فیلم دکتر ژیواگو – معرفی و تحلیل و بررسی – Doctor Zhivago (1965)
کارگردان: دیوید لین. تهیهکننده: دیوید لین، کارلو پونتی، مترو گلدن مهیر. فیلمنامه: رابرت بولت، بر اساس رمان بوریس پاسترناک. بازیگران: عمرشریف (یوری)، جولی کریستی (لارا)، جرالدین چاپلین (تونیا)، راد استایگر (کاماروفسکی)، الک گینس (ژنرال یوگراف ژیواگو)، فتام کورتنی (پاشا)، شیوبان مک کنا (آنا)، رالف ریچاردسن (الکساندر)، جفری راکلند (ساشا)، تارک شریف (یوری نوجوان)، کلاوس کینسکی (کاستوید) ف جک مک گوران (پتیا). مدت: 197 دقیقه. بودجه: 11 میلیون دلار. فروش: 7/111 میلیون دلار.
اسکارها
- بهترین فیلمنامه اقتباسی: رابرت بولت.
- بهترین فیلمبردای، رنگی: فردی یانگ
- بهترین طراحی لباس: فیلیس دالتون.
- بهترین طراحی دکور و صحنه: جان بکس، ترنس مارش.
- بهترین موسیقی متن: موریس ژار.
نامزدهای اسکار:
- بهترین فیلم و بهترین کارگردان: دیوید لین
- بهترین بازیگر نقش دوم مرد: تام کورتنی.
- بهترین تدوین: نورمن ساوج.
- بهترین صدا: ا. و. وتکینز.
بازیگران
*عمر شریف: دیوید لین به عمر شریف توصیه کرد که هیچ کاری نکند. شخصیتاش، دکتر ژیواگو، یک شاعر است؛ و لین میخواست کل داستان از دیدگاه او، دیدگاه هنرمندانه یک ناظر تعریف شود. وقتی شریف نخستین راشها (نماهایی درشت از چشمانش که به افقی دوردست خیره شده)، را دید، ترس برش داشت. ولی لین به او گفت که نگران نباشد و همه اینها اواخر فیلم نتیجه میدهد. شریف بهتر دید بحث نکند، چون قبلاً در 1962 در لارنس عربستان، همان لین بود که باعث شد شریف نامزد اسکار هم بشود. پس از دکتر ژیواگو، شب ژنرالها (1967) در هیاهوی اولین موزیکال شریف، دختر بامزه (1968) گم شد. بین سایر فیلمهای به یادماندنیاش باید از اینها یاد کرد: شور و جنایت (1976)، یخ سبز (1981)، و پیتر کبیر (1986).
* جولی کریستی: جولی کریستی یکی از جذابترین بازیگران نسلاش بود که پس از بازی در مقابل تام کورتنی در بیلی دروغگو (1964)، همان ابتدای کار به شهرت رسید. پس از دکتر ژیواگو، کریستی در پتولا (1968) بازی کرد و بعد در دارلینگ (1969)، که این آخری برایش اسکاری هم ارمغان آورد. بعد از واسطه (1970)، آشناییاش با وارن بیتی به حضور در تعدادی فیلم مهم در مقابل او انجامید، از جمله: مک کیب و خانم میلر (1971)، شامپو (1975) و بهشت میتواند منتظر بماند (1978). کریستی قبل از آن در حلا نگاه نکن (1973) و بعد از آن در نقش خودش، در نشویل (1975) ظاهر شد. فیلم علمی تخیلی بذر شیطان (1977) سرآغاز افول دوران هالیوودیاش بود اما چندی بعد با شفق (1997)، نامزد اسکاری شد و زندگی حرفهایاش دوباره جان گرفت.
* جرالدین چاپلین: جرالدین چاپلین در بیست سالگی با اجرای بالهای در پاریس، غوغایی به پا کرد. آن زمان معروفترین دختر زمانهاش بود و عکساش روی هر جلد مجلهای به چشم میخورد و به این ترتیب بود که مورد توجه لین قرار گرفت. چاپلین بعدها اعلام کرد: «مطنئنم لین فکر کرده، خب، دختر چاپلین است و بنابراین تبلیغ خوبی برای فیلم است و به علاوه شکل و شمایل روسها را هم دارد.» او حکایت میکند که سر رنگ لباسی که میخواسته در صحنه اول بپوشد و اینکه کجا از قطاری پیاده شود که از پاریس او را میآورد، چقدر وسواس نشان داده شد. طراح لباس میگفت رنگ خاکستری، لین میگفت نه. وقتی رنگ سفید را امتحان کردند، لین سر جرالدین را بالا کرد و گفت: دندانهایش را زرد جلوه میدهد.» و ابروی جرالدین را جلوی جمع برد. سرانجام به صورتی رضایت دادند. ایفای نقش بچهای در روشناییهای صحنه (1952) به بازی در نقشی فرعی در آخرین فیلم چاپلین؛ کنتسی از هنگکنگ (1966) انجامید. رابرت آلتمن از او در نشویل (1957) بازی گرفت و بعد در لسآنجلس خوش آمدید (1977) ظاهر شد. چند دهه بازی در فیلمهای اسپانیایی و فرانسوی، به خباثت سفید (1988) و عصر معصومیت مارتین اسکورسیزی (1993) منجر شد.
* راد استایگر: تنها بازیگر آمریکایی فیلم، اطمینان داشت که لین از او متنفر است: «از ما انتظار داشت با فیلمنامه مثل انجیل طرف شویم؛ و هر کس چنین نمیکرد، …» استایگر، استاد بازیهای حسی سبک متد بود و به شدت بر روی بداههپردازی برای ایجاد لحظات محکم حساب میکرد. در صحنهای، پس از اولین وعده شاماش با لارا، در حالی که سوار سورتمهاند، او از لین خواست دوربین را قدری دورتر نگهدارد. استایگر حالت تهاجمی از خود نشان داد و واکنشی شدید از سوی کریستی تحویل گرفت که سرآغاز رابطه پرتنشی است که در سراسر فیلم خواهند داشت. استایگر در دومین فیلماش در بارانداز (1954)، زندگی حرفهای طولانیاش را تضمین کرد. در گرمای شب (1967)، لاکی لوچیانو (1974) و بازیگر (1994) از جمله فیلمهای به یاد ماندنی او هستند.
* تام کورتنی: تام کورتنی عصبی، واهمهای نداشت دستی را که به او غذا داده، گاز بگیرد: «کسب و کار فیلمف پوچ و احمقانه است. ستارهها زیاد دوام نمیاورند. بازیگر صرف بودن خیلی جالبتر است.» با این وجود او تنها بازیگر دکتر ژیواگو بود که به خاطر ایفای نقش پاشا، آرمانگرای بیماری که به یک فعال سیاسی دیوانه تبدیل میشود، نامزد اسکار شد. تام کورتنی، بلافاصله پس از بازی در تنهایی یک دونده استقامت (1962)، و به دنبالاش، بیلی دروغگو (1964) به یکی از بازیگران مطرح دهه 1960 تبدیل شد. بعد از بازی در چند فیلم دیگر، شاه موش (1965)، شب ژنرالها (1967) و A Dandy in Aspic (1967)، عملاً از صحنه خارج شد و سپس در 1984، با دستیار لباس، دوباره پیروزمندانه به عالم سینما بازگشت و نامزد اسکار هم شد. بگذار داشته باشند (1991) و نیکلاس نیکلبی (2002) از آخرین فیلمهایش هستند.
* الک گینس: پس از همکاریهای موفقشان در پلی بر روی رودخانه کوای و لارنس عربستان، دیوید لین احساس میکرد که گینس برایش شانس میآورد. با آنکه گینس فقط در چهار صحنه دکتر ژیواگو ظاهر میشود، ولی به خاطر شخصیت خارقالعاده و حضور پرقدرت سینماییاش، نقش مهم در فیلم ایفا میکند. بخشی از زندگی حرفهای گینس، عبارت است از بهترین فیلمهای نیمهٔ دهه 1950، از جمله،: انتظارات بزرگ (1964)، اولیور تویست 01948)، تبهکاران لاوندر هیل (1951)، مأمور ما در هاوانا (1960)، خاطرات کوئیلر (1966)، جنگهای ستارهای (1977)، گذری به هند (1984)، و مشتی خاک (1988).
* رالف ریچاردسن: معمولی بودن چهرهٔ رالف ریچاردسن، باعث شد بسیاری از نقشها، به رقیباش لارنس اولیویه سپرده شود. جان گیلگود، ریچاردسن را بزرگترین بازیگر انگلیسی نسل خود تلقی میکرد. برخی از دیگر بازیگران انگلیسی که عاشق تئاتراند و همیشه روی صحنه، ریچاردسون علاقه زیادی به کار در سینما داشت و در کلاسیکهایی چون آناکارنینا (1948) و وارثه (1949) ظاهر شد و این آخرین نامزدی اسکارشنیز کرد. او به خاطر بازی در آخرین فیلماش گری استوک (1984) نامزد اسکار شد ولی پیش از اجرای مراسم، درگذشت.
خلاصه داستان
داستان فیلم در پس زمینهای از جنگ جهانی اول، انقلاب روسیه در سال 1917 و جنگ داخلی روسیه است که در اواخر دهه 1940 یا اوایل دهه 1950 اتفاق میافتد، شامل ژنرال NKVD، یوگراف آندریویچ ژیواگو، در جستجوی دختر برادر ناتنی خود، دکتر یوری آندریویچ ژیواگو، و لاریسا (“لارا”) آنتیپوا است. یوگراف معتقد است زن جوانی به نام تانیا کوماروا ممکن است خواهرزاده او باشد و داستان زندگی پدرش را برای او تعریف کند.
پس از دفن مادرش در روستاهای روسیه، کودک یتیم یوری ژیواگو توسط دوستان خانوادگی در مسکو برده میشود: الکساندر و آنا گرومکو. در سال 1913، ژیواگو، که اکنون یک پزشک است، اما در دل شاعر است، با دختر گرومکوس، تونیا، هنگامی که پس از تحصیل در پاریس به مسکو بازمیگردد، دوباره جمع میشود. خیلی زود نامزد میشوند.
لارا که تنها 17 سال دارد، توسط دوست/عاشق بسیار بزرگتر مادرش، ویکتور ایپولیتوویچ کوماروفسکی که ارتباط خوبی دارد، اغوا میشود. یک شب، دوست لارا، اصلاحطلبان آرمانگرا پاشا آنتیپوف، در جریان حمله به تظاهرات مسالمتآمیز، توسط پلیس قزاق سوار بر شمشیر زخمی میشود. پاشا نزد لارا میرود که میخواهد با او ازدواج کند و او زخم او را درمان میکند. او از او میخواهد که اسلحهای را که هنگام حمله برداشته است، پنهان کند.
مادر لارا پس از اطلاع از رابطه دخترش با کوماروفسکی، اقدام به خودکشی میکند. کوماروفسکی دوست دکترش را احضار میکند که ژیواگو را به عنوان شاگردش همراهش میکند. کوماروفسکی تلاش میکند لارا را از ازدواج با پاشا منصرف کند. وقتی او امتناع میکند، او را تحت فشار قرار میدهد تا رابطه جنسی داشته باشد. لارا بعداً خشمگین اسلحه پاشا را میگیرد و کوماروفسکی را به یک مهمانی کریسمس تعقیب میکند. او به او شلیک میکند و بازویش را زخمی میکند. کوماروفسکی اصرار دارد که هیچ اقدامی علیه لارا انجام نشود و پاشا او را که به دنبال او تا مهمانی دنبال میکرد، بیرون میآورد. در همین حال، ژیواگو که یکی دیگر از مهمانان مهمانی است، زخم کوماروفسکی را درمان میکند. اگرچه پاشا از اعتراف لارا در مورد او و کوماروفسکی ویران شده است، اما پاشا با او ازدواج میکند و در نهایت صاحب یک دختر به نام کاتیا میشوند.
در طول جنگ جهانی اول، یوگراف ژیواگو توسط بلشویکها فرستاده میشود تا ارتش امپراتوری روسیه را زیر و رو کند. یوری که اکنون با تونیا ازدواج کرده است، به عنوان پزشک میدان جنگ فراخوانده میشود. پاشا که از ازدواج خود با لارا ناراضی است، به آن ملحق میشود، اما پس از حمله به نیروهای آلمانی در عملیات گم شده است. لارا به عنوان یک پرستار برای جستجوی او استخدام میشود. یوری با لارا روبرو میشود و او را به عنوان پرستار خود میگیرد. برای شش ماه آینده، آنها در یک بیمارستان صحرایی خدمت میکنند، در این مدت با بازگشت ولادیمیر لنین از تبعید به مسکو، تغییرات اساسی در سراسر روسیه رخ میدهد. قبل از ترک بیمارستان، ژیواگو و لارا عاشق هم میشوند، اگرچه ژیواگو به تونیا وفادار میماند.
پس از جنگ، یوری به تونیا، پسرشان الکساندر (ساشا) و الکساندر گرومکو که اکنون بیوه شده است، باز میگردد. آنها هنوز در جایی زندگی میکنند که خانه آنها در مسکو بوده است، اما توسط دولت جدید شوروی مصادره شده و به خانههای مسکونی تقسیم شده است. یوگراف، که اکنون یکی از اعضای چکا است، به یوری اطلاع میدهد که اشعار او به عنوان مخالف کمونیسم محکوم شده است. یوگراف از ترس اینکه ژیواگو در نهایت خود را از طریق شعرش متهم کند، اسنادی را برای یوری فراهم میکند تا مسکو را ترک کند و به خانه روستایی گرومکوس، “واریکینو”، واقع در کوههای اورال سفر کند. خانواده سوار یک قطار باری میشوند که به شدت محافظت میشود و قرار است از طریق منطقه مورد مناقشه که توسط فرمانده بلشویک، استرلنیکوف، که قبلاً پاشا آنتیپوف نامیده میشد، محافظت میشود.
در حالی که قطار در اواسط سفر توقف میکند، یوری پیاده میشود. او ناخواسته خیلی نزدیک به قطار زرهی استرلنیکوف در یک مسیر نزدیک سرگردان میشود. او توسط نگهبانان دستگیر شده و به استرلنیکف منتقل میشود. در طول بازجویی شدید، یوری استرلنیکف را به عنوان پاشا میشناسد. Strelnikov اشاره میکند که لارا در Yuriatin زندگی میکند، جایی که یوری در رأس آن قرار دارد و توسط نیروهای سفید ضد کمونیست اشغال شده است. استرلنیکوف یوری را تهدیدی نمیداند و به او اجازه میدهد به قطار بازگردد. خانواده در یک کلبه در املاک واریکینو مستقر میشوند. زمانی که در یوریاتین است، یوری لارا را میبیند و آنها تسلیم احساسات سرکوب شده خود میشوند. تونیا دوباره باردار است و زمانی که در شرف زایمان است، یوری به یوریاتین سفر میکند تا با لارا رابطهاش را قطع کند. در بازگشت، او توسط پارتیزانهای کمونیست ربوده میشود و مجبور میشود به خدمات پزشکی میدانی آنها بپیوندد.
پس از دو سال، یوری پارتیزانها را ترک میکند. در میان سختیهای فراوان، او به یوریاتین بازمیگردد و خسته، بیمار و از سرمازدگی رنج میبرد. او نزد لارا میرود که از او مراقبت میکند. او میگوید که تونیا هنگام جستجوی یوری با او تماس گرفته بود. او با گذاشتن وسایلش نزد لارا، به مسکو بازگشت. او نامهای مهر و موم شده برای لارا فرستاده بود که در صورت بازگشت یوری به او بدهد. نامه شش ماهه است. تونیا دختری به نام آنا به دنیا آورده بود و او، پدر و دو فرزندش تبعید شدند و در پاریس زندگی میکنند.
یوری و لارا دوباره عاشق میشوند. یک شب کوماروفسکی از راه میرسد و هشدار میدهد که ماموران چکا به دلیل ازدواج لارا با استرلنیکوف آنها را زیر نظر دارند. کوماروفسکی به او و یوری کمک میکند تا روسیه را ترک کنند، اما او بلافاصله رد میشود. آنها به املاک متروکه واریکینو باز میگردند و در خانه اصلی مصادره شده توسط دولت پنهان میشوند. یوری شروع به نوشتن اشعار “لارا” میکند، که بعداً شهرت عمومی را برای او به ارمغان آورد، اما دولت را تأیید نکرد. کوماروفسکی با گروه کوچکی از نیروها وارد میشود. او که اخیراً به عنوان یک مقام منطقهای در جمهوری خاور دور منصوب شده است، به یوری اطلاع میدهد که چکا فقط به لارا اجازه میدهد در منطقه بماند تا استرلنیکوف را فریب دهد. او پنج مایلی دورتر دستگیر شد و در حالی که در مسیر اعدام بود خودکشی کرد. آنها اکنون قصد دارند لارا را دستگیر کنند. یوری پیشنهاد کوماروفسکی را برای عبور امن برای خود، لارا و دخترش میپذیرد. با این حال، هنگامی که لارا به سلامت در راه است، یوری در عوض پشت سر میماند، اگرچه او گفته بود که در کالسکه آنها را دنبال خواهد کرد. یوری به بالای خانه اصلی Varykino میدود و آنها را از پنجرهای در دوردست تماشا میکند. لارا در قطار به کوماروفسکی میگوید که فرزند یوری را باردار است.
سالها بعد در مسکو در دوران استالینیست، یوگراف برای برادر ناتنی و ضعیف خود یک شغل پزشکی تهیه میکند. یوری در حالی که از پنجره تراموا به بیرون نگاه میکند، لارا را در حال قدم زدن در خیابان میبیند. او که نمیتواند توجه او را جلب کند، تلاش میکند تا در ایستگاه بعدی پیاده شود. او به دنبال او میدود اما قبل از رسیدن به او دچار حمله قلبی مرگبار میشود. مراسم تشییع جنازه یوری علیرغم ممنوعیت شعر او با حضور گستردهای برگزار میشود. لارا در کنار قبر به یوگراف نزدیک میشود و برای یافتن دختر یوری که در طول جنگ داخلی گم شده بود از او کمک میخواهد. یوگراف به او کمک میکند تا در یتیم خانهها جستجو کند، اما آنها نمیتوانند او را پیدا کنند. لارا ناپدید میشود و یوگراف معتقد است که او باید در یکی از اردوگاههای کار اجباری مرده باشد.
در حالی که یوگراف هنوز معتقد است که تانیا کوماروا دختر یوری و لارا است، او متقاعد نشده است. پس از اینکه مدام از او پرسیده شد که چگونه گم شد، تانیا در نهایت پاسخ میدهد که “پدر” او زمانی که از هرج و مرج جنگ فرار میکردند، دست او را رها کرد. یوگراف پاسخ میدهد که یک پدر واقعی رها نمیکرد. تانیا قول میدهد آنچه یوگراف به او گفته است را در نظر بگیرد. یوگراف در حال رفتن به همراه نامزدش متوجه بالالایکا تانیا میشود، همانسازی که مادر یوری در نواختن آن استعداد داشت. وقتی یوگراف از او میپرسد که آیا تانیا میتواند آن را بازی کند، نامزدش اعلام میکند “آیا او میتواند بازی کند؟ او یک هنرمند است! ” و اضافه کرد که او خودآموخته است، بنابراین نشان میدهد که او ممکن است دختر یوری باشد.
پشت صحنه
-بوریس پاسترناک، نویسنده دکتر ژیواگو، جایزه نوبل را «در کمال تأسف» رد کرد چون «میترسید اگر برای دریافت جایزه به استکهلم برود، دیگر اجازه بازگشت به زادگاه عزیزش را نخواهد یافت». این را روسها اعلام کردند؛ واقعیتاش این است که دولت روسیه او را مجبور کرد تا این جایزه را قبول نکند.
– الگا (زن مورد علاقه پاسترناک در زندگی واقعی که شخصیت لارا از روی او الگوبرداری شده) پس از مرگ پاسترناک به اردوگاه کار اجباری فرستاده شد؛ دولت شوروی میخواست بهای مخالفت سیاسی مردش را او بپردازد.
– در صحنهای که زنی روستایی دنبال قطار میدود تا بچه شیرخوارهاش را به ژیواگو دهد، عمر شریف نتوانست محکم لیلی موراتی بازیگر را بگیرد و زن بیچاره زیر چرخ قطار افتاد. موراتی زنده ماند ولی پاهایش را از دست داد. در برابر خشم و حیرت عوامل فیلم، لین دستور ادامه فیلمبرداری را داد و بنابراین در حالی که آمبولانسی میآمد تا موراتی را به بیمارستان ببرد، لین به بدل موراتی گفت تا لباسهای او را تن کرده و صحنه را تمام کند: «خب، انتظار دارید چه کنم؟ دارم فیلم میسازم!»
– پسر خود شریف، نقش یوری ژیواگوی نوجوان را بازی کرده.
– فیلیس دالتون، طراح لباس فیلم، از آرایش موهای پف کردهٔ بازیگرها اظهار تأسف کرده که باعث شدهاند فیلم به شدت دهه 1960 ای بزند.
– نمایی شبانه از صدها سیاهی لشکر اسپانیایی در فیلم وجود دارد که آنها را در حال خواندن سرود کمونیستی انترناسیونال نشان میدهد. مردم دهکده با شنیدن این سرود تصور کردند ژنرال فرانکو مرده، و برای جشن به خیابانها دویدند اما پلیس فرانکو حسابشان را رسید!
کارگردان
دیوید لین، مثل فرماندهای که لشکرش را در میدان جنگ رهبری کند، بر کار هزاران نفر عوامل فیلم نظارت داشت و علشق قدرتاش بود. عمر شریف میگوید که تقریباً به یاد ندارد لین از کسی تعریف کرده باشد. ولی وقتی این کار را میکرده، گویی پاپ، طرف را تبرک میکرده است. تکمیل فیلم-هایش سالها به درازا میانجامید و زمانی دست از تلاش برمیداشت که پولاش ته میکشید. به گفته سام اسپیگل، تهیهکننده لارنس عربستان: «باید او را به زور از توی بیابان بیرون میکشیدم، اگر نه باز هم به کار فیلمبرداری ادامه میداد». لین به خاطر فیلم زنده بود و سینما تنها شور واقعی زندگیاش بود. دیدگاهاش نسبت به نتیجه کار، انعطافناپذیر بود. وقتی نیکلاس روگ، مدیر فیلمبرداری (و کارگردان معروف)، به اصرار لین به «سبک نورپردازی هالیوودی» اعتراض کرد، لین بلافاصله اخراجاش کرد. این همان مردی بود که آنقدر برای یکی از کارگرهای فنیاش ارزش قائل شد که مرسدس عزیز-ش را در پایان فیلمبرداری به او هدیه نمود. بازده لین البته، زیاد نبود؛ ولی تکتک فیلمهایی که ساخت، با دقت و وسواس تدارک دیده شده و فراموشنشدنیاند. او کارش را با انتظارات بزرگ (1946) آغاز کرد و با اولیور تویست (1948) ادامه داد. آثار بعدیاش، از جمله، عبارتند از: انتخاب هابسن (1954)، پلی بر روی رودخانه کوای (1957)، لارنس عربستان (1962)، دختر رایان (1970) و سرانجام، گذری به هند (1984).
موسیقی
موریس ژار، سازنده موسیقی متن فیلم در مورد تم لارا با دیوید جروبحثهای شدیدی داشت. ژار فکر میکرد، سنگ تمام نگذاشته و کارش به طرز ناجوری، سانتی مانتال از کار درآمده. اما لین اصرار داشت که این قطعه هماطور استفتده شود: «وقتی اسکارت را میگیری، تشکر میکنی و میگویی: آقای لین حق با شما بود». همینطور هم شد.
دکور
روسیه در آن زمان کشوری بسته بود و از این رو بخش اعظم صحنههای خارجی در اسپانیا فیلمبرداری شد. مدلی از مسکوی سالهای انقلاب در حومه مادرید بنا گردید. 800 کارگر به مدت 18 ماه، روی آن کار کردند تا تکمیل شد. جرالدین چاپلین تعریف میکند که خانهها، حالت دکورهای سینمایی را نداشتند که فقط نمای ظاهریشان ساخته شده باشدغ اینها خانههایی بودند کامل، با ساختارهای درونی، اتاق و سالن و غیره … «خانه یخی» معروف فیلم با لایهای بی وکس و بعد با پاشیدن آب یخزده بر رویشف ساخته شد. هر چهار فصل درفیلمنامه توصیف شدهاند؛ پاییز یا زمستان، یک شبه به بهار تبدیل میشد؛ از اینرو گروه نقاشی سر صحنه حاضر بودند که بهطور خستگیناپذیر برگ درختان را رنگ میزدند یا پارچههای سفید پهن میکردند تا حالت برف را در افق پیدا کند.
صحنهٔ فراموش نشدنی
ژیواگو، دو سال پس از ربوده شدن توسط ارتش انقلابی، در میانهٔ کولاک برف، موفق به فرار میشود. او با مشقت فراوان و گرسنه و تشنه، راه میپیماید. در حالی که جانی در بدناش نمانده، جنبش و حرکتی را پشت سرش احساس میکند و ناگهان پی میبرد که روی ریلهای راهآهن ایستاده و در جا میخکوب میشود. سپس در چشم به همزدنی، خود را کناری میکشد و فقط فرصت دارد تا قطاری سریعالسیر با او برخورد نکند. پس از آنکه باخبر میشود خانوادهاش به مسکو نقل مکان کرده، به طرف خانه لارا رهسپار میشود. کلید خانه را در همان مخفیگاه همیشگیاش، زیر آجری از جای درآمده، همراه با یادداشتی در زیرش، مییابد. لارا از آمدن وی باخبر شده و جایی رفته و زود برمیگردد. ژیواگو به خانه بالا میرود، توی آینه، به آن چهره مسخ شدهاش از سرما و گرسنگی، نگاهی میاندازد، و قبل از آنکه بتواند، دستی به سر و روی خود بکشد، از حال میرود.
این نوشتهها را هم بخوانید