او. هنری – نویسنده داستان کوتاه آمریکایی- زندگینامه و 2 داستان کوتاه از او

او. هنری، نام مستعار ویلیام سیدنی پورتر، یک نویسنده داستان کوتاه آمریکایی بود که به خاطر شوخ طبعی، بازی هوشمندانه با کلمات و پایانهای غافلگیرکنندهاش شهرت داشت.
اوایل زندگی:
ویلیام سیدنی پورتر در 11 سپتامبر 1862 در گرینزبورو، کارولینای شمالی، ایالات متحده آمریکا به دنیا آمد.
او پس از مرگ مادرش در سه سالگی توسط پدرش، آلجرنون سیدنی پورتر، و مادربزرگش بزرگ شد.
تحصیلات و شغل:
پورتر در کارولینای شمالی به مدرسه رفت و علاقه اولیه به خواندن و نوشتن پیدا کرد.
در سن 17 سالگی به تگزاس نقل مکان کرد و در آنجا به مشاغل مختلف از جمله داروساز و نقشهکش پرداخت.
در سال 1887، پورتر با آتول استس روچ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شدند.
حرفه ادبی:
پورتر کار نویسندگی خود را در حالی آغاز کرد که در تگزاس کار میکرد و طرحهای طنزآمیزی را با نام مستعار “او. هنری” به روزنامههای محلی ارائه میداد. منشا نام مستعار همچنان موضوع بحث در بین محققان است.
سبک نوشتاری او با کلمات بازی هوشمندانه، شوخ طبعی و استفاده از پایانهای پیچشی شگفتانگیز مشخص میشد.
اولین مجموعه داستان کوتاه او با نام «کلمها و پادشاهان» در سال 1904 منتشر شد و مورد تحسین منتقدان قرار گرفت.
برخی از معروفترین آثار او مانند «هدیه مجوس» و «باج رئیس سرخ» در این دوره منتشر شد.
مشکلات قانونی:
در سال 1896، پورتر به اختلاس وجوه از بانکی که در آن به عنوان عابر در آستین، تگزاس کار میکرد، متهم شد.
او برای جلوگیری از دستگیری به هندوراس گریخت و در زمان فرارش بود که نام مستعار «O. Henry» را برگزید.
پس از بازگشت به ایالات متحده در سال 1897، او دستگیر و به اتهام اختلاس محکوم شد و از سال 1898 تا 1901 در اوهایو محکوم شد.
زندگی بعدی و میراث:
پس از آزادی از زندان، پورتر به شهر نیویورک نقل مکان کرد و در آنجا به نویسندگی ادامه داد و به چهرهای برجسته در صحنه ادبی شهر تبدیل شد.
او به نوشتن پربار ادامه داد و داستانهای کوتاه و مجموعههای متعددی را منتشر کرد.
آثار او. هنری اغلب زندگی مردم عادی در شهر نیویورک را به تصویر میکشد که نشاندهنده تنوع فرهنگی و اجتماعی شهر است.
او در 5 ژوئن 1910 در شهر نیویورک در سن 47 سالگی درگذشت.
داستانهای او. هنری به دلیل طنز، داستان سرایی هوشمندانه و شخصیتهای به یاد ماندنی خود همچنان به طور گسترده خوانده دارند و بازخوانی میشوند و مورد توجه قرار میگیرند. میراث او در ادبیات آمریکا ماندگار است و او را یکی از استادان ژانر داستان کوتاه میدانند. تأثیر او بر توسعه داستان کوتاه مدرن، که مشخصه آن پایانهای پیچیده و کاوش در طبیعت انسان است، غیرقابل انکار است.
در اینجا تعدادی از معروفترین و مورد توجهترین آثار او ذکر شده است:
“هدیه مجوس” – شاید معروفترین داستان او. هنری، داستان دلگرمکننده یک زوج جوان فقیر را روایت میکند که با ارزشترین دارایی خود را برای خرید هدایای کریسمس برای یکدیگر قربانی میکنند.
“باج رئیس سرخ” – این داستان طنز دو آدم ربا را دنبال میکند که یک کودک را میربایند، اما متوجه میشوند که پسر بسیار نفرتانگیز است که در نهایت برای بازگرداندن او باج میپردازند.
“آخرین برگ” – داستانی تکاندهنده که در روستای گرینویچ اتفاق میافتد، حول دوستی بین دو هنرمند جوان و تأثیر عمیق یک عمل فداکاری میچرخد.
“پلیس و سرود” – این داستان طنز یک مرد بی خانمان به نام سوپی را دنبال میکند که نقشههای مختلفی را برای دستگیری و گذراندن زمستان در یک سلول گرم زندان انجام میدهد.
“اصلاحات بازیابی شده” – داستان رستگاری، بر روی یک دزد گاوصندوق اصلاح شده به نام جیمی ولنتاین متمرکز است که برای نجات یک کودک باید با گذشته جنایتکار خود مقابله کند.
“اتاق مبله” – این داستان وهمانگیز و مالیخولیایی موضوعات عشق و ناامیدی را بررسی میکند، زیرا مردی در جستجوی دوست دختر گم شده خود در یک خانه اتاق است.
“اتاق نورگیر” – داستانی در مورد رویاها و خیالات یک زن جوان محبوس در آپارتمان کوچک خود که فقط یک نورگیر برای دید دارد.
“پس از بیست سال” – داستانی در مورد دوستی و خیانت است که شامل یک ملاقات برنامهریزی شده بین دو دوست قدیمی است، اما یکی از آنها افسر پلیس شده است.
“چراغ بریده شده” – مجموعهای از داستانهای کوتاه که مبارزات هنرمندان و نویسندگان جوان در شهر نیویورک را بررسی میکند.
“یک جهان وطن در یک کافه” – در این داستان، یک مسافر جهان وطنی با یکی از مشتریان کافهاش برخوردی طنزآمیز و قابل تامل دارد.
“در سبز” – داستانی در مورد کنجکاوی و ناشناختهها، که در آن مردی وسواس پیدا میکند تا بفهمد پشت یک در سبز مرموز در محله او چه چیزی نهفته است.
“دوگانگی هارگریوز” – این داستان حول یک مورد از هویت اشتباه و عواقب طنزی میچرخد که وقتی مردی وانمود میکند که کسی نیست.
“The Guilty Party” در این داستان درباره مردی که برای محافظت از یکی از عزیزانش مرتکب جرمی نشده است، مضامین مسئولیت و گناه را بررسی میکند.
“The Love-Philtre of Ikey Schoenstein” – داستان طنز مردی که به طور تصادفی یک معجون عشقی و عواقب ناخواسته آن را برای یک زوج جوان اختراع میکند.
“آونگ” – داستانی که به زندگی یک زندانی میپردازد که تنها ارتباطش با دنیای بیرون، نمایی از یک ساعت آونگی است.
“پرنسس و پوما” – این داستان ترکیبی از عناصر عاشقانه و ماجراجویی است که سفر یک زن جوان را دنبال میکند تا با مردی که دوستش دارد ازدواج کند در حالی که با یک پومای وحشی سروکار دارد.
“گرداب زندگی” – داستانی طنز درباره قاضی است که عدالت را به روشی منحصر به فرد و غیر متعارف اجرا میکند و به نتایج شگفتانگیزی منجر میشود.
“تماس کلاریون” به بررسی مضامین فداکاری و افتخار در این داستان سربازی میپردازد که در لحظهای حساس به ندای وظیفه پاسخ میدهد.
“پراگماتیسم عالی” – داستانی که ترکیبی از فلسفه و عاشقانه است، زیرا یک مرد جوان سعی میکند قلب زنی را با باورهای غیر متعارف به دست آورد.
«جادههایی که میرویم» – این داستان زندگی دو مرد را دنبال میکند که در جوانی انتخابهای متفاوتی انجام میدهند و تأثیر این انتخابها بر آیندهشان.
داستان آخرین بزرگ
در بخش غربی میدان واشنگتن و در ناحیه ای کوچک، خیابانها شکلی نامنظم و گیج کننده دارند. این خیابانها چندین بار همدیگر را قطع کردهاند و به همین خاطر باریکههایی بینشان ایجاد شده که به آنها می گویند «محله».
این محلهها پیچ و خمهای عجیب و غریبی دارند وهر خیابان یک یا دو بار خودش را قطع میکند. یک بارهنرمندی امکان و موقعیت ارزشمندی را ددر این خیابان پیدا کرد. تصور کنید اگر یک مجموعه دار با صورتحساب رنگها، کاغذها و بومهای نقاشیاش از این مسیر بگذرد ممکنست همزمان خودش را در حال بازگشت و بدون آنکه پولی پرداخته باشد ببیند!
به همین دلیل، خیلی زود پای هنرمندان زیادی به دنیال پنجرههای شمالی، سرپوشهای قرن هجده، اتاقکهای زیرشیروانی و اجارههای پایین به روستای قدیمی، جالب و البته عجیب گرینویچ باز شد.
در بالای یک ساختمان آجری سه طبقه که بیشتر به دخمه شباهت داشت سو وجانسی کارگاه هنری کوچکی داشتند. نام دیگر جانسی جوانا بود، یکی از دخترها از ماین آمده بود و دیگری از کالیفرنیا. آنها در رستورانی در خیابان هشتم همدیگر را دیده بودند و علاقه مشترکشان به هنر و سالاد سبب شد آنها به هم ببیشتر نزدیک شوند و با هم یک کارگاه هنری کوچک تشکیل دهند.
آنها در ما می با هم آشنا شدند. اما در نوامبرغریبه ای ناپیدا، سرد و بی احساس که دکترها آن را ذات الریه مینامیدند به اجتماع هنرمندان یورش آورد. او با دستان سرد و مرگبارش همه جا قربانی میگرفت. در بخش شرقی میدان، با سرعت بیشتری حمله میکرد و مردم زیادی را به کام مرگ میکشید. اما در محلههای پر پیج و خم این سوی میدان، به کندی پیش میرفت.
آقای ذات الریه را نمیتوان پیرمردی نجیب، محترم و جوانمرد دانست. دخترکی که به آب و هوای گرم کالیفرنیا عادت داشت برای این پیرمرد خشن و سنگدل ابداً حریف منصفانه ای نبود. اما او به جانسی حمله کرد و جانسی که اکنون به سختی بیمار بود بی حرکت روی تخت فلزی رنگ شدهاش افتاده بود و از پنچره به دیوار آجری خانه کناری مینگریست.
یک روز صبح، دکتر که این روزها سرش خیلی شلوغ بود سو را به جلوی درب ورودی دعوت کرد و درحالیکه تب سنج را تکان میداد به او گفت:”شانس زنده ماندش…آه…بگذارید ببینم… یک به ده است. آن هم درصورتی که خودش برای زنده ماندن بجنگد. ظاهراً خانم جوان خودش نمیخواهد و تصمیم ندارد خوب شود. ببینم به چیز خاصی فکر میکند؟”
سو پاسخ داد:”او…او تصمیم داشت روزی خلیج ناپل را نقاشی کند.”
“نقاشی؟ اوه نه! منظورم چیزی است که ارزش فکر کردن را داشته باشه. مثلاً…شاید یک مرد؟”
سو با ریشخند گفت:”یک مرد؟ مگر یک مرد ارز فکر کردنش را دارد؟! نه دکتر چنین چیزی نیست.”
دکتر گفت:”پس مشکلش تنها ضعفست. من هرکاری که از دستم بر بیاید انجام میدهم اما هروقت بیمارهای من شمارش معکوس مرگشان رو آغاز میکنند قدرت شفا بخشی داروها نصف میشود. اگر شما بتوانید کاری کنید که او تنها یک پرسش در مورد مد جدید لباس زمستان بپرسد قول میدهم احتمال زنده ماندنش دوبرابر میشود.”
زمانیکه دکتر آنجا را ترک کرد سو به اتاق کار رفت و مدتی گریست. سپس با تظاهر به اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده و در حالیکه سوت میزد با تخته نقاشیاش وارد اتاق جانسی شد.
جانسی همچنان روی تخت دراز کشیده بود پتو را روی سرش کشیده بود و صورتش به سوی پنجره بود.
سو که تصور کرد او خوابیده سوت زدن را متوقف کرد سپس تخته نقاشی را آماده کرد و با قلم و جوهر شروع کرد به کشیدن طرح اولیه یک داستان مجله. راه ورود نقاشان جوان به دنیای هنر کشیدن نقاشی برای داستانهای مجلات است که نویسندگان جوان برای ورود به دنیای ادبیات مینویسند.
همین طور که سو شلوار سوارکاری برازنده و عینکی یک چشمی را برای پیکره قهرمان نقاشیاش که یک گاوچران بود طراحی میکرد چند بار صدایی ضعیف را شنید و به همین خاطر سریع خود را به کنار تخت جانسی رساند.
چشمان جانسی کاملاً باز بودند، او از پنجره به بیرون چشم دوخته بود و میشمرد… برعکس میشمرد.
“دوازده”، “یازده”،”ده”،” نه”، “هشت” و بعد “هفت ” او بدون وقفه میشمرد.
سو از پنجره به بیرون نگاه کرد. جانسی چه چیز را میشمرد؟ از آنجا تنها حیاطی عریان و دلتنگ کننده به چشم میخورد و دیوار آجری ساختمانی که چندمتر آن طرف تر قرار داشت و پیچک انگور پیری با ریشههای خشک و درهم تنیدهاش که تا نیمه از آن بالا رفته بود. باد سرد پاییزی چنان برگهای درخت را به یغما برده بود که تقریباً چیزی به جز شاخههای عریان آن برروی دیوار کهنه برجای نمانده بود.
سو پرسید:”موضوع چیست عزیزم؟”
جانسی به آهستگی پاسخ داد:”شش، انها حالا خیلی سریعتر میریزند. سه روز پیش تقریباً صدتا بودند و با شمردنشان سرم درد میگرفت. اما امروز ساده است. نگاه کن یکی دیگر هم افتاد حالا فقط پنج تا مانده.”
“پنج تا چی عزیزم؟”
“برگ، برگ روی درخت، هنگامی که آخرین برگ بیفتد من هم باید بروم. الان سه روزاست که این را میدانم. مگر دکتر چیزی به تو نگفت؟”
سو با تمسخر گفت:”تاحالا هیچ وقت همچین حرف مسخره ای را نشنیده بودم. برگهای ان درخت پیر چه ارتباطی با بیماری تو دارد؟ تو خیلیان درخت را دوست داشتی، درست. اما احمق نباش چون دکتر امروز صبح به من گفت که شانس زود خوب شدنت…بگذار دقیقاً حرفهای او رو بگویماون گفت شانس خوب شدنت ده به یک است! پس حالا دختر خوبی باش و سوپت را بخور و بگذار من هم نقاشیام را بکشم تا بتوانم آن را به ویراستار بفروشم و برای تو شراب قمرزبخرم و برای خودم استیک خوک.
جانسی درحالیکه چشم به پنجره دوخته بود گفت:”دیگر لازم نیست شراب بخری. یکی دیگر هم افتاد. نه، من سوپ نمیخورم. فقط چهارتا مانده. میخواهم قبل از اینکه هوا تاریک بشود افتادن آخرین برگ را ببینم. آنوقت من هم خواهم رفت.”
سو بالای سر جانسی خم شد و گفت:”جانسی عزیزم، به من قول بده که چشمانت را ببندی و بیرون را نگاه نکنی تا کار من تمام بشه. باید نقاشی را فردا تحویل بدهم. به نور احتیاج دارم وگرنه پردهها را میکشیدم.”
جانسی خیلی سرد جواب داد:” نمیتوانی در یک اتاق دیگر نقاشی کنی؟”
سو گفت:”ترجیح میدهم اینجا پیش تو بمانم و دیگر هم نمیخواهم به آن برگهای مسخره زل بزنی و آنها را بشماری!”
جانسی گفت” پس هروقت کارت تمام شد صدایم کن. چون میخواهم افتادن آخرین برگ را ببینم. از فکر کردن و انتظار کشیدن دیگر خسته شدهام. میخواهم خود را رها کنم و مانند آن برگهای خسته و تنها خودم را به دست باد بسپارم.” سپس چشمهایش را بست و چون مجسمه ای فروافتاده، آرام و بی حرکت به خواب رفت.
سو گفت: “سعی کن بخوابی، من باید بروم برمان را صدا کنم که بیاید و برایم مدل معدنچی پیر بشود. یک دقیقه بیشتر طول نمیکشد. بخواب تا برگردم.”
برمان پیرمرد نقاشی بود که در طبقه همکف سختمانشان زندگی میکرد. بیش از شصت سال سن و ریش سفید بلندی داشت. او هنرندی شکست خورده بود که همیشه به دنبال خلق شاهکاری بود که هرگز آن را خلق نکرد. درواقع سالها بود که دیگر بسیار کم نقاشی میکرد و با مدل شدن برای هنرمندان جوان که پول استخدام مدل حرفه ای را نداشتند به سختی روزگار میگذراند. او در نوشیدن الکل زیاده روی میکرد و همچنان از شاهکاری سخن میگفت که آن را هرگز آغاز نکرده بود. برمان پیرمردی کوچک اندام و تندخو بود که ملایمت و دل نازکی مردم را به باد مسخره میگرفت و خودش را نگهبان ویژه دختران جوانی میدانست که در کارگاه هنری طبقه بالا زندگی میکردند.
سو، برمان را درخلوتگاه کوچک وتاریکش درحالیکه به شدت بوی آبجو میداد پیدا کرد. در گوشه اتاق خالی روی سه پایه نقاشی نشسته بود که بیست و پنج سال بود انتظار خلق شاهکار برمان را میکشید. سو با او از خیالبافی های جانسی و البته ترس خودش از اینکه علاقه او به دنیا از این نیز ضعیف تر شود و حقیقتاً همچو برگی سبک و شکننده زندگی را بدرود بگوید سخن گفت.
برمان پیر که با چشمان سرخش حرفهای سو را به دقت گوش میکرد فریادی کشید و این فکرهای احمقانه را به باد تمسخر گرفت.
او فریاد زد:”چی؟ یعنی در دنیا آدمهای ابلهی هستند که فکر میکنند با ریختن برگهای بی ارزش یک درخت بمیرند؟ من که تابه حال چنین چیزی نشنیده بودم. نه، من مدلت نمیشوم. چرا گذاشتی همچین افکار احمقانه ای به ذهنش خطور کند؟ آه، دخترک بیچاره!”
سو پاسخ داد:”او خیلی ضعیف و بیمارست و تب بالا ذهنش را بیمار و پر از توهمات عجیب و غریب کرده. بسیارخوب آقای برمان مجبور نیستی مدل من شوی. اما این را بدان که به نظر من تو یک پیرمرد نفرت انگیزی!”
برمان فریاد کشید:”رفتارت درست مثل بقیه زنهاست! من کی گفتم مدل تو نمیشوم؟ راه بیفت برویم. الان نیم ساعت است که دارم سعی میکنم به تو بفهمانم که آمادهام. خدایا چرا آدمی به خوبی خانم جانسی باید اینجا توی این خرابه بیمار شود؟ سرانجام یک روز شاهکارم را میکشم و ان وقت همه با هم از اینجا میرویم.”
وقتی آنها به طبقه بالا رسیدند جانسی خواب بود. سو پرده را پایین کشید و برمان را به اتاق دیگر برد. در آنجا هردوی آنها با وحشت از پنجره به درخت نگاه کردند و بدون آنکه حرفی بزنند به یکدیگر خیره شدند.
بارانی همراه با برف سرد شروع به باریدن کرد. برمان که لباس آبی کهنه ای به تن داشت روی سه پایه چپ شده ای نشست تا نقش معدنچی تنها را که روی تخته سنگی نشته بود ایفا کند.
هنگامی که سو از خواب بیدار شد جانسی را دید که با چشمانی تار اما کاملاً باز به پرده سبز کشیده شده خیره شده بود.
جانسی به آهستگی گفت:”پرده را بکش، میخواهم ببینم.”
و سو هم که بسیار خسته بود این کار را کرد.
اما پس از باران و تندباد شدیدی که در تمام شب باریده بود هنوز بر روی دیوار آجری یک برگ باقی بود. این آخرین برگ بود و هنوز در نزدیکی ساقهاش رنگ سبز تیره ای داشت اما گوشههای پلاسیدهاش به زردی میزد. این برگ با وقار و شجاعت تمام در حدود شش متری زمین از شاخه ای آویزان بود.
جانسی گفت:”این آخرین برگ است. فکر میکردم حتماً در طول شب میافتد آخر صدای باد را میشنیدم. امروز میافتد و من هم با افتادنش خواهم مرد.”
سو درحالیکه صورت خستهاش را روی بالش گذاشته بود گفت:”عزیزم! اگر به فکر خودت نیستی حداقل کمی به من فکر کن. فکر نمیکنی چه بلایی بر سر من میآید؟”
جانسی هیچ نگفت. تنهاترین چیز در دنیا روحی است که خود را برای سفر طولانی و اسرارآمیزش آماده میکند.
روز به آخر رسید و حتی در تاریک روشن غروب نیز میشد برگ تنهایی را که برروی دیوار به شاخهاش چسبیده بود دید. شب هنگام، باد شمالی بار دیگر وزیدن گرفت و باران نیز محکم به پنجرهها میکوبید و از گوشه بام به زمین میریخت.
وقتی هوا به قدر کافی روشن شد، جانسی دوباره خواست پرده کنار رد. برگ هنوز سرجایش بود.
جانسی برای مدتی طولانی دراز کشید و به آن برگ خیره شد. سپس به سو که بر سر اجاق مشغول هم زدن سوپ مرغ او بود گفت:”سو، من دختر بدی بودم. یک چیزی آن برگ آخر را آنجا نگه داشته است تا به من بفهماند که چقدر گناهکارم. انگار آرزوی مرگ خودش گناهست. حالا میتوانی برایم سوپ بیاوری و مقداری شیر با کمی شراب و…نه، اول یک آینه دستی برایم بیاور و چندتا بالش اطرافم بگذار تا بتوانم بشینم و وقتی که آشپزی میکنی نگاهت کنم.
ساعتی بعد او گفت: “سو، امیدوارم روزی خلیج ناپل را نقاشی کنم.”
دکتر بعدازظهر به آنجا آمد و سو هنگام رفتنش به بهانه ای جلوی در ورودی رفت.
دکتر دست نحیف و لرزان سو را در دستش گرفت و گفت: شانسش پنجاه پنجاه است. با مراقبت خوب شما برنده میشوید. حالا باید بروم و بیمار دیگری را که در طبقه پایین است ببینم. نامش برمان است. فکر میکنم او هم یک نقاش است. او هم ذات الریه گرفته. بیچاره پیرو ضعیف است و بیماریش هم بسیار سخت. امیدی به خوب شدنش نیست. اما امروز به بیمارستان منتقل میشود تا کمتر زجر بکشد.
روز بعد دکتر به سو گفت:”خطر برطرف شده. شما موفق شدید. او حالا فقط به تغذیه مناسب و مراقبت نیاز دارد.
آن روز بعدازظهر سو به تختی که جانسی در آن دراز کشیده بود رفت و بازویش را دور او گذاشت:”باید چیزی بگویم. آقای برمان امروز در بیمارستان از ذات الریه مرد. او تنها دوروز بیمار بود. روز اول سرایدار او را پایین در اتاقش درحالیکه به سختی درد میکشید پیدا کرد. کفشها و لباسهایش کاملاً خیس و سرد بودند. هیچ کس نمیدانست او در آن شب وحشتناک بیرون چکار میکرده. اما بعد آنها یک فانوس پیدا کردند که هنوز روشن بود و نردبانی که از جایش برده شده بود و چندتا قلم و جعبه رنگی که رنگهای سبز وزرد رویش مخلوط شده بودند. عزیزم، از پنجره به آخرین برگ نگاه کن. هیچ وقت از اینکه آن برگ با وزش باد حرکت نمیکند تعجب نکردی؟ آه، عزیزم آن شاهکار برمان است. برمان آن را شبی که آخرین برگ افتاد نقاشی کرد.
داستان کوتاه: هدیه کریسمس ( ا.هنری)
ترجمه: علیرضا دوراندیش
یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همهی پول همین بود. و شصت سنت آن هم که بصورت پنی (1) بود. دانه دانهی این پنیها در یک زمانی پس انداز شده بودند؛ بعضیها موقع خرید با التماس کردن و یا تخفیف گرفتن از بقال و بعضیها هم هنگام چانه زدن با مرد سبزی فروش یا قصاب جمع شده بودند. آنها هم از ترس اینکه مبادا متهم به ناخن خشکی شوند و یا به آنها خسیس بگویند، به ناچار کوتاه آمده بودند، که معمولا در خرید و فروشهای رودر رو همیشه همین اتفاق میافتد.”دلّا” سه بار پولها را شمرد. یک دلار و هشتاد و هفت سنت. و فردا هم که روز کریسمس بود.
قطعا هیچ کاری نمیتوانست بکند جز اینکه خودش را روی همان کاناپهی کوچولوی پاره و پوره بیندازد وزار زار گریه کند. خوب دلّا هم همین کار را کرد. نتیجهی اخلاقی این اتفاق این است که زندگی از هق هقها، فین فینها و لبخندها ساخته
میشود، خوب البته فین فینها نسبت به آن دو تای دیگر بیشتر هستند.
تا وقتی که خانم محترم خانه از مرحلهی اول یعنی هق هق به مرحله دوم یعنی فین فین برسد و آرامتر بشود، بهتر است نگاهی به خانه بیندازیم. یک آپارتمان اجارهای مبله با کرایهی هشت دلار در هفته. دقیقا نمیشد گفت که این آپارتمان مثل یک گداخانه است ولی مسلما میشد این را از ظاهرش استنباط کرد. پایین توی راهرو یک صندوق نامه وجود داشت که تا آن وقت هیچ نامهای توی آن انداخته نشده بود، و یک شستی زنگ که تا آن هنگام دست هیچ بنی بشری برای زنگ زدن دنبال آن نگشته بود. کارتی هم آنجا نصب شده بود که روی آن نام ” جیمز دلینگهام یانگ” را نوشته بودند و نشان میداد که خانه متعلق به کیست.
خانوادهی “دلینگهام” زمانی به این آپارتمان نقل مکان کرده بودند که وضع مالی بهتری داشتند و زندگیشان رونقی داشت. آن وقت آنها هفتهای 30 دلار بابت کرایه به مالک آپارتمان پرداخت میکردند. اما حالا که درآمد خانواده به بیست دلار در هفته تنزل پیدا کرده بود، حرفهای کلمهی “دلینگهام” هم رنگ و رو رفته و مبهم به نظر میرسیدند و انگار تصمیم داشتند خودشان را متواضعانه بصورت یک “د” حقیر و ناچیز کوچک کنند. ولی هر وقت آقای “جیمز دلینگهام یانگ” به خانه میآمد و وارد آپارتمانش میشد، همسرش، خانم دلینگهام یانگ که قبلا به نام ” دلّا” به شما معرفی شده است، او را “جیم” صدا میکرد و تنگ در آغوشش میگرفت. خوب این هم که خیلی عالی است.
“دلّا” گریهاش را تمام کرد و بعد از قوطی پودر آرایشی کمی پودر برداشت و حواسش را معطوف گونههایش کرد. کنار پنجره ایستاد و با بی حوصلگی به یک گربهی خاکستری نگاه کرد که داشت روی نردهی خاکستری یک حیاط خاکستری راه میرفت. فردای آن روز کریسمس بود و او فقط هشتاد و هفت دلار داشت که باید با آن هدیهای برای “جیم ” میخرید. ماهها بود که او تا میتوانست پنیها را دانه دانه روی هم پس انداز میکرد که حالا جمع آنها به 87/1 دلار رسیده بود. با بیست دلار در هفته، بیشتر از این هم نمیشد پس انداز کرد. هزینهها، از آنچه او حساب کرده بود، بیشتر شده بودند. همیشه همینطور است. و او حالا فقط 87/1 دلار داشت تا برای ” جیم” هدیهای بخرد. “جیم” که همهی هستی او بود. چه زمانهایی که با شوق و ذوق فراوان داشت برای خریدن یک هدیهی عالی برای “جیم” نقشه میکشید. هدیهای عالی، کمیاب و ارزشمند-چیزی که حداقل یک ذره لیاقت نام و آبروی “جیم” را داشته باشد.
بین پنجرههای اتاق، یک نورگیر شیشهای وجود داشت. شاید تابحال توی یک آپارتمان هشت دلاری از این جور نورگیرها دیده باشید. فقط یک آدم خیلی لاغر و یا خیلی چالاک میتواند تصویر خودش را در یک چنین شیشهی درازی، که بصورت یک رشته نوارهای سریع طولی است، به درستی تشخیص دهد.”دلّا ” هم که لاغر و باریک بود، به خوبی از عهدهی این کار بر میآمد.
ناگهان از جلو پنجره گذشت و بعد مقابل نور گیر ایستاد. چشمانش برقی زدند ولی، چند ثانیه بعد رنگ از رخسارش پرید. به سرعت بند گیسوانش را گشود و موهایش را رها کرد و اجازه داد تا بلندای قامتش فرو بریزند.
ثروت و دارایی خانوادهی “جیمز دلینگهام یانگ” دو چیز گرانبها بودند که زن و شوهر، هر دو، به آنها افتخار میکردند. این دو ثروت یکی ساعت طلای “جیم” بود که از پدرش و او هم از پدر بزرگش به ارث برده بود و دیگری موهای زیبا و بلند “دلّا” بودند. موهای “دلّا” چنان زیبا و دلربا بودند که اگر ملکهی “سبا” در آپارتمان بغلی زندگی میکرد و “دلّا” موهایش را برای خشک کردن از پنجره میآویخت، هدایا و جواهرات اعلحضرت در برابر این زیبایی سر تعظیم فرود میآوردند. و ارزش ساعت طلای “جیم” هم چنان زیاد بود که اگر پادشاه “سلیمان” در زیر زمین آن ساختمان گنجینهای مدفون میداشت و بر در خانه نگهبانی میداد، هر بار که “جیم” موقع رد شدن از مقابل در، ساعتش را بیرون میآورد، شاهنشاه از حسادت ریشش را میکند.
و این چنین موهای “دلّا”، مواج و درخشان، مثل یک آبشار قهوهای رنگ فرو میریختند. موهایش که تا زیر زانوانش میرسیدند، با خود، جامهای برای تن او میساختند. و یکبار که نگران و مضطرب داشت آنها را جمع میکرد، برای دقیقهای دودلی و تردید به دلش افتاد و بعد بی حرکت و آرام مکثی کرد. چند قطره اشک روی فرش کهنهی قرمز رنگ فرو لغزیدند.
با عجله کت مندرس و قهوهای رنگش را پوشید؛ کلاه کهنهی قهوهای رنگش را روی سر گذاشت و در حالی که به سرعت داشت حرکت میکرد، دامنش توی هوا چرخی زد، در را به شدت روی هم کوبید، از پلهها با عجله پایین آمد و شتابان به طرف خیابان به راه افتاد.
جلوی یک ساختمان، نوشتهای توجهش را جلب کرد، ایستاد و خواند:”خانم سوفرونی. انواع مو” با عجله و به حالت دویدن یک طبقه بالاتر رفت. داشت نفس نفس میزد.خودش را جمع و جور کرد. خانم “سوفرونی” زنی بود تنومند، با پوستی بیش از حد سفید و چهرهای سرد و غیردوستانه که، به زحمت سرش را بلند کرد و نگاهی به “دلّا” انداخت.
“دلّا” پرسید:” موهام رو میخری؟”
خانم گفت:”بله، من کارم خرید و فروش مو است. کلاهتو دربیار ببینم. بذار یه نگاهی به سر و وضعشون بندازم.”
آبشار قهوهای رنگ، مواج، به طرف پایین فرو ریخت.
خانم، در حالی که ماهرانه داشت با دستش موهای “دلّا” را لمس و بعد بلند میکرد، گفت:”بیست دلار”
“دلّا” گفت: “خیلی خوب، پول رو بده به من”
اوه، دو ساعت بعد را “دلّا” طوری سپری کرد که از شادی و امید داشت بال بال میزد.آن استعارهی خرد شده را فراموش کنید. او بی تابانه داشت فروشگاهها را بدنبال هدیهای برای “جیم” زیر و رو میکرد.
بالاخره آن را پیدا کرد. شکی نداشت که آن هدیه برای “جیم” ساخته شده بود و نه برای کسی دیگر. مثل آن در هیچکدام از فروشگاههای دیگر یافت نمیشد. و او به همهی آنها سرزده بود و آنها را زیر و رو کرده بود. یک زنجیر طلای سفید؛ با طرحی ساده و بی پیرایه، فقط همان ماده سازندهی آن، یعنی طلای سفید، کافی بود و بس تا ارزشش را نشان دهد و به هیچ زرق و برق و فریبندگی دیگری نیاز نبود- همهی چیزهای خوب و با ارزش همینطور هستند. واقعا هم، همین زنجیر برازندهی ساعت “جیم” بود. ارزشمند و باوقار-وصفی درخور و شایستهی هر دوتای آنها. بیست و یک دلار بابت زنجیر پرداخت کرد و با هشتادوهفت سنت باقیمانده با عجله راه منزل را درپیش گرفت. “جیم” با داشتن آن زنجیر روی ساعت طلایش، از این به بعد، توی هر شرکتی که کار میکرد، دیگر دربارهی زمان حساس میشد و به آن علاقه نشان میداد. چون ساعت طلا خیلی ارزشمند و باشکوه بود، بنابر این “جیم” گاهی اوقات به بند چرمی کهنه که به جای زنجیر بسته شده بود نگاه تحقیرآمیزی میکرد.
وقتی “دلّا” به منزل رسید، شادی و سرخوشیاش اندکی جایش را به تفکر و منطق داد. اتوی فردهندهی موهایش را برداشت، اجاق گاز را روشن کرد و دست به کار مرتب کردن و اصلاح آثار مخربی شد که سخاوت عاشقانهاش به بار آورده بود. همیشه این کار، کار وحشتناکی است، دوستان عزیز-یک کار بزرگ.
ظرف چهل دقیقه موهای باقیماندهاش را آرایش کرد و سرش را با فرهای ریز و نزدیک به هم پوشاند، طوری که قیافه و نگاهش، به طرز شگفتآوری، مثل بچه دبیرستانیهای مدرسه گریز شده بود. برای مدتی طولانی، با دقت و وسواس هرچه تمامتر، به تصویرش توی آینه نگاه کرد.
با خودش فکر کرد “اگه جیم خفه م نکنه، حتما قبل از اینکه برای بار دوم بهم نگاه کنه میگه قیافه م شبیه دختر رقاصههای توی نمایش موزیکال شده. آه، خوب چکار میتونستم بکنم؟! با یک دلار و هشتاد و هفت سنت چکار میتونستم بکنم؟!”
ساعت هفت، قهوه آماده شد. ماهیتابه را هم برای پختن گوشتهای دنده آماده کرده بود و روی اجاق گذاشته بود تا گرم شود.
“جیم ” هیچوقت دیر نمیکرد.”دلّا” زنجیر را که توی دستش گرفته بود، دولا کرد. یک گوشهی میز نشست، درست نزدیک دری که همیشه “جیم”از آن وارد میشد. بعد صدای قدمهایش را چند پله پایینتر، توی پاگرد اول، شنید. برای یک لحظه رنگش مثل گچ سفید شد. او همیشه عادت داشت که چشمانش را میبست و توی دلش دربارهی کارهای روزانهاش دعاهای کوچکی میکرد. و حالا هم همین کار را کرد:”خداجونم… خواهش میکنم کاری کن که اون هنوز فکر کنه من خوشگلام.”
در باز شد.”جیم ” آمد تو و بعد در را بست. لاغر و تکیده، خیلی هم جدی به نظر میرسید. مرد بیچاره؛ فقط بیست و دوسال داشت-و بار یک خانواده را داشت به دوش میکشید! به یک پالتو جدید احتیاج داشت و دستکش هم نداشت.
“جیم ” از در وارد شد. مثل سگی شکاری که برای یک بلدرچین کمین کرده باشد، بی حرکت ماند. چشمانش روی “دلّا” ثابت ماندند، و احساسی در آنها بود که “دلّا” نمیتوانست درک کند، و او را به وحشت انداخت. عصبانیت و خشم نبود، شگفتی هم نبود، نفرت هم نبود، و اصلا هیچکدام از آن احساساتی نبود که “دلّا” خودش را برای آن آماده کرده بود. او فقط داشت با همان حالت عجیب توی چهرهاش ، خیره، به “دلّا” نگاه میکرد.
“دلّا” تکانی خورد، از مقابل میز بلند شد و به طرف او رفت.
با گریه گفت: ” جیم عزیزم، اینجوری به من نگاه نکن. موهام رو کوتاه کردم و فروختمشون چون نمیتونستم کریسمس رو ببینم بدون اینکه برای تو هدیهای بخرم. دوباره بلند میشن-تو اهمیت نمیدی، مگه نه؟ من فقط ، باید، باید این کار رو میکردم. همین. موهام خیلی زود بزرگ میشن. بگو کریسمس مبارک! جیم. بیا خوشحال باشیم. نمیدونی چه چیز قشنگی – چه چیز زیبایی، چه هدیهی خوشگلی برات خریدم.”
“جیم” به زحمت توانست بپرسد: ” تو موهات رو کوتاه کردی؟” انگار هیچوقت، حتی بعد از سختترین شرایط کاری هم، چهرهاش این شکلی نشده بود.
“دلّا” گفت: ” کوتاشون کردم، بعد هم فروختموشون. با این همه دیگه دوستم نداری؟! منم، خودمم، بدون موهام، مگه نه؟”
جیم با کنجکاوی نگاهی به دور و بر اتاق انداخت و بعد با آهنگی تقریبا همراه با بلاهت گفت: “یعنی میگی موهات رفتن؟”
“دلّا” گفت: احتیاجی نیس دنبالشون بگردی. فروخته شدن، من دارم بهت میگم – فروخته شدن و از دس رفتن. شب کریسمسه، پسر. باهام خوب باش، چون اون موها به خاطر تو از دس رفتن. شاید موهای رو سر منو میشد شمرد” و بعد با ملاحتی غیرمنتظره و صادقانه ادامه داد:”اما هیشکی تا حالا نتونسته عشقم به تو رو بشماره. گوشتای دنده رو بپزم جیم؟”
انگار “جیم” ناگهان از خوابی بیدار شده بود. بطرف “دلّا” رفت. محکم درآغوشش گرفت. حالا اجازه بدهید برای ده ثانیه با دقتی بیشتر، بعضی چیزهای غیرمنطقی را، از نقطه نظری دیگر، مورد توجه قرار دهیم. هشت دلار در هفته یا یک ملیون در سال-چه فرقی میکند؟ یک ریاضیدان یا یک آدم شوخ طبع، هردو ممکن است جواب غلطی به شما بدهند. سه مرد دانشمند شرقی (2) هدیههای ارزشمندی آوردند، اما آن هدیهی مورد نظر بین آنها نبود. این حرف مبهم را بعدا توضیح خواهم داد.
جیم یک بسته کادو پیچی شده را از جیب پالتویش درآورد و آن را روی میز انداخت.
“دل” دربارهی من اشتباه نکن. فکر نکنم چیزی مث یه کوتاه کردن یا اصلاح مو یا یه شامپو بتونه باعث بشه که من خانوم گلمو کمتر دوس داشته باشم. ولی اگه اون بسته رو باز کنی، اونوقت متوجه میشی که من چرا اون لحظه اول اونقد جا خوردم.”
انگشتان سفید “دلّا” با چالاکی نوار دور بستهی کادو پیچی شده را پاره کردند. و بعد فریادی پر از هیجان و خوشحالی؛ و بعد، افسوس و دریغ! یک تغییر احساس سریع زنانه از شادی به ناراحتی و بعد اشکها و گریههای جنونآمیز “دلّا” که، همهی نیروی آرام بخش مرد خانه را فورا و یکجا طلب میکردند.
چون توی آن بسته چند تا شانهی مو قرار داشتند-یک مجموعه کامل شانهی مو، مرتب و منظم، پهلو به پهلو در کنار هم، که “دلّا”قبلا توی ویترینی درخیابان “برادوی” آنها را دیده بود و مدتها از زیباییشان تعریف میکرد. شانههایی بسیار زیبا که از جنس لاک خالص لاک پشت بودند، با حاشیههای جواهرنشان- و درست به رنگ موهای زیبایی که غیب شدند.
“دلّا” خوب میدانست که آن شانهها خیلی گران هستند، اما خیلی ساده، توی دلش آرزو میکرد که آنها مال او باشند چون دائم حسرت داشتن آنها را میخورد، بدون اینکه حتی ذرهای امید برای تصاحب آنها داشته باشد. و حالا آن شانهها مال او بودند، اما چه فایده که از آن گیسوان زیبا دیگر خبری نبود، گیسوانی که روزی آرزو میکردند با همین شانهها آراسته شوند.
“دلّا” شانهها را به سینهاش چسباند، و بعد از مدتی طولانی، بالاخره توانست با چشمان نیمه باز و، یک تبسم، سرش را بلند کند و بگوید:”موهام خیلی سریع دوباره بلند میشن، جیم!”
و بعد “دلّا” مثل یک گربه کوچولوی خانگی پرید و فریاد زد:”اوه، اوه!”
جیم هنوز هدیه زیبایش را ندیده بود. “دلّا” هدیه را کف دستش گذاشت و مشتاقانه آن را بطرف جیم گرفت. آن فلز بی جان و کدر، گویی داشت از انعکاس دلباختگی، شیفتگی و شادابی ناشی از روح بی قرار و پرشور “دلّا” جان میگرفت و میدرخشید.
“محشره جیم، مگه نه؟ همهی شهر رو دنبالش گشتم تا پیداش کردم. حالا باید روزی صد بار به ساعتت نیگا کنی. ساعتت رو بده به من. میخوام ببینم بهش میاد یا نه.”
جیم به جای اینکه حرف “دلّا” را گوش کند، روی کاناپه ولو شد، دستانش را از پشت، دور سرش حلقه نمود و بعد تبسمی کرد و گفت:”دل، اجازه بده یه خورده هدیههای کریسمسمونو کنار بذاریم. اونا خیلی خوشگلتر از این هستن که الان بخوایم ازشون استفاده کنیم. من هم ساعتمو فروختم تا با پولش شونهها رو برات بخرم. فکر کنم الان وقتشه که گوشتای دنده رو بخوریم.”
همانطور که میدانید، سه مرد خردمند شرقی-مردانی بسیار خردمند- کسانی بودند که هنگام تولد عیسی مسیح، در محل اختفای حضرت مریم، برای او هدایای ارزشمندی بردند. آنها بودند که سنت دادن هدیهی کریسمس را اختراع کردند. از آنجا که آنان انسانهای خردمندی بودند، بدون شک هدایایشان هم هدایای خردمندانهای بودند، شاید یکی از امتیازات هدایای آنها این بود که در صورت تکراری بودن، میشد آنها را عوض کرد. و من اینجا با کلی تردید توانستم، داستان زندگی دو آدم ابله توی یک آپارتمان را برایتان نقل کنم ، دو تا آدم که به ابلهانهترین شکلی گنجینههای خانهشان را برای یکدیگر قربانی کردند. اما حرف آخری که میخواهم برای خردمندان امروز بزنم این است که این دو نفر مسلما، در بین تمام کسانی که هدیه میدهند، عاقلترینها بودند. چنین آدمهایی، در بین همهی کسانی که هدیه میدهند و هدیه میگیرند، عاقلترین انسانها هستند. هر جایی و هر زمانی آنها عاقلترین آدمها هستند. در واقع، آنها هم مثل آن سه مرد خردمند شرقیاند.