بریدههایی زیبا از کتابهای هرتا مولر – به مناسبت زادروز او
هرتا مولر رماننویس، شاعر و مقالهنویس آلمانی متولد رومانی است. او در ۱۷ آگوست ۱۹۵۳ در Nițchidorf، روستایی آلمانی زبان در رومانی به دنیا آمد. او بهخاطر آثار زیبا و خاطرهانگیزش که اغلب به مضامین سرکوب، سانسور و زندگی تحت رژیمهای توتالیتر میپردازد، شهرت دارد.
مشهورترین اثر مولر رمان سرزمین گوجه های سبز است که در سال ۱۹۹۴ منتشر شد. این رمان از تجربیات شخصی او در دوران بزرگ شدن در رومانی چائوشسکو الهام گرفته و فضای حفقانآور ترس و نظارت را در این کشور به تصویر میکشد. این کتاب در سال ۱۹۹۴ برنده جایزه معتبر کتاب آلمان شد و شهرت بینالمللی به دست آورد.
در سال ۲۰۰۹، هرتا مولر جایزه نوبل ادبیات را برای دستاوردهای برجسته ادبی خود دریافت کرد که “با تمرکز شعر و صراحت نثر، مناظر محرومان را به تصویر میکشد.” او دومین نویسنده آلمانی زبانی بود که از زمان اتحاد مجدد آلمان، جایزه نوبل ادبیات را دریافت کرد.
ویژگی نوشته مولر زبان، بیان شاعرانه، استفاده از استعاره، و کاوش در تأثیر روانی سرکوب سیاسی و سانسور است.
آثار برجسته دیگر او عبارتند از:
نفس بریده
گرسنگی و ابریشم
قرار ملاقات
ته دره
گذرنامه
حرف که نمیزنیم تحمل ناپذیریم، میزنیم احمق (به نظر میرسیم). اینها را ادگار گفت.
هر آنچه از سرزمین خود میآورید، در چهرههایتان به جای خواهید گذاشت.
آن روزها هنوز نمیدانستم که سربازها برای پیش برد جنایاتشان به آن نفرت نیاز دارند. که آن نفرت توجیهیست برای پولی که میگیرند. جنایات آنها فقط با وجود دشمنانشان توجیه میشد. اعتبار آنها منوط به تعداد دشمنانشان بود.
دخترها گونههای سیاه خود را دوست داشتند، مادامیکه سیاهی از دوده ریمل بود و نه از سیاهی دوده کارخانهها.
با خود اندیشیدم که لولا زخمها و خراشهای مردان را با خود دارد اما عشقشان را هرگز.
لولا از سرزمینهای جنوبی آمده بود و بوی فقر میداد. نمیدانم این بو در کجا لانه کرده بود، در استخوان گونهاش، دهانش یا گودی میان چشمهایش.
بعدها این سطور را در دفترچه لولا خواندم: هر آنچه از سرزمین خود میآورید، در چهرههایتان به جای خواهید گذاشت
هیچگاه کسی از من نپرسید که دوست داشتم در کدام خانه، در کجا، بر سر کدام میز، به روی کدام تخت و در کدام کشور راه بروم، بخورم، بخوابم و یا یکی را با ترس دوست بدارم.
اینجا همه یک جورهایی دهاتی هستیم. از دهی درآمدیم، به دهی دیگه پا گذاشتیم. در یک سیستم دیکتاتوری هیچ شهری پا نمیگیره، چون هر چیزی که کنترل بشه نمیتونه رشد کنه.
هدف آسانتر از آرزوست، آرزوها سختند.
حماقت یا باهوشی ربطی به دونستن یا ندونستن چیزی نداره. بعضی آدمها خیلی میدونند ولی باهوش نیستند؛ بعضیهای دیگه خیلی چیزها رو نمیدونند ولی احمق نیستند. حکمت و حماقت فقط دست خداست. مطمئنم که آقای فیربند خیلی باهوشه ولی بوی عرق میده. این ربطی به خدا نداره.
کلمات، جاری که میشوند از دهانمان، همانقدر زیانبارند که پاهامان در لگدمالی سبزهها.
دلم میخواست از این شهر کوچکی که از هر گوشهاش یک جفت چشم خیره نگاهم میکردند بروم.
فقط بهاندازهٔ چشمبرهمزدنی به مردهها فکر میکردیم. تا ملال بیاید جا خوش کند، آن را میراندیم، اندوه کوبنده را از خود دور میکردیم. هیبت مرگ همیشه دربرابرمان قد علم میکند و جان همه را میخواهد. نباید برایش زمان بگذاری. باید مثل سگی مزاحم از خود برانیاش.
اگر چیزهای بهجا را نداشته باشی، مجبور میشوی بداهه کار کنی. چیزهای نابهجا، ضروری میشوند. بعد چیزهای ضروری درست همان چیزهایی میشوند که بهجا هستند، فقط هم برای اینکه تنها چیزهایی هستند که داری.
بدگمانی بلندتر از هر دیواری قد میکشد.
سیمان و فرشتهٔ گرسنگی شریک جرماند. گرسنگی منافذ پوستت را باز میکند و درونشان خانه میکند. وقتی جا خوش کرد، سیمان همهچیز را مهروموم میکند و بعد تو میمانی؛ محبوس در پوستهای سیمانی.
چمدانی از سکوت همراهم است. مدتهاست برای خودم آنقدر سکوت جمع کردهام که دیگر با واژهها نمیتوانم چمدانم را خالی کنم.
نمیدانم چرا وقتی رنگ صورتی عمر میکند و خاکستری میشود، از زیباییاش قلب آدم از تپش میایستد، دیگر مثل مواد معدنی نیست، مادهای محزون است، مثل آدمها. آیا دلتنگی برای وطن رنگ دارد.
در اردوگاه یاد گرفتیم بیآنکه تن و بدنمان بلرزد، جنازهها را پاکسازی کنیم. قبل از اینکه جسد خشک شود، لباسهایش را درمیآوریم، ما لباسهایشان را میخواهیم که از سرما نَمیریم و نان زیر بالششان را میخوریم. مرگ آنها، منفعت ماست.
زنها فکر میکنند چون زمانی، کتاب همراهم بود، خجالتیام. معتقدند کتاب خواندن آدم را حساس و شکننده میکند. هیچوقت کتابهایی را که همراهم به اردوگاه آوردم، نخواندم. چون کاغذ اکیداً ممنوع است، تا میانهٔ تابستان اول، کتابهایم را زیر چند آجر پشت خوابگاهها مخفی کردم. بعد آنها را به مزایده گذاشتم. برای ۵۰ صفحه کتاب زرتشت که کاغذ سیگار شد، ۱ فنجان نمک گرفتم، و برای ۷۰ صفحهاش، ۱ فنجان شکر. پیتر شیِل برای یک جلد فاوست با عطف پارچهای، یک شانهٔ ضد شپش حلبی برایم ساخت. مجموعه شعر هشت قرن را بهشکل آرد ذرت و روغن خوک مصرف کردم و نسخهٔ جیبی واینهبر را به ارزن تبدیل کردم. وقتی از کتاب اینطوری استفاده کنی، حساس و شکننده نمیشوی؛ ملاحظهکار میشوی.
معلم علوممان به جنگ رفت و دیگر برنگشت. معلم لاتینمان از جبهه مرخصی گرفت و به خانه آمد و سری به مدرسه زد. روی صندلی معلم نشست و کلاس لاتین را برگزار کرد. کلاس خیلی زود تمام شد، کلاس طبق انتظارش پیش نرفت. یکی از دانشآموزان که اغلب مدال میوهٔ گل رز میگرفت درست ابتدای کلاس گفت: آقا، بگویید جبهه چطور است. معلم لبش را گزید و گفت: آنطور که فکر میکنید نیست. بعد صورتش درهم رفت و دستهایش به لرزه افتادند. هیچوقت حالش را آنطور ندیده بودیم. دوباره تکرار کرد، آنطور نیست که فکر میکنید. بعد سرش را روی میز گذاشت، دستهایش را باز و مثل عروسک پارچهای از دو طرف صندلی آویزان کرد و گریه سر داد.
بیرون در حیاط، باران بند آمده بود. گاری نان ترقوتروقکنان از راه ماشینرو، از میان چالههای آب بالا میآمد. هر روز همین مرد گاری پُر از قرصهای بزرگ نان را از ورودی اردوگاه به حیاط پشت سالن غذاخوری میآورد. همیشه روی نانها را مثل جنازهها پارچهٔ نخی سفیدی میکشید. پرسیدم درجهٔ مرد نانآور چیست. سلمانی گفت: درجهای ندارد، گفت که یونیفورم را یا به ارث برده یا دزدیده
اگر دیگر گریه نکنی، به یک هیولا تبدیل میشوی. تنها چیزی که جلوی هیولا شدنم را میگیرد، بر فرض اینکه هنوز تبدیل به یکی از آنها نشده باشم، این جمله است: میدانم که برمیگردی.
همیشه به خودم میگویم آدمی احساساتی نیستم. حتی وقتی چیزی رویم تأثیر میگذارد، فقط کمی متأثر میشوم. تقریباً هیچوقت گریه نمیکنم. نه اینکه قویتر از آنهایی باشم که اشک میریزند؛ ضعیفترم. آنها شجاعاند. وقتی فقط پوستواستخوان از آدم باقی مانده، احساس کردن کار شجاعانهای است. من بیشتر یک بزدلم.
وقتی گوشت تنت ناپدید شود، استخوانهایت مثل کولهباری سنگین میشوند و زمین، تو را پایین میکشد.
مردم خیلی حرف میزدند؛ آهسته؛ با چشمهای ازحدقهدرآمده و مردم خیلی گریه میکردند؛ آرام؛ با چشمهای بسته
از رها شدن بهسوی آزادی میترسیدم.
این نوشتهها را هم بخوانید