پیشنهاد کتاب پرده خوان، نوشته گرت هوفمان
گرت هوفمان در بیست و نهم ژانویه ۱۹۳۱ در لیمباخ / زاکسن در شرق آلمان به دنیا آمد از دوران کودکیاش اطلاع چندانی در دست نیست. مادرش پس از ازدواج دومش به همراه همسرش راهی لایپزیگ میشود و کودکی گرت هوفمان با مادربزرگش میگذرد.
میدانیم که سینماداری نیز در خانوادهاش قدمتی دیرینه داشته است و رمان پرده خوان که در دوران گذر از سینمای صامت به سینمای ناطق میگذرد، سرشار از ارجاعات اتوبیوگرافیک است.
از میان بستگان هوفمان، خانواده دیتریش دارا بودهاند و هوفمانها فقیر. امیل دیتریش قناد در سال ۱۹۰۸ کافه سینمای دیتریش را افتتاح میکند که بعدها به تئاتر آپولو تغییر نام میدهد.
دایی گرت هوفمان، کارلت دیتریش، در سال ۱۹۲۸ سالن سینمای جدیدی با نام تماشاخانه آپولو را تأسیس میکند. همین سینماست که بعدها صحنه مرکزی رمان پرده خوان میشود و البته همچنان با ظاهری مدرنتر پابرجاست.
خانواده دیتریش پس از جنگ جهانی اول صاحب چندین سینما در لیمباخ بودند. رقابت شدیدی میان سینماداران برقرار بوده و به لطف نزدیکی کارل دیتریش به حزب نازی، فیلمها زودتر از بقیه سینماداران به دستش میرسیده. این شخصیت فرصت طلب الهام بخش هوفمان در نگارش رمان پرده خوان بوده است. کارل دیتریش حتی امیدوار بوده که نازیها مانع از رواج سینمای ناطق و غلبه آن بر سینمای صامت شوند و به همین امید بیش از پیش به نازیها نزدیک میشود و تا زمان مرگش در طی جنگ جهانی دوم، عضو حزب نازی باقی میماند.
شهر زادگاه گرت هوفمان، پس از جنگ جهانی دوم جزء مناطق تحت اشغال روسها بوده است. در همین ایام حین تماشای فیلمی از سروصدای دیگر بچهها عصبانی میشود و فریاد میزند که بس است و همین فریاد تعبیر سیاسی میشود و او به خاطرش یک ماه به زندان روسها میافتد و متعاقب آن از مدرسه اخراج میشود و ادامه تحصیلاتش را به صورت خصوصی نزد یکی از معلمهای همان مدرسه میگذراند. تا اینکه گرت هوفمان در سال ۱۹۴۸ به مادر و ناپدریاش در لایپزیگ میپیوندد و در مدرسه زبانهای خارجی آنجا پذیرفته میشود.
یک سال بعد آزمونهای زبان روسی و انگلیسی را با نمره بسیار خوب پشت سر میگذارد. اواسط تابستان ۱۹۵۱ به آلمان غربی میگریزد و ساکن فرایبورگ میشود. او تا سال ۱۹۵۷ در همانجا ادامه تحصیل میدهد. همکاری به عنوان دستیار برنهارد گوتمان ( ۱۸۶۹-۱۹۵۹) مورخ نابینا و ناشر و داستاننویس از گرانبهاترین تجربیات آن سالهایش است.
شاید این تجربه در نگارش داستان بلند سقوط کوران بیتأثیر نبوده است. هوفمان در این اثر به ماجرای خلق تابلویی با همین نام از پتر بروگل نقاش میپردازد. گرت هوفمان جوان برای گذران زندگی در فرایبورگ شروع به نوشتن نمایشنامههای رادیویی برای رادیوی آلمان غربی (WDR) میکند. با اینکه از سرآمدان این رشته از ادبیات نمایشی میشود، نوشتن نمایشنامههای رادیویی ارضایش نمیکند و بعدها مخاطبان آن را جامعهای مطلقأ غیرادبی مینامد. در همان فرایبورگ در رشتههای زبان انگلیسی، آلمانی، فرانسه، جامعهشناسی و علوم سیاسی تحصیل میکند. در سال ۱۹۵۵ با اوا توماسه که از پی هوفمان به آلمان غربی گریخته، ازدواج میکند و در سال ۱۹۵۷ رساله دکترایش را با عنوان مشکلات تفسیری در آثار هنری جیمز مینویسد.
در همین رساله است که به نسبت میان هنر و هنرمند و زندگی از منظر هنری جیمز نویسنده انگلیسی امریکایی میپردازد، از جمله اینکه هنر بر زندگی برتری دارد. در همان رساله با نگاهی منتقدانه مینویسد که هنری جیمز همواره از منظر هنر به زندگی و به نسبت میان این دو مینگرد و نه از منظر زندگی یا جامعه به هنر و برای هنر ارزشی والاتر از زندگی قائل بوده است. همین نقدش به هنری جیمز بعدها مایه نگارش چندین رمان میشود که در ادبیات آلمانی به Kinstlerroman معروف است و در آنها هنرمند شخصیت محوری اثر است، از آن جمله نسیان ما، پرده خوان، بخت.
گذر از نمایشنامهنویسی رادیویی به نگارش داستان و رمان کار راحتی برای او نبوده است و هوفمان اولین رمانش را پس از هفت سال کار و در آستانه پنجاه سالگی مینویسد. او در همان گام اول برنده جایزه اینگه بورگ باخمان میشود.
هوفمان بلافاصله پس از دریافت این جایزه، از سمتش به عنوان استاد زبان و ادبیات آلمانی استعفا میدهد و خود را وقف نوشتن میکند. او پس از سالها همکاری با رادیو و تلویزیون و مشق نمایشنامهنویسی، از سال ۱۹۷۹ تا ۱۹۹۳، یعنی ظرف چهارده سال، هفده کتاب منتشر میکند. سیدنی روزنفلد استاد سابق کالج اوبرلین اوهایو که با هوفمان در حین اقامتش به عنوان نویسنده مقیم آشنا میشود، او را انسانی کوشا و مستعد توصیف میکند که همه زندگیاش وقف نوشتن و کلمات و زبان است.
در گفت و گویی با رالف شوک نویسنده آلمانی از هر روز کاری به عنوان موهبتی الهی نام میبرد که باید نهایت بهره را از آن برد. و اصلاً کدام روز کاری، تمام زندگی کار است و تمام زندگی وقف کتایی شده است. این پرکاری گاه سلامت او را به خطر میانداخت، تا جایی که بارها پیش آمد که توان مسافرتی کوتاه برای دریافت جوایزش را نداشت. گرت هوفمان پس از عمری نگارش نمایشنامههای صحنهای و رادیویی و تلویزیونی و رمان و نوول و استادی دانشگاههای مختلف اروپا و امریکا، در اول ژوئیه سال ۱۹۹۳ در شهر اردینگ از توابع ایالت بایرن آلمان درگذشت.
منتقدان آثار او را به دقت زبانی و قدرت متقاعد کنندگی بالایی میشناسند که بیش از همه به زبان کافکا نزدیک است. آثار او پس از گونتر گراس بیش از همه نویسندگان ادبیات آلمانی به زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است و نیویورک تایمز او را پس از هاینریش بول ، شگفت انگیزترین نویسنده آلمانی نامیده است.
شخصیتی که در رمان پرده خوان از منظر نوهاش با او آشنا میشویم، در کار پرده خوانی سینماست. در دوران سینمای صامت رسم بوده است که کسی صحنهها را روایت میکرده و میکوشیده شور و حال افزونتری به فیلم بدهد. بد نیست بدانیم که برادر آکیرا کوروساوا فیلمساز شهیر ژاپنی نیز پرده خوان بوده است. او با ظهور سینمای ناطق بیکار و دچار افسردگی شدید میشود و عاقبت در سال ۱۹۳۳ دست به خودکشی میزند. در رمان پرده خوان برای نخستین بار چنین شخصیتی دستمایه آفرینش رمانی میشود، پرده خوانی که مدعی است بدون او فیلمها بیمعنی هستند.
کتاب پرده خوان
نویسنده: گرت هوفمان
مترجم: محمد همتی
نشر نو
316 صفحه
بابابزرگم کارل هوفمان (۱۹۴۴-۱۸۷۳) سالها توی سینما آپولوا کار میکرد، تو خیابان هلنه، لیمباخ / زاکسن . من سالهای آخر عمرش را دیدم. کلاه هنری سرش میگذاشت و عصای پیاده روی دست میگرفت و حلقه ازدواج پهنی داشت که هرازگاهی در بنگاه کارگشایی کمنیتس گرو گذاشته میشد و همیشه هم صحیح و سالم به انگشتش برمی گشت. فکر پیاده روی با عصا را او به سرم انداخت، البته سالها پس از مرگش. دندانهایش اذیتش میکردند و میگفت: من اگر هم بمیرم، آخرش از همین درد دندان میمیرم.
البته آخرش چیز کاملاً متفاوتی او را کشت. بابابزرگ، پرده خوان و ویلونیست سینمای لیمباخ بود. هنوز این کارها منسوخ نشده بود. خیلی هاشان از شهربازیها میآمدند، از «سرچشمههای مبتذل هنر» (بابابزرگ). از سر و وضعشان معلوم بود. توی سالن سینما یک کت فراک آبی یا سرخ با دکمههای طلایی یا نقرهای تنشان بود، پاپیون سفید میبستند و شلوار سفید تن میکردند و گاهی چکمههای ساق بلند پایشان بود. بقیه کت اسموکینگ میپوشیدند. حواسها جمع، کسی چرتش نگیرد، الآن به جای مهم فیلم میرسیم، شاید هم به مهمترین جایش. بابابزرگ این را میگفت و چوب اشارهاش را دست میگرفت. مدام در هوا تابش میداد. چند نفری که آمده بودند فوراً ساکت میشدند. انگار صدای موش کوچولویی آمد… خب، صدا که صدای موش بود. به ندرت صدای آه یا خرناسی شنیده میشد. من ریزه میزه بودم. به صندلیام تکیه میدادم و همه چیز را در ذهنم ثبت میکردم. هرازگاهی که پیش من از «زندگی قبلیاش» یاد میکرد، میگفت، بله، من یک پا رامکننده شیر بودم. فرقش این بود که به جای شلاق یک چوب اشاره از جنس بامبو دستش بود. همین جور که پیاده نظام یونیفورم خودش را و سواره نظام یونیفورم مخصوص خودش را داشت، این چوب اشاره هم جزء یونیفورم پرده خوانی بود. پس تو هم. . من هم یونیفورم پرده خوانی داشتم. ممکن است اصلاً در خاطرات آدم چی ممکن نیست! – که بابابزرگ واقعاً در آن لباس خیلی بهتر از کت و شلوار معمولی پرده خوانی میکرده. خودش که این طور میگفت. هنوز کت فراک کوتاهش را نپوشیده، جملات به ذهنش میآمده و دل وجرأتش بیشتر میشده و الفاظ قویتری به کار میبرده، جملات تودرتوی بیشتر، تشبیهات غیرعادیتر، عبارات و تصویرپردازیهای حیرت انگیزتر. «در یونیفورم» حتی جملات بلندتری میساخته. چه دورانی بود و چه سخت گذشت! دورانی که از قرار معلوم شاهد همهاش بودهام، اما حالا چیز زیادی از آن در خاطرم نمانده است. بابابزرگ عصا به دست گفت، تصور کن آن پایین نشستهاند. عادت داشت با عصا به اطراف اشاره کند. قبلش پا به زمین کوبید تا شش دانگ حواسم به او باشد. به سالن خالی سینما اشاره کرد و گفت: تصور کن تماشاگرها آنجا توی تاریکی نشستهاند، جایشان آنجاست. از دل تاریکی به من خیره میشوند. حالا اگر گفتی به کجای من خیره میشوند؟ بعد خودش جواب داد، معلوم است، به دهانم، به دندانهایم. اما من این را نمیخواهم. چشم تماشاگر باید به یونیفورمم باشد. این جوری بیشتر باورم میکند. به این ترتیب بابابزرگ وقت بیشتری برای جملهسازی داشت. «چون جملهها که همین جوری توی هوا نیستند که من بگیرم. جمله به جملهاش را خودم باید بسازم. » آنهای دیگر، حتی پرده خوانهای شهرهای بزرگتر، پرافاده بودند، کلماتشان را شل وول ادا میکردند و تماشاگر اغلب ربطی بین تصویر روی پرده -که چه لرزشی هم داشت! . و حرفهای آنها نمیدید. بابابزرگ گفت، آنها کلمات طولانی را غلط ادا میکنند. توضیحاتشان هم اغلب یا خیلی زودتر از تصویر روی پرده یا خیلی بعد از آن میآید و همین میشود که آنچه روی پرده میبینی و آنچه میشنوی… بینشان ارتباطی نمیبینی. نیم ساعت بعد از شروع فیلم هوا دم میکند. بعد بابابزرگ خیلی جدی به من زل زد و گفت، در واقع زیاد پیش میآید که بعضیها خفه میشوند. یعنی میمیرند؟ میمیرند. آن وقت تو چه کار میکنی؟ من صبر میکنم. همین که دیدم کسی حواسش نیست، میبرمشان بیرون. یعنی سنگین نیستند؟
بابابزرگ با خونسردی گفت، کاری ندارد، از لنگشان میگیرم و کشان کشان میبرم. مامان بزرگ گفت، این چیزها را برای بچه تعریف نکن. شب خوابش نمیبرد. مامان گفت، ترس به جان بچه میاندازد. تعجبی ندارد که خیس عرق از خواب بیدار میشود. توی آپولو هم مردم زیاد عرق میکردند. بقیه، به خصوص پیرترها، ترجیح میدادند که بخوابند. تا فیلم به صحنههای تعقیب و گریز یا کشت و کشتار میرسید، دوباره بیدار میشدند. آن وقت بود که صدای نفس زدنشان بلند میشد. و تمام مدت «دود و دم کشنده هم بود که باید اکیدا ممنوع میشد» (مامان میگفت). وقتی تحمل این دود و دم برای بابابزرگ سخت میشد، تابلوی «سیگار کشیدن ممنوع! خطر جانی! » را آویزان میکرد. بعد خودش تنها سیگار میکشید.
این نوشتهها را هم بخوانید