متن نمایشنامه زیبای کتابسوزان، اثر استیفن وینسنت بنه
قسمت اول و دوم پرونده ویژه یک پزشک در مورد کتابسوزان:
– به مناسبت هشتاد و یکمین سالگرد کتابسوزان در برلین – شبی که کتابها را سوزاندند
– کتابی که خواب نازیها را آشفته کرده بود: در غرب خبری نیست، اثر اریش ماریا رمارک
در اینجا قسمت سوم این پرونده را میتوانید بخوانید که متن یک نمایشنامه زیبا در مورد کتابسوزان است:
نویسنده: استیفن وینسنت بنه
مترجم: فرشته کاشفی
درباره نویسنده:
استیفن وینسنت بنه (Stephen Vincent Benet) (1898-1943) شاعر، نویسنده و نمایشنویسی آزاده است که به ضدیت با فاشیسم شهرت دارد. «بنه» در خلق آثار خود از تاریخ، افسانهها و فولکلور آمریکا الهام میگرفت. در آثار وی که آمیخته است از دانش، طنز، صمیمیت و شور و حرارت، همواره این اعتقاد که بشر قادر است بر شر خود فائق آید، رخ مینماید. «بنه» در سالهای 1926 تا 1928 در فرانسه اقامت داشت و در همین دوران، مهمترین اثر خود را که «کالبد جان براون» نام داشت و برنده جایزه پولیتزر گردید، به وجود آورد. وی این جایزه را یکبار دیگر برای نوشتن «ستارهی غربی» در سال 1943 به خود اختصاص داد. نمایشنامهای که از او میخوانید در دوران جنگ دوم جهانی نوشته شده و شهرتی درخور دارد.
در انتهای این نمایشنامه در مورد بعضی از اسامی و صاطلاحات توضیحاتی داده شده است.
کتابسوزان
[برنامه با یورش ناگهانی موزیک آتش آغاز میشود. موزیک به اوج میرسد و کمکم محو میشود. همزمان با محوشدن موزیک، ناقوس شوم و حزنآوری به صدا در میآید یک]
صداها [نافذ و نجواکنان] یک!
ناقوس [به صدا در میآید] صداها
دو!
ناقوس [به صدا در میآید] صداها
سه!
[موزیک آتش به تناوب کوتاه و بلند میشود] صداها [تندتر] هفت!
ناقوس [به صدا در میآید] صداها
هشت!
ناقوس
صداها
نه!
[موزیک آتش]
گوینده: نه! نه سال سخت سرشار از مصیبت و وحشت!
نه سال از زمانی که آتشی در یک میدان عمومی برلین افروخته شد، نه سال از کتابسوزان میگذرد! آیا ماجرا را به خاطر دارید؟
تاریخِ آن روز را در تقویمتان یادداشت کنید، دهم ماه مه سال 1933، و این تاریخ را به رنگ سرخ بنویسید و در نور شعلههای آتش.
[سر و صدای جرقههای آتش]
اینها هستند کسانی که ابزار کارشان آتش است. در فوریه آن سال، رایشتاگ* دود شد و به هوا رفت. و در ماه مارس، آنها اکثریت یافتند و به قدرت رسیدند.
سربازان بلوا و اغتشاش، قهرمانان کودتای آبجوفروشی برلین، جوانانی راغب به آزار و کشتار، دکتری لنگ* ، خلبان پیشین ارتش*، آدمکش و مزدور، گردنکلفت و ماشهکش، به دنبال فریاد دعوتگر نفرت و جنگ، چونان ابر شومی از ملخهای گرسنه به آلمان هجوم آوردند و پس از سالها، طرحریختن و نقشهکشیدن و به انتظار نشستن، جمهوری آلمان را زیر چکمههایشان لگدمال کردند و در آن مستقر شدند.
[صدای سوختن چوب و جرقههای آتش]
و مردم چه گفتند؟ “بسیارخوب، جالب است، اینطور نیست؟”
“نترسان، نسپا؟ “
“رفیق عزیز، این یارو هیتلر، موجود غریبی است، در عجبم که چه در سر دارد؟”
و یا آنکه گفتند:
“در روزنامهها دیدم که در آلمان، انتخابات بوده، به نظر میرسد که این روزها آلمانیها، انتخابات زیادی برپا میکنند، راستی جو، از این تعطیل بانکی چیزی شنیدهای؟
اگر پول لازم داشته باشی، من کمی دارم، ولی به هر حال ناچارند که دوباره بانکها را باز کنند.”
این پنجم ماه مه بود و آنها کتابها را در دهم ماه مه سوزاندند.
چرا باید نگران کتابها باشیم؟
چرا باید دوباره به آن سال سرنوشتساز برگردیم؟ سالی که جنگ و حمام خون آفرید؟
مرگ اتریش، نیرنگ مونیخ* ، بمباران شهرهای بیدفاع، و همه آنچه که ما میدانیم و همه آنچه که باید با آن مبارزه کرد، اینجا، اکنون و همیشه، تا زمانیکه حساب پاک شود. دوست دارید از این سیاهه هولناک، یک مورد ظلم حسابشده را بیرون بکشیم؟
یک کتاب، یک کتاب است؛ کاغذی، مرکبی و چاپی. اگر زخمی بر آن وارد کنید، خونی به زمین نمیریزد، اگر کتکش بزنید، کبود نمیشود و کوفتگی پیدا نمیکند، و اگر آن را بسوزانید، فریادی برنمیآورد.
[صدای سوختن چوب و جرقههای آتش]
چه فرق میکند اگر چند کتاب، صد کتاب و یا هزار کتاب را بسوزانید.
صدای شیللر [محکم، مردانه و متفکر]:
برای من فرق میکند.
مرا ببخشید آقا، نام من فردریک شیللر است.
نامی که روزگاری در آلمان نامی پرآوازه بود،
به گفته دیگران، یکی از افتخارات آلمان،
آلمانی که این غارتگران هرگز آن را نشناختند.
بیش از یکقرنونیم قبل،
من از آزادی نوشتم و سخن گفتم.
من علیه بیدادگران و مستبدان سخن گفتم.
من از جانب کسانی سخن گفتم که سرشان را بالا میگیرند
و حاضر نیستند در مقابل ستمگران سر تعظیم فرود آورند.
و هر چند که من، خود از جهان رفتم، شعرها و نمایشنامههایم همچنان به جانبداری از آزادی به سخن آمدند
بر زبانها و در سرزمینهای بسیار
این است کاری که کتاب قادر به انجام آن است
و امروز، در سرزمینی که در آن زاده شدهام.
صدای نازی: از این پس نمایشنامهی ویلهلم تل ، نوشته فردریک شیللر، ممنوعالاجرا اعلام میشود. این نمایشنامه، روحیه خطرناک و ناشایست سرکشی در مقابل فاتحان را تقویت میکند. این نمایشنامه از این پس در تماشاخانههای آلمان به روی صحنه نخواهد آمد. این یک فرمان است.
گوینده: این است آنچه که آنها انجام میدهند، این است آنچه که بر اندیشههای بشری روا میدارند.
این است آنچه که آنها با کتابهای بزرگانشان میکنند.
و بدینگونه است که آنها، گذشته و حالشان را همزمان ملوث میسازند.
آری، دهان مرده را چنان ببندید که نتواند سخن بگوید،
چرا که با فصاحت بسیار سخن گفته است،
و اکنون، در اینجا، روح دیگری حاضر است
رنگباخته، ترسان و بذلهگو، یک روح سخرهگر
که فروغ آزادی از چشمانش شعله میکشد.
نامت چیست ای روح دلاور؟
صدای هاینه: [بُرنده و طنزآلود]: نام من؟ هاینریش هاینه زادهشده برای تحمل مصیبتهای بسیار، زادهشده برای انسانبودن من از ورای شادیها و نومیدیهای قلبم
ترانههای کوچکم را سرودم، ترانههای آنچنان ساده
که هر کودکی میتوانست مفهوم آن را دریابد و مردان بالغ،
میتوانستند آنها را به خاطر بسپارند و در تمام عمر به آنها عشق بورزند
پارهای از ترانههایم بسیار مضحک و طنزآمیز بودند! و پارهای بسیار رقتانگیز!
و برخی گویی شیپورهایی بودند که بانگ آزادی سر میدادند
چرا که گرچه ناتوان از جنگیدن، من یک جنگجو بودم
و آنگاه که مرگم فرا رسید، بعد از عذابی طولانی در بستر مرگ خویش
وصیت کردم
چون مرا به خاک سپردید، به روی تابوتم شمشیری بگذارید
چرا که من سرباز انسانیت بودهام.
{خرید کتاب درختان ممنوع (+ و +) – خرید کتاب گزیده شعر هاینریس هاینه (+ و +)}
گوینده: یک سرباز انسانیت!
و به راستی که تو شایستهی این لقب بودی
ولی حالا، امروز، بر ترانههای تو چه میگذرد؟
هاینه: خوب، ترانهای داشتم به نام پری دریایی
یک ترانه کوتاه، گوش کنید، اینطور شروع میشد
[اولین نتهای “پری دریایی” را همراه با موزیک محو زمینه نمایش زمزمه میکند] شاید شما هم آن را شنیده باشید. این ترانه، هنوز هم بر سر زبانهاست
سالیان دراز در کرانههای راین، این ترانه خوانده شده و هنوز هم خوانده میشود.
گوینده: هنوز هم؟
هاینه: اوه، بله. آنها نتوانستهاند این ترانه را بسوزانند.
این کار، کمی دشوار است.
آلمانیهای بسیاری کلمات آن را در خاطر دارند.
بنابراین، آنها با التفاتی ظالمانه
شعر مرا محفوظ داشته و نامم را حذف کردهاند.
توجه دارید که من یهودی هستم.
صدای نازی: تجدید چاپ آثار هاینریش هاینه یهودی ممنوع اعلام میشود. در تمام کتابهای درسی و جنگهای ادبی هرجا که ترانهی “پری دریایی” چاپ شود نام آن مردک یهودی، هاینه، بایستی حذف و [مؤلف، ناشناس] ذکر شود.
هاینه: [با مسخرگی]: مؤلف، شناخته شده از سال 1828.
مؤلف ناشناس از سال 1933.
گوینده: این است آنچه که آنان بر رزمندگان راه انسانیت روا میدارند.
و بدین شیوه، آنان شمشیر را از سرباز به غارت میستانند،
و حتی نام را از انسانی که دیگر زنده نیست،
تنها مایملک را از مردهای که دیگر صاحب هیچ چیز نیست.
گمان نبرید که این تمامی داستان است.
تصور نکنید که این بلا، تنها بر نغمهسرایان و شاعران نازل میشود
شعلهها را برافروزید، شعلهها را برافروزید و به صدای غرش آنان گوش فرا دارید.
و ببینید که شعلهها از چه تغذیه میکنند
[موزیک آتش. صدای قدمهای منظم سربازان. صدای سوختن چوب]
آنها دارند میآیند. مردانی با قدمهای سنگین،
جوانانی با چهرههای سخت و عبوس و مسلح به باتون، نظم نوین!
شعلهای که آنها برافروختهاند زوزه میکشد و میدان را درمینوردد.
هر روز نمیتوان رایشتاگ را به آتش کشید،
ولی تودهیی هیزمی که آنها امروز در این میدان، آتش میزنند،
سایههای تاریک خود را در تمامی جهان خواهد گسترد.
به صدای منظم قدمهایشان گوش فرا دارید. نزدیک میشوند تا کتابها را به دامان آتش بیندازند
صدای نازی: کتابهای آلبرت اینشتین یهودی را به آتش بیندازید.
صدای دیگر: زیگ هایل*!
[صدای شعلههای آتش]
گوینده: اینشتین، دانشمندی که به جهانهای متعدد میاندیشید.
اینشتین، مردی که ما در سرزمین خویش، گرامیاش میداریم.
صدای نازی: به آتش بیندازید و او را نیز همراه کتابهایش بسوزانید.
صداها: زیگ هایل!
صدای نازی: کتابهای زیگموند فروید را آتش بزنید.
[سر و صدای شعلهها]
گوینده: فروید، گرهگشای عقدههای روح بشری
مردی که دنیا او را میشناسد و در مقابلش سر تعظیم فرود میآورد.
صدای نازی: بسوزانید، آتش بزنید.
آنها را بسوزانید، ما اندیشه نمیخواهیم، ما مغز نمیخواهیم.
ما خواستار یک اراده، یک رهبر و یک ملت هستیم!
صدای هاینه: [سخنان نازی را قطع میکند]: و یک حماقت عظیم و انعطافناپذیر!
صدای نازی: این که بود؟ صدایش را ببرید، بسوزانیدش، آتشش بزنید!
آتشش بزنید! همراه با هاینریش مان و توماس مان، گورکی روس، اشنیتزلر اتریشی، همینگوی و درایز آمریکایی،
و حالا نوبت این یکی است
صداها: زیگ هایل!
[صدای شعلهها]
گوینده: این که انجیل است. آیا شما سخنان خدا را هم آتش میزنید؟
صدای نازی: ما به انجیلی جز سخنان پیشوا نیاز نداریم.
ما خدایی جز خدایان آلمان نمیشناسیم.
ما تانک داریم، تفنگ داریم، بمب داریم و هواپیما
و اینها برای ما کافی است.
صداها: زیگ هایل! زیگ هایل!
صدای هاینه: ولی به خاطر این کار، اشکهای زیادی ریخته خواهد شد، اشکهایی در سراسر سرزمین شما.
اشکهای زنان درمانده و مردان سالخوردهای
که به سخنان خدا ایمان داشته و به آن عشق ورزیدهاند.
و حالا در دنیایی که شما برای آنها ساختهاید، از بیخانمانها هم سرگردانترند.
چرا که شما آخرین امید رنگباختهشان را هم از آنها گرفتهاید.
میثاق پدر و خداوندگار آنها را.
صدای نازی: چگونه جرأت سخنگفتن داری؟
یهودی و مطرود، به چه جرأتی سخن میگویی؟
هاینه: من برای تمامی انسانهای اسیر و به زنجیر کشیده سخن میگویم.
تبعیدیها، یهودیها، مسیحیها، برای اردوگاههای اسیران
و آنها که در آنجا اسیرند و به انتظار پایان کارشان نشستهاند،
برای توهینشدهها، برای از هستی ساقطشدهها،
برای آنها که شما، چونان گندمی در آسیاب، خردشان کردهاید.
برای تمام مردان شریف خدا
که بنا بر اراده شما از منابر به زیر کشانده شدند،
و به خاطر آنها که این حادثه را دیدند و این حادثه را به یاد میآورند.
من به خاطر زمین تاریک و صداهای گنگ و خفه سخن میگویم
و نیز به خاطر انسانیت که مرزی نمیشناسد.
صدای نازی: تو؟ تو تنها یک آوازهخوان هستی، یک آوازهخوان بیمقدار.
هاینه: درست است.
و برای همین است که سخن میگویم. چرا که به دلیل آوازهخوانبودن، آنچه که دلها را تکان میدهد میشناسم.
من از طریق نتهای کوچک و ترانههای کوتاه سخن میگویم.
ترانههایی آنچنان ساده که هر کودکی
میتواند مفهوم آنها را دریابد و در عین حال، آنچنان بهیادماندنی
که اگر یک بار آنها را بشنوید هرگز از یادشان نخواهید برد،
و همیشه در خاطرتان خواهند ماند.
به شیرینی نخستین عشق، به شوری اشکهای مردان،
به آزادی نسیم بهشتی در آسمان.
و تو چه خوب میکنی که میکوشی دهان مرا ببندی
چرا که مادام که یک ترانه کوتاه از من باقی بماند
تمامی آنچه که شما از آن بیزارید و مصمم به نابودی آن، باقی خواهد ماند.
شوخطبعی و شور و حال و ظرافت بشری،
خنده و مزاح و شمشیر برهنه،
همان شمشیر برهنهای که من برای تابوت تنهایم میخواستمش،
شمشیر آزادی.
صدای نازی: ما دهان تو را خواهیم بست،
ما تو را در گورستانی که در آن خفتهای خواهیم یافت،
استخوانهای پوسیدهات را بیرون خواهیم کشید و پراکندهیشان خواهیم کرد.
تا جایی که دیگر هیچکس در هیچ کجای دنیا، نامی از هاینریش هاینه نشنیده باشد.
هاینه [سخرهکنان]: بکَنید، هر چه گودتر، بکَنید، هر چه عمیقتر.
غبار مرا پراکنده سازید و حتی سنگ مزارم را هم بشکنید.
با تمامی دقت بیپایانتان نام مرا از صفحه روزگار، پاک گردانید
با دقت خشن و احمقانهتان،
که بوی آبجو و بمب از آن برمیخیزد
و معالوصف، تا زمانیکه کتابی وجود داشته باشد،
هاینه نیز باقی خواهد ماند و همچنان بر شما خواهد خندید
همراه با تمام مردان آزاد، همراه با تمام آزادگان
[صدای هاینه کمکم محو میشود. موزیک اوج میگیرد]
گوینده: آری.
هاینه باقی میماند. همه آنها که
کلماتشان نیروبخش دلهای انسانهاست، باقی خواهند ماند.
ولی به شرط آنکه ما چنین خواسته باشیم.
این جنگ تنها به خاطر دستیافتن بر سرزمینهای تازه نیست
این جنگ تنها یک نبرد تعادل قوا و یا صرفاً به خاطر فتح و پیروزی نیست
این جنگ نهتنها برای تسلطیافتن بر جسم آدمی، بلکه روح اوست.
این نبردی است که حتی تا هزاران سال بعد، در مورد
آنچه که شما و شما و شما
میتوانید بیندیشید و بگویید، تصمیم میگیرد.
این نبرد به شما میگوید که چه نقشهای طرح کنید، چه رویایی را بپرورید و بر کدام امید دل ببندید.
حتی در دورترین زوایای مغزتان.
این نبرد، مشخصکننده آن است که آیا انسان فراتر خواهد رفت و به سوی روشنی،
لغزان و سکندریخوران و ناموزون، ولی در هر حال، یک انسان
و یا به قهقرا خواهید رفت و به سوی قرون تاریک و خدایان سیاهکار گذشته،
و به سوی آن جنگل وحشی کهنه که ترس نام دارد.
کتاب، انسان نیست و معالوصف زنده است.
کتاب خاطره بشر و مفهوم دمزدنهای اوست.
کتاب حلقه زنجیری است که گذشته بشر را به آیندهاش میپیوندد.
کتاب ابزار کار بشر است، حاصل جمع اندیشههایی است
که از ملیونها مغز برخاسته و از صافی افکار بیشمار گذشته.
افکار کسانی که برآنند تا بشر را در راهی که در پیش دارد
رهنمون باشند.
تصور کنید که این حادثه در این مملکت رخ میداد.
خیال کنید که کتابها را در اینجا میسوزاندند.
اینجا یک مدرسه است، در گوشهای از آمریکا.
از آن نوع مدرسهها که ما همیشه داشتهایم
بر سر آن بحث کردهایم، چانه زدهایم، برایشان مالیات پرداختهایم و پافشاری کردهایم.
چون خواستهایم بچههای ما چیزی یاد بگیرند.
خیال کنید که حادثه در اینجا روی میداد
[صدای زنگ مدرسه. سر و صدا و جنجال بچهها. صدای پاها] [زنگ خاموش میشود]
صدای یک خانم معلم، خانم وینزلو: بچهها ساکت! کلاس شروع شده است.
[سر و صدای بچهها فروکش میکند]
خانم وینزلو: امروز صبح ما دربارهی بعضی از اصولی که ملت ما بر پایه آنها بنیانگذاری شده، صحبت میکنیم. مفاهیمی از قبیل آزادی، برابری و مدارا.
برای شروع بحث از جو بارنز دعوت میکنم که سخنرانی گیتسبرگ* را برای ما قرائت کند. جو، فکر میکنی که بتوانی این کار را بدون آنکه زیاد به کتابت رجوع کنی، انجام بدهی؟
جو بارنز [یک صدای تازهبالغ]: من، من فکر میکنم که بتوانم خانم.
دیشب آن را خواندهام.
خانم وینزلو: بسیارخوب، جو. میتوانی شروع کنی.
جو بارنز: سخنرانی گیتسبرگ از ابراهام لینکلن.
“هشتادوهفت سال قبل، پدران ما ملت جدیدی را در این قاره پدید آوردند. ملتی مؤمن به آزادی و معتقد به این اصل که همه مردم، برابر خلق شدهاند.”
صدای نازی: ساکت
جو بارنز [با تردید و دودلی ادامه میدهد] و امروز ما، درگیر، ما، درگیرِ
صدای نازی: دیگر در هیچ مدرسهای، در زمان نظم نوین و باشکوه ما، سخنرانی گیتسبرگ تدریس نخواهد شد.
[سر و صدا و زمزمه اعتراضآمیز کلاس] خانم وینزلو: ولی اینها سخنان لینکلن است.
جو بارنز: ولی خانم وینزلو به من گفتند که
صدای نازی: خانم وینزلو دیگر آموزگار شما نیست! من معلم شما هستم! توجه!
[سر و صدای کلاس]
وقتی که من دستور میدهم، شما باید برخیزید و کتابهایتان را به میز من بیاورید. دوران مزخرفاتی از قبیل آزادی و غیروذلک تمام شده است، دوران چرندیاتی مثل تساوی افراد بشر به سر رسیده است. ما به شما کتابهای تازهای خواهیم داد و کتابهای کهنه در حیاط مدرسه سوزانده خواهند شد. سؤالی نیست؟
[سکوت]
صدای نازی: بسیارخوب. نظم نوین، سؤالکردن را دوست ندارد.
خانم وینزلو: من اعتراض دارم! این رسوایی است! شما متوجه نیستید که دارید چه کار میکنید! من بیست سال است که اینجا درس میدهم.
صدای نازی: میدانم. بیست سال زمان درازی است خانم وینزلو، خیلی دراز. شما مستحق یک استراحت طولانی هستید و ما این امکان را به شما میدهیم.
نه، لازم نیست که از شاگردانتان خداحافظی کنید. نگهبان! این زن را از اینجا بیرون بیندازید.
[موزیک اوج میگیرد و فرود میآید]
گوینده: غیرممکن؟ شگفتآور؟ بله، اینطور به نظر میرسد. از معلمها و کتابهای فرانسه اشغالشده بپرسید.
فرانسهای که به ادبیات عشق میورزید،
فرانسهای که زمانی چشم و چراغ اروپا بود
صورت کتابهایی را نگاه کنید که فرانسویها دیگر نمیتوانند بخوانند.
چه جور کتابهایی؟
بسیارخوب. همه جور کتاب در این صورت پیدا میشود. از داستانهای پلیسی تا زندگینامه یک ملکه بزرگ. ولی در اینجا، برای مثال، “تاریخ لهستان” ذکر شده است.
صدای نازی: این کتاب توقیف شده.
گوینده: میپرسید چرا؟ چون آنچنان که نظم نوین اعلام داشته، لهستان فاقد تاریخ است.
صدای نازی: لهستان فاقد تاریخ است.
گوینده: و یا اینجا،
تاریخ فرانسه برای مدارس متوسطه،
تاریخ فرانسه، تاریخ فرانسه و اروپا،
اروپای معاصر، افسانهها و قصههای فرانسوی برای بچهها
صدای نازی: توقیف شدهاند. در لیست سیاه قرار گرفتهاند!
گوینده: ولی اینها تفنگ و طپانچه نیستند که در جایی برای مقابله با انقلاب مخفی شده باشند. اینها کتابهای درسی معمول و متداولی هستند که اثر انگشتهای هزاران شاگرد مدرسه را بر آنها میتوان دید. پر از لکههای جوهر، پارهپاره، و شاهد چرتزدنهای شاگردمدرسهها در کلاسهای درس آشنا و حتی بنجل و بیارزش.
این کتابها به قدر کافی بیضرر هستند.
صدای نازی: نه، اینها بیضرر نیستند و ما به خوبی میدانیم که چه میکنیم.
گوینده: بله، آنها میدانند که چه میکنند.
خوب میدانند که اگر شما کودکان یک مملکت را بگیرید و به آنها جز دروغ چیزی دربارهی دنیا تحویل ندهید،
به آنها برای بحث و پرسیدن فرصتی ندهید،
کتابی که روی دیگر سکه را هم نشان بدهد، در اختیارشان نگذارید،
و اجازه ندهید که هیچ کلامی از آزادی به گوششان برسد،
آنگاه که کودک به مردی بدل شود، تمامی دروغها را باور خواهد داشت
و هرگز حقیقت را نخواهد شناخت.
نقشه سادهای است،
به سادگی و کارایی مرگ موش.
فقط کافی است کتابها را به دلخواه خودتان بازنویسی کنید
و بقیه خواستههایتان، خودبهخود عملی خواهند شد.
قدرتی عظیم و بیاراده و انسانهایی ساختهشده از فلز
خوش دارید، یک نمونه از تاریخ آمریکا را به شیوه نازیها تماشا کنید؟
تحملش را دارید؟ بهتر است بدانید که اوضاع برای کودکان شما و کودکانِ کودکان شما چگونه میتوانست باشد.
شنیدید که جو بارنز چگونه سخنرانی گیتسبرگ را پس میداد.
و حالا، وضع چنین بود اگر او هرگز این سخنرانی و یا چیزی شبیه به آن را نشنیده بود
یا آنکه، تمام کتابهایش، کتابهای درسی نظم نوین بودند
و یا آنکه روی کتابهای درسی ما نیز تصویر صلیب شکسته نقش بسته بود
– جو، ممکن است لطفاً داخل شوی؟
در پیراهن قهوهایاش، خیلی فرق کرده، اینطور نیست؟
جو، میتوانی کمی درباره تاریخ آمریکا برای ما صحبت کنی؟
درباره بعضی اسامی، حوادث و مردم
جو بارنز [با صدایی عبوس و ماشینی]: تاریخ آمریکا از زمان تأسیس نظم نوین آغاز میشود.
گوینده: قبل از آن، چیز دیگری وجود نداشته است؟
جو بارنز: نه، چیز مهمی وجود نداشته.
گوینده: ببین جو، لااقل باید یک دو اتفاق مهم قبل از آن روی داده باشد.
جو بارنز: اگر هم چیزی بوده، اهمیتی نداشته.
گوینده: دستکم برای مثال، کشف آمریکا، این که حادثه مهمی بوده، تو در این باره چیزی میدانی؟
جو بارنز: بله، این در کتاب من است [ماشینوار شروع به قرائت میکند]: آمریکا در سال 1492 توسط کریستف کلمب که یک آریایی افتخاری بود، کشف شد.
گوینده: یک آریایی افتخاری؟ من همیشه فکر میکردم که کریستف کلمب ایتالیایی بوده.
جو بارنز: آن مربوط به قبل از نظم نوین است. حالا او یک آریایی افتخاری درجه دوم است، درست مثل موسولیی و هیروهیتو.
گوینده: نمیدانم خود او چقدر از این لقب خوشش خواهد آمد. خوب بگذریم، بعد از کلمب
جو بارنز: نظم نوین آغاز میشود.
گوینده: ولی حادثه دیگری بین این دو روی نداده؟ چیزی به نام “اعلامیه استقلال” وجود نداشته؟
جو بارنز [با مسخرگی]: آوه، بله، بله. اعلامیهای در کار بوده. ولی پر از عقاید غلط. عقایدی از این قبیل که تمامی مردم بهطور مساوی خلق شدهاند و متساویاً حق زندگی، آزادی و تأمین خوشبختی دارند و واضح است که اینها همه اشتباه است.
گوینده: چه کسی اعلامیه را نوشته بود؟
جو بارنز: این دیگر اهمیتی ندارد. در کتاب من از نویسنده نامی برده نشده.
گوینده: آیا هرگز نام “توماس جفرسون ” را شنیدهای؟
جو بارنز: توماس جفرسون؟ نه، چنین اسمی در کتاب من نیست.
گوینده: “جورج واشنگتن ” چهطور؟
جو بارنز: بله، جورج واشنگتن یک ژنرال بود ولی البته نه یک ژنرال خیلیخوب. او در نبرد ترنتون بنا بر اراده آلمان، شکست داده شد و سرانجام به جای آنکه کشورش را با زور سرپنجه و مشتهای آهنین اداره کند، احمقانه به ریاستجمهوری آمریکا رسید.
گوینده: ولی شاید او اعتقادی به حکومت بر مردم با زور سرپنجه و مشتهای آهنین نداشته.
جو بارنز [با بیحوصلگی]: بله، احتمالاً او عقایدی کهنه و احساساتی داشته. و درست به همین علت، واشنگتن شخصیت مهمی نیست. شخصیتی که در دوره او شایسته مطالعه است، بندیکت آرنولد است، مردی که از زمانه خود بسیار جلوتر بود.
گوینده: من همیشه گمان میکردم که بندیکت آرنولد یک خائن به وطن بوده.
جو بارنز: خائن؟ چه چرندیاتی؟ او تنها کوشید که از یک قدرت برتر برای نجات هموطنانش از هراس دموکراسی کمک بگیرد. او یک آریایی افتخاری درجهی یک است. درجهیک و مزین به ستاره. ما آریاییها، افتخاری نظیر بندیکت آرنولد، زیاد داریم.
گوینده: من از این حرف، ذرهای تعجب نمیکنم. و فقط یک سؤال دیگر، جو. آخرین سؤال.
جو بارنز: بسیارخوب. ولی لطفاً عجله کنید. من باید در یک جلسه قدرت از طریق شادمانی شرکت کنم و لازم است که قبل از آن تفنگ را پاک کرده باشم.
گوینده: آیا هرگز نام مردی را شنیدهای که گفت: “حکومت مردم، برای مردم و به دست مردم!”
جو بارنز [برافروخته و هراسان]: مطمئناً نه! البته که نه! این دروغ است! شما دارید جاسوسی مرا میکنید! پدر من، آن کتاب را داشت ولی من هرگز آن را ندیدهام! این مربوط به خیلی وقت پیش است و معلمِ ما را از اینجا بردهاند! من هیچ چیز درباره ابراهام لین…
[موزیک بالا و پایین میرود]
گوینده: قضیه از این قرار است. این است طرز عمل آنها.
این است آنچه که آنها بر سر بچهها میآورند.
این است روشی که آنها دوست دارند در اینجا عملی سازند.
صدای نازی: درست است دوست من. میبینی که ما میتوانیم خانهها را با بمب و مردم را با گرسنگی نابود سازیم.
خطهای دفاع را در هم بکوبیم و پیروزمندانه به جلو برویم.
ما میتوانیم با ترسها و تردیدهای مسموم،
روح یک ملت را نابود سازیم.
ما میتوانیم تاریخ یک ملت را از صفحه روزگار پاک کنیم
گذشتهاش را ملوث سازیم، نامهای مشهورش را لکهدار کنیم و
لغات خودمان را جانشین لغاتی نماییم که بیانگر آزادی هستند.
ولی تا زمانیکه یک انسان، آری، تنها یک انسان وجود داشته باشد
حتی انسانی پنهان شده از ترس و یا از گرسنگی در حال مرگ
که غریو آزادی را به یاد بیاورد و کلمات جاودانی را
که بر اندیشه آزاد انسانها شکل میدهند در ذهن خود حفظ کند،
فتح ما، یک فتح کامل نخواهد بود.
اینها خطرناک و هراسانگیزند،
این کلمات نامیرای مواج
که مثل لبههای شمشیر، تیز و مثل طاعون همهگیرند
که نرم و آرام از مغزی به مغز دیگر سفر میکنند،
و جای پایی از خود باقی نمیگذارند.
اینها در کتابهای خاموش زندهاند.
امکان ندارد که شما به آنها مظنون شوید.
و اگر “پیشوا” داهیانه به ما هشدار نمیداد
ما نیز هرگز نسبت به آنها شک نمیبردیم
اینها در لابهلایی شوخیها و تکیهکلامها پنهان میشوند و بیخ گوش ما میخزند، در خط و نقطه ، در یک نت موسیقی،
[موزیک: تم اصلی پیروزی] و از همه بدتر،
در چشمهای خاموش مردان گرسنهای
که به انتظار فرارسیدن مرگشان نشستهاند،
به همین دلیل است که باید این کلمات را کشت و نابود کرد.
به همین دلیل ما کتابها را میسوزانیم و به همین دلیل ما تمامی معرفت و اندیشهای را که در طول سههزار سال تمدن بشر با بردباری جمع آمده و فراهم شده، آتش میزنیم. مغز بشر، چیزی جز این معرفت نیست.
و تا زمانی که ما نتوانیم با سیم برق، سلولهای مغز را بسوزانیم و آن را تا جایی که انسان به بردهای لال و مبهوت بدل شود، از اندیشه تهی سازیم، نمیتوانیم برنده باشیم و ما اراده کردهایم که برنده باشیم.
آتش را برافروزید! کتابها را بیاورید!
[موزیک آتش، که در طنین ناقوسی عظیم، محو میشود]
گوینده: نه سال قبل.
[ناقوس به صدا در میآید]
گوینده: نه سال قبل در برلین.
[ناقوس به صدا در میآید]
گوینده: نه سال قبل در یک میدان عمومی برلین
[ناقوس به صدا در میآید]
گوینده: آنها کتابها را آتش زدند و این تازه آغاز کار بود.
آن روز، ما این حقیقت را نمیدانستیم و امروز بدان واقفیم
گوش کنید، به صدای سوختن کتابها گوش فرا دارید.
[سر و صدای شعلههای آتش]
صداها: اینشتین را آتش بزنید!
مان، تولر و هلنکلر را آتش بزنید!
عهد عتیق و جدید را آتش بزنید! آتش بزنید! آتش بزنید!
[موزیک آتش، شعلهها، ناقوس]
گوینده: این حادثه را به خاطر بسپارید. این حادثه را به یاد داشته باشید.
و اکنون بپاخیزید و سخن بگویید. به خاطر تمامی دروغهایی که شنیدهاید،
به خاطر خونهای بیگناه، خونی که از زمین میجوشد و فریاد میزند،
بپاخیزید و سخن بگویید، شما ای صداها
صدای مردگان و زندگان،
صدای مردان دست و پا بستهای که از میان لبان مجروح نجوا میکنید،
صدای کودکانی که ترانههای کوچکتان را از شما دزدیدهاند،
صداهای نیرومندی که سرود حقوق بشر را سر میدهید،
ای شورشیان و جنگجویان، ای مردانی که در سینه، دلی آزرده دارید
ما نیز باید که آتش برافروزیم، ولی نه با ترس و دهشت،
ولی نه با انتقام و با نفرت، بلکه آتشی آنچنان عظیم و پاککننده
که سراسر جهان را درنوردد و چونان شعلههای گیرا به پیش برود:
آزادی بیان و عبادت،
آزادی از چنگال امیال و ترسها، آزادی برای همگان،
آزادی اندیشه و آزادی ذهن بیباک انسان!
چه کسی در این راه ما را همراهی میکند؟
شیللر: من فردریک شیللر هستم.
و من با شما خواهم آمد، به جانبداری از انسان.
هاینه: من سرباز انسانیت هستم،
لبخندی سخرهگر بر چهره زمان
مردی به نام هاینه و من با شما خواهم بود.
یک صدای انگلیسی: نام من میلتون است.
من سالخورده و نابینا هستم،
من بیداد و شکست و تحقیر را میشناسم
و عدالت بیانتهای الهی را
بهشت گمشده و بهشت بازیافته را
و من با شما خواهم آمد.
یک صدای ایرلندی: نام من جوناتان سویفت است،
کشیش کلیسای سنت پاتریک، تازیانهای بر دوش فرومایگان و سفیهان
هرچند که خشمی تلخ
قلبم را به زور از سینه بیرون کشید و آن را شکست
هرگز در ستمگران به دیده اغماض ننگریستهام
و من با شما خواهم آمد.
یک صدای آمریکایی: من به فرزندان سوخته از آفتابم به روزگار خردی آنان
درود فرستادم،
پیشگامان، پیشگامان!
به آنها گفتم که والت تا آخرین لحظه پشتیبانشان خواهد بود.
گفتم که آنها باید آزاد باشند و من نغمه دموکراسی را سر دادم،
واژهای نو، مفهومی نو، روزگاری تابناک،
و من با شما همراه خواهم بود.
یک صدای فرانسوی: باید افتادگان از زمین برخیزند و ستمگران سرنگون شوند.
یک صدای انگلیسی دیگر: پارلمان بشری، اتحادیه جهانی.
یک صدای آمریکایی دیگر: خوب، احتمالاً رسیدن به این مرحله به زمان نیاز دارد.
(نام من سام کلمنس است)
ولی ویلسون کلهدار زمانی گفته بود:
“گل کلم نیز یک کلم دانشگاهدیده است ”
بنابراین ما میتوانیم کارمان را از همین حالا شروع کنیم.
من زندگیام را از طریق مزهپرانیهایم تأمین کردهام
ولی همواره از یک چیز بیزار بودهام و آن بیعدالتی است
همیشه به یک دسته از مردم نفرت ورزیدهام و آنها ابلهان متقرعنی هستند که زیردستانشان را لگدمال میکنند. مرا هم به حساب آورید.
گوینده: میلتون و ویتمن، تنیسون و سویفت،
مارک تواین و هوگو و هر کس که با قلمی آزاد و کلماتی آتشین نوشته است
از افلاطون، با رویای جمهوری تابناکاش،
تا تمام تبعیدیهایی که در خیابانهای ما راه میروند.
آنها که به خاطر حق و ایمانی که داشتهاند تبعید شدهاند.
و تمام نویسندگان ما
و تمام نویسندگان ما در این روزگار،
همه آنها که برای حق و حقیقت سخن میگویند،
اینها سخنگویان ما هستند. اینها باید که آتش ما را برافروزند.
اینها باید شعله سوزندهای را برافروزند که خاموششدنی نیست
شعلهای که هرگز خاموش نشده،
هرچند که جمله تاریکیها و بیعدالتیها در خاموشی آن کوشیدهاند.
طومار نام آنان را که کوشیدند تا این شعله را خاموش کنند، برخوان.
صدایی سرد و پرطنین: فرعون مصر، فرمانروای نیل، دربندکش بردگان
گوینده: کجاست فرعون؟
صدا: مرده، مرده و فراموش شده.
صدا: آتیلا، سرکرده هونها، آتیلای درنده و خونآشام.
گوینده: کجاست آتیلا؟
صدا: تودهای استخوان، استخوانهای فراموش شده.
صدا: الاریک پیشوای گتها، الاریک ویرانکننده رم
گوینده: کجاست الاریک؟
صدا: غبار، غباری فراموششده.
گوینده: ادولف هیتلر، متولد بیستم آوریل 1889.
صداهای نجواگر: ادولف هیتلر
گوینده: ادولف هیتلر، نابودکننده اندیشهها.
صداهای نجواگر: ادولف هیتلر
[ناقوس به صدا در میآید]
صداها: ادولف هیتلر. متولد 1889.
صداها: مُرد. مُرد. مُرد. مُرد. مُرد.
گوینده: ما چشم به راهیم ادولف هیتلر،
کتابها چشم به راهند، ادولف هیتلر. ربّالجُنود، چشم به راه است، ادولف هیتلر.
[موزیک به اوج میرسد]
(پرده میافتد)
– رایشتاگ (Reichtag): مجلس شورای ملی آلمان
– دکتر لنگ: کنایه از جوزف پول گوبلز (Joseph Paul Goebbels) وزیر تبلیغات و اطلاعات هیتلر
– خلبان پیشین ارتش: کنایه از هرمان گورینگ (Herman Goering) وزیر نیروی هوایی هیتلر
– نیرنگ مونیخ: اشاره به قراردادی که پس از انضمام خاک اتریش به آلمان، بین هیتلر، موسولینی، چمبرلن و دالادیه در سپتامبر 1938 در پایان کنفرانس مونیخ امضا شد و منجر به تصرف کامل چک¬اسلولکی از جانب آلمان گردید.
-زیگ هایل (Sieg Heil): از شعارهای مرسوم زمان هیتلر به معنای جاوید پیروزی! که گاه به عنوان سلام و درود نیز به کار رفته است.
– سخنرانی گیتس برگ یکی از مشهورترین نطق های سیاسی ابراهام لینکلن است که در زمان جنگ¬های داخلی آمریکا در محلی به همین نام ایراد کرد و ضمن آن، مردم را به اتحاد دعوت نمود.
منبع: نشریه نامه انجمن کتابداران ایران، زمستان1355، شماره36
“هزار سال خواهد گذشت و گناه آلمان پاک نخواهد شد”
_هانس فرانک،فرماندار کل لهستان پیش از آنکه در نورنبرگ به دار آویخته شود_
ممنون ممنون… واقعا عالی و البته قابل فکر
نمایش نامه خوبی بود و حتما در زمان جنگ جهانی تماشاگر رو تحت تاثیر قرار میداده. ولی الان چون اکثریت شناختی از وقایع اون زمان و شخصیت ها ندارن زیاد برای بیننده چنگی به دل نمیزنه. البته به عنوان یه اجرای رادیویی چیز جالبی از آب درمیاد
خیلی خیلی سپاس
این متنو بوکمارک کرده بودم که بعدا بخونم و داشت کم کم یادم می رفت
خوشحالم که دوباره دیدمش