کتاب روانشناسی تمامیتخواهی – نوشته ماتیاس دسمت
در چشمانداز پیچیده و غالباً گیجکننده ایدئولوژیهای سیاسی، کمتر مفهومی به اندازه توتالیتاریسم مبهم هستند. رژیمهای توتالیتر که با کنترل مطلق هر جنبهای از جامعه تعریف میشوند، اثری محو نشدنی در تاریخ برجای گذاشتهاند و دانشمندان و شهروندان را به طور یکسان با این سؤال دست و پنجه نرم میکنند:
چه چیزی افراد و جوامع را به سمت چنین اشکال افراطی حکومت سوق میدهد؟
ماتیاس دسمت، در کتاب پیشگامانه خود، «روانشناسی توتالیتاریسم» زیربنای روانی توتالیتاریسم را آشکار میکند و نیروهایی را که آن را به جلو میراند، روشن میکند.
دسمت با تکیه بر انبوهی از تحقیقات روانشناختی و تحلیل تاریخی، عوامل بیشماری را که در ظهور و حفظ رژیمهای توتالیتر نقش دارند، بررسی میکند. او با بررسی روانشناسی رهبران، بررسی ویژگیهای شخصیتی و انگیزههایی که افراد را به جستجوی قدرت مطلق سوق میدهد، شروع میکند.
دسمت از خودشیفتگی و خودبزرگبنی گرفته تا پارانویا و توهمات عظمت، ساز و کار درونی دیکتاتورها و قدرت عوام فریبیشان را روشن میکند و آسیب پذیریهایی را که اغلب در زیر نماهای اقتدارگرایانه آنها نهفته، آشکار میکند.
اما تمامیت خواهی صرفاً محصول روانشناسی فردی نیست و همچنین عمیقاً ریشه در جامعه و رفتار جمعی دارد. دسمت نقش روانشناسی تودهها را در توانمندسازی و حفظ رژیمهای توتالیتر بررسی میکند و روشن میکند که چگونه میتوان از تبلیغات، تلقین و ترس برای دستکاری و کنترل کل جمعیت استفاده کرد.
او همچنین روانشناسی اطاعت و انطباق را بررسی میکند و روشن میسازد که چرا افراد به ظاهر عادی ممکن است با میل خود در سیستمهای ظالمانه شرکت کنند یا چشم خود را بر جنایات ببندند.
دسمت در سراسر کتاب، تحلیلی ظریف و چندوجهی از توتالیتاریسم ارائه میکند، توضیحهای سادهگرایانه را به چالش میکشد و پیچیدگیهای رفتار انسان را در شرایط دشوار برجسته میکند. او استدلال می کند که اگرچه توتالیتاریسم ممکن است مانند یک انحراف یا ناهنجاری به نظر برسد، اما در واقع بازتابی از تمایلات روانی عمیقتر و پویاییهای اجتماعی است که در طول تاریخ وجود داشته.
کتاب روانشناسی تمامیتخواهی -توتالیتاریسم در خلأ شکل نمیگیرد
نویسنده: ماتیاس دسمت
مترجم: امین پورحسن
ناشر: انتشارات کتابسرای نیک
روزی تابستانی در سال ۱۵۸۲ است. دانشجویی جوان به نام گالیلئو گالیلئی در کلیسای جامع پیزا نشسته است. کشیشی مقابل او ایستاده و انجیل میخواند. چلچراغی بالای سر کشیش با زنجیری نازک از سقف گنبدی آویزان است. نسیم گرم تابستانی از لابهلای درهای باز به داخل میوزد و چلچراغ را تکان میدهد. گاهی نسیم چراغ بالای محراب را به دورترین نقطه هُل میدهد. دیگر مواقع، چراغ فقط کمی در باد تکان میخورد. صدای کشیش در پسزمینه محو میشود. چشم گالیلئو چراغ را دنبال میکند، عقب و جلو، عقب و جلو. نبضش را بررسی میکند و تعداد ضربان قلبش را میشمارد. صرفنظر از اینکه آونگ چقدر دور میرود، زمانِ لازم برای بازگشت آن به نقطهی اول ثابت است.
رخدادهای کلیسای جامع پیزا بعدها شهرت افسانهای یافتند و نمادی از دگرگونیهای فرهنگی و اجتماعی در قرنهای بعد شدند. گفتمان مذهبی با اصول تعصبآمیزش که برگرفته از متون باستانی بود، اعتبارش را از دست داد. دانش به چیزی تبدیل شد که انسان میتوانست خودش به آن برسد. همهی آنچه باید انجام میداد این بود که پدیده را با چشمانش ببیند و منطقی بیندیشد.
گفتمان مذهبی هزاران سال انسان را به درون خودش معطوف کرده بود و حول مفهومی میگشت که در آن انسان گناهکار است، دروغ میگوید، فریب میدهد و در دام وسوسههای دنیوی میافتد. در این گفتمان انسان باید خودش را آمادهی مرگ میکرد، زیرا در نهایت مرگ گریبانش را میگرفت. رنج انسان در این دنیا ناشی از ناتوانی او در سنجش اخلاقیات و معنویات و زندگی کردن در گناه بود. بنابراین، دنیا نه، بلکه خودِ انسان باید پاسخگو میبود.
این وضعیت با پیدایش علم کاملاً دگرگون شد: انسان باور کرد که با تکیه بر قدرت عقل میتواند دنیا را تغییر دهد، بدون اینکه خودش تغییر کند. او به خودش شهامت داد تا مسئولیت سرنوشتش را برعهده بگیرد: از قدرت فکرش برای درک دنیا و پدید آوردنِ جامعهای جدید و منطقی استفاده کرد. انسان از دیرباز مجبور بود به اسم خدایی که هرگز ندیده بود، سکوت کند. جامعه مدتی طولانی در دام تعصباتی گرفتار بود که مبنای عقلانی نداشت. امانوئل کانت[۱۴]، فیلسوف آلمانی مشهور عصر روشنگری[۱۵]، در سال ۱۷۸۴ گفت: «روشنگری به معنی رهاییِ انسان از سرپرستی خودخواسته است. سرپرستی یعنی ناتوانی انسان در بهکارگیریِ قدرتِ درک خود بدون هدایتِ دیگران… بنابراین شعار روشنگری این است: ʼشهامت داشته باشید و فکر کنید! جرئت کنید و از خردتان استفاده کنید!ʽ».[۳]
گالیلئو جرئت کرد فکر کند. بعد از مراسم عشای ربانی، بهسمت خوابگاهش دوید و شروع کرد به آزمایشِ آونگها: او وزن شیء آونگی، نیروی لازم برای به حرکت درآمدن شیء و طول زنجیری را که شیء از آن آویزان بود، تغییر داد. پس از چند ماه گالیله توانست قانون ابتداییِ حرکت آونگ را به فرمول تبدیل کند: صرفاً طول زنجیر (بازوی آونگ) بر مدتزمان حرکت تأثیر میگذارد.
متفکران برجستهی دیگری مانند نیکلاس کوپرنیک[۱۶] و آیزاک نیوتن[۱۷] نیز پارچهی جزمگرایی را از مقابل دیدشان کنار زدند تا دنیای اطراف را با ذهنی باز ثبت کنند. آنها نشان دادند که برخی ابعاد واقعیت را میتوان با فرمولهای ریاضی و مکانیکی با صحت و دقت خیرهکنندهای توضیح داد. انکارناپذیر به نظر میرسید: کتاب جهان هستی به زبان ریاضی نوشته شده است.
این متفکران نهتنها به دستاوردهای فکری عظیمی رسیدند، بلکه در قبال دنیا و اشیای مادیِ آن موضع انسانگرا و اخلاقی منحصربهفردی را پیش گرفتند. آنها شهامت این را داشتند که
تعصبها و جزماندیشیهای زمانهشان را کنار بگذارند. به نادانیشان اعتراف کردند، کنجکاو بودند و آنچه را پدیدهها با زبان خود بیان میکردند با ذهنی باز پذیرفتند. این «ندانستن» زمینه را برای دانشی جدید فراهم کرد؛ دانشی که برای آن حاضر بودند هر کاری انجام دهند و آزادی و حتی زندگیشان را فدای آن کنند.
این علم تازه متولدشده -این دانش درحالشکوفایی- شامل همهی ویژگیهایی بود که میشل فوکو[۱۸]، فیلسوف فرانسوی، آن را حقیقتگویی[۱۹] مینامد[۴]. حقیقتگویی نوعی گفتار است که اجماع نظر نهادینهشدهی اجتماعی -هرچند ناگفته- را میشکند. کسی که حقیقت را میگوید داستان رسوبکردهای را متلاشی میکند که مردم در آن پناه، آسودگی و امنیت را میجویند. این امر، گفتن حقیقت را به فعالیتی خطرناک تبدیل میکند و مردم را به وحشت میاندازد و خشم و خشونت را برمیانگیزد.
گفتنِ حقیقتْ خطرناک، اما ضروری است. مهم نیست اجماعِ نظر اجتماعی در زمانی خاص چقدر مفید واقع میشود، مهم این است که اگر بهموقع واکاوی و تجدید نشود، فاسد میشود و در نهایت تأثیر خفقانآوری بر جامعه میگذارد. حقیقت در این مواقع مانند صدایی صادقانه و صمیمانه پدیدار میشود تا داستان نهادینهشده در عزلتی کسلکننده را بشکند و طنینی تازه و جاودانه به واژگان قدیمی ببخشد. همانطور که مکس جیکوب[۲۰] گفته: «حقیقت همیشه تازه است»[۵].
ذهن باز را میتوان جوهر علم انگاشت. راهکار اولیهی علم که مبنای روشنگری را پدید آورد، تعلیقِ تعصب دربارهی مشاهدات بود. درهای علم در برابر طیف بسیار گستردهای از ایدهها و اندیشهها، مفروضات و فرضیات باز بود. شک را پرورش داد و عدم قطعیت را به فضیلت تبدیل کرد. به واقعیتها اجازه داد خودشان حرف بزنند و تصمیم بگیرند که چه نوع فکر یا نظریهای را باید برای توصیف آنها به کار برد. بهاینترتیب، واقعیتها در قالب حقیقتهای تازه و نوپا به کلمات تبدیل شدند.
فقط واقعیتها نبودند که آزادیِ اثبات خودشان را داشتند. ولتر[۲۱] (شاید هم اِوِلین بئاتریس[۲۲]، نویسندهی زندگینامهاش) اعلام کرد: «شاید با آنچه شما میگویید مخالف باشم، اما تا پای مرگ از حقتان برای گفتن آن دفاع میکنم». علم انسان را از ناپختگی خودکردهاش آزاد کرد و قوانین متعصبانهی مذهبیای را به چالش کشید که در فضای عمومی رو به زوال بود و به اجبار و سرکوب، تظاهر و ریا، فریب و دروغ تبدیل شده بود.
ذهنِ باز مزیتهای فراوانی به بار آورد. روش علمی برای درک و پیشبینی جنبش اجرام آسمانی، توصیف آونگها و محاسبهی شتاب گرانشی، همچنین مطالعهی رفتار حیوانات، بررسی سازوکار ذهن، ترسیم ساختار زبان و مقایسهی فرهنگها با یکدیگر به کار گرفته شد. روش علمی انعطافپذیر بود و خود را با زمینههای تحقیقاتی گوناگون و هر شیء موردتحقیق سازگار میکرد و استفاده از آن به اکتشافهای عالی میانجامید. شکلها و رنگها در پرتوِ علمْ واضحتر از همیشه تشریح میشدند؛ اصوات واضحتر از آنچه گوشها شنیده بودند، به صدا درآمدند.
باز بودن ذهن و پیروی وفادارانهی خرد به هر قیمتی، در نهایت نتیجه داد و با تلاشی بیوقفه و خستگیناپذیر در طول چند قرن انسان را به عالیترین بینشها رساند. فیزیکدانهای بزرگ نیمهی اول قرن بیستم به علمیترین روش ممکن اثبات کردند که هستهی ماده از ناظر جدا نیست. آنها نشان دادند که مشاهدهی شئ مادی سبب تغییر خود شئ میشود (آروین شرودینگر[۲۳] اعلام کرد: «نگاه کردن به چیزی، آن را تغییر میدهد»).
بهعلاوه، فیزیکدانها این توهم را کنار گذاشتند که انسان میتواند به قطعیت برسد. ورنر هایزنبرگ[۲۴] با اصل عدم قطعیت خود نشان داد که تعیینِ بدون ابهامِ حتی «واقعیتهای» کاملاً مادی، مانند موقعیت زمانی و مکانی ذرههای مادی غیرممکن است[۶]. ذهنهای بزرگی که با جدیت و دقت پیرو خرد و واقعیت بودند، در نهایت به این نتیجه رسیدند که جوهر چیزها ورای منطق است و قابلدرک نیست. نیلز بور[۲۵] به این نتیجه رسید که فقط شعر میتواند رفتار پوچ ذرههای بنیادین را توصیف کند: «وقتی موضوع اتمها مطرح میشود، از زبان صرفاً میتوان در قالب شعر استفاده کرد».
همچنین ایدهی پیشبینیپذیری در دنیای مادی را که پییِر سیمون لاپلاس[۲۶]، دانشمند فرانسوی، در قرن هجدهم با شور جنونآمیزی اعلام کرد، ادوارد لورنز[۲۷]، ریاضیدان و هواشناس آمریکایی، در قرن بیستم نقض کرد. حتی اگر بتوانید پدیدهای پیچیده و پویا (شامل طبیعیترین پدیدهها) را با فرمولهای ریاضی ثبت کنید، باز هم نمیتوانید رفتارشان را در یک ثانیهی آینده پیشبینی کنید.
و سرانجام، علم ثابت کرد که تصویر کیهان بهعنوان فرایندی بیجان و بیهدف (از نظر فرجامشناسی) معتبر نیست. نظریهی آشوب[۲۸] بهشیوهای واقعاً انقلابی نشان داد که ماده همواره خودش را به روشهایی سازماندهی میکند که نمیتوان با عبارات قطعی آنها را توضیح داد. گیتی دارای جهت و اراده است. در قسمت پایانی کتاب این نکته را با جزئیات بیشتری بررسی میکنیم.
نیوتن همین نکته را در قرن هفدهم بیان کرد: قوانین مکانیکی فقط بر واقعیتهای بسیار محدودی صدق میکنند. این موضوع با پیشرفت علم روشنتر شد، دستکم برای آنهایی که چشمانی برای دیدنش داشتند. رنه تام[۲۹]، ریاضیدان بزرگ، در قرن بیستم نکتهی فوق را اینطور بیان کرد: «آن بخش از واقعیت که قوانین میتوانند توصیف کنند و میتوان آن را محاسبه کرد بسیار محدود است». در اظهاراتی مهمتر ادامه داد: «به نظر من، پیشرفتهای بزرگ نظری حاصل توانایی مخترعان خود برای فرو رفتن در عمق چیزها و پیوستگی با اجزای سازندهی دنیای بیرونیاند. این نوع همذاتپنداری است که پدیدهای عینی را به آزمایش ذهنی ملموس تبدیل میکند»[۷].
این موضوع به ماهیت علم پرتو شگفتانگیزی بخشید. بیشتر مردم بر این باورند که علم بین واقعیتهای قابلمشاهدهی «عینی» ارتباط خشک و منطقی برقرار میکند. اما علم در واقع با پیوستگی شناخته میشود: کشش چشمگیر بین ناظر و پدیدهی موردتحقیق. بهاینترتیب، علم با جوهر ناشناخته و اسرارآمیزی مواجه میشود که از توضیح منطقی میگریزد و صرفاً با زبان شعر و استعاره توصیفپذیر است.
مواجهه با این جوهر معمولاً به رویکردی میانجامد که میتوانیم آن را تجربهی مذهبی بنیادین بنامیم؛ تجربهای مذهبی که به نهادها و تعصبهای مذهبی آلوده نیست و قبل از آنها شکل میگیرد. مَکس پلانک[۳۰] این تجربه را شاید به مستقیمترین و حساسترین شیوه بیان کرد: علم سرانجام به جایی میرسد که مذهب زمانی از آن شروع کرد؛ به ارتباط فردی با نامناپذیر (فصل ۱۱).
بر اساس این تجربه، فیزیکدانهای قرن بیستم نوشتههای بزرگ مذهبی و معنوی را مجدد ارزیابی کردند؛ مانند اوپانیشادها[۳۱]. محتوا و ساختار، تصویرپردازی و نمادگرایی این متون، واقعیت را بهتر از گفتمان منطقی و عقلانی توضیح میدهند. علم خودش را از همهی اصول جزمی گفتمان مذهبی رها کرد، اما -در پایان سفری طولانی- متون عرفانی و مذهبی را بازیابی کرد و جایگاه درخشان و اولیهشان را به آنها بازگرداند: متون نمادین و استعاری دربارهی چیزی که تا ابد از ذهن انسان مخفی میماند. ..
این نوشتهها را هم بخوانید