تحلیل نمایشنامه «کرگدن»، اثر «اوژن یونسکو»
سید حسین فدایی حسین: شکی نیست که نمایشنامه «کرگدن»، مسخ شدن انسان را دستمایه خود قرار داده است. و این معنی اولین و به ظاهر تنها برداشتی است که در بدو امر ذهن مخاطب را با خود درگیر میکند. در شهر کوچکی که همه قشرها از کارگر و کارفرما گرفته تا کارمند و رئیس و کاسب و عوام و خانهدار و مدرس و محصل در کنار هم به زندگی روزمره مشغولاند، ناگهان سرو کلّه کرگدنی پیدا میشود.
حضور او ابتدا، همه را به تعجب وا میدارد و بعد میشود نقل مجلس، اما در ادامه و تا پایان کار کمکم همه مردم شهر تبدیل به کرگدن میشوند البته به جز یک نفر-برانژه-که اتفاقا او تنها کسی است که در ابتدای حضور کرگدن، از وجود او متعجب نمیشود!
اما چنانچه بخواهیم از زاویهای دیگر به موضوع نگاه کنیم بد نیست روی شخصیت برانژه، تنها کسی که از دایره مسخ شدن دور میماند متمرکز شویم، یعنی به جای تحلیل و بررسی چگونگی مسخ شدن آدمها، به این موضوع بپردازیم که چرا برانژه مثل دیگران تبدیل به کرگدن نمیشود؟ شخصیت برانژه حتی طوری طراحی شده است که ما هیچگاه گمان نمیبریم ممکن است روزی او نیز، مثل سایر مردم شهر تبدیل شدن را بپذیرد، چرا؟ در همینجا شاید لازم باشد به چند موضوع بهعنوان مقدمه، در خصوص خود کرگدن اشاره شود، مثلا اینکه ماهیت کرگدن در نمایشنامه چیست؟ یعنی اساسا آیا موجودی با ماهیت کرگدن بهعنوان یک حیوان وحشی در نمایشنامه وجود دارد یا نه؟ اگر وجود دارد نسبتش با آدمهای مسخشده چیست؟ و اگر وجود ندارد ماهیت اولین کرگدنی که در شهر دیده میشود چگونه است؟
موضوع بعدی، همین کرگدن شدن است، چرا نویسنده، برای مسخ کردن آدمها، کرگدن را انتخاب کرده است؟ و نه حیوان دیگر یا هرچیز دیگری را؟ مثلا کافکا در اثر خود، مسخ، انسانها را تبدیل به حشره میکند و یونسکو کرگدن را، چرا کرگدن؟
در خصوص موضوع اول، یعنی ماهیت کرگدن، به نظر میرسد نویسنده باتوجه به فضای فانتزی که از ابتدا برای کار در نظر گرفته، خواسته است ذهن مخاطب را از موجودی با شمایل واقعی یک کرگدن فراتر ببرد. اگرچه شخصیتها بنا به ضرورت داستانی-نمایشی، کرگدنها را واقعی میپندارند و تغییر آدمها را حقیقی تصور میکنند، اما مخاطب میداند که چنین اتفاقی در عالم واقعی ممکن نیست، بنابراین، بهمعنای فراتر آن میاندیشد و نویسنده نیز از ابتدا با فضایی که برای نوشته انتخاب کرده است یعنی همان فضای فانتزی که بیشتر ذکر شد، هم در جهت باور مخاطب گام برداشته و امکان ایجاد معنای فراتر را فراهم کرده است، هم هرگونه نسبت میان آدمهای مسخ شده با کرگدن واقعی را از بین برده است.
باتوجه به آنچه ذکر شد هرگز در طول کار، با موجودی با ماهیت کرگدن واقعی مواجه نیستیم، حتی کرگدنی که برای اولین بار مشاهده میگردد. حال که صحبت از فضای فانتزی به میان آمد، بد نیست برای نمونه به دیالوگهایی که پس از دیدن کرگدن در بار اول و در پرده اول بین اشخاص رد و بدل میشود توجه کرد.
چینش دیالوگها، تکرارها و عکسالعملها، تماما برای القای چنین حسی بوده است، برای آنکه به مخاطب گفته شود چنین اتفاقی در حقیقت نمیتواند روی داده باشد. نویسنده حتی در فاصلهای کوتاه، بار دیگر کرگدنی را وارد صحنه میکند و بعد بحث بهطور کامل از اصل وجود چنین حیوانی منحرف میشود و به سوی دو شاخ بودن یا یک شاخ بودن آن و اینکه آیا کدام یک از آنها اآسیایی هستند یا آفریقایی، میچرخد و تقریبا تا پایان این پرده ادامه پیدا میکند.
اما در خصوص موضوع دوم، یعنی اینکه چرا نویسنده کرگدن شدن را برای تبدیل-مسخ- آدمها انتخاب کرده است شاید بتوان گفت امکان استفاده از هر موجودی میتوانست وجود داشته باشد اما گویا نویسنده در پی ایجاد نوعی تضاد میان انسان و موجود قابل مسخ شدن بوده است. و کرگدن شاید از این جهت بیربطترین و متضادترین موجود، نسبت به انسان باشد.
سختی و تیرگی پوست، ظاهر بدترکیب و نافرم صورت، نفرتانگیز و وحشی بودن و…برخی از ویژگیهای کرگدن در نگاه ظاهر، نسبت به انسان است. گذشته از آن، شاید بتوان گفت کرگدن بیش از دیگر حیوانات دارای خوی حیوانی است، از آن جهت که به لحاظ زور و جثه بر هر حیوان دیگری برتری دارد و گذشته از آن، در مرداب ساکن است و از همه مهمتر اینکه به هیچوجه با انسان تعامل برقرار نکرده است.
پس تبدیل شدن انسان به این موجود-به تمام معنا حیوانی-با همه تضاد و تنافری که در ظاهر به وجود میآورد، مخاطب را عمیقا به فکر وامیدارد که چرا باید موجودی مثل انسان، به چنین تبدیل ناخوشایندی تن دردهد؟ شاید اگر در موجودی که نویسنده برای مسخ شدن اشخاص نمایشنامهاش استفاده میکرد یک ویژگی مثبت و قابل تحمل دیده میشد رضایت دادن آدمها به این مسخشدگی، قابل توجیه بود اما او عمدا به سراغ کرگدن رفته است تا با ایجاد تضادی عمیق بتواند نقدی عمیقتر از رفتار آدمهای جامعهاش ارائه دهد.
حال که به نقد رفتار آدمهای جامعه اشاره شد، به نیست به موضوع اصلی این نوشته بازگردیم. تحلیل شخصیت برانژه، بهعنوان تنها کسی که از دایره مسخ دور میماند و تا پایان میتواند از شخصیت انسانی خود دفاع کند.
با نگاهی اجمالی به شخصیت برانژه، در طول نمایشنامه به وضوح میتوان دریافت که نویسنده، عملا خواسته است او را از دیگران متمایز ببیند و تأکیدات نویسنده بر روی برانژه، البته در جهت مثبت جلوه دادن او و بالطبع، منفی نشان دادن دیگران است و با همینروند او توانسته اجتماع پیرامون برانژه را به نقد بکشد.
نویسنده، البته برای چنین نقدی، از یک ترفند بسیار ظریف و زیرکانه و شاید منحصر به فرد سود برده است و آن به نقد کشیدن خود شخصیت برانژه، در ابتدای کار است. با شخصیتی که در ابتدای نمایشنامه از برانژه ارائه میگردد، او را آدمی لاابالی، ضعیفالنفس و بیاراده، بینظم، دائمالخمر، شلخته و بهطور کلی فاقد ویژگیهای یک انسان اجتماعی تصور میکنیم و هرگز گمان نمیبریم که چنین انسانی قرار است در پایان کار تنها کسی باشد که در اجتماع مسخشده و فرو رفته در حیوانیت مطلق، داعیهدار حفظ موجودیت انسان باشد.
این ترفند، اگرچه به ظاهر تمهیدی است نمایشی، برای ایجاد تعلیق و انتظار و البته به شگفتی واداشتن او و به قول معروف، رو کردن برگ برنده نویسنده، اما باید اذعان کرد که با هدف یا اهدافی فراتر به کار رفته است. یکی از این اهداف شاید تأکید گذاری بر روی شخصیت برانژه بهعنوان قهرمان یا شخصیت اصلی اثر بوده است، اما هدف فراتر، شاید این بوده باشد که نویسنده خواسته نقد اجتماع پیرامون برانژه را با نقد خود او توسط اجتماع شروع کند و بعد به مقایسه این دو گونه نقد با یکدیگر بپردازد.
برانژه، در ابتدای نمایشنامه مدام مورد انتقاد دوست صمیمیاش، ژان، قرار میگیرد. نویسنده حتی پیش از آنکه ژان شروع به حرف زدن کند، در توضیح صحنه ابتدایی اشاره میکند که: «… برانژه اصلاح نکرده، سرش برهنه است، موهایش ژولیده، لباسهایش چروکیده، همه چیزش حاکی از بیتوجهی اوست، خسته به نظر میرسد و خوابآلود، و گاه خمیازه میکشد…»
همین توضیح ابتدایی برای یک شخصیت کافی است که ما به تصوری منفی از او برسیم و تکلیفمان را با چنین آدم بینظم و قاعدهای روشن کنیم، اما این تازه ابتدای کار است. دیالوگهای ژان، که یکی پس از دیگری خطاب به برانژه ادا میشود شیاید بتوان گفت چیزی برای دفاع از او باقی نمیگذارد:
«-…شما هیچ وقت سر ساعت نمیآیید.
-وضع غمانگیزی دارید دوست من.
-…بازم دیشب رو از دست دادی، خمیازه میکشید، از زور خواب دارید میمیرید…
پس کراواتتون چی شد؟
موهاتون کاملا به هم ریختهاند.
اصلاح نکردهاید!
سی روز کبدی تهدیتون میکند دوست من.
لباسهاتون حسابی چروکاند، اسفناکه، کثیفی پیرهنتون حال آدم رو به هم میزنه.
کفشهاتون…چه افتضاحی.
از اینکه دوست شما هستم خجالت میکشم.»
و جالب اینجاست که برانژه، تمام انتقادها را بیهیچ اعتراض، توجیه و توضیحی میپذیرد. این نکته، البته شاید در ظاهر نشانه ضعف شخصیت باشد، اما نویسنده از همین ویژگی (نقطه ضعف) با ظرافت تمام بهعنوان نقطهٔ قوّت برانژه نسبت به سایر آدمهای نمایشنامه استفاده میکند. و نرم نرمک شخصیت فروریخته و ناهنجار او را سروسامان میبخشد. برای نمونه، در ادامه همین صحنه اول به دیالوگهایی از برانژه برمیخوریم که پیداست برای همین امر طراحی شدهاند-سروسامان دادن به شخصیت:
«ژان: اینم نتیجهٔ مشروبخوردن، اختیار حرکتتون رو دیگه ندارید، منگاید، داغوناید، دارید با دست خودتون قبرتون رو میکنید دوست عزیز، دارید خودتون رو نابود میکنید…
برانژه: من زیاد الکل دوست ندارم با این حال اگه نخورم، به هم میریزم…میخورم که نترسم.
ژان: ترس از چی؟
برانژه:…توی زندگی، میون آدمها، خودم رو ناراحت احساس میکنم…برام سخته بار تنم رو تحمل کنم.
ژان: این ضعف اعصاب آدمهای الکی به…
برانژه: من به خودم عادت نکردم، نمیدونم خودم هستم یا نه، تا یه خورده میخورم بار سنگین از بین میره.
ژان: اما باید بهتون بگم که در واقع این الکله که سنگینی میکنه.
برانژه: توان زندگی برام نمونده. شاید دیگه میلی بهاش ندارم…تنهایی بهم فشار میآره، اجتماع هم همینطور.
ژان: ضد و نقیض حرف میزنید.
برانژه: زندگی کردن امری غیر عادی است.
ژان: برعکس…همه مردم زندگی میکنند.
برانژه: تعداد مردهها بیشتر از زندههاست. زندهها کمیاباند…من، خودم از خودم میپرسم که آیا هستم یا نه!
ژان: شما نیستید، چون نمیاندیشید.
برانژه:…آخه چه انتظاری دارید، من خلع سلاح شدم.
ژان: دوباره مسلّح بشید…صبر، فرهنگ، سلاح خرد…با زمانه پیش برید…
مثلا به جای اینکه بنوشید و حالتون بد باشد بهتر نیست آدم تروتازه و سردماغی باشید.
برانژه: حق با شماست!…من خودم رو با زمانه هم گام میکنم، درست همانطور که شما میگید…»
این رون تغییر شخصیت برانژه، البته با چنین سرعتی اتفاق نمیافتد اما با سرعتی عجیب یکباره، معادله میان ژان و برانژه معکوس میشود. یعنی همزمان با تصمیم برانژه برای اصلاح خود و تغییر در رویه زندگی، هنگامی که او از ژان برای دیدار از موزه و تئاتر دعوت میکند. ژان با صراحت تمام پس از امتناع از پذیرش دعوت برانژه، میگوید که با دوستانش در میخانه قرار دارد! حال طبیعی است که برانژه، از پشت پا زدن ژان به تمام آنچه گفته است، متعجب شود.
«برانژه: آه، عزیز من، پس حال نوبت شماست که سرمشق بدی برای من باشید. مست میکنید هان؟»
ژان هم با همان صراحت پاسخ میدهد که یک بار هزار بار نمیشود! نمونه دیالوگهایی که ذکر شد اگرچه از یک صحنه طولانی گزینش شدهاند اما به خوبی روند اصلاح و شخصیت اصلی نمایشنامه- برانژه-را در ذهن مجسم میکنند و از همه مهمتر شخصیتی مثل ژان را، که از ابتدای نمایش فردی مبادی آداب، منظم و مقید به هنجارهای اجتماعی معرفی شده به ناگهان فرو میریزد. این شاید همان هدف فراتری است که پیشتر به آن اشاره گردید.
نویسنده، در بیش از دو سوم از صحنه اول، توسط ژان، تیرهای انتقادش را به سوی شخصیت برانژه، حواله میکند اما یکباره با ایجاد چرخشی کوچک در شخصیت ژان، معادله را معکوس میکند و تمامی انتقادات را حتی بدون دخالت برانژه، به خود او باز میگرداند. اینجاست که نقطه ضعف اصلی نمایان میشود و ما پی میبریم، آنکه تاکنون بیش از همه مبادی هنجارهای اجتماعی است و به انتقاد از دیگران دامن میزند خود بیشتر از همه قابل نقد است.
این روند، البته خط اصلی نمایشنامه را دربر میگیرد چراکه در خصوص اتفاق اصلی قصّه یعنی مسخ شدن آدمها هم عینا همینروند دنبال میشود. آنکه بیش از دیگران از حضور کرگدن در شهر متعجب و متنفر میشود و آن را خطر بزرگی برای مردم میداند به هنگام مسخ شدن بیش از بقیه مورد تأکید قرار میگیرد. جالب اینجاست که در طول نمایشنامه اگرچه متوجه میشویم که تمام مردم شهر به کرگدن تبدیل میشوند اما به طور مستقیم، تنها شاهد تبدیل شدن ژان هستیم. نویسنده به عمد، مسخ شدن ژان را مورد تأکید قرار میدهد و در یک صحنه مجزّا، روند تغییر او از انسان به کرگدن را به نمایش میگذارد تا بر روندی که ذکر شد صحه گذاشته باشد.
بنابرآنچه گفته شد اگر به پرده اول باز گردیم و بر لحظه حضور کرگدن برای اولین بار متمرکز شویم به نکات جالبی برمیخوریم. نویسنده در این لحظه حسّاس و کلیدی از نمایشنامه با خلق فضایی خاص و منحصر به فرد چند عملکرد مهم را، که پیشتر به آن اشاره گردید، هم زمان به پیش برده است:
«صدای تاخت حیوانی تنومند و سنگین کاملا نزدیک به گوش میرسد. صدای نفس نفس شنیده میشود.
ژان:…ا این دیگه چیه؟
زن پیش خدمت: ا این دیگه چیه؟
] برانژه: همچنان بیخیال، ظاهرا بیآنکه صدایی بشنود…[
ژان: وای یه کرگدن!»
پس ژان اولین کسی است که متوجه حضور کرگدن میشود بو بعد بقیه…
«زن پیش خدمت: وای! یه کرگدن!
زن بقال: وای! یه کرگدن!
ژان: یه کله به جلو میتازه…
بقال:…وای یه کرگدن!
منطق دادن:…یه کرگدن…
خانم خانهدار: وای! اخ!…
کافهدار:…ای وای! عجب!
ژان: عجب!
زن خانهدار: عجب!
مرد پیر، زن بقال و بقال: عجب!
ژان: عجب!
همگی:] به جزبرانژه[عجب!»
و بعد از همه این دیالوگها و عکسالعملها، وقتی کرگدن حسابی دور میشود، برانژه تازه نسبت به حضور او آن هم کاملا بیتفاوت عکسالعمل نشان میدهد.
«برانژه:] به ژان [مثل اینکه درسته، یه کرگدن بود! عجب خاکی راه انداخته!] دستمالش را بیرون میآورد فین میکند[
در ادامه هم، با تمام حسّاسیتی که دیگران و به خصوص ژان، برای حضور کرگدن در شهر به خرج میدهند، واکنش برانژه، جالبتوجه است آن هم وقتی برای چهارمین بار از برانژه در خصوص حضور کرگدن نظرخواهی میکند:
«برانژه:] که نمیداند چه بگوید[خب…هیچی… گرد و خاک به پا میکنه…
ژان: یه کرگدن!…باور نمیکنم! قابلقبول نیست. ] برانژه خمیازه میکشد[
ژان: نه باورم نمیشه.
برانژه:…اون دیگه دور شده…دور شده…
ژان:…این شما رو متعجب نمیکنه؟ نباید اجازه بدن!] برانژه خمیازه میکشد. [
برانژه:…نگران نباشید به ما دسترسی نداره.»
همینروند عینا پس از حضور مجدد کرگدن تکرار میشود. بازهم ژان پیش از بقیه کلمه «وای یه کرگدن» را به زبان میآورد و بعد، بقیه تکرار میکنند و تازه اتفاق جالبتری که اینبار همزمان با حضور کرگدن میبینیم، حضور دزی، معشوقه برانژه، است. حتی دزدی هم به محض ورود به صحنه، همان کلمه را به زبان میآورد، اما عکسالعمل برانژه، دیدنی است.
«دزی:] از چپ وارد میشود[وای، یه کرگدن!
برانژه:] متوجه دزی میشود[وای، دزی!»
این روند و روال چینش دیالوگها، و وقایع همانطور که پیشتر گفته شد دارای چند عملکرد مهم است که یکی از این عملکردها که در خدمت ایجاد فضا قرار میگیرد ارائه موقعیتی کمیک و فانتزی است. تکرار مدام یک یا چند دیالوگ، خمیازهها و بیتفاوتیهای برانژه، در شرایط بحرانی که دیگران با آن مواجه هستند و…بعد هم واکنش ناگهانی برانژه از دیدن دزی «وای دزی» بعد از آن همه دیالوگ «وای یه کرگدن» که از بقیه شنیدهایم، از جمله این ترفندها برای ایجاد فضای کمیک فانتزی است.
اما کارکرد دیگر این روال روند، همانا تأکیدگذاری بیشتر بر شخصیت برانژه است، البته برای هدف نهایی که نویسنده مدّ نظر دارد. راستی چرا برانژه، برخلاف تمام اشخاص حاضر در صحنه، از دیدن کرگدن متعجب نمیشود؟ و از تمام خطرات و تأثیرات مخربی که وجود یک کرگدن آزاد و رها میتواند در شهر داشته باشد، او تنها به گرد و خاکی که به پا کرده توجه میکند. او حتی طوری وانمود میکند که گویا دیدن کرگدن چیزی مثل خواب بوده است.
«برانژه: من خواب میبینم…زندگی یه خوابه.» و بعد هم که با واکنش دوستش، ژان، مواجه میشود، وجود کرگدن را آنقدر پست و حقیر میکند که فریاد ژان را در میآورد.
«برانژه: شاید پناه برده بوده زیر سنگی چیزی… شاید لای یه شاخهٔ خشکیده لانه کرده بوده؟
ژان: شما با این حرفهای نامعقولتون حوصلهٔ آدم رو سر میبرید.
در نهایت هم تنها برای به دست آوردن دل دوستش خطر وجود کرگدن را میپذیرد.
«برانژه: خیلی خب باشد، یه کرگدن آزاد خوب نیست!»
و بلافاصله در دیالوگی بلند ژان را مورد عتاب قرار میدهند که چرا به خاطر کرگدن با او مجادله میکند.
«برانژه:…اما دلیل نمیشه برای این حیوون وحشی با من مجادله کنید. قصد دارید به خاطر یکی از این تکسمهای معمولی، که کاملا اتفاقی از جلو ما گذشته، چه بامبولی سرم در بیارید؟ یه چهارپای ابله که حتی لیاقت اینرو نداره آدم دربارهاش حرف بزند!»
حتی پس از حضور مجدد کرگدن و جدیتر شدن موضوع او، برانژه با ژان بر سر تکشاخ بودن اولی و دومی و اینکه کرگدن تکشاخ آفریقایی است یا آسیایی و بالعکس به بحث میپردازند. راستی دلیل این همه تأکید بر بیتفاوتی برانژه نسبت به حضور کرگدن چیست؟ و اگر بپذیریم که این نوعی تأکیدگذاری بر برانژه است نویسنده چه هدفی را در نهایت دنبال میکند؟
باتوجه به آنچه در نهایت روی میدهد خواه ناخواه ذهن مخاطب میان رفتارهای اولیه اشخاص و سرنوشتی که در پایان دامنگیرشان میشود رابطه ایجاد میکند. آنان که از وجود و حضور موجودی با تمایل کرگدن-با آن اوضاف که پیشتر ذکر شد -متعجب، هراسان و در مجموع وادار به واکنش میشوند، همه در پایان به همان موجود تبدیل میگردند، اما کسی مثل برانژه که برخوردی کاملا متفاوت با دیگران دارد و چنین پدیدهای را کاملا انکار کرده و بعد عادی و ساده قلمداد میکند، در پایان تنها کسی است که از مسخشدگی مصون میماند.
هدف غایی نویسنده، از چنین پرداختی چه بوده است؟ بدونشک هدف او انکار واقعیات پیرامون نیست. چرا که بوتار هم کسی است که به کل منکر وجود کرگدن در شهر است، و این را شایعه یا توطئهای میپندارد. اما در نهایت او هم به کرگدن تبدیل میشود. اما اگر بپذیریم که هدف نویسنده به نوعی نقد اجتماع پیرامون برانژه است، آیا او با تأکید بر بیتفاوتی برانژه این هدف را داشته که بگوید نبایست نسبت به خطرات اطراف حسّاس بود و آنکه حساسیت بیشتر داشته باشد-مثلا ژان-بیشتر در خطر تهدید قرار میگیرد؟ در یک نگاه ساده البته شاید چنین برداشتی به ما منتقل شود اما وقتی با دقت بیشتری به کار توجه میکنیم با شخصیت دیگری مثل دودار مواجه میشویم که در برخورد با پدیده کرگدن واکنشی شبیه برانژه دارد.
نویسنده حتی این دو شخصیت را به عمد، در رابطه عشقیشان با دزی پابه پای هم پیش برده است و گاهی در یک سوم پایانی قصّه، ما این دو را شبیه به هم میبینیم و شاید حتی یک نفر. شاید از خودمان سؤال هم کرده باشیم که راستی دلیل حضور دودار و تا این اندازه نزدیکی و یکی شدن با (به تصویر صفحه مراجعه شود) برانژه چیست؟ این مسئله زمانی حتی معادلات ما را درهم میریزد. یعنی لحظاتی پیش میآید که دودار در بیاعتنایی نسبت به پدیده کرگدن از برانژه پیشی میگیرد. و او را نصیحت میکند که چرا دارد به این موضوع-کرگدنی شدن ژان-حسّاسیت به خرج میدهد.
«دودار: حوادث رو باید سرسری گرفت. بیهیچ دلبستگی.
برانژه: من غافلگیر شدم! باورم نمیشه.
دودار: من هم غافلگیر شده بودم. اما حالا…شروع کردم به عادت کردن.
برانژه: من نمیتونم بهش عادت کنم. فکر رو به خودشون مشغول میکنن. نمیگذارند بخوابم.
دودار: وقتی آدم همه چی رو زیادی جدی بگیره اینطوری میشه…به نظر من هیچ دلیلی نداره آدم به خاطر اینکه چند نفر هوس کردهاند پوست عوض کنند وحشتزده بشه.
برانژه:…اگه همهٔ مسئولان و همشهریهای ما مثل شما فکر کنند، هیچوقت تصمیم به اقدام نخواهند گرفت.»
با روندی که نویسنده در پیش گرفته است، حتی احتمال میدهیم هر آن ممکن است برانژه نیز، مثل بقیه، به کرگدن تبدیل شود و این دودار است که با بیاعتنایی مثالزدنیاش، رهایی یابد. اما از آنجا که هدف نویسنده تأکید بر بیاعتنایی نبوده است در ادامه، وقایع به سمتی دیگر میل میکند. برانژه اگرچه در ابتدانسبت به حضور کرگدن در شهر بیاعتنا است و آن را پدیدهای عادی تلقی میکند اما وقتی پای مسخشدن آدمها به میان میآید اتفاقا بسیار متفاوت عمل میکند و از قضا، نویسنده در این امر هم نسبت به دیگران روی او تأکید خاصی ایجاد کرده است. برانژه، تنها کسی است که هرگز تا پایان کار با واقعیت مسخ شدن آدمها کنار نمیآید و بر این موضع خود پافشاری میکند.
«-…با اینکه همیشه متهمم میکنند که روحیه ورزشکاری ندارم یا خرده بورژوایی هستم که مات دنیای بستهٔ خودمم، با این حال سر موضع خودم خواهم ماند.»
و همین امر نقطه تمایز برانژه، با تمام اشخاص دیگری است که نویسنده از داستان عبور میدهد. برانژه، تنها کسی است که علاوه بر داشتن موضع نسبت به وقایع اطراف، بر آن پا میفشارد و این پافشاریاش از روی صداقت است، چرا که به درستی آن ایمان دارد.
دیگران واکنش و موضعی دارند، بیشتر به آن تظاهر میکنند و حقیقتا به آن معتقد نیستند و همین نقطه ضعف آنهاست. در این خصوص یادآوری تغییر موضع ناگهانی ژان، در مقابل برانژه، در رابطه با مضرّات شرابخواری خالی از لطف نیست. وقتی ژان پس از نصایح فراوان به برانژه، در خصوص عواقب میگساری اشاره میکند که با دوستانش در میخانه قرار دارد، در واقع صداقت خود را زیر با گذاشته است و این معنی پشت پا زدن به مواضع قبلی، یعنی سستی و بیارادگی.
نکته اینجاست که آدمهای پیرامون برانژه، همه سست و بیارادهاند و همین نقطه ضعف بزرگ آنهاست. آنها حتی در نفرت و هراس از موجودی به شمایل کرگدن هم استوار نیستند. شاید بشود گفت که حتی در ابتدای دیدن کرگدن در شهر هم، همگی تظاهر به ترس و تعجب میکنند و بعید است آنطور که نشان میدهند متعجب و هراسان شده باشند وگرنه چگونه است که پس ا زچندی، یک به یک تن به چنین مسخ-تبدیل-مسخرهای میدهند؟
با نظری به واکنش برانژه در قبال مسخشدن اطرافیانش شاید بتوان به سادگی دریافت که هدف نویسنده چیزی جز تأکید گذاشتن بر همین نیروی اراده و بالطبع، پافشاری موضع خود در برابر وقایع پیرامون نیست.
«-پسر (ژان) به اون انسانی، مدافع بزرگ اصالت بشری! کی فکرش رو میکرد به اینجا برسه؟»
-…اون (ژان) به حرمت گذشتهای که باهم داشتیم میتونست جلو خودش رو بگیره.
-اون (پاپیون) حتما این کار و عمدا نکرده، مطمئنم که یه تغییر خاخواسته بوده، او رو به این کارکشیدهاند، مطمئنم.
-منطقدادن هم کرگدن شده! آدم دیگه به کی پناه ببره، خدای من!
-امکان نداره اون (بوتار) مخالف این قضیه بود… البته تصمیم ناگهانی بوتار زیادم برام عجیب نیست. سرسختیاش فقط ظاهری بود…یه جور عقده، حقارت، اون رو تغییر شکل داد.»
و بعد در ادامه، وقتی با تسلیمشدن دودار مواجه میشود:
«-شما هم آدم ضعیفی هستدی.»
و در نهایت هنگام مواجهه با تسلیم شدن آخرین کسی که برایش مانده است-دزی-
«-تو که از من قویتری. تو که نمیخواهی بگذاری روت تأثیر بگذارند.
-این کار رو به خاطر من بکن دزی-بیا دنیا رو نجات بدیم. این ماییم که حق داریم، دزی…من دیگه نمیفهمت دزی، تو دیگه نمیدونی چی داری میگی!»
و بعد از رفتن دزی-مسخشدن-
«-حالا من تنهای تنهام…از پس من یکی برنمییان…من از شما تبعیت نمیکنم. من شما رو نمیفهمم!
-من همون چیزیکه هستم خواهم موند…در مقابله همه از خودم دفاع میکنم!»
جمله پایانی برانژه، البته شاید بهترین مثال برای اثبات تمام آنچه پیش از این گفته شد باشد:
«-…من آخرین آدمم، تا به آخر من همینطور میمونم! من تسلیم نمیشم!»
کرگدن: نمایشنامه در سه حرکت و چهار مجلس
نویسنده اوژن یونسکو
مترجم مدیا کاشیگر
سال نشر : 1392
تعداد صفحات : 215
این نوشتهها را هم بخوانید