاطر ندارند اوضاع از این بهتر بوده است. این خودش نعمتی است. بنابراین تیم جوانان را به همان شیوهای تربیت کردهاند که نیاکانشان جامعهشان را: سخت بکوشید، ضربات را تحمل کنید، شکوه نکنید، دهانتان را بسته نگه دارید و به عوضیهای شهرهای بزرگ نشان دهید که ما اهل کجاییم. این اطراف چیزی زیادی برای به رخ کشیدن ندارد؛ اما هرکس اینجا آمده باشد، میداند که اینجا یک شهر هوادار هاکی است.
بنگ
آمات(۴) به زودی شانزده ساله میشود. اتاقش آن قدر کوچک است که اگر در آپارتمان بزرگتری در یکی از محلههای ثروتمند شهری بزرگ بود، به زحمت کمد به حساب میآمد. دیوارها تماما با پوسترهایی از بازیکنان آن اچ ال(۵) پوشیده شدهاند، با دو استثنا. یکی از آنها عکس خود اوست در هفت سالگی، با دستکشهایی که برایش بسیار بزرگ هستند و کلاهی که تا وسطهای پیشانیاش پایین آمده. کوچکترین پسر در میان پسرهای روی یخ. استثنای دیگر کاغذ سفید رنگی است که مادرش بخشهایی از دعایی را روی آن نوشته است. وقتی آمات به دنیا آمد، مادرش با او بر روی سینهاش، روی تختی باریک در بیمارستانی در آن سوی دنیا دراز کشید. کسی به جز آنها در تمام دنیا نبود. آن وقت بود که پرستاری این دعا را در گوش مادرش زمزمه کرد. میگویند دعایی است که روی دیوار بالای تخت مادر ترزا نوشته شده و آرزو کرد که به آن زن تنها قدرت و امید دهد. حدود شانزده سال بعد، هنوز آن تکه کاغذ روی دیوار پسرش است. کلماتش کمی آشفتهاند، اما او تا جایی که به خاطر داشت، یادداشتشان کرد:
اگر درستکار باشی، مردم ممکن است فریبت دهند. به هر حال درستکار باش. اگر مهربان باشی، مردم ممکن است متهم به خودخواهیات کنند. به هر حال مهربان باش. هر کار نیکی که امروز انجام میدهی، فردا فراموش خواهد شد. به هرحال نیکوکار باش. آمات هر شب وقت خواب، اسکیتهایش را کنار تختش میگذارد. سرایدار زمین هاکی گاهی به شوخی میگوید: «حتما وقتی اسکیت به پا به دنیا میومدی، مادر بیچاره ت خیلی سختی کشیده! »او به آمات پیشنهاد کرده که آنها را داخل کمدی در انبار تیم نگه دارد؛ اما آمات دوست دارد با خود بیاورد و ببردشان. دوست دارد نزدیکشباشند.
آمات هرگز به بلندقدی بازیکنان دیگر نبوده است، همین طور به ورزیدگی آنها. هیچ وقت هم با قدرت آنها ضربه نمیزند؛ اما هیچ کس در شهر به گرد پایش نمیرسد. هیچ کس در هیچ یک از تیمهایی که با آنها مواجه شده، سرعت او را ندارد. دلیلش را نمیداند. به نظر خودش شباهت اندکی با وقتی دارد که عدهای به ویلن نگاه میکنند.
برخی از آنها فقط یک مشت چوب و پیچ ومهره میبینند؛ ولی برخی دیگر موسیقیاش را میشنوند. اسکیت هیچ گاه برای او غریبه نبوده؛ برعکس، وقتی کفش عادی به پا میکند، احساس ملوانی را دارد که پا به خشکی گذاشته است.
چند خط آخری که مادرش در تکه کاغذ روی دیوار نوشته، از این قرار است: آنچه تو میآفرینی، دیگران تخریب میکنند. به هرحال آفریننده باش. چون در نهایت تنها با خدا طرفی. هرگز با کس دیگری طرف نخواهی بود.
درست زیر آن، با مدادشمعی قرمز و دست خط مصمم دانشآموزی دبستانی، نوشته شده: میگن برای بازی کردن خیلی کوچکم. به هر حال بازیکن خوبی شو
بنگ
روزگاری تیم الف هاکی روی یخ بیورنستاد، تیمی یک سطح بالاتر از تیم جوانان، میان تیمهای برتر کشور در مقام دوم جا داشت، نزدیک دو دهه و سه تیم قبل. اما فردا بیورنستاد یک بار دیگر مقابل بهترین قرار میگیرد. مصاف نوجوانان تا چه اندازه ممکن است مهم باشد؟ یک شهر چقدر ممکن است به مسابقه نیمه نهایی یک مشت نوجوان در مسابقات لیگ فرعی اهمیت دهد؟ مسلما نه چندان؛ مگر در این نقطه خاص از نقشه.
نزدیک دویست متری جنوب تابلو جاده، «هایتز» (۶) قرار دارد، مجموعه کوچکی از خانههای گران قیمت با چشم انداز دریاچه. مردمی که در آنها زندگی میکنند، سوپرمارکت دارند یا کارخانههایی را اداره میکنند یا برای مشاغل بهتر هر روز به شهرهای بزرگتر سفر میکنند، جایی که همکارانشان با چشمانی گشاد از تعجب، در دورهمیهای کارکنان میپرسند: «بیورنستاد؟ چطور ممکنه یه همچین جای دورافتادهای وسط جنگل زندگی کنی؟ » پاسخ آنها
چیزی درباره شکار و ماهیگیری با نزدیکی به طبیعت است؛ اما این روزها، تقریبا همه از خودشان میپرسند که آیا واقعا ممکن است باز هم اینجا زندگی کرد. از خودشان میپرسند آیا هنوز چیزی مانده. چیزی به جز ارزش املاکشان که به همان سرعت دمای هوا افت میکند. بعد با صدای بنگ از خواب برمی خیزند و لبخند میزنند.
بیش از ده سال است همسایهها به صداهایی که از حیاط خانواده اردال (۷) به گوش میرسد، عادت کردهاند: بنگ۔ بنگ بنگ بنگ – بنگ. بعد مکث کوتاهی که حین آن کوین (۸) پاکها را جمعآوری میکند. سپس دوبارہ بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ. اولین باری که اسکیت به پا کرد، دو سال ونیمه بود و اولین باری که چوب هاکی به دست گرفت، سه ساله. چهار سالش که بود، بهتر از پنج سالهها بود و وقتی پنج سالش شد، بهتر از هفت سالهها. در زمستان پس از تولد هفت سالگیاش، دچار چنان سرمازدگی ای شد که اگر نزدیکش بایستی، هنوز لکههای سفید کوچکی روی گونههایش میبینی
. آن روز بعدازظهر، در اولین بازی واقعیاش شرکت کرده بود و در آخرین لحظات، ضربهای را مقابل دروازه خالی از دست داده بود. بچههای بیورنستاد ۱۲-۰ پیروز شدند و کوین تمام گلها را زد؛ اما او تسلی ناپذیر بود. اواخر عصر، پدر و مادرش فهمیدند که در رختخوابش نیست. تا نیمه شب تمام شهر، جنگل را به دنبال او زیرورو میکردند. در بیورنستاد قایم موشک، بازی محسوب نمیشود. لازم نیست بچهای کوچک فاصله چندانی بگیرد تا در تاریکی بلعیده شود و طولی نمیکشد که بدنی به آن کوچکی در دمای منفی سی درجه منجمد شود. سپیده صبح برآمده بود که کسی فهمید پسرک نه در میان درختان، که بر روی دریاچه یخزده است. او یک دروازه و پنج پاک را تا آنجا کشیده بود، همراه چراغ قوههایی که یافته بود، و ساعتها مشغول ضربه زدن از همان زاویهای شده بود که ضربه آخر مسابقه را از دست داده بود. وقتی به خانه میبردندش، بیاختیار هق هق میکرد. لکههای سفید هیچ گاه از بین نرفتند. او هفت ساله بود و از همان وقت همه میدانستند که خرسی غران درون اوست. چیزی که نمیشد نادیده گرفت.
پدر و مادرش هزینهای کردند تا پیست کوچکی برایش در حیاط بسازند. هر روز صبح، خودش پیست را پارو میکرد و هر سال تابستان، همسایهها پاکها را از زیر خاک قبرستان باغچههایشان بیرون میکشیدند. تا نسلها بعد از این، بقایای لاستیک ولکانیده در خاک این منطقه پیدا خواهد شد.
سال به سال میشنیدند که پسرک بزرگتر میشود و ضربهها سخت تروسختتر، تندترو تندتر حالا او هفده ساله است و از وقتی که تیم دست اول بوده است، یعنی از زمانی پیش از تولد او، شهر هیچ بازیکنی با استعداد مشابه او ندیده است. اندام و دستان و سرو قلب او برای این کارند. اما مهمتر از همه دید اوست. انگار آنچه او روی یخ میبیند، به مراتب آهستهتر از چیزی رخ میدهد که به چشم دیگران میآید. خیلی چیزهای هاکی را میتوان آموخت؛ اما این را نه. یا با این دید متولد میشوی یا نه.
پیتر اندرسون (۹)، مدیرکل باشگاه، همیشه میگوید: «کوین؟ واقعا محشره. » و البته کوین باید بداند آخرین کسی که در بیورنستاد به خوبی او بود، خود پیتر بوده است، کسی که توانست به کانادا و ان اچ ال برود و با بهترینهای جهان مسابقه دهد.
کوین میداند هزینهاش چیست. از همان بار اولی که روی اولین جفت اسکیتش ایستاد، همه به او گفتهاند. این کار چیزی به جز تمام او را طلب نمیکند. به همین خاطر است که هر روز صبح، وقتی هم کلاسیهایش زیر لحافهای گرم و نرمشان در خواب نازند، او در جنگل میدود و بعد اینجا میایستد و بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ. پاکها را جمع میکند. بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ. پاکها را جمع میکند. بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ. هر روز ظهر با تیم جوانان تمرین میکند و هر روز عصر با تیم الف. بعد به باشگاه میرود. سپس دو دیگری در جنگل و بعد از آن یک ساعت دیگر، اینجا زیر تابش نورافکنهایی که مختص او روی بام خانه برپا شدهاند.