پیشنهاد کتاب اعترافات یک کتاب خوان معمولی
کتاب اعترافات یک کتاب خوان معمولی نوشته آنه فدیمن است که با ترجمه محمد معماریان منتشر شده است. اعترافات یک کتابخوان معمولی روایتی صمیمی، طنزآمیز و موشکافانه از تجربیات زندگی با کتاب است. آنه فدیمن، یکی از نویسندگان و روزنامهنگاران معتبر معاصر، در این کتاب، یادداشتهایش دربارهٔ کتابها را با زندگیاش پیوند داده است و تصویری دوستداشتنی از زندگی با کتاب و آدمهای کتابباز در ذهن خواننده ترسیم میکند.
کتابخوان معمولی نه منتقد است و نه کارشناس؛ کتابخواندن برای او لذتی است برآمده از دل. آن طور که ویرجینیا وولف میگوید، «کتابخوان معمولی برای لذتِ خود میخواند نه برای کسب معرفت یا تصحیح نظرات دیگران». زندگی کتابخوان معمولی با کتابها آمیخته است و مهمترین لحظاتش را با کتابهایش به خاطر میآورد.
آنه فدیمن هم خود را نه منتقد کتاب و سرویراستار نامدار آمریکایی، که یک کتابخوان معمولی میداند. او در این کتاب 18 روایت از تجربههایش از زندگی با کتاب را تحریر کرده است. فدیمن از طبقۀ عجیب کتابخانهها میگوید که نشان از درونیترین لایههای صاحبانش دارد. از دستور زبان چنان دلنشین سخن میگوید که فراموش میکنی این همان ملالانگیزترین بخش زبان است.
کتاب اعترافات یک کتاب خوان معمولی
نویسنده:آنه فدیمن
مترجم:محمد معماریا
نانتشارات:انتشارات ترجمان علوم انسانی
نام اصلی:
Ex Libris: Confessions of a Common Reader
وصلت کتابخانهها
چند ماه پیش من و شوهرم تصمیم گرفتیم کتابهایمان را با هم یک کاسه کنیم. ما ۱۰ سال است همدیگر را میشناسیم؛ شش سال نامزد بوده ایم و پنج سال است که رسماً ازدواج کرده ایم فنجانهای قهوه خوریمان جفت نیستند اما همزیستی دوستانه ای دارند پیراهنهای همدیگر را میپوشیم و حتی اگر لازم باشد جورابهای یکدیگر را آلبومهای موسیقی مان از قدیم قاطی شده اند بی آنکه مشکلی پیش بیاید مثلاً آلبوم من از موتتهای ژوسکن دپره کنار بدترینهای جفرسون ارپلین آرمیده است که فکر میکنیم همدیگر را غنی تر میکنند.
فقط کتابخانه هایمان از هم جدا مانده بودند مال من در شمال اتاق زیر شیروانی و مال او در جنوب آن خودمان هم قبول داشتیم که منطقی نیست رمان بیلی باد من ده_دوازده متر با موبی دیک او فاصله داشته باشد ولی هیچ کدام از ما برای رساندن این دو به هم قدمی برنداشته بودیم.
زندگی مشترک ما در همین زیرشیروانی شکل گرفته بود پیش چشم دو رمان از هم جدا افتاده ملویل. هیچ مشکلی نبود که به هم قول بدهیم در ثروت و فقر یا بیماری و سلامت همچنان عاشق هم باشیم یا دیگران را رها کنیم اما چه خوب شد که کتاب ادعیه مشترک از وصلت کتابخانه هایمان و دورانداختن نسخههای تکراری حرفی نمیزد. این قول مستلزم رعایت چنان آداب و تشریفاتی بود که لابد تعلیقی محنتبار بر عروسیمان تحمیل میکرد. ما هر دو نویسنده بودیم و چنان علاقه ای به کتابهایمان داشتیم که مردم به نامههای عاشقانه قدیمیشان دارند. فکر کردن به خوش گذرانی و آینده مشترکمان نوعی بچه بازی بود آن هم در مقایسه با به اشتراک گذاشتن نسخه من از مجموعه کامل اشعار دابلیو بی پیتز، که یک بار از روی آن قطعه «در سایه بن بالین» را سر قبر ییتز در حیاط کلیسای درام کلیف بلند خوانده بودم یا نسخه جورج از منتخب اشعار تی. اس الیوت که سال نهم مدرسه از بهترین دوستش، راب فارنزورث، با عبارت با بهترین آرزوها از جانب گری چیورز هدیه گرفته بود. گری چیورز یکی از اسامی مستعار ،باب دروازه بان تیم هاکی روی یخ بوستون بروینز بود. این نوشته هم شاید منحصر به فرد باشد چون برای اولین بار در تاریخ است که الیوت را به هاکی روی یخ پیوند میزند.
تفاوت اساسی شخصیت ما هم در بی میلیمان برای تلفیق رمانهای ملویل نقش داشت. در دسته بندی کتابها جورج دنبال شباهتها میگشت و من دنبال تفاوتها او کتابهایش را دموکراتیک منشانه زیر عنوان کلی «ادبیات» در هم آمیخته بود؛ برخی را عمودی بعضی را افقی و تعدادی را هم پشت کتابهای دیگر گذاشته بود. در مقابل، کتابهای من بر اساس ملیت و موضوع جزیره بندی شده بودند. مثل بیشتر کسانی که ازدحام را تاب می آورند. جورج به اشیای سه بعدی باور دارد. اگر چیزی را بخواهد معتقد است که آن چیز خودش را به او نشان میدهد و البته معمولاً هم همین طور میشود از سوی دیگر من معتقدم که کتابها نقشه ها قیچی ها و اسکاچ های آشپزخانه ولگردهایی بی قید هستند که اگر در جای مشخصی محدود نشوند سر به ناکجا آباد میگذارند. برای همین کتابهای من همیشه به دقت منظم شده اند.
پس از پنج سال زندگی متأهلی و تولد اولین فرزندمان جورج و من بالاخره به این نتیجه رسیدیم که برای صمیمیت عمیقتر یعنی وصلت کتابخانه هایمان آماده ایم. با این حال، روشن نبود که نقطهٔ مشترک میان رویکرد غیر رسمی انگلیسی او و رویکرد رسمی فرانسوی من را چطور باید یافت. حداقل برد کوتاه مدت از آن من شد بر این اساس که اگر کتابهایمان به شیوه من منظم شوند، او میتواند کتاب دلخواهش را پیدا کند. ولی برعکس نه توافق کردیم کتابها را بر اساس موضوع تاریخ روان شناسی ،طبیعت، سفر و مثل آن مرتب کنیم. زیرمجموعه های ادبیات بر اساس ملیت مشخص میشد شاید این طرح به نظر جورج بیش از حد شیک می آمد ولی حداقل پذیرفت که این کار منظره ای بسیار زیباتر از آن چیزی می ساخت که دوستانمان تعریف کرده بودند. خانواده ای از رفقای آن دوستان خانه شان را چند ماه به یک طراح داخلی اجاره داده بودند. وقت بازگشت دیدند که کل کتابخانه شان بر اساس رنگ اندازه مرتب شده است. مدتی بعد آن طراح در تصادف مرگ بار رانندگی درگذشت. اعتراف میکنم که هنگام شنیدن ماجرا همه کسانی که سر میز شام نشسته بودند قبول داشتند عدالت در حق او ادا شده است.
این از قوانین اصلی. البته وقتی گفتم که میخواهم ادبیات انگلیسی را به ترتیب تاریخی و ادبیات آمریکایی را به ترتیب نام مؤلفان مرتب کنم به مشکل خوردیم دفاعیه ام از این قرار بود.
مجموعه ادبیات انگلیسیمان به وسعت شش قرن بود و با طبقه بندی ،تاریخی گستره ادبیات پیش چشمانمان مینشست. مثلاً آثار دوره ملکه ویکتوریا کنار هم چون مثل اعضای یک خانواده بودند که نباید از هم جدا میشدند. تازه سوزان سانتاگ هم کتابهایش را تاریخی مرتب میکرد. او به نیویورک تایمز ۳۴ گفته بود که گذاشتن آثار پینچن کنار افلاطون مزه دهانش را تلخ می کند. این از این مجموعه کتابهای آمریکایی مان عمدتاً متعلق به قرن بیستم بودند و بسیاری از آنها چنان متأخر که تفکیک تاریخیشان به ریزبینی از جنس توضیح المسائل نیاز داشت. پس ترتیب الفبایی را انتخاب کردیم در نهایت جورج تسلیم شد اما بیشتر از سر همسازی زوجین تا اینکه واقعاً تغییر عقیده داده باشد. لحظه ناخوشایند آنجا بود که جورج مجموعه آثار شکسپیر من را از یک قفسه به قفسه دیگر جابه جا میکرد که داد زدم ترتیب تاریخی نمایش نامه ها به هم نخورد! بریده بریده گفت: «یعنی قرار است آثار هر مؤلف را هم تاریخی بچینیم؟ ولی هیچ کس مطمئن نیست که شکسپیر نمایش نامه هایش را چه زمانی نوشته است. با پرخاش گفتم «خب میدانیم رومئو و ژولیت را قبل از طوفان نوشته است. ترجیح میدهم این ترتیب را در ردیف کتابها ببینم. جورج میگوید آن بار یکی از معدود زمانهایی بود که جداً به طلاق فکر کرده است.
جابه جایی کتابهایمان از روی مرز میسون_دیکسون که حد فاصل شمال کتابهای من و جنوب کتابهای او بود یک هفته طول کشید. هر شب کتابها را روی زمین می چیدیم و کتابهای خودم و او را پیش از آنکه در طبقه ها بگذاریم در هم میریختم. یعنی به مدت یک هفته هربار که میخواستیم از حمام به آشپزخانه یا اتاق خواب برویم، باید روی صدها جلد کتاب لیلی میکردیم. هریک از کتابهایمان را دست میگرفتیم یا دقیق تر بگویم نوازش میکردیم برخی از آنها را عشاق قدیمی امضا کرده بودند. بعضی را خودمان به همدیگر هدیه داده بودیم. بعضی از آنها هم عصاره خاطرات گذشته بودند مثلاً نویسندگان بزرگ بریتانیایی من شامل فهرستی از شاعرانی بود که برای امتحان نهایی دبیرستان در سال ۱۹۷۰ می خواندم یا از لابه لای ورقه های در جاده ۴۱ جورج کارت پستالی ده سنتی بیرون افتاد.
کتابها را که روی زمین تلنبار کرده بودیم بحث های داغی پیش میآمد. کدام کتابها باید کنار هم باشند و کجا بگذاریمشان قبل از اینکه جورج با من هم خانه شود، نه سال اینجا زندگی کرده بودم و ادبیات بریتانیایی را همیشه جایی میگذاشتم که بیش از همه در دید بود: دیوار روبه روی در آپارتمان نقطه مقابل ماجرا قفسهای کوچک و دردار کنار میز کارم بود که فهرست کدهای پستی و رژیم غذایی کامل اسکار سدیل را داخل آن گذاشته بودم البته به نظر جورج بهترین جای خانه سزاوار ادبیات آمریکایی بود. اگر میپذیرفتم که دنیا مرا بیشتر همنشین ایجی لیبلینگ بداند تا والتر پیتر یعنی رؤیای رسیدن به جایگاه آکادمیک را برای همیشه به حرفه فعلیام روزنامه نگاری فروخته بودم. به این نتیجه رسیدم که حقیقت جز این نیست و ورودی خانه مان باید آینه ای از من و همسرم باشد پس با بغضی در گلو تسلیم شدم.
فرزند! کتاب را پرت نکن، از لذت نامقدس بپرهیز، از بُریدن عکسها! کتاب را مثل بزرگترین گنجت حفظ کن.
یکبار سرم را از آن صفحاتی که در وصف همسر آرمانی بود بلند کردم و از جورج پرسیدم: «به نظرت، من در زیبایی و خلوص مثل گلی بیهمتایم که در دامن تو نشستهام؟» زیرلبی، آرام و صلحجویانه، چیزی گفت که هرچه بود، تأیید نبود.
شاو یکبار یکی از کتابهایش را در یک کتابفروشی دستدوم پیدا کرد که امضا شده بود: «تقدیم به فلانی، با احترام، جورج برنارد شاو.» آن را خرید، به فلانی برگرداند و زیرش این خط را اضافه کرد: «با تجدید احترام، جورج برنارد شاو.»
خواهران جان مکگارن، نویسندهٔ ایرلندی، وقتی خردسال بود، هنگامی که کتاب میخواند، بند یکی از کفشهایش را باز کردند و آن را از پایش درآوردند؛ از جایش تکان نخورد. یک کلاه حصیری روی سرش گذاشتند؛ واکنشی نشان نداد. فقط وقتی صندلی چوبیای که رویش نشسته بود را از زیر پایش کشیدند، به تعبیر خودش، «از کتاب بیدار شد».
یکی از همکلاسیهایم در دانشگاه، که وکیل است، از کارت ویزیتهایش برای نشانگذاری استفاده میکند و نشانهایی را که همسرش از فروشگاه تیفانی خریده است پس میزند، چون چند میکرون ضخیمترند و شاید نشانی از جای پایشان بماند.
با اینکه یک کتاب آشپزی با روکش پلاستیکی دارم، هرگز از آن استفاده نمیکنم. چه لذتی بالاتر از اینکه ۳۰ سال بعد، صفحهٔ ۵۸۱ کتاب لذت پختوپز را باز کنم و ردپایی از همان زردهٔ تخممرغی ببینم که دخترم هنگام پختن اولین کیک بلوبری در ۲۲ ماهگی روی آن ریخته است!
یک بار، وقتی کیک شکلاتی برای گرامیداشت تولدهای نزدیکبههمِ سه عضو خانوادهٔ فدیمن سفارش دادم، کیک را، که رویش نوشته بود Happy Birthday’s، از کارگر شیرینیپزی گرفتم و خطا را درست کردم تا بشود: Happy Birthdays. میدانستم دراژههای نقرهای یا رُز شیرینِ صورتیرنگ به چشم خانوادهام نمیآید و اگر از آن فاجعهٔ آپوستروفی جلوگیری نکرده بودم، همگی همنوا ضجه میزدند: «یک آپوستروف زیادی است!»
«علاقهام به تو ورای عشق است و از عشق تو گریز ندارم؛ گاهی اوقات به یاد من باش، آن هنگام که آلپ و اقیانوس میانمان فاصله میاندازد که هرگز فاصله نخواهند انداخت مگر آنکه تو بخواهی.»
در دنیای پُر از خیانت نگارش کتابهای آشپزی، گویا سرقت ادبی چندان محلی از اِعراب ندارد. کافی است به یک دستورپخت قدری رُزماری اضافه کنید تا مال شما شود.
هروقت با واژهٔ فرانسوی plein روبهرو میشوم که معنای «پُر» میدهد، ذهنم بیدرنگ به پانزدهسالگی میرود که پس از خوردن یک تکهٔ گندهٔ «مرغ و ترخون» به میزبانهای پاریسیام گفتم plein شدهام، اما بعداً فهمیدم این صفت مخصوص زن باردار و مادهگاوی است که به شیردوشی نیاز دارد.
شکمچران ادبی پسرم که هشتماهه بود، ادبیات را به معنای دقیق کلمه میبلعید. هر کتابی به او میدادند گاز میزد.
باز کردن صندوق پستی و یافتن نامهای از یک دوست قدیمی، که دستخطش روی پاکت نامه به اندازهٔ صورتش آشناست، چه لذتی دارد!
اعتراف میکنم که در حفظ نظم اطرافم بیقید هستم: گاهی کتابها را پخشوپلا میکنم و گاهی حتی مرتکب گناه بزرگتری میشوم: گوشهٔ یک ورقه را تا میکنم. (با این کار، هم کتابآزارم و هم وسواسی: گوشهٔ بالایی را برای نشانگذاشتن صفحه تا میزنم و گوشهٔ پایین را برای اینکه یادم باشد از این صفحه برای کتاب گلچینم زیراکس بگیرم.)
الآن سه جلد کتابِ باز روی میز کنار تختخوابش هست. او میگوید: «آمادهاند تا هرلحظه که خواستم، برشان دارم. یا در قیاس با دستگاههای الکترونیک، بستن کتاب و نشانگذاشتن لای آن مثل فشاردادن دکمهٔ توقف (Stop) است، ولی کتاب باز را که وارونه روی زمین میگذارید، انگار دکمهٔ مکث (Pause) را زدهاید.»
درواقع، محبوبترین آثار ادبی دربارهٔ غذاها نزد من آنهایی هستند که نه یک خوراک واقعی، بلکه خوراکی تخیلی را توصیف میکنند: خیالپردازی شکمچرانی توسط کسانی که صدها کیلومتر با اولین صندوقچهٔ خوراکی فاصله دارند.
بهترین نوشتههای دربارهٔ غذا از گرسنگی میگویند، نه شکمچرانی.
هالبروک جکسون (منتقد کتاب بریتانیایی) نوشته بود: «کتابها غذایند و کتابخانهها بشقابِ گوشت که به کامها تقدیم میشوند… مثل دیگر غذاها، آنها را از سر عشق یا ضرورت میخوریم، اما بیشتر از سرِ عشق.»
در این تقدیمیه نوشته است: «به همسر عزیزم… این کتاب تو هم هست؛ چون زندگیام نیز مال توست.»
مشکل عشق جسمانی آن است که تکهپارههای کتابهایمان را هم دوست داریم.
از وقتی خواندن یاد گرفتم، کنار رمانها و اشعار حاشیهنویسی میکردم که مونولوگها را به دیالوگ تبدیل میکرد.
اما من آن لباس را سفارش ندادم. مشکلم (مشکلی که از آنه فَدیمن، این خوانندهٔ وفادار کاتالوگها، یک مشتری بیوفا میسازد) آن است که هیچوقت این اقلام را نمیخواهم. فقط مشتری آن فانتزیام که به ارمغان میآورند. لباس یقه پُفدار نمیخواهم؛ خانهٔ ییلاقی، صندلی کنار پنجره و پروست میخواهم.
همسرم که کتابها را پخشوپلا میکند و انگار درستبشو هم نیست که هماتاقیاش یکبار به او گفته بود: «جورج، اگر عطف یکی از کتابهای من را بشکنی، میدانی که انگار کمر من را شکستهای.»
جورج به اشیای سهبُعدی باور دارد. اگر چیزی را بخواهد، معتقد است که آن چیز خودش را به او نشان میدهد و البته معمولاً هم همینطور میشود. از سوی دیگر، من معتقدم که کتابها، نقشهها، قیچیها و اسکاچهای آشپزخانه ولگردهایی بیقید هستند که اگر در جای مشخصی محدود نشوند، سر به ناکجاآباد میگذارند. برای همین، کتابهای من همیشه بهدقت منظم شدهاند.
فهمیدهام همانطور که شیوههای متعددی برای دوستداشتن یک نفر وجود دارد عشقورزی به یک کتاب هم شیوههای مختلفی دارد.
راهبه در اتاقک تنگ خود احساس گرفتگی نمیکند، چون هرقدر هم کوچک باشد، برای قدمهای خدا جا دارد.
اگر در مقام انتخاب باشم، یعنی حداقل در انتخاب آنچه میخوانم، رؤیاپردازی را بر کارایی ترجیح میدهم
گاهی احساس میکنم انگار بخش زیادی از عمرم را صرف آموختن زبان مُردهای کردهام که هیچکس بلد نیست.جورج به اشیای سهبُعدی باور دارد. اگر چیزی را بخواهد، معتقد است که آن چیز خودش را به او نشان میدهد و البته معمولاً هم همینطور میشود.
ما هر دو نویسنده بودیم و چنان علاقهای به کتابهایمان داشتیم که مردم به نامههای عاشقانهٔ قدیمیشان دارند.
در یکی از تولدهای قبلیام، جورج نسخهٔ دوجلدی دورترین شمال را به من داد: روایت فریتجوف نانسن از سفر ناموفقش با کشتی برای رسیدن به قطب شمال. لبههای کتاب باز نشده بودند. با ناخنهای نابلدم که ورقها را از هم باز میکردم، غصهدار شدم. این کتابهای زیبا در ۱۸۹۷ منتشر شده بودند و حتی یکنفر هم آنها را نخوانده بود. آنها را به هرکس شد، امانت دادم تا جبران نوازشهایی باشد که یکقرن از آن محروم ماندهاند.