در این لحظات باز هم توصیه کتاب! کتاب سفر به انتهای شب از لویی فردینان سلین را اگر نخوانده‌اید، چیزهای زیادی از دست داده‌اید!

بیوگرافی لویی فردینان سلین

لویی فردینان سلین، با نام اصلی لویی فردینان آگوست دتوش، در سال ۱۸۹۴ در پاریس متولد شد. او یکی از نویسندگان برجسته فرانسوی قرن بیستم است که به خاطر نثر ویژه و ناهنجار خود مشهور است. سلین که پیش از ورود به دنیای ادبیات به عنوان پزشک فعالیت می‌کرد، در طول جنگ جهانی اول خدمت سربازی کرد و این تجربیات او را به شدت تحت تأثیر قرار داد. آثار او اغلب شامل دیدگاه‌های تند و خشن نسبت به بشریت و بی‌عدالتی‌های اجتماعی است.

او با نگارش رمان «سفر به انتهای شب» در سال ۱۹۳۲ به شهرت رسید. این کتاب با سبک نوشتاری مبتکرانه و زبانی بی‌پروا، داستانی از تلخی و پوچی انسان را بیان می‌کند و تأثیر عمیقی بر ادبیات مدرن فرانسه داشت. سلین در آثار خود از زبان محاوره‌ای و عامیانه استفاده می‌کرد که در زمان خودش نوآورانه بود و به برجسته شدن شخصیت‌هایش کمک می‌کرد. او در کنار نویسندگانی چون جیمز جویس و ویلیام فاکنر به عنوان یکی از پیشگامان ادبیات مدرن شناخته می‌شود.

زندگی سلین در زمان جنگ جهانی دوم با جنجال‌هایی همراه شد، زیرا او در مقالات و نوشته‌های خود دیدگاه‌های ضدیهودی و همدردی با نازی‌ها را نشان داد. پس از پایان جنگ، او به دانمارک فرار کرد و به دلیل همکاری با دشمن تحت تعقیب قرار گرفت. با وجود اینکه زندگی شخصی او بحث‌برانگیز بود، تأثیر سلین بر ادبیات غیرقابل انکار است و کتاب‌های او همچنان مورد مطالعه و توجه قرار دارند.

شرایط زمینه‌ای و زمان نگارش کتاب

«سفر به انتهای شب» در دهه ۱۹۳۰ نوشته شد، دورانی که اروپا در پی جنگ جهانی اول و پیامدهای ناشی از آن در حال بازیابی بود. سلین که خود از تجربه جنگ زخمی شده بود، فضای روحی دوران را به خوبی درک می‌کرد. اروپا در این زمان با رکود اقتصادی، آشفتگی‌های اجتماعی و رشد ایدئولوژی‌های افراطی همچون فاشیسم و کمونیسم مواجه بود. این تحولات اجتماعی و سیاسی در زندگی مردم عادی تأثیرات عمیقی داشت و همین عوامل باعث شد که سلین دیدگاهی بسیار تیره و تلخ از دنیا داشته باشد.

نگارش این کتاب در دوره‌ای انجام شد که ادبیات مدرن در حال تغییر و تحول بود. سلین با استفاده از سبک‌های نوشتاری جدید، مانند روایت اول شخص و زبان عامیانه، روایتی بی‌پروا از فلاکت انسان در دنیایی خشن و بی‌رحم ارائه داد. او از تجربه‌های شخصی خود در جنگ، سفرهایش به مستعمرات آفریقایی و خدمت در زمینه پزشکی در محله‌های فقیرنشین پاریس الهام گرفت تا تصویری واقعی و زنده از زندگی در حاشیه‌ها ارائه کند. شرایط سخت اجتماعی و روحیه پوچ‌گرایی این دوران به وضوح در این کتاب نمود پیدا کرده است.

این کتاب در زمانی منتشر شد که اروپا به سمت بحران جهانی دیگری حرکت می‌کرد. سلین با نگاهی تلخ و انتقادی، نه تنها به جنگ و پیامدهای آن، بلکه به فساد، نابرابری و بدبختی بشر نیز پرداخت. این کتاب به یک اثر نمادین از نارضایتی‌ها و اضطراب‌های اجتماعی تبدیل شد و نشان‌دهنده آغاز عصری جدید در ادبیات است.

داستان کتاب «سفر به انتهای شب»

«سفر به انتهای شب» روایت زندگی فردینان باردامو، شخصیتی پیچیده و ضدقهرمان است که سلین او را به عنوان صدای اعتراض علیه نابرابری‌ها و زشتی‌های جهان معرفی می‌کند. داستان با حضور باردامو در جنگ جهانی اول آغاز می‌شود، جایی که او به سرعت از جنگ خسته و زده می‌شود. تجربه‌هایش در جبهه باعث می‌شود که به پوچی و بی‌معنایی جنگ و خشونت پی ببرد. این بخش از داستان به شدت تحت تأثیر تجربیات شخصی سلین در جنگ است.

پس از جنگ، باردامو به آفریقا سفر می‌کند تا در جستجوی زندگی بهتری باشد، اما آنجا با شرایط طاقت‌فرسا و سوءاستفاده‌های استعماری روبرو می‌شود. این بخش از داستان، تضاد بین رؤیای استعمار و واقعیت تلخ آن را نشان می‌دهد. باردامو با بدبختی‌ها و بیماری‌ها دست و پنجه نرم می‌کند و به تدریج ایمان خود به هر گونه امید و انسانیت را از دست می‌دهد.

پس از ناکامی در آفریقا، باردامو به آمریکا سفر می‌کند و در کارخانه‌ای کار می‌کند. این بخش از داستان، بازتابی از زندگی مدرن صنعتی و بی‌روح جامعه سرمایه‌داری آمریکا در آن زمان است. او در این محیط نیز آرامش و معنا پیدا نمی‌کند و همچنان در جستجوی راه فراری از پوچی و تنهایی است.

باردامو در نهایت به پاریس بازمی‌گردد و به عنوان پزشک در محله‌های فقیرنشین کار می‌کند. او در مواجهه با بیماری‌ها و بدبختی‌های مردم، عمیق‌تر به بی‌معنایی زندگی پی می‌برد. این بخش از داستان بیانگر واقعیت‌های سخت و تلخ زندگی شهری در دوران بین دو جنگ جهانی است.

در پایان، باردامو به این نتیجه می‌رسد که زندگی چیزی جز سفری بی‌پایان به سوی تاریکی نیست. او از تمام جنبه‌های زندگی سرخورده می‌شود و در نهایت به این نتیجه می‌رسد که هیچ معنایی در این جهان وجود ندارد. داستان با نوعی پوچ‌گرایی عمیق به پایان می‌رسد و باردامو به عنوان شخصیتی که همه چیز را تجربه کرده و از همه چیز بیزار شده، تصویر می‌شود.

مفهوم کتاب «سفر به انتهای شب»

«سفر به انتهای شب» یکی از برجسته‌ترین آثار ادبی است که به بررسی پوچ‌گرایی و ناامیدی انسان در مواجهه با جهان بی‌رحم می‌پردازد. سلین از طریق شخصیت باردامو نشان می‌دهد که انسان، حتی در بهترین شرایط، در نهایت با بی‌معنایی و پوچی زندگی روبرو می‌شود. این کتاب به نوعی بازتابی از تفکرات فلسفی اگزیستانسیالیسم است که در دهه‌های بعد به شهرت رسید.

یکی از مفاهیم کلیدی این کتاب، نقد جنگ و خشونت است. سلین جنگ جهانی اول را به عنوان نمونه‌ای از بی‌معنایی و پوچی انسانی به تصویر می‌کشد و نشان می‌دهد که چگونه جنگ، نه تنها زندگی افراد، بلکه تمام ارزش‌های انسانی را نیز از بین می‌برد. باردامو در طول داستان از جنگ بیزار می‌شود و به این نتیجه می‌رسد که هیچ چیزی در جهان ارزش جنگیدن ندارد.

موضوع سفر در این کتاب نه تنها به معنای حرکت فیزیکی است، بلکه به نوعی استعاره‌ای از جستجوی انسان برای معنا و حقیقت در دنیای بی‌معنا است. باردامو در طول داستان از یک مکان به مکان دیگر می‌رود، اما هرگز به هیچ هدفی نمی‌رسد. این سفر بی‌پایان به سوی تاریکی، نشان‌دهنده ناامیدی انسان در یافتن معنای زندگی است.

سرخورده‌گی از جامعه و نظام سرمایه‌داری نیز یکی از مفاهیم مهم کتاب است. سلین به شدت از زندگی مدرن صنعتی انتقاد می‌کند و آن را عامل بی‌روحی و بی‌معنایی زندگی می‌داند. شخصیت باردامو در تلاش برای فرار از این محیط‌های مصنوعی، هرگز به آرامش نمی‌رسد و در نهایت به پوچی دنیا پی می‌برد.

چرا باید این کتاب را خواند؟

تیزبینی و نقد اجتماعی سلین در این کتاب به وضوح دیده می‌شود. او با زبانی بی‌پرده، نظام‌های اجتماعی، سرمایه‌داری و استعمار را به چالش می‌کشد. سفر باردامو به آفریقا و آمریکا نماد برخورد او با جنبه‌های مختلف جوامع مدرن است که سلین آن‌ها را سرشار از ظلم، فساد و بی‌عدالتی می‌داند. این کتاب در کنار نقد اجتماعی، به مخاطب اجازه می‌دهد تا به بازاندیشی درباره ساختارهای اقتصادی و اجتماعی پرداخته و نسبت به مشکلات ریشه‌دار در جوامع صنعتی و سرمایه‌داری حساس‌تر شود.

بررسی تجربه‌های شخصی و جهانی باردامو همچنین برای خوانندگانی که به تحلیل‌های روان‌شناختی و فردی علاقه‌مندند، جذاب است. شخصیت باردامو بازتاب عمیقی از تضادهای درونی، سرخوردگی‌های روانی و جستجوهای بی‌پایان انسان برای یافتن معنای زندگی است. با وجود تلخی و بدبینی در سراسر کتاب، تجربه‌های باردامو برای بسیاری از افراد قابل همدلی و درک است.

یکی دیگر از دلایل خواندن این کتاب، پیشرو بودن سلین در سبک نوشتاری است. نثر این کتاب به نوعی بنیان‌گذار زبان محاوره‌ای در ادبیات مدرن محسوب می‌شود. برخلاف بسیاری از نویسندگان هم‌عصر او، سلین زبان رسمی را کنار گذاشت و با شیوه‌ای بی‌پرده و گفتاری، زندگی روزمره انسان‌ها را به تصویر کشید. این سبک نوشتاری باعث شد که «سفر به انتهای شب» همچنان به عنوان یک شاهکار ادبی و نوآورانه شناخته شود.

به طور کلی، خواندن این کتاب برای کسانی که به دنبال بررسی عمیق‌تری از مفاهیم وجودی و فلسفه‌های مدرن هستند، توصیه می‌شود. «سفر به انتهای شب» نه تنها یک داستان شخصی از زندگی در دوران جنگ و پس از آن است، بلکه به مخاطب کمک می‌کند تا به درک عمیق‌تری از پوچی، سرگشتگی و مبارزه انسان‌ها برای یافتن معنا در جهانی بی‌رحم دست یابد.


بریده‌ای از کتاب:

ماجرا از این‌جا شروع شد. من هیچی نگفته بودم. دریغ از یک کلمه. آرتور گانات[۶] نطقم را باز کرد. آرتور در دانشکده‌ی پزشکی هم‌کلاس و رفیقم بود. در میدان کلیشی به هم برخوردیم. بعد از ناهار بود. می‌خواست حرف بزند که من گوش کنم. گفت «این‌جا نه، بیا بریم تو.» رفتیم تو. گفت «این بالکن مال خرپول‌های پرافاده‌ست[۷]، از این طرف بیا.» دیدیم به خاطر گرما هیچ بنی‌بشری توی خیابان نیست؛ نه حتی یک اتومبیل، هیچی. هوا سرد هم بشود باز همین آش است و همین کاسه، پرنده در خیابان پر نمی‌زند. الآن یادم افتاد، آرتور بود که به من گفت «پاریسی‌ها انگاری سرشون همیشه شلوغه، ولی واقعیتش صبح تا شب فقط دارن تو خیابون‌ها ول می‌گردن؛ می‌دونی رو چه حسابی می‌گم؟ چون وقتی هوا واسه قدم زدن مساعد نیست، وقتی خیلی سرده یا خیلی گرم محاله احدی رو تو خیابون ببینی، همه می‌چپن تو خونه‌هاشون و قهوه و آبجو زهرمار می‌کنن. اینه داستان! می‌گن قرن سرعت! ولی با این سرعت رو به کجا؟ جواب می‌دن تغییرات بزرگ! کدوم تغییر؟ هیچی تغییر نکرده. فقط قربون قدوبالای خودشون می‌رن، همین. تازه این هم جدید نیست. کلمات. حتی کلمات هم تغییر چندانی نکرده‌ن. فوقش دو سه‌تا دونه این‌جا و اون‌جا…» مغرور از گفتن این حقایقِ سودمند، نشستیم و نگاهی انداختیم به زن‌هایی که پشت میزهای کافه نشسته بودند.

بعد از مدتی حرف‌مان کشید به رئیس‌جمهور پوانکاره[۸]، که دقیقاً همان روز صبح یک نمایشگاه سگ‌های فسقلی را افتتاح کرده بود، و بعد به روزنامه‌ی لو تان[۹]، که خبر مذکور را در آن خوانده بودم. تا اسم لو تان از دهانم درآمد آرتور گانات سربه‌سرم گذاشت. گفت «عجب روزنامه‌ی محشری! پای دفاع از نژاد فرانسوی که بیاد وسط، رقیب نداره.» برای این‌که اطلاعاتم را به رخش بکشم تندوتیز جوابش را دادم: «خیلی هم باید از نژاد فرانسه دفاع کرد، چون اصلاً همچین چیزی وجود نداره!»

گفت «چرا اتفاقاً، وجود داره! خوب نژادی هم هست! بهترین نژاد دنیا! هر کی خلافش رو بگه از سگ کمتره!» و بعد تا توانست لیچار بارم کرد. طبیعتاً کوتاه نیامدم. «اشتباه می‌کنی! چیزی که تو به‌ش می‌گی نژاد، مجموعه‌ایه از اراذل‌واوباشی شبیه من. یه مشت نکبت شپشوی بدترکیب که تا مغز استخون‌شون از سرما می‌لرزه؛ یه مشت فلک‌زده که از ترس گرسنگی و طاعون و سرطان و سرما از چهار گوشه‌ی عالم فرار کردن و رسیدن این‌جا و یکهو دریا جلوشون سبز شد و دیگه نتونستن جلوتر برن و مجبور شدن همین جا بمونن. این فرانسه‌ست و این هم فرانسوی‌جماعت.»

بسیار جدی و اندکی غمگین گفت «باردامو[۱۰]، نیاکان ما عین خودمون آدم‌های باجنمی بودن، پشت‌سرشون بد نگو!…»

«درست می‌گی آرتور، این‌جا رو درست می‌گی! عین الآن خودمون نفرت‌انگیز و بی‌جربزه، غارت‌شده و تجاوزشده، آش‌ولاش و بی‌شعور و عوضی! از اول همین بودیم! بیراه نمی‌گی! ما عوض‌بشو نیستیم. نه جوراب‌مون تغییر می‌کنه، نه آقابالاسرهامون، نه عقایدمون، شاید هم تغییرات‌مون به‌قدری آرومه که اصلاً به چشم نمی‌آد. ما از بدو تولد وفادار بوده‌ایم و داریم از شدت وفاداری نفله می‌شیم! سربازهای بی‌جیره‌مواجب، قهرمان‌های هر کس‌وناکس، بوزینه‌های ناطق با حرف‌های تهوع‌آور، ما سوگلی‌های پادشاه فلاکتیم. اون خدا و ارباب ماست! اگه یه قدم برخلاف میلش برداریم، خِرمون رو می‌گیره و یه جوری خرخره‌مون رو فشار می‌ده که دیگه نه می‌تونیم حرف بزنیم، نه یه لقمه غذا قورت بدیم… سر هیچ‌وپوچ خفه‌ت می‌کنه… این‌که نشد زندگی…»

«عشق که هست، باردامو!»

گفتم «آرتور، عشق لایتناهی‌ایه که یه جایی گذاشتنش دست سگ‌های پودِل به‌ش برسه. من غرور دارم!»

«بیا درباره‌ی تو حرف بزنیم. می‌دونی چی هستی؟ یه آنارشیستی! همین و بس!» همین‌طور که مشاهده می‌فرمایید خرمرد رندی بود با نظریات مترقی.

«درست می‌گی جناب روده‌دراز، من آنارشیستم. برای این‌که آنارشیست بودنم رو به‌ت ثابت کنم، دعایی رو برات می‌خونم که به قصد انتقام اجتماعی نوشته‌م. زیروزبرت می‌کنه. اسمش هست “بال‌های زرین”!» و برایش خواندم:

«یک ایزد که می‌شمارد دقایق و پول‌خردش را، یک ایزد هوس‌ران و مستأصل و بدعنق که مثل خوک خرخر می‌کند. خوکی با بال‌های زرین که به‌پشت می‌افتد و شکمش را هوا می‌کند تا نازش کنید!»

«این شعر کوتاه تو مفت نمی‌ارزه، من طرف‌دار وضع موجودم و هیچ علاقه‌ای هم به سیاست ندارم. از این گذشته، اگه یه روز لازم بشه برای کشورم خون بدم، یه لحظه هم تردید نمی‌کنم، اهل فرار از خدمت نیستم.» جوابم را این‌طور داد.

دست‌برقضا جنگ داشت زیرجلکی به‌مان نزدیک می‌شد و عقلم درست کار نمی‌کرد. این مکالمه‌ی کوتاه ولی پرشور کلافه‌ام کرده بود. ضمناً، شاکی بودم چون که پیشخدمت بابت مبلغ انعام به من انگ خسّت زده بود. خلاصه این‌که در نهایت من و آرتور با هم کنار آمدیم. سر تقریباً همه‌چیز به توافق رسیدیم.

دلجویانه گفتم «درسته، در کل حق با توئه مجاب شدم. ولی راستش همه‌ی ما مسافر یه کشتی بزرگیم و همه‌مون هم داریم با تمام زورمون پارو می‌زنیم. نمی‌تونی چیزی خلاف این به‌م بگی!… روی میخ نشسته‌ایم و مثل سگ پارو رو عقب‌وجلو می‌کنیم. اون وقت چی نصیب‌مون می‌شه؟ هیچی! کتک و فلاکت، اراجیف و فحش و فضیحت. می‌گن ما کار می‌کنیم. به این می‌گن کار! کثافت‌ترین بخش ماجرا همین کاره! ما اون پایین، تو انبار کشتی، جون می‌کنیم و نفس‌نفس می‌زنیم و مثل سگ عرق می‌ریزیم و بوی گند می‌گیریم، اون وقت اون بالا، رو عرشه، تو هوای آزاد چی می‌بینی؟! ارباب‌هامون دخترهای ترگل‌ورگل خوش‌عطروبو رو نشونده‌ن کنارشون و کیف دنیا رو می‌کنن. می‌فرستن پی ما و می‌برن‌مون روی عرشه. کلاه سیلندرشون رو می‌گذارن سرشون و باد به غبغب می‌ندازن و این خطابه رو برامون سرقدم می‌رن: “ای خوک‌های بی‌مصرف! ما در حال جنگیم! با پست‌فطرت‌های کشور شماره‌ی ۲! می‌ریم سروقت‌شون و جیگرشون رو می‌کشیم بیرون! راه بیفتین! بجنبین! هر چی لازم دارین توی کشتی هست! حالا همه با هم یه جوری فریاد بکشین که عرشه بلرزه: زنده‌باد کشور شماره‌ی ۱!
صداتون باید تا چند کیلومتر اون‌ورتر شنیده بشه. اون مردی که بلندتر از بقیه عربده کشیده مدال و خروس‌قندی جایزه می‌گیره! به‌پیش! هر کی دوست نداره روی دریا کشته بشه می‌تونه بره روی خشکی کشته بشه، زودتر هم نفله می‌شین!”»

آرتور، که ناگهان گوش شنیدن حرف منطقی پیدا کرده بود، گفت «دقیقاً همین‌طوره که می‌گی.»

ولی درست همان لحظه از جلوِ کافه‌ای که در آن نشسته بودیم هنگی عبور کرد به سردستگی سرهنگی اسب‌سوار. مردی بود خوش‌قدوقواره و برازنده، یک مرد به‌تمام‌معنی! غیرت باعث شد از جایم بلند بشوم.

به آرتور گفتم «می‌رم ببینم همون‌طوریه که گفتم یا نه!» و به‌دو رفتم تا نام‌نویسی کنم.

داد زد «فردینان، خر نشو!» فکر کنم از این می‌ترسید که قهرمان‌بازی من روی آدم‌های دوروبر تأثیر بگذارد.

برخوردش بفهمی‌نفهمی دلخورم کرد، ولی باعث نشد پا سست کنم. دیگر راه افتاده بودم. به خودم گفتم «من این‌جام و همین جا هم می‌مونم.»

قبل از پیچیدن توی خیابان بعدی فقط فرصت کردم خطاب به آرتور فریاد بکشم «خیلی‌خب شلغم‌خان، می‌بینیم…» حالا همراه هنگ بودم و پشت‌سر سرهنگ و دارودسته‌اش رژه می‌رفتم. دقیقاً به همین شکل اتفاق افتاد.

مدتی طولانی رژه رفتیم. هر چه‌قدر جلو می‌رفتیم خیابان‌ها تمام‌بشو نبودند. انبوه مردان غیرنظامی و زن‌های‌شان برای‌مان کف می‌زدند و هورا می‌کشیدند و از بالکن کافه‌ها و ایستگاه‌های قطار و کلیساهای شلوغ برای‌مان گل پرت می‌کردند. به‌عمرم این‌همه وطن‌پرست ندیده بودم! بعد تعداد وطن‌پرست‌ها کم شد… باران گرفت و باز تعدادشان کم و کمتر شد، و بعد دیگر خبری از هورا نبود، حتی یکی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]