کتاب پلهای مدیسن کانتی – نوشته رابرت جیمز والر – معرفی
«پلهای مدیسنکانتی» رمان پرفروش رابرت جیمز والر، زندگی یک زن تنها و خانهدار ایتالیایی را روایت میکند.
فرانچسکا با عکاسی به نام رابرت کین کید که برای عکس گرفتن از پلهای روبسته مدیسن کانتی به شهر آمده رابطهای مخفیانه برقرارمیکند و داستان حول این رابطه شکل میگیرد. این رمان با فروختن بیش از ۵۰ میلیون نسخه در سراسر جهان یکی از پرفروشترین رمانهای قرن بیستم شناخته شدهاست. اقتباس سینمایی این اثر بهیادماندنی نیز با بازی مریل استریپ و کلینت ایستوود علاوه بر جلب رضایت تماشاگران، تحسین منتقدان را هم درپی داشت و مریل استریپ برای بازی در این فیلم، نامزد جایزه اسکار شد.
والر در این اثر عاشقانه که قلب انسان را لمس میکند نشان میدهد که آدمی وقتی حقیقتا شروع به اندیشیدن و حس کردن میکند که نخستین عشق به سراغش بیاید.
کتاب پلهای مدیسن کانتی
نویسنده: رابرت جیمز والر
مترجم: زهره زاهدی
انتشارات کتابسرای نیک
به عدسی دوربین نگاه میکنم تا عکس بگیرم، تو را میبینم. میخواهم مقاله بنویسم، میبینم دارم دربارهٔ تو مینویسم.
من زندهام اما قلبم را دفن کردهام. این بهترین توصیفی است که میتوانم بکنم. قبل از تو چند زن در زندگیام بودند، اما بعد از تو هیچ.
«بوی آرامش؟ مگر میشود چیزی بوی آرامش بدهد؟»
رؤیاهای قدیمی رؤیاهای خوبی بودند. به واقعیت در نیامدند، اما به هر حال خوشحالم که داشتمشان.
خدایا، آخر او خیلی خواستنی است. در خودش چیز بخصوصی دارد. یک چیزی که نمیگذارد چشم از او بردارم.
«من مطمئن نیستم که تو در درون من باشی، یا من در درون تو باشم، یا مالک تو باشم. حداقل مایل نیستم مالک تو باشم. من فکر میکنم ما هر دو درون موجود تازهای هستیم که خودمان خلقش کردهایم: موجودی به نام (ما)».
یک بار یک غاز کانادایی دیدم که جفتش به دست شکارچیها کشته شد. میدانی، غازها همهٔ عمر فقط یک جفت انتخاب میکنند. غاز نر روزها و روزها دریاچه را دور میزد. آخرین باری که دیدمش، تنها روی آب شنا میکرد و هنوز دنبال جفتش میگشت. گمان میکنم چنین تشبیه و قیاسی برای امتحان ادبیات خوب باشد، اما دقیقاً وصف حال من است.
جهانی که وفاداری به تعهدات فردی به هر شکل آن، مفهوم خود را از دست داده و عشق به ابزار لذت و تنوعطلبی بدل شده
دوباره به عکس نگاه کرد. آن را وارسی کرد. با خود فکر کرد: خوشگل بودمها! و کمی با تحسین به عکس خود لبخند زد. «هرچند، قبل یا بعد از او هرگز به آن زیبایی نبودم. زیبایی از او بود»
اول باید تصاویر را ببینید تا بعد کلمات بیایند
«خب، ما در واقع درون آن موجود تازه نیستیم. ما خود آن موجود تازه هستیم. ما هر دو از خود تهی شدهایم و چیز دیگری آفریدهایم، چیزی که صرفاً در همبافتهٔ هر دوی ماست. خدای بزرگ، ما عاشق شدهایم. چنان عاشق که عمیقتر و درونیتر از آن مقدور نباشد»
در جهانی که به طرز روزافزونی عاری از عواطف میشود، همهٔ ما درون لاکهایی زندگی میکنیم متشکل از رنجشها و نازکطبعیهایی که زخمی شده و بهکرات رویه بسته و سخت شدهاند.
انجام کارهای پیچیده آسان است. کار واقعی در سادگی است
من زندهام اما قلبم را دفن کردهام. این بهترین توصیفی است که میتوانم بکنم. قبل از تو چند زن در زندگیام بودند، اما بعد از تو هیچ. نه اینکه به عمد خود را متعهد به تجرد کنم، بلکه دیگر علاقهمند نبودم.
«تحلیل کردن، تمامیتها را خراب میکند. بعضی چیزها، چیزهای سحرآمیز، باید به صورت یک تمامیت باقی بمانند. اگر به جزئیاتشان نگاه کنی، از بین میروند
در جهانی که وفاداری به تعهدات فردی به هر شکل آن، مفهوم خود را از دست داده و عشق به ابزار لذت و تنوعطلبی بدل شده، بازگفتن چنین داستان مهمی ارزشمند است.
زنها به نوعی از مردان میخواستند که در عین شوهر بودن، شاعر، تحریککننده و عاشقی شوریده هم باشند.
«من مطمئن نیستم که تو در درون من باشی، یا من در درون تو باشم، یا مالک تو باشم. حداقل مایل نیستم مالک تو باشم. من فکر میکنم ما هر دو درون موجود تازهای هستیم که خودمان خلقش کردهایم: موجودی به نام (ما)».
«من مطمئن نیستم که تو در درون من باشی، یا من در درون تو باشم، یا مالک تو باشم. حداقل مایل نیستم مالک تو باشم. من فکر میکنم ما هر دو درون موجود تازهای هستیم که خودمان خلقش کردهایم: موجودی به نام (ما)».
او یاد گرفته بود که هیچ وقت قدرت مخابرهٔ ناگهانی اخبار کماهمیت در شهرهای کوچک را دستکم نگیرد. دو میلیون کودک در سودان از گرسنگی میمردند و خبر مهمی محسوب نمیشد. اما اگر کسی همسر ریچارد جانسون را با یک غریبهٔ موبلند میدید، این میشد یک خبر داغ!
در جهانی که به طرز روزافزونی عاری از عواطف میشود، همهٔ ما درون لاکهایی زندگی میکنیم متشکل از رنجشها و نازکطبعیهایی که زخمی شده و بهکرات رویه بسته و سخت شدهاند.
زنها به نوعی از مردان میخواستند که در عین شوهر بودن، شاعر، تحریککننده و عاشقی شوریده هم باشند. زنان در این خواسته تناقضی نمیدیدند. اما مردان میدیدند. اتاقهای رختکن مردانه، مهمانیهای مردانه، سالنهای قمار و شرطبندی و گردهمآییهای خاص مردان، معرف یک سری ویژگیهای مردانه بود که در آن مجموعه، شعر یا ظرافتهایی از آن دست، جایی نداشت. به این ترتیب اگر حلاوت معاشقه ظرافت محسوب میشد، هنر محسوب میشد، که فرانچسکا میدانست هنر و ظرافت هم هست، جایی در ساختار زندگی مردان نداشت.
د. دو میلیون کودک در سودان از گرسنگی میمردند و خبر مهمی محسوب نمیشد. اما اگر کسی همسر ریچارد جانسون را با یک غریبهٔ موبلند میدید، این میشد یک خبر داغ! خبری که بشود به هم رد کرد، خبری که بشود نشخوار کرد، خبری که میتوانست موجی گنگ و شهوانی در مغزهایی که آن را میشنوند به حرکت درآورد، تنها خیزآب کوچکی که در سراسر سال در ذهنشان به حرکت درمیآید.
من زندهام اما قلبم را دفن کردهام. این بهترین توصیفی است که میتوانم بکنم. قبل از تو چند زن در زندگیام بودند، اما بعد از تو هیچ. نه اینکه به عمد خود را متعهد به تجرد کنم، بلکه دیگر علاقهمند نبودم.
قرارگاه سرخپوستان غمانگیز بود. همه میدانند که به هزار و یک دلیل حقوق آنها را پایمال کردهاند.
رابرت، من به نحو غریبی به تو تعلق دارم. من نمیخواستم به کسی تعلق داشته باشم، نیازی به این کار نداشتم، تو هم چنین قصدی نداشتی. اما این اتفاقی است که افتاده. من دیگر اینجا روی علفها و در کنار تو ننشستهام. تو مرا همچون اسیری شوریده، به درون خودت بردهای».
همهٔ مردها مثل هم نیستند. بعضیها با جهانی که از راه میرسد مشکلی ندارند. اما بعضی، شاید عدهٔ کمی از ما مشکل دارند. این را میتوانی در کامپیوترها و آدمآهنیها و چیزهای دیگری که پیشبینی میشود ببینی. در دنیای قدیم کارهایی بود که ما میتوانستیم انجام دهیم، برای انجام آنها طراحی شده بودیم، کارهایی که کس دیگری، یا هیچ ماشینی نمیتوانست انجام دهد. ما سریع میدویم، فرز و پرقدرتیم، مهاجم و خشنیم. ما شجاعت داریم. میتوانیم نیزه را تا مسافتی طولانی پرت کنیم و در جنگ تن به تن شرکت کنیم. سرانجام کامپیوترها و آدمآهنیها همه چیز را اداره خواهند کرد. انسانها آن ماشینها را هدایت خواهند کرد اما این کار هیچ نیازی به شجاعت، یا قدرت، یا خصوصیاتی از این دست ندارد.
در جوانی فکر میکرد: «کلمات علاوه بر معنی، احساس مادی هم دارند». کلمات دیگری را هم مانند: «دور»، «دود هیزم»، «بزرگراه»، «کهن»، «گذرگاه»، «غریبه» و «هند» به خاطر آهنگ تلفظشان، مزهشان و نحوهٔ فراخوانیشان را در ذهن، دوست داشت. از کلمات مورد علاقهاش فهرست تهیه میکرد و به دیوار اتاقش میچسباند. سپس این کلمات را به صورت عبارت درمیآورد و به دیوار میچسباند: بسیار نزدیک آتش من با غریبهها از مشرق آمدهام فریاد مدام آنها که نجاتم خواهند داد و آنها که مرا خواهند فروخت
به دود سیگار که از دهانش بیرون میآمد و روی دریاچه محو میشد نگاه کرد و با خود گفت: «کاش زنی را کنارم داشتم. آدم وقتی پیر میشود این فکرها به سرش میزند». اما او دیگر فهمیده بود با این همه سفر، به کسی که در خانه منتظر است، سخت خواهد گذشت.
اقلیدس همیشه هم درست نمیگفت. او معتقد بود که دو خط موازی در تداوم ابری، تا بینهایت با هم موازی خواهند بود. اما یک نحوهٔ غیراقلیدسی هم ممکن است. اینکه دو خط سرانجام به هم برسند. نقطه محو، تجسم تلاقی، وصل.
. ما مثل دو سنگ آسمانی در برخورد با یکدیگر درخشیدیم و گذشتیم. برای خدا، یا کهکشان، یا هر چیز دیگری که آدمها به عنوان نشانهٔ دستگاه عظیم تعادل و نظم میشناسند، زمان زمینی ارزشی ندارد. برای کهکشان چهار روز، با چهار بیلیون سال نوری فرقی نمیکند.
یک بار یک غاز کانادایی دیدم که جفتش به دست شکارچیها کشته شد. میدانی، غازها همهٔ عمر فقط یک جفت انتخاب میکنند. غاز نر روزها و روزها دریاچه را دور میزد. آخرین باری که دیدمش، تنها روی آب شنا میکرد و هنوز دنبال جفتش میگشت. گمان میکنم چنین تشبیه و قیاسی برای امتحان ادبیات خوب باشد، اما دقیقاً وصف حال من است.
مجلات زنانه در این باره مطلب مینوشتند و زنها شروع کرده بودند به خواستن جایگاه حقیقی خود و سهم عمدهتری از کارها. به همین ترتیب در روابط زناشویی نیز انتظاراتی متفاوت با گذشته داشتند. به این ترتیب مردانی مانند ریچارد، و به اعتقاد فرانچسکا اغلب مردان، مورد تهدید قرار میگرفتند. زنها به نوعی از مردان میخواستند که در عین شوهر بودن، شاعر، تحریککننده و عاشقی شوریده هم باشند. زنان در این خواسته تناقضی نمیدیدند. اما مردان میدیدند. اتاقهای رختکن مردانه، مهمانیهای مردانه، سالنهای قمار و شرطبندی و گردهمآییهای خاص مردان، معرف یک سری ویژگیهای مردانه بود که در آن مجموعه، شعر یا ظرافتهایی از آن دست، جایی نداشت. به این ترتیب اگر حلاوت معاشقه ظرافت محسوب میشد، هنر محسوب میشد، که فرانچسکا میدانست هنر و ظرافت هم هست، جایی در ساختار زندگی مردان نداشت.
استدلال من این است که هورمونهای مردانه علت نهایی گرفتاری روی این سیاره است. همین باعث غلبه بر قبیلهٔ دیگر یا جنگجوی دیگر شد. البته موشک ساختن علت دیگری دارد. داشتن قدرت برای تخریب طبیعت، جوری که مشغول آن هستیم هم، به کلی علت دیگری دارد. راشل کارسون حق دارد. جان میر و آلدو لئوپولد هم همینطور. مصیبت دوران ما، برتری هورمونهای مردانه در جایی است که میتوانند آسیب درازمدت وارد کنند. حتی اگر حرفی از جنگ میان ملتها و تهاجم به طبیعت نزنیم، هنوز هم آن سلطهجویی که ما را از همدیگر و از مشکلاتی که نیاز به حل آنها داشتیم جدا کرد، سر جای خود باقی است. باید یک جوری، یا این هورمون مردانه را پالایش کنیم، یا تحت کنترل درآوریم. احتمالاً وقتش رسیده که اسباببازیهای کودکی را کنار بگذاریم و بزرگ شویم.
یادداشت کوچک روی پل رزمن لک و تا شده بود، گویی آن را مدتهای مدید داخل کیف پولش نگه داشته بود. خدا میداند در طول سالها، دور از تپههای امتداد رودخانهٔ میدل، چند بار آن را خوانده بود. میتوانست او را مجسم کند که یادداشت را زیر نور ضعیف چراغ مطالعهٔ یک هواپیمای سریعالسیر به جایی، گرفته و خوانده است. کف زمین یک کلبهٔ حصیری در سرزمین ببرها نشسته و آن را در نور چراغقوه خوانده است. در یک شب دلگیر در بلینگهام آن را پیچیده و کنار گذاشته است و سپس به عکسهای زنی که در صبحگاه تابستانی به تیرک نردهها تکیه داده، یا در هنگام غروب از میان یک پل سرپوشیده بیرون میآید، نگاه کرده است.