نگرشها و باورهای نادرست پزشکی
بعد از خواندن این پست وبلاگ گوشزد و ترجمهای از یک مقاله درباره “کوما و سینما” ، راغب شدم کمی درباره عادات ، باورها و تصورات غلطی که در جامعهمان درباره پزشکی ، بیماریها و درمان وجود دارد ، بنویسم:
سکانس اول : پزشکی تازه فارغالتحصیل در یک درمانگاه در یکی از روستاهای کشورمان دوران سربازیش را میگذراند. (پزشک جوان فارغالتحصیل ما ، چند ماهی است که از نعمت اینترنت بیبهره است و گرچه سعی میکند هر پنجشنبه ساعتی را در کافینت بگذراند تا اینترنت خونش تنظیم شود ، ولی همه وقت ، این فرصت نصیبش نمیشود !) ، تا ساعت 12 باید 50 تا 60 بیمار را ویزیت کند ، 30 نفری را ویزیت کرده است ، البته ویزیت که چه عرض کنم دیده است ، جای شکرش باقی است که دستکم 80 درصد بیماران ، تنها سرماخوردگی ساده دارند و میتواند از وقت ذخیره شده درمورد این بیماران برای ویزیت بیمارانی که احتیاح به معاینه و شرححالگیری بیشتری دارند، استفاده کند. مردی حدودا 50 ساله میآید ، یکی دو همراه دارد ، درد اپیگاستر ( قسمت وسط بالای شکم) دارد ، از صبح درد مبهمی در آن نقطه داشته ، سابقه ناراحتی معده نداشته ، سیگاری است و کمی اضافه وزن دارد ، کلی هم عرق کرده ، فشار خون سیستولیک 90 میلیمتر جیوه ، پزشک با خودش فکر میکند ، احتمال انفارکتوس کم نیست ، آمبولانس درمانگاه برای کاری به مرکز رفته ، بلافاصله به همراهان که اتفاقا وسیله هم دارند ، میگوید ، سریعا بیمارشان را به بیمارستان برسانند تا کارهای لازم انجام شود ، در درمانگاه البته وسیلهای آنچنانی نیست ، احتمال انفارکتوس بطن راست وجود دارد ، کارهای اولیه را انجام میدهد ، نامهای هم برای پزشک اورژانس مینویسد ، حاوی شرح حال بیمار و کارهای انجام گرفته.
نیم ساعت بعد : همان دو همراه وارد مطب میشوند ، بیمار را به بیمارستان نبردهاند ، چون پیش خودشان فکر کردهاند ، بیمار “طبیعت” کرده یا واژهای شبیه آن و چندان اعتمادی به پزشکانی که مته به خشخاش میگذارند ، ندارند. پزشک آماده میشود ، به خانه بیمار میرود ، پر از آدم است ، نبض گردن را میگیرد ، مردمک را هم نگاه میکند ، نه ، مریض تمام کرده است.
سکانس دوم : مادر جوانی ، حدودا 19 ساله با نوزاد 6 ماهاش وارد مطب میشود ، سرماخوردگی ساده دارد.
اینطور شرح حال میدهد:” از دیروز سینهاش گرفته ، صبح پیش “چوبچی” هم بردیمش ، یک تکه استخوان از گلوش درآورد ، ولی باز هم سینهاش خوب نشده ، شیر خوب نمیخوره”
“چوبچی” ، حرفه شریف پیرزنهای شیاد روستایی است که به بهانه بودن جسم خارجی در گلوی نوزادان دست را تاآرنج! ، در گلوی شیرخوارها میکنند ، تا 200 ، 300 تومان پول بگیرند.
اولین سؤال پزشک از مادر این بود:”چند سال درس خواندهای؟”
– “دوم دبیرستان”
– “فکر میکنی استخوان در گلوی بچهات چه کار میکند ،واقعا اون تکه استخوان در گلوی بچهات بوده.”
– “جلوی خودم از گلوش درآورد”
سکانس سوم :
– ” دکتر ، این آمپول را تزریقاتتون به من نمیِزنه ، میگه ، شما اجازه نمیدین.”
پزشک نگاهی به ویال میاندازد ، ویال کلسیم است.
– ” ناراحتیتون چیه؟”
– ” کلسیم خونم پایین اومده ، زانوم دو روزه درد میکنه.”
– ” نه ، احتیاجی به این آمپول ندارید ، ببینم آزمایش کلسیم و فسفر خون ، انجام نداده ای. داده ای؟”
– ” نه ، اگه اینو بزنم زانوم خوب میشه.”
در ادامه این گفت و گوی دوستانه بیمار قهر میکند و تهدید به شکایت بردن پیش رئیس مرکز بهداشت که اتفاقا همان لحظه برای بازدید آمده بود ، میکند. “رئیس” ، نگاهی به ویال میاندازد و میفهمد داستان همیشگی کلسیم و داروهای تقویتی است ، نصیحتی به مریض میکند. مریض چیزی زیر لب میگوید و میرود تا در نزدیکترین تزریقاتی ، کلسیم خونش را تنظیم کند.
سکانس چهارم : مادر جوان دیگری ، حدودا 23-22 ساله وارد مطب میشود ، شیرخوار 6 ماهاش اسهال و استفراغ دارد ، پزشک در هنگام گرفتن شرح حال متوجه میشود که شیرخوار با شیرخشک تغذیه میشود ، از مادر میپرسد ، چرا شیر مادر به شیرخوار نمی دهد.
– “آخه ، شیر من اسهالیش میکنه ، میتونم از 6 ماه دم بهش شیر گاو بدم”
شیشه شیر بچه ، که واضحا کثیف و آلوده است ، در دست مادر است و شیرخوار در حالی که گرسنگی از سر و رویش میبارد ، با ولع پستانکی را میخورد. هر کسی با یاری غریزهاش میٰفهمد که بچه به شدت گرسنه است ، اما مادر متوجه نیست!
پزشک توضیحاتی میدهد ، هر چند فایدهای ندارد.
سکانس پنجم : زنی 35 ساله به علت عقب افتادن پریود ، وارد مطب میشود ، نحیف است و بدبختی از سر و رویش میبارد ، هنوز وارد مطب نشده که پزشک متوجه سفید بودن شدید بستر ناخنش شده . با اصرار پزشک آزمایش serum B-hcg را برای رد حاملگی انجام میدهد ، اما متأسفانه حامله است ، متوجه جواب آزمایش که میشود ، مثل این است که شوک عظیمی به او وارد آمده ، از پزشک میپرسد با این همه ضعف بدنی چگونه باید ، دوران حاملگی را بگذراند ، پزشک جوابی ندارد. بیمار میگوید:
-“تازه تشنج هم دارم و مرتب دارو هم میخورم.”
پزشک فکر میکند که گل بود به سبزه هم آراسته شد. داروها را نمیشناسد و همراه نیاورده. میخواهد فردا حتما با خودش بیاورد.
فردا که مریض میآید ، بهد از 10 دقیقه سؤالهای گوناگون ، متوجه میشود ، سابقه تشنجی در کار نبوده ، مریض به ضعف ، تشنج میگفته و داروی آنتی اپلیپتیک چیزی نبوده جز ، سایمتیدین که به قول بیمار ، برای اعصاب معدهاش تجویز شده.
سکانس ششم : دیپلمه است و باهوش به نظر میرسد ، بیماری سابق پدرش را دارد ، توضیح میدهد. پدرش گویا فتق دیسک بین مهرهای داشته و چند روزی را در بیمارستان بستری بوده و پزشکان نوروسرجر قصد داشتهاند ، عملش کنند ، پسر، ماساژور به قول خودش “کار درستی” پیدا کرده که با تدبیرش تشویش خمار پدرش ، آخر شده. قیافه آن پزشک نوروسرجر را وقتی تصور میکنم ، که از بیمارانی که هر سال با عوارض عصبی برگشتناپذیر که خاطر کارهای مشابه پیش وی میآیند ، وحشتم میگیرد!
سکانس هفتم :
– “دکتر از اون آمپولا برام پنج – شش تا بنویس که هر دفعه پیشت نیام”
پیرزن منظورش آمپولهای کورتیکواستروئیدی(دگزامتازون ، بتامتازون ) است.
پزشک میماند که چه کار کند ، از یک طرف اگر ننویسد ، باید 10 دقیقهای توضیح بیفایده بدهد ، آخرش هم پزشک بعدی این داروها را برای پیرزن بنویسد ، از سوی دیگر اگر آمپولها را تجویز کند ، نگران عوارض بعدیش مانند نارسایی آدرنال میشود ، در آن صورت چه کسی با کدام امکانات آزمایشگاهی و با کدام هزینه میخواهد ، ناراحتی پیرزن را درمان کند.
سکانس هشتم : پزشک جوان با همکار باسابقهترش کشیک است ، تلفن زنگ میزند ، پدر یک کودک پشت خط است ، با پزشک باسابقه ما آشناست ، میگوید داروهایی را که تجویز کردید، دادم ، ولی هنوز بچه بیقرار است.
پزشک باسابقه ما میگوید ، اگر واقعا بچهات بدحال است ، به درمانگاه بیاوریدش ، ولی بچه را ویزیت کرده و چون تنها یک دوز از دارو را بچه خورده ، هنوز برای مشاهده تأثیر دارو زود است ، و به زودی تب بچه پایین میآید. علایم خطر را یک بار برای پدر کودک توضیح میدهد.
روز بعد در مرکز بهداشت : آقایی 35 ساله دارد پیش یکی از مقامات مسئول ماجرای دردسر دیشبش را توضیح میدهد ، و از تشخیص نادرست پزشکان مینالد ، همه ماجرا با آنچه که پزشک جوان دیده ، مطابقت میکند.
ظاهرا کودک تشنج کرده و گرچه تونیک کلونیک بوده و پنج دقیقه طول کشیده( یعنی به زبان ساده کل بدن کودک تکان میخورده و بجه کاهش سطح هشیاری داشته) ، ولی پدر کودک از دادن یک شرح حال ساده پشت تلفن عاجز بوده و متوجه نبوده که هر چه زودتر باید کودک را به درمانگاه بیاورد.
سکانس نهم :
– “دکتر ، یعنی هیچی ندارم ، قند ندارم؟”
– ” نه ، هشتاده ،خوبه.”
– “چربی هم ندارم”
– ” نه ، ببینید ، دو نوع چربی در خون هست ، هر دو نوعش در خون شما مقدارش طبیعیه.”
– ” کم خونی چی؟”
– نه ، هموگلوبین شما 14.5 هست ، خیلی خوبه.”
– ” پس ، چرا زانوی راستم دو روزه درد میکنه؟!”
ملاحظه میکنید ، نگرش شمار زیادی از بیماران ایرانی به تستهای آزمایشگاهی در همین حد است. در موارد زیادی به جای شرح حال ، کاغذ آزمایش را جلوی پزشک میگیرند و یا قبل از سلام ، خواستار نوشتن آزمایش “کلی” و یا اگر تحصیلکرده باشند ، آزمایش “چکآپ” میشوند ، در این میان تنها چیزی که اهمیتی ندارد اندیکاسیون (لزوم انجام) ، آزمایش است.
جالب است که در این حالت ، اگر با جواب نرمال آزمایشها مواجه شوند ، به جای خوشحالی ، همیشه یک چهره مغبون و ضررکرده را در چهرهشان میبینم ، گاهی با حسرت به مریضی که تست غیرنرمالی داشته نگاه میکنند و گاهی تصور میکنم با خودشان فکر میکنند :”حیف پول آزمایشی که دادم و نه قند پیدا کردم ونه چربی”
این پستم طولانی شد ، خودتان از من خواستید ، روزانهنویسی هم داشته باشم ، حتما تصور نمیکردید ، اینقدر پرحرف باشم و “کیبوردفرسایی” کنم . و گرنه چنین درخواستی نمیکردید.
به هر حال این سکانسهای نهگانه تنها گوشهای از چیزهایی ناهنجاری هستند که هر روز شاهد آن هستیم. راه درمان کدام است و اصلا این موضع چارهای دارد؟ نمیدانم! ، هر بار هم فکر اساسی کردهام ، فقط ذهن خودم را آزردهام. واضح هم است که هدفم ، جبههگیری در مقابل بیماران نیست و اصلا در همین نه سکانس ، بیماران گر چه بیتقصیر نیستند ، ولی همه تقصیرات متوجه آنها نیست.. به هر حال هر پزشک وظایفی بر عهده دارد ، در هر حالت چه با استقبال بیماران مواجه شود و چه با ناراضایتی آنها باید انجام دهد ولی به قول “گوشزد” :” پزشک هم آدمی است معمولی!! خستهاش با قبراقش فرق میکند…سرخوشش با پکرش توفیر دارد و رفتار مریض باعث واکنش مناسب یا نامناسبش میشود…درست مثل همه آدمهای معمولی”
در هر جامعهای نگرشها و باورها و سنتهایی متضاد با دانش روز وجود دارد ، رسانهها و یک سیستم آموزشی صحیح هستند که باعث “یادگیری” و “آموزش” میشوند.
یادگیری برای خود تعرفی دارد:” کسب دانشی که منجر به تغییر رفتار شود”
ما در هر دو جزء مفهوم “یادگیری” مشکل جدی داریم ، بعنی از یک طرف رسانهها و سیستم سنتی آموزشی ما از فراهم آوردن اطلاعات پزشکی “ساده” و در عین حال ” درست و دقیق” برای عامه مردم ، عاجزند و از سوی دیگر به علت مشکلات فرهنگی هر دانش خامی در ما ، منجر به تغییر رفتار نمیشود.
بحث به درازا کشید ، این نکته را هم اضفه میکنم که آموزش را به دو نوع فعال activeو غیرفعال passive تقسیم میکنند. یعنی در شرایط آرمانی جامعه باید به سمتی خود حرکت کند که افراد آن خودشان لزوم کسب اطلاعات جدید و بهروز را احساس کنند.
دوتای اول را خواندم و آمدم بنویسم از این سکانسها باز هم بنویسید که دیدم نوشتهاید! از ظاهر روزنوشت در صفحهی اول برنمیآید که دنباله داشته باشد!! اشارهای نبود یا لااقل این چشم باباقوری ما ندید. بهرحال اگر روی نطرات کلیک نمیکردم از کفم رفته بود.
از محبت شما هم ممنون پس بکل فیلتر شده انتیشن! فکر کنم باید کامنتدونی خود بلاگر رو فعال کنم.
کاملا قبول دارم که ما ایرانیها (در مورد فرهنگهای دیگر نظری ندارم) تا حد زیادی خودپزشک هستیم. دوست داریم دوا و درمانای تجویز کنیم، اگر پزشک درمان مشخصای پیشنهاد نکند از کارش راضی نخواهیم بود و حتی در بعضی موارد اگر درمان پیشنهادیاش با درمان ما فرق کند ناراضی هستیم (مثلا من انتظار دارم برای سرماخوردگیام آنتیبیوتیک بدهد، اما او میگوید لازم نیست).
اما یک مشکل هم پزشکان -شاید نه همهشان- دارند. در واقع یکی دو مشکل نیست. اما یکیشان شاید این باشد که با مساله خیلی objective برخورد میکنند در حالی که فرد دارد رنج میکشد. میگوید چیزی نیست اما طرف درد اماناش را بریده. یا میگوید کاریاش نمیشود کرد در حالی که شخص پیش از پرداخت پول و وقت فکر میکرد جدا کاریاش میشود کرد. منشیها هم -تا جایی که من دیدهام- موجودات مضری هستند.
من اوایل طرحم که بود می خواستم نسخه هامو از لابلای هاریسون و شوارتز در بیارم و به دست مردم بدم اما بعدا فهمیدم که خیلی از اون درمانهای اصولی و خط به خطی رو که دوره انترنی یاد گرفتم باید بذارم در کوزه.فرصت هیچ آموزشی به مردم نداشتم و اصلا خانه از پای بست ویران بود.خیلی خیلی باید فرهنگ سازی بشه. حتی در شهرها هم اوضاع خیلی متفاوت نیست. من با اکثر مواردی که ذکر کرده بودی بر خورد داشتم.واقعا درد مشترکه
در ضمن با اینکه بقیه مطالبتون هم مفیده اما از تجربه های پزشکی و کاری خودتون هم بیشتر بنویسید& این جوری احساس می کنیم که هم دردای ما جاهای دیگه هم پیدا میشن !
خیلی خوب می شود اگر اینگونه مطالب جایی در کتابهای درسی ( مثلاً در کتاب علوم پنجم ابتدایی) بیاید.
کلا نگفتی این همه آزمایش از من گرفتی معلوم شده کاغذ خونم نرماله یا نه ؟!؟!؟!؟!
این مطلب یکی از زیباترین مطالب سایتت بود که تا حالا خوانده بودم .
شبیه به فیلمهای مستند ساخته شده از متنهای جلال آل احمد می ماند .