بریدههایی از کتاب جنایت و مکافات

رمان جنایت و مکافات اثر فئودور داستایفسکی، داستان پیچیدهای از کشمکشهای درونی و اخلاقی یک دانشجوی فقیر به نام رادیون رومانویچ راسکولنیکف را روایت میکند. راسکولنیکف، که به خاطر وضعیت مالی بدش تحصیلاتش را کنار گذاشته، به این باور رسیده که برخی افراد خاص حق دارند برای دستیابی به اهداف بزرگتر، مرتکب جرم شوند. این باور او را به قتل یک پیرزن رباخوار سوق میدهد.
پس از قتل، او بهشدت درگیر عذاب وجدان و تنشهای درونی میشود که روانش را دچار آشفتگی میکند و زندگیاش را به سمت فروپاشی میبرد. در این مسیر، آشنایی با دختری به نام سونیا که برای حمایت از خانوادهاش با سختیهای فراوانی مواجه شده، نقطه عطفی در داستان است و راهی جدید برای راسکولنیکف فراهم میآورد.
داستایفسکی در این اثر به بررسی عمیق مسائل روانشناختی و اخلاقی میپردازد. او درونمایههایی همچون وجدان، عدالت، قدرت، فقر و تأثیرات روانی آن را کاوش میکند و سؤالاتی درباره مسئولیت اخلاقی و مفهوم عدالت در جامعه مطرح میکند.
حتی چرت و پرت را هم نمیتوانیم به شیوهِ خودمان بگوییم. هر چرند و پرندی که دلت میخواهد بگو، اما به راه و رسمِ خودت، آن وقت من حاضرم پایت را هم ببوسم. چون مزخرف گفتن به شیوهِ خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوهِ دیگران است. در موردِ اول، تو یک انسانی؛ در موردِ دوم، فقط یک طوطی مقلّد!
مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازهای بردارند یا حرفِ تازهای بزنند
«در این که گناهکاری، حرفی نیست. میدانی چرا گناهکاری؟ چون خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ فروختهای، خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ تباه کردهای. این است که وحشتناک است!
خواب دیده بود که دنیا را طاعونی ناشناخته و دهشتناک برداشته است؛ مرضی که از اعماقِ آسیا سرچشمه گرفته و سرتاسرِ اروپا را درنوردیده است. همه، به استثنای برگزیدگانی انگشتشمار، محکوم به هلاکاند. کرمِ انگلِ جدیدی ظهور کرده بود که به چشم دیده نمیشد و فقط در پیکرِ آدمیان امکانِ رشد و نمو داشت.
من فقط یک بار به دنیا میآیم، دو بار که به دنیا نمیآیم؛ حوصله هم ندارم بنشینم منتظرِ «سعادتِ جامعه» باشم؛ میخواهم زندگی کنم، اگر نه، سرم را بگذارم بمیرم. خب؟
هیچ میدانید، آقا، هیچ میدانید پناهی نداشتن یعنی چه؟ چون هر آدمی دستِ کم باید جایی داشته باشد که به آن پناه ببرد.
«نمیدانم کجا، داستانِ مردی را خواندم که به مرگ محکوم شده بود. ساعتی مانده به اجرای حکمِ اعدام، میگفت یا فکر میکرد که اگر مجبور بود جایی زندگی کند مثلِ صخرهای بلند، لبه پرتگاهی باریک که فقط به اندازهِ ایستادنِ یک نفر جا داشته باشد، جایی که دور تا دورش درههای بیانتها، اقیانوس، ظلمتِ ابدی، تنهایی ابدی، توفانهای ابدی باشد؛ اگر مجبور بود یک عمر ــ هزار سال، یا اصلا تا قیامِ قیامت ــ در چنین جایی و چنین شرایطی زندگی کند، باز هم ترجیح میداد زندگی کند تا این که همان دم بمیرد! آخ، فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن! تحتِ هر شرایطی … فقط زندگی کردن! چه حقیقتی است این، خدا، چه حقیقتی!
ممکن است مأمور باشم و معذور، ولی همیشه باید این را هم در نظر داشته باشم که من هم انسانم و عضوی از این اجتماع، و خلاصه حسابِ انسان بودنم را هم باید داشته باشم
در دنیا هیچ کاری سختتر از صداقت و صمیمیت نیست، هیچ کاری هم آسانتر از تملق و چاپلوسی. در صداقت و صمیمیت، حتی اگر یک درصد دروغ و تزویر باشد، فوری نغمه ناسازش بلند میشود و کار را به رسوایی میکشاند. برعکس، اگر همه حرفها تا نقطه آخرش دروغ و تزویر باشد، مثلِ نغمه گوشنواز به دل مینشیند و لذت میبخشد. چاپلوسی، هر چقدر هم که نتراشیده و زننده باشد، دستِ کم نیمی از آن همیشه به نظر حقیقت میآید. ربطی هم به موقعیتِ اجتماعی آدمها و این طبقه و آن طبقه ندارد، همه را در بر میگیرد.
«چی؟ کشیش؟ نه، کشیش میخواهم چهکار؟ مگر پولتان زیادی کرده که میخواهید یک روبل هم خرجِ کشیش کنید؟ من که گناهی ندارم. خدا بیکشیش هم باید گناهانِ مرا ببخشد. خودش میداند که من چقدر زجر کشیدهام! نبخشید هم نبخشید، چهکارش کنم!»
به نظر من، مردانِ واقعآ بزرگ باید بارِ رنجهای بزرگی را به دوش بکشند.
خواستِ هر قدرتی، بدونِ دست زدن به «جنایت»، رؤیاییست پوچ و بیمعنا. پس «آرمان» (به هر شکل و به هر نام) جفتِ «جنایت» است.
مردم دو دستهاند، یک دسته تودههای میلیونی، یک دسته هم خواص و برگزیدگان، یعنی مردانی که به واسطه موقعیتِ برترشان فراتر از قانوناند و خودشان برای بقیه، یعنی تودهها، یعنی زائدهها، قانون وضع میکنند.
«فقر، قربان، جُرم نیست. این یک حقیقتِ مسلم است. البته قبول دارم که میخوارگی هم فضیلت نیست و این حقیقتْ مسلمتر است. اما استیصال، آقا، استیصالِ مزمن و ریشهدار، دیگر جُرم است. فقیر که باشید، باز میتوانید اصالتِ فطری خودتان را حفظ کنید، اما مستأصل که باشید هیچ کاری از دستتان ساخته نیست. آدمِ مستأصل را حتی با چوب هم نمیرانند بلکه مثلِ آشغال با جارو از میانِ آدمهای آبرومند میروبند.
مردم گُله به گُله دورِ هم جمع میشدند، با هم قرار میگذاشتند و قسم میخوردند که تا آخرین نفس به عهدِ خود وفا کنند، اما بلافاصله به کارِ دیگری رو میآوردند که با قول و قرارشان هیچ سنخیتی نداشت. بعد هم همدیگر را به بادِ تهمت و ناسزا میبستند، به جانِ هم میافتادند و خونِ همدیگر را میریختند. همه جا در آتشِ جنگ میسوخت و قحطی بیداد میکرد. انهدام و ویرانی همه جا را گرفته بود. طاعون، بیامان پیش میرفت و به هیچ کس و هیچ جا رحم نمیکرد. در تمامِ دنیا فقط چند نفر میتوانستند جانِ سالم به در برند: پاکان و برگزیدگان، آنان که مقدّر بود نوعِ تازهای از آدمیت بنا نهند و طرحی نو دراندازند، کره خاکی را احیا کنند و از پلیدیها برهانند. اما هیچ کس در هیچ کجا اثری از این عده معدود ندیده بود؛ نه صدایشان را کسی شنیده بود نه سخنانشان را.
این نوشتهها را هم بخوانید
- 10 علت برای اینکه همیشه لبهای خشکی دارید22 بهمن 1403