ریشه های جنگ جهانی دوم

خاستگاه جنگ جهانی دوم را می توان در ترکیب پیچیده ای از عوامل سیاسی، اقتصادی و ایدئولوژیکی که در پی جنگ جهانی اول پدید آمد، جستجو کرد. در اینجا به برخی از عوامل کلیدی که در شروع جنگ نقش داشتند اشاره می کنیم:
معاهده ورسای: معاهده ورسای که در سال 1919 امضا شد، شرایط سختی را به عنوان مجازاتی برای نقش آلمان در جنگ جهانی اول تحمیل کرد. این معاهده تقصیر کامل را متوجه آلمان کرد، آن را مجبور به پرداخت غرامت های سنگین کرد و منجر به خسارات ارضی شد. این اصطلاحات باعث ایجاد رنجش و احساس بیعدالتی در میان جمعیت آلمان شد و زمینه را برای درگیریهای آینده فراهم کرد.
بی ثباتی اقتصادی: رکود بزرگ دهه 1930 تأثیر عمیقی بر اقتصادهای جهانی گذاشت که منجر به بیکاری گسترده و مشکلات اقتصادی شد. این بی ثباتی به ناآرامی های سیاسی دامن زد و زمینه مساعدی را برای شکوفایی ایدئولوژی های افراطی به ویژه در کشورهایی مانند آلمان، ایتالیا و ژاپن ایجاد کرد.
ظهور رژیم های توتالیتر: در دهه 1930، رژیم نازی آدولف هیتلر در آلمان به قدرت رسید، رژیم فاشیستی بنیتو موسولینی کنترل ایتالیا را به دست گرفت و ناسیونالیست های میلیتاریست در ژاپن نفوذ پیدا کردند. این رژیم های توتالیتر به دنبال گسترش قلمروهای خود، ترویج ایدئولوژی های خود و به چالش کشیدن نظم بین المللی موجود بودند.
سیاست های توسعه طلبانه: آلمان، ایتالیا و ژاپن در دهه 1930 سیاست های توسعه طلبانه تهاجمی را دنبال کردند. هدف هیتلر این بود که همه مردم آلمانی زبان را متحد کند و به دنبال گسترش سرزمینی در اروپای شرقی بود. موسولینی به دنبال ایجاد یک امپراتوری روم جدید بود، در حالی که ژاپن برنامه امپریالیستی را در آسیا دنبال می کرد. این اقدامات باعث ایجاد تنش و اختلافات ارضی با سایر کشورها شد.
سیاست مماشات: در مواجهه با تجاوزات فزاینده، برخی از قدرت های غربی سیاست مماشات را در پیش گرفتند تا از جنگی دیگر جلوگیری کنند. نویل چمبرلین، نخست وزیر بریتانیا، سیاست مماشات با آلمان هیتلری را در پیش گرفت و به آلمان اجازه داد مناطق خاصی را در تلاش برای حفظ صلح ضمیمه کند. با این حال، این رویکرد تنها باعث جسارت کشورهای متجاوز شد.
شکست امنیت جمعی: جامعه ملل که پس از جنگ جهانی اول تأسیس شد، هدف از آن جلوگیری از درگیری های آینده از طریق امنیت جمعی بود. با این حال، در توقف اقدامات تهاجمی آلمان، ایتالیا و ژاپن ناکارآمد بود. فقدان یک پاسخ متحد و قاطع به این اقدامات ثبات را بیشتر تضعیف کرد و به شروع جنگ کمک کرد.
محرک های فوری: محرک های فوری برای شروع جنگ جهانی دوم شامل حمله آلمان به لهستان در سپتامبر 1939 بود که باعث شد فرانسه و بریتانیا به آلمان اعلان جنگ کنند. جنگ سپس با تهاجم آلمان به اروپای غربی و متعاقب آن شکل گیری اتحاد بین قدرت های بزرگ تشدید شد که منجر به درگیری جهانی شد.
شکست تلاشهای خلع سلاح: پس از جنگ جهانی اول، تلاشهایی برای ترویج خلع سلاح و کاهش قابلیتهای نظامی در سطح جهان صورت گرفت. با این حال، این تلاش ها تا حد زیادی ناموفق بود، زیرا کشورهایی مانند آلمان و ژاپن به طور مخفیانه با نقض قراردادهای خلع سلاح، مجدداً مسلح شدند. شکست خلع سلاح به قدرت های متجاوز اجازه داد تا نیروهای نظامی خود را افزایش دهند و تنش ها را بیشتر کنند.
ناسیونالیسم و اختلافات سرزمینی: ناسیونالیسم یک نیروی قدرتمند در دوره بین جنگ بود و بسیاری از کشورها به دنبال بازپس گیری سرزمین های از دست رفته یا تسلط خود بودند. این امر منجر به اختلافات ارضی و ادعاهای غیرقانونی، به ویژه در اروپای شرقی شد. این درگیری ها فضای ناآرامی ایجاد کرد و به رقابت بین کشورها دامن زد.
شکست دیپلماسی: تلاش های دیپلماتیک برای حل مناقشات و جلوگیری از جنگ ناکافی بود. مذاکرات و توافقات دیپلماتیک، مانند توافقنامه مونیخ در سال 1938، با هدف رسیدگی به اختلافات ارضی به صورت مسالمت آمیز انجام شد، اما اغلب به مماشات قدرت های متجاوز منجر شد و جاه طلبی های توسعه طلبانه آنها را تقویت کرد.
تضادهای ایدئولوژیک: ظهور ایدئولوژی هایی مانند فاشیسم، نازیسم و کمونیسم باعث ایجاد شکاف ایدئولوژیک عمیق شد. این ایدئولوژیهای متضاد در جبهههای مختلف، از جمله نظامهای سیاسی، مدلهای اقتصادی و ارزشهای اجتماعی با یکدیگر برخورد کردند. رقابت ایدئولوژیک بین این نظام ها تنش ها را افزایش داد و به قطبی شدن ملت ها کمک کرد.
شکست جامعه ملل: جامعه ملل که پس از جنگ جهانی اول برای ارتقای همکاری های بین المللی و جلوگیری از درگیری ها ایجاد شد، نتوانست به طور موثر به چالش های دوره بین جنگ ها رسیدگی کند. ساختار ضعیف، فقدان مکانیسم های اجرایی و اعضای محدود، توانایی آن را برای حفظ صلح و حل و فصل اختلافات تضعیف کرد.
تهاجم در آسیا: سیاست های توسعه طلبانه ژاپن و تهاجم نظامی در آسیا نقش مهمی در شروع جنگ داشت. حمله به منچوری در سال 1931 و به دنبال آن تهاجم تمام عیار به چین در سال 1937 منجر به درگیری های گسترده در منطقه شد. اقدامات ژاپن نه تنها آسیا را بی ثبات کرد، بلکه سایر قدرت های بزرگ را نیز به جنگ کشاند.
فروپاشی نظم بینالمللی: دوره بینجنگ شاهد فروپاشی نظم بینالمللی موجود بود که با فرسایش معاهدات، اتحادها و هنجارهای ایجاد شده پس از جنگ جهانی اول مشخص شد. فقدان یک چارچوب پایدار و قابل اعتماد برای روابط بینالملل به قدرتهای متجاوز اجازه بهرهبرداری را داد. قدرت را خلاء می کنند و برنامه های خود را دنبال می کنند.
عدم رسیدگی به شکایات: عدم رسیدگی جامعه بینالملل به نارضایتیهای مشروع کشورها، بهویژه در مورد مسائل سرزمینی و نابرابریهای اقتصادی، احساس بیعدالتی و سرخوردگی را ایجاد کرد. این مسائل حل نشده به جو بی ثباتی و خصومت کمک کرد و زمینه مساعدی را برای شروع جنگ فراهم کرد.
شکست نظم بینالملل: نظم بینالمللی ایجاد شده پس از جنگ جهانی اول که بر اصل امنیت جمعی استوار بود، نتوانست به طور مؤثر به منازعات رسیدگی کند و حل و فصل کند. ناتوانی قدرت های بزرگ در همکاری و اجرای قوانین و هنجارهای بین المللی به کشورهای متجاوز اجازه داد تا بدون مجازات عمل کنند، ثبات را تضعیف کرده و احتمال جنگ را افزایش دهند.
نظامیسازی مجدد راینلند: در سال 1936، هیتلر دستور نظامیسازی مجدد راینلند را صادر کرد، منطقهای غیرنظامی شده که توسط معاهده ورسای ایجاد شد. این اقدام ناقض توافقنامه های بین المللی و بیشتر نشان دهنده تمایل آلمان برای به چالش کشیدن نظم موجود بود. فقدان پاسخ قوی جامعه بین المللی هیتلر را جسورتر کرد و نشان از فقدان عزم داشت.
عدم مداخله در جنگ داخلی اسپانیا: جنگ داخلی اسپانیا (1936-1939) به عنوان یک میدان آزمایش برای قدرت های محور عمل کرد. آلمان و ایتالیا از جناح ناسیونالیست به رهبری ژنرال فرانسیسکو فرانکو حمایت کردند، در حالی که اتحاد جماهیر شوروی و سایر کشورها از طرف جمهوری خواه حمایت کردند. این درگیری به آلمان و ایتالیا اجازه داد تا تجربه رزمی به دست آورند، سلاح های جدید آزمایش کنند و اتحاد خود را مستحکم کنند.
شکست سیاست انزواطلبی: در دهه 1930، بسیاری از کشورها، به ویژه ایالات متحده، سیاست انزواطلبی را دنبال کردند و به دنبال اجتناب از درگیر شدن در درگیری های بین المللی بودند. این رویکرد اقدام جمعی را محدود کرد و تلاشها برای مقابله با اقدامات تهاجمی آلمان، ایتالیا و ژاپن را ضعیف کرد. انزواطلبی همچنین مانع شکل گیری اتحادهای مؤثر علیه قدرت های محور شد.
شکست دیپلماسی و تشدید تنش ها: تلاش های دیپلماتیک برای حل اختلافات و جلوگیری از جنگ با ادامه تشدید تنش ها شکست خورد. شکست کانال های دیپلماتیک و شکست مذاکرات، مانند فروپاشی پیمان عدم تجاوز آلمان و شوروی در سال 1941، اعتماد بین کشورها را بیشتر از بین برد و راه را برای درگیری مسلحانه هموار کرد.
محاسبات نادرست نظامی و راهبردهای تهاجمی: استراتژی ها و محاسبات نادرست نظامی در بروز جنگ نقش داشت. تاکتیک های بلیتزکریگ آلمان و تهاجمات برق آسا بسیاری از کشورها را غافلگیر کرد، در حالی که حمله غافلگیرانه ژاپن به پرل هاربر در سال 1941، ایالات متحده را وارد جنگ کرد. این اقدامات نظامی تهاجمی باعث تشدید درگیری شد.
ترس از کمونیسم و گسترش نفوذ شوروی: ترس از کمونیسم و گسترش نفوذ شوروی نیز در شکل دادن به چشم انداز ژئوپلیتیکی منتهی به جنگ نقش داشت. بسیاری از کشورها، به ویژه در اروپای شرقی، نگران اهداف توسعه طلبانه اتحاد جماهیر شوروی بودند و به دنبال مقابله با نفوذ آن بودند و اغلب خود را با آلمان و ایتالیا همسو می کردند.
جاه طلبی های توسعه طلبانه و تهاجم آلمان: تحت رهبری آدولف هیتلر، آلمان سیاست گسترش سرزمینی را دنبال کرد و به دنبال ایجاد موقعیت مسلط در اروپا بود. هدف هیتلر ایجاد “آلمان بزرگ” با متحد کردن تمام مردم آلمانی زبان و به دست آوردن Lebensraum (محل زندگی) برای جمعیت آلمان بود. اقدامات تهاجمی آلمان، مانند الحاق اتریش در سال 1938 (Anschluss) و اشغال چکسلواکی، تنش ها را تشدید کرد و مستقیماً منجر به شروع جنگ شد.
شکست سیاست مماشات: سیاست مماشات که توسط قدرت های غربی به ویژه بریتانیا و فرانسه در برابر تجاوزات آلمان دنبال می شد، به وقوع جنگ کمک کرد. امید این بود که با دادن امتیازات و پرهیز از درگیری مستقیم، بتوانند صلح را حفظ کنند. با این حال، این رویکرد فقط هیتلر را جسور کرد و به آلمان اجازه داد تا توانایی های نظامی خود را تقویت کند و به تهاجم بیشتر منجر شود.
ناکامی در رسیدگی به بحران سودتنلند: بحران سودتنلند در سال 1938، که منطقه عمدتاً آلمانی زبان چکسلواکی را درگیر کرد، یک نقطه عطف بزرگ بود. هیتلر خواستار الحاق این قلمرو شد و توافق مونیخ به دست آمد که به آلمان اجازه داد در ازای وعده عدم ادعای ارضی بیشتر، سرزمین سودت را ضمیمه کند. این توافق نشان دهنده تمایل قدرت های غربی برای قربانی کردن منافع سایر کشورها به خاطر صلح بود که در نهایت بی فایده بود.
پیمان نازی و شوروی و حمله به لهستان: پیمان مولوتف-ریبنتروپ که در اوت 1939 بین آلمان و اتحاد جماهیر شوروی امضا شد، جامعه جهانی را شوکه کرد. این پیمان شامل یک توافق محرمانه برای تقسیم اروپای شرقی به حوزههای نفوذ بود. این امر به آلمان اجازه داد تا بدون ترس از مداخله شوروی به لهستان حمله کند، که منجر به وقوع جنگ شد زیرا فرانسه و بریتانیا به تعهدات خود برای دفاع از لهستان عمل کردند.
شکست جامعه ملل در حفظ صلح: جامعه ملل که پس از جنگ جهانی اول تأسیس شد، با هدف ارتقای همکاری های بین المللی و جلوگیری از درگیری های آینده انجام شد. با این حال، فاقد اقتدار، منابع و اجماع لازم برای رسیدگی موثر به تشدید تنش ها و جلوگیری از وقوع جنگ بود. ناکامی آن در انجام اقدامات قاطع در پاسخ به کشورهای متجاوز، اعتبار آن را تضعیف کرد.
تأثیر نارضایتی های حل نشده از جنگ جهانی اول: مسائل حل نشده و نارضایتی های ناشی از جنگ جهانی اول نقش مهمی در شروع جنگ جهانی دوم ایفا کردند. شرایط سختی که معاهده ورسای بر آلمان تحمیل کرد، ترسیم مجدد مرزها، و اختلافات ارضی حل نشده در مناطق مختلف، احساس نارضایتی و بی ثباتی را ایجاد کرد و زمینه مساعدی را برای ظهور ایدئولوژی های افراطی و اقدامات تهاجمی فراهم کرد.
شکست در خلع سلاح و کنترل تسلیحات: با وجود تلاشهای خلع سلاح پس از جنگ جهانی اول، قدرتهای بزرگ به تجهیز مجدد و تقویت قابلیتهای نظامی خود ادامه دادند. شکست در ایجاد توافقنامه های کنترل تسلیحات موثر و تضمین خلع سلاح متقابل، مسابقه تسلیحاتی را ایجاد کرد که تنش ها را تشدید کرد و احتمال جنگ را افزایش داد.
احساسات عمومی و شور ملی گرایانه: در بسیاری از کشورها، احساسات ملی گرایانه و تمایل به بازگرداندن شکوه گذشته افزایش یافت. این احساس غرور ملی، همراه با مشکلات اقتصادی و جستوجوی قربانیان، به حمایت از سیاستهای تهاجمی و تمایل مردم برای حمایت یا تحمل اقدامات رهبرانشان کمک کرد.
شکست کنفرانس های بین المللی خلع سلاح: در دوره بین دو جنگ، چندین کنفرانس بین المللی با هدف دستیابی به خلع سلاح و کاهش تنش های نظامی برگزار شد. کنفرانس خلع سلاح ژنو (1932-1934) و کنفرانس خلع سلاح جهانی (1932-1934) تلاش های مهمی برای مذاکره درباره محدودیت های تسلیحاتی بودند. با این حال، این کنفرانس ها نتوانستند توافقات مشخصی ایجاد کنند و به دلیل منافع رقابتی و عدم اعتماد بین کشورهای شرکت کننده تضعیف شدند.
اطلاعات ناکافی و برداشت های نادرست: نارسایی ها و برداشت های نادرست اطلاعاتی در شروع جنگ نقش داشت. کشورها تواناییها و نیات نظامی دشمنان خود را دستکم گرفتند، که منجر به محاسبه اشتباه ریسکهای موجود شد. این فقدان اطلاعات دقیق به تصمیم گیری ناکارآمد و ناتوانی در جلوگیری از تشدید کمک کرد.
رقابتهای امپریالیستی و استعمارزدایی: دوران استعمار زدایی و فروپاشی امپراتوریهای اروپایی در قرن بیستم تأثیر قابلتوجهی بر سیاست جهانی داشت. رقابتهای امپریالیستی، بهویژه در میان قدرتهای اروپایی، به تنشها و درگیریهایی که در نهایت به جنگ جهانی دوم منجر شد، کمک کرد. مبارزه برای منابع، بازارها و نفوذ در بخشهای مختلف جهان به رقابتهای ژئوپلیتیکی دامن زد و به بیثباتی کلی کمک کرد.
شکست دفاع جمعی و ائتلاف ها: شکست مکانیسم های دفاع جمعی و از هم پاشیدگی اتحادها باعث بروز جنگ شد. اتحادهایی که پس از جنگ جهانی اول شکل گرفتند، مانند اتحاد فرانسه-شوروی و آنتانت کوچک، به اندازه کافی قوی نبودند که جلوی تهاجم را بگیرند. علاوه بر این، زمانی که جنگ شروع شد، بسیاری از اتحادها در ارائه پشتیبانی نظامی و هماهنگی معنادار ناکارآمد بودند.
تنشهای قومیتی و اقلیتها: تنشهای قومیتی و اقلیتها در داخل و بین کشورها بر پیچیدگی وضعیت ژئوپلیتیکی افزوده است. مسائل مربوط به هویت ملی، تعیین سرنوشت و حمایت از حقوق اقلیت ها، به ویژه در مناطقی مانند اروپای شرقی و بالکان، منابع درگیری بودند. این تنش ها رقابت های موجود را تشدید کرد و به بی ثباتی نظم بین المللی کمک کرد.
پیشرفتهای فناوری و نوآوریهای نظامی: پیشرفت در فناوری نظامی و نوآوریها در جنگ نقش مهمی در شکلدهی به پویایی جنگ جهانی دوم داشت. توسعه سلاحهای جدید مانند تانکها، هواپیماها، زیردریاییها و رادارها، انقلابی در جنگ ایجاد کرد و امکان کمپینهای نظامی سریعتر و مخربتر را فراهم کرد. این پیشرفتها خطر درگیری را افزایش داد و پتانسیل مخرب جنگ را تقویت کرد.
شکست همکاری های اقتصادی بین المللی: بحران اقتصادی جهانی در دهه 1930 که با حمایت تجاری، ملی گرایی اقتصادی، و فروپاشی سیستم های مالی بین المللی مشخص می شود، بیشتر به بی ثباتی که منجر به جنگ شد کمک کرد. شکست همکاری های اقتصادی و عدم رسیدگی به نارضایتی های اقتصادی زمینه ساز تنش ها در میان کشورها و مانع از تلاش ها برای حفظ صلح شد.
نقش تبلیغات و رسانههای جمعی: تبلیغات و دستکاری رسانههای جمعی نقش مهمی در شکلدهی افکار عمومی و پرورش شور ناسیونالیستی داشت. دولتها و رهبران سیاسی برای بسیج حمایت از سیاستها و ایدئولوژیهای خود از تبلیغات استفاده میکردند و به فضای خصومت و شیطانسازی سایر ملل دامن میزدند.