معرفی کتاب: ستارهبازان (یا ستارهخواران) از رومن گاری
من کشف کردهام که عشق می تواند ترجمان کاملی از وجود خویشتن باشد، یک موجودیت واقعی که میتواند احساس سحرآمیز هویت و امنیت را به انسان بدهد.
کتاببازها در ایران رومن گاری را بیشتر به خاطر کتاب خداحافظ گاری کوپر میشناسند آن دسته که بیشتر او را میشناسند، زندگی در پیش رو (با ترجمه خوب لیلی گلستان) یا لیدی ال او را هم میشناسند.
اما در این پست، میخواهم رمان ستارهخواران یا ستارهبازان او را معرفی کنم.
ترجمه جدید این کتاب؛ به تازگی توسط نشر مصدق با ترجمه محمود بهفروزی منتشر شده است، با این حال چند سال پیش از این «مهدی نسرین» این کتاب را ترجمه کرده بود که ظاهرا به خاطر برداشتهای بسیار ناقص و سطحی از کتاب، کتاب هیچگاه بخت انتشار پیدا نکرد.
کتاب بسیار جذاب است. در اینترنت چه به زبان فارسی و چه به زبان انگلیسی، اطلاعات بسیار اندکی در مورد این کتاب خواهید یافت.
البته جناب مهدی نسرین، وبلاگی اختصاصی برای کتاب راه انداخته است و ترجمه تماممتن کتاب را منتشر کردهاند، اما یک شرح مختصر و مفید، چیزی بود که در اینترنت کمتر یافت میشد.
داستان کتاب در کشوری در آمریکا جنوبی میگذرد، مملکتی پر از توده مردم نادان، یاغیها و شورشیها و البته سفارتخانههای مداخلهگر. در چنین محیطی است که دیکتاتوری به نام آلمایو با خشونت و دستور قتل همه مخالفان نمو پیدا کرده است. در کنار، او معشوقه آمریکاییاش قرار دارد.
در کتاب، به صورت نمادین و تمثیلی میخواهد که روح خود را به شیطان بفروشد. در این میان تقابل او به او معشوقهاش و نیز یک کشیش، ترکیبی جالب و خواندنی ایجاد میکند که قطعا ارزش مداقه و تأمل را خواهد داشت.
شما میتوانید کتاب کاغذی را را سفارش بدهید یا متن را از وبلاگ مترجم قبلی بخوانید و از آنجا که همین مترجم اجازه نشر اینترنتی اثرش را داده است، این اجازه را دارید که از سایتهای دانلود هم کتاب را دانلود کنید و بخوانید.
اما بریدههایی از کتاب، برای آشنایی بیشتر با فضای کتاب و آنچه که انتظار شما را میکشد.
جنایت، انتقام بشر از قدرت مطلق دستنیافتنی بود، یک پایین کشیدن قدرت مطلق تا سطح یک تسویه حساب انسان با «همین دست که هست.»، قیام پرکینه علیه قدرتی که وجود نداشت یا دست کم، نه قابل لمس بود، نه قابل مجازات و نه بخشایش. بنابراین، انتقام از همنوع گرفته میشد که وجود داشت، فریاد خشم یک موجود همزمان زنده، آگاه و فانی.
حتی بیفکرترین راهزنان برای آنکه با خاطری آسوده گلولهای را در سر کشی شلیک کنند، یا خندهکنان سرش را از بدن جدا کنند، بایستی ابتدا، کم و بیش معتقد میشدند که انسان هیچ است ، حتی کمتر از هیچ!
زن جوان (خطاب به کشیش) پاسخ داد:
– بسیار خوب، توضیح میدهم. از قرنها پیش کشیشهای بیسواد یا شاید در هر حال، فاقد هرگونه رواداری و تسامح، به سرخپوستان آموختهاند که تمام عقایدشان، تمام آنچه از آنها لذت میبردهاند، تمام آداب و رسوم و مناسک مذهبی و حتی شیوه زندگیشان، عواملی هستند که آنها را به دوزخ میفرستد.
مردم اینجا از آزادی کاملی برخوردار بودند، این را شما حتما میدانید، ولی برایشان توضیح داده شد که اعمال آمیزشی، یکی از ابداعات شیطان است و مخالفت با اربابان اسپانیایی، قیام علیه خداوند به حساب میآید.
در واقع همه چیز آنان به شر تبدیل شد، خیری وجود نداشت جز تسلیم محض، اطاعت، پذیرش سرنوشت خویش و دم نزدن و خواندن دعا برای آمرزش و آرامش روح فرزندانشان که از گرسنگی یا عدم بهداشت، پزشک دارو میمردند. تمامی آرزوهای سرخپوستان، همه و همه، تبدیل به گناه کبیره شد.
و شیطان پشت این اندیشهها گشت میزد. بالاخره آنقدر گفتند و گفتند تا توجه همه به شیطان معطوف شد و به تفکری جدی در مورد شیطان پرداختند.
اینها مردمانی بدونی و خرافاتیاند و هیچ کس تاکنون سعی نکرده، چیزی را تغییر دهد. به همین لحاظ آنان در همان سطح بدویت باقی ماندهاند.
عشق خیلی به خداوند نزدیک است و خوزه فکر میکند دوست داشتن و مورد علاقه بودن، نحوست به بار میآورد. نمیخواهم شما را عصبانی کنم، ولی اشخاصی مثل شما و تمام روحانیونی که از زمان فاتحان، هدایت و ارشاد این مردم را در دست گرفتهاند، هستند که به آنها قدرت تاریکیها و قدرت شر را باوراندهاند.
ظاهرا اینها تمام چیزهایی هستند که خوزه از دنیا انتظار دارد، تمام چیزهایی که به شدت خواستار آنهاست. درست همان اصطلاحی که خود شما در مقالههایتان به کار میبرید: نبوغ شر، تنها قدرت در حد و اندازههای گرفتن انتقام سالها بدبختی، ثروت و لذتها بیپایان یا به قول شما لذتهای فاسد.
– از احساساتی که نسبت به من دارد، به شدت میترسد. عشق چیز خوب، زیبا و پاکی است و لذا او بر این باور است که سرور (شیطان) آن را نمیپسندد و باعث بدبختی میشود. به خوبی میدانم که مرا دوست دارد، ولی استادانه، این علاقه را پنهان میکند، چون میترسد. فکر میکند این عشق برایش یک نقطه ضعف است و از آن فراتر، اینکه فکر میکند، من دوستش دارم و علیرغم هر چیز، همچنان دوستش خواهم داشت، متنفر است. حتی میتوانم به شما بگویم اگر جرأت نمیکند، مرا تیرباران کند به خاطر آن است که میترسد، من وقتی به آسمان رفتم، در آنجا چیزهای خوبی در موردش بگویم و باعث ناکامیاش در روی زمین شوم.
خوزه، به تدریج در جوامع سیاسی اسم و رسمی پیدا میکرد. در جریان یکی از معدود اعتصابهایی که در حومه شهر به وجود آمده بود، یک بریگاد سرکوب را سازمان داد. این بریگاد با چنان سرعتی و خشونتی غائله را خاتمه داد که از او خواستند این بریگاد را به صورت یک سازمان دائمی درآورد: «بریگاد سیار». از زمانی که کشاورزان به نشانه اعتراض علیه قیمتهای بسیار پایینی که به آنان پرداخت میشد و نمیتوانستند با آن زنتدگی کنند، و قصد داشتند محصولات خود را آتش بزنند، بارها مورد استفاده قرار گرفت. پلیس کشور دوستانه با او برخورد میکرد، خودش هرگز وارد این سرکوبها نمیشد و جراید آن را به حساب یک «واکنش خودحوش از سوی جوامع سالم کشور» قلمداد می کردند. بی تردید پسرکی بود که خیلی امکان پیشرفت داشت. به زودی بریگاد سیار او شعباتی در تمام شهرها و حتی روستاها دایر میکرد.
روابط نزدیکی با مقامات بانفوذ داشت که رازداریاش را تحسین میکردند و او را مردی میدانستند که میشد رویش حساب کرد و اجازه داد تا در امور کشور دخالت کند. اکنون دیگر تمام شخصیتهای مهم رژیم موجود را میشناخت ولی رژیم با آن دولتمردانی که ثروتی اندوخته، چاق و چله شده و دیگر در پی به دست آوردن چیزی نبودند و اکنون کمکم اداره امور را جدی میگرفتند، جاده و مدرسه میساختند و حتی بحث از پاکسازی پایتخت از مفاسد اخلاقی و آجر کردن نان دیگران میکردند، به آخر خط رسیده بود.
در همه جا احزاب سیاسی جدیدی ظهور میکردند که به زودی توسط دولت، ممنوع اعلام میشدند. لذا به صورت انجمنها سری درمیآمدند و جنبه گروههای عملیاتی به خود میگرفتند. خوزه در تمام این انجمنها مأمورانی داشت. میخواست طرف برنده باشد.
ستارگان در اوج درخشش بود: آلمایو با خود اندیشید که شب برایشان خوب است، همان طور که روز برای پلیس ها خوب بود. او روی سنگ ها به پشت لم داد و به ستاره ها خیره شد. ستارگان، جایی بود که خدایان قدیمی، هزاران سال پیش، از آن جا آمده بودند. آن ها از آسمان آمده بودند، و مدتهای بسیار طولانی بر آدمیان حکم رانده بودند – اما بعد اسپانیایی ها از زمین سر رسیده بودند و خدایان کهن را نابود کرده بودند؛ آن ها با خود خدا و شیطان را آورده بودند که عظیم تر می نمود، که بسیار قدرتمند تر بودند. بقایای خدایان کهن در سرتاسر سرزمین پراکنده شده بودند، اما اکنون چیزی نبودند جز سنگ های مبهوتی که همه قدرت جادویی شان را از دست داده بودند. مردم دیگر به آن ها ایمان نداشتند، چرا که مرعوب شده بودند، چرا که از خدا و شیطان جدید شکست خورده بودند. مردم به این چیزجدید ایمان آورده بودند چون قدرتش را به اثبات رسانده بود. آلمایو همیشه با احترام عمیقی به آسمان نگاه می کرد – استعداد واقعی آن جا بود.
بالای سرش سایه های در هم پیچیده کاکتوس ها و سنگ هایی به اشکال عجیب و غریب وجود داشت که بعضی اوقات به نظر می رسید حرکت می کنند و حیات می یابند. اما این فقط یک توهم بود، چرا که زمین به انسان تعلق داشت. دوستانش اغلب به او می گفتند “ستاره باز”. این نامی بود که در دره های حاره ای محل تولد وی به کسانی می دادند که به ماستالا اعتیاد داشتند. ماستالا به آن ها سرخوشی می داد و باعث می شد خدا را در توهماتشان ببینند. اما او را فقط به شوخی به این نام می خواندند، نه این که چون از آن برگ ها استفاده می کرد، که فقط به درد دهاتی های پیری مثل مادرش می خورد، بلکه به خاطر جستجوی لاینقطعش برای یافتن استعدادی عظیم تر و برتر؛ می گفتند که انگار او همه آن ها را می بلعد، و باز بیشتر می خواهد. هرکس برای زنده بودن به شعبده احتیاج دارد. از قضای روزگار او بیش از هرکس بدان نیاز داشت.
دختر بسیار مواظب بود تا حوصله او را سر نبرد و از درس دادن خیلی آشکار به او پرهیز می کرد. دختر فکر می کرد چنین امری برای رابطه شان نقش حیاتی دارد و اگر خوزه روزی ناگهان به وضوح از برتری فکری و فرهنگی دختر آگاه شود، بد جوری آزرده خواهد شد، و غرور آمریکای لاتینی اش احتمالاً چنین چیزی را تاب نخواهد آورد و دختر به راحتی او را از دست خواهد داد.
او برای یک دوست دختر نوشت: “آن ها کاملاً با مردان کشورمان متفاوتند. آن ها، به شکلی قدیمی و مضحک، خیلی اسپانیایی اند، و دوست دارند احساس کنند زنانشان از آن ها پایین تر و فرمانبردار هستند، و هرچند، البته، من قصد ندارم وا بدهم، اما با سر توی شکم این جریان رفتن اشتباه است. خیلی چیزها هست که من می خواهم در شخصیت و جهانبینی خوزه تغییر بدهم، اما این کار را باید تدریجاً انجام داد. مسئله انطباق و احترام متقابل است.”
دختر خیلی مراقب بود تا هرگز به او درس ندهد، تنها چند کلمه ای از این جا و آن بیان می کرد به این امید که آن ها تأثیرشان را بگذارند. اما، اغلب به نظر می رسید دختر صرفاً مایه سرگرمی وی است و این موضوع دختر را می آزرد. یک اطمینان فوق العاده در خوزه بود، نوعی اعتماد به نفس تمام و کمال، که گویی همه آن چه را درباره زندگی و دنیا می شود دانست، می داند. البته این که او به خود باور داشت چیز خوبی بود – اعتماد به نفس لازمه رهبری است – اما به نحوی از انحا این اعتماد به نفس دلخراش بود و دختر را عمیقاً تحت تأثیر قرار می داد و باعث می شد به او احساس مادری دست بدهد؛ این اعتماد به نفس مبتنی بر درک نادرست و جهل و حتی خرافات بود. یکی از روزها، هنگامی که داشتند به مهمانی یکی از ژنرال ها می رفتند، دختر سعی کرد تا چیزهایی درباره بودیسم، درباره وارستگی و مراقبه، برای او توضیح دهد.
دانستن این که وی چه قدر بدبین است واقعاً تکان دهنده بود. البته، او از رگ و ریشه خیلی دون پایه ای بود و فقر عظیم و نابرابری اجتماعی را دیده بود و می بایست خیلی سخت تقلا می کرد – و این موضوع اثرش را به جا گذاشته بود. او به قدری شر در اطراف خود دیده بود که اندکی تلخ گشته بود.
نمیشه کل کتاب رو نخونده قطعا نظر داد اما با این گزیده شاید بهتر از خداحافظ گری کوپر باشه.سپاس از معرفی تون.