داستان علمی- تخیلی: شعبدهبازی – قسمت اول
آلفرد بستر Alfred Bester، یک نویسندهٔ علمی- تخیلی، نمایشنامه نویس رادیو و تلویزیون، ویراستار نشریات، نویسندهٔ کمیک استریپ و داستانهای کمدی بود. او در تمامی زمینههای فوق موفق بود، با این حال بیشتر به عنوان یک نویسندهٔ علمی -تخیلی و اولین برندهٔ جایزه هوگو در سال ۱۹۵۳ (برای رمان مرد ویران شده) شناخته شده است.
این هفته، قسمت اول یکی از داستانهای او را با نام شعبدهبازی میتوانید بخوانید، یکی دیگر از داستانها او با عنوان «آدم بدون حوا» را میتوانید در آکادمی فانتزی بخوانید.
داستان شعبدهبازی را م. کاشیگر ترجمه کرده است:
آن جنگ نه آخرین جنگ بود و نه جنگی که یک بار برای همیشه به هر چه جنگ است پایان دهد. آن جنگ، جنگ برای رؤیای آمریکا نام گرفت.
کسی هم که این نام را به آن جنگ داد. ژنرال کارینتر بود که دمبهدم از رؤیای آمریکایی یاد میکرد.
ژنرالها بر سه دستهاند: ژنرالهای ارتشی، ژنرالهای سیاسی و ژنرالهای روابط عمومی: اگر ژنرالهای ارتشی نباشند، کار ارتش لنگ میماند و اگر ژنرالهای سیاسی نباشند اوضاع دولتها بههم میریزد. اگر ژنرالهای روابط عمومی هم نباشند جنگ بهتر است اصلا شروع نشود. ژنرال کارینتر استاد روابط عمومی بود. آرمانهایش آنچنان عالی بود و همه، آنچنان ساده آمال او را میفهمیدند که همهٔ آرزوهای ژنرال مثل نقش رویِ سکه و اسکناس شهرت داشت. به اعتقاد امریکاییها، ژنرال کارپنتر، سلاحِ ملت، سپرِ ملت، شمشیرِ ملت و دستِ راست ملت بود. آرمان ژنرال کارپنتر هم رؤیای آمریکایی بود.
ژنرال در ضیافت انجمن مطبوعات گفت: « ما برای پول میجنگیم و نه برای قدرت و نه برای استیلا بر جهان».
ژنرال در صد و شصت و دومین نشست دانشکدهٔ افسری وست پیونت گفت: «هدف ما نه تجاوز است و نه به انقیاد درآوردن سایر ملتها.»
ژنرال در باشگاه پیشاهنگی سان فرانسیسکو گفت: «جنگ ما بر سر معنای کلمهٔ تمدن است.»
ژنرال در جشنوارهٔ گندم در شیکاگو گفت: «ما برای آرمان تمدن میجنگیم: برای فرهنگ، برای شعر و برای تنها چیزی که در خورِ بقاست.»
ژنرال در یکجای دیگر گفت:«این جنگ، جنگ بقاست. ما برای بقای خودمان، ما برای رؤیاهایمان میجنگیم. برای زیباترین چیزهای زندگی، برای آن چیزهایی که نباید بگذاریم از سطح کرهٔ خاک محو شوند.»
آمریکا جنگید. ژنرال کارپنتر صد میلیون سرباز خواست و ارتش صاحب صد میلیون سرباز شد. ژنرال کارپنتر ده هزار بمب هیدروژنی خواست و ارتش ده هزار بمب هیدروژنی گرفت و شلیک کرد. در نتیجه دشمن هم آمریکا را با ده هزار بمب هیدروژنی بمباران کرد و بیشتر شهرها از بین رفتند.
ژنرال کارپنتر گفت: «تنها چارهٔ ما در برابر سپاهیان بربریت این است که به زیر خاک پناه ببریم. هزار مهندس لازم داریم.»
هزار مهندس بسیج شدند و صد شهر در زیر زمین شهرهای ویران بنا شد.
«ما به پانصد کارشناس بهداشت، سیصد متخصص ترافیک، دویست کارشناس تهویهٔ مطبوع، صد شهرساز، هزار کارشناس تردد نقلیهٔ موتوری، هفتصد متخصص کارگزینی…»
نیازها تمامی نداشت و ژنرال کارپنتر متخصص پشت متخصص میخواست و آمریکا نمیدانست این همه متخصص را از کجا گیر بیاورد.
ژنرال کارپنتر در جامعهٔ ملی دانشگاههای آمریکا گفت: « ما باید به ملتی متخصص بدل شویم. هر مرد و هر زن از آحاد ملتمان باید به ابزاری مخصوص برای کاری مخصوص بدل شود. ابزاری دقیق و مفید. باید آموزش را در این راستا انداخت. ما چارهای جز پیروزی در جنگ نداریم، زیرا این جنگ، جنگ برای رؤیای آمریکایی است.»
ژنرال کارپنتر در ضیافت ناهار وال استریت گفت: «رؤیای ما همان رؤیای یونانیان آتِنی است. همان رویای رومیان… رومیان رومی است. رویای ما، زیباترین چیزهای زندگی است: موسیقی، هنر، شعر، فرهنگ. پول فقط سلاح تحقق این رؤیا و جاهطلبی بردبارم رسیدن به این رؤیاست. تربیت کارشناس و متخصص شدن جامعه نیز بجز با ابزار واقعیت یافتن این رؤیا نیست.»
وال استریت کف زد. ژنرال کارپنتر صد و پنجاه میلیارد دلار پول، هزار و پانصد انسان از جان گذشته، سه هزار کارشناس معدن و خاکشناسی و جنگ شیمیایی و متخصص تردد هوایی خواست و همهرا تحویل گرفت. کشور پر از متخصص شد. کافی بود ژنرال کارپنتر دکمهای را فشار دهد، متخصص تحویل میشد.
در ماه مارس سال 2112، جنگ به نقطهٔ بحرانی خود رسید و رؤیای آمریکایی تحقق یافت. اما نه در یکی از جبهههای هفتگانهٔ جنگ که کارزار نبرد سرسختانه میان میلیونها انسان بود، نه در یکی از بیشمار ستادهای ارتش، نه در پایتخت یکی از کشورهای متخاصم، نه در یکی از بینهایت مراکز تولید و ساخت سلاح و ادوات رزمی، نه در… بلکه در بخش T بیمارستان نظامی ایالاتمتحده در صد متری عمق زمین، در زیر جایی که روزگاری بیمارستان سنتالبانز نیویورک بود.
بخش T بیمارستان سنتالبانز معما بود. بیمارستان، مانند همهٔ بیمارستانهای نظامی بخش بود و هر بخش در درمان نوعی خاصی از جراحت تخصص داشت. همهٔ کسانی را که دست راستشان را از دست داده بودند، در بخش کسانی که دست راستشان را از دست دادهاند نگه میداشتند و همهٔ کسانی را که دستِ چپشان را از دست داده بودند، در بخش کسانی که دستِ چپشان را از دست دادهاند نگه میداشتند. سوختگیهای ناشی از پرتوتابی برای خودش یکبخش داشت. جراحتهای سر یک بخش، خروج اندرونههای یک بخش، مسمومیت ثانوی ناشی از پرتوهای گاما یکبخش و … خلاصه پزشکان ارتش، نوزده بخش برای نوزده نوع جراحت جنگی درست کرده بودند که انواع ممکن ضایعات مغز و بافتها را بدین ترتیب ردهبندی کرده بودند. هر بخش از این نوزده بخش با یکی از حرفهای الفبا از A تا S مشخص میشد. بخش T بخش بیستم بود و کسی به درستی نمیدانست در این بخش چه خبر است و چه کسانی را نگه میدارند.
درها همیشه قفل و کلون بود. ورود کلیهٔ افراد متفرقه و بازدید کنندگان به بخش ممنوع بود. خروج بیماران از بخش ممنوع بود. حالت چهرهٔ بیماران بخش T چنان بود که کنجکاوی همه را برمیانگیخت و جنونآسانترین تصورات را میدان میداد، اما هر کس چیزی از پرستارهای بخش T میپرسید، باز جواب درستی نمیشنید.
خبرهایی بهبیرون درز میکرد، اما از این خبرها، که ناگفته نماند ضد و نقیض بود، نمیشد چیزی فهمید. به گفتهٔ زن خدمتکاری که یکبار برای نظافت به بخش رفته بود. هیچکس در بخش نبود، هیچکس و هیچکس. فقط دو دوجین تخت بود و بس. آیا کسی روی تختها خوابیده بود؟ صددرصد، چون تختها نامرتب بودند. آیا بهغیر از این نشانهٔ دیگری هم از حضور کسی در بخش دیده میشد؟ بله، روی میزها کلی اسباب و وسایل شخصی بود، اما همهٔ این اسباب و وسایل، انگار سالها بیمصرف افتاده باشند، خاکآلود بودند.
افکار عمومی به این نتیجه رسید که بخش T بخش ارواح است.
اما یک روز، نگهبان شب تعریف کرد که وقتی از پشت در بخش T میگذشته، از داخل صدای آواز شنیده است، چهجور آوازی؟ آوازش به زبان خارجی بود؟ کدام زبان خارجی؟ نگهبان نمیدانست.
افکار عمومی متأثر شد و به این نتیجه رسید که بخش T بخش خارجیهاست و جاسوسها را در آن نگه میدارند.
از کارکنان آشپزخانه پرس و جو شد و سینی غذا کنترل شد، روزی سه بار، بیست و چهار ظرف غذا به بخش T برده میشد و بیست و چهار ظرف از آنجا خارج میشد. ظرفها گاهی خالی میشدند، اما اغلب دستنخورده برمیگشتند.
افکار عمومی از کوره در رفت و به این نتیجه رسید که بخش T در واقع محل و عیش و عشرت کارمندان بیمارستان است.
از لحاظ شایعهپراکنی، بیمارستانها هیچ دستِ کمی از محفلهای زنانهٔ شهرستانهای کوچک ندارند. چرا نباید اینطور باشد؟ بیماران برای گریز از ملال به کمترین چیزکی دل میبندند… از همینرو گذشت تنها سه ماه کافی بود تا تصورات اولیه راجع به بخش T به خشمی کور بدل شود. بیمارستان سنت البانز در ژانویه 2112 بیمارستانی مرتب و منظم بود. در مارس 2112 سنت البانز یکپارچه غوغا بود تا بدانجا که تنشهای روانی به اسناد اداری نیز راه یافت. درصد درمان سقوط کرد. نافرمانیهای جزئی فزونی گرفت. چند شورش شد. هیئت مدیره کارکنان را تغییر داد. اما هیچفایدهای نداشت. بخش T اسباب بلوا و شورش بود. تغییر دوباره و دوبارهٔ کارکنان نیز سود نبخشید و تنش هر دم بیشتر میشد.
اخبار سنت البانز بالاخره از مجرای رسمی به دفتر ژنرال کارپنتر رسید. ژنرال گفت: ما نباید در جنگ به خاطر رؤیای امریکایی آن کسانی را از یاد ببریم که جانباختگان این جنگ بودند. فوری برایم یک کارشناس امور ادارهٔ بیمارستان بفرستید.
اطاعت شد، اما از دست کارشناس هم کاری ساخته نبود. ژنرال کارپنتر گزارش کارشناس را خواند و کارشناس را روانهٔ دَرَک کرد و گفت: ترحمترین چاشنی تمدن است. فوری برایم یکجراحِ عمومی بفرستید.
اطاعت شد. اما از دست جراح هم کاری ساخته نبود و ژنرال کارپنتر جراح را هم روانهٔ درَرَک کرد. کار به جایی رسیده بود که قضیهٔ بخش T حتی به مطبوعات هم کشیده بود.
ژنرال کارپنتر گفت: فوری برایم کارشناس بخش را بفرستید.
سنت البانز اطاعت کرد و سروان پزشک اِدسِل دیموک را فرستاد. دیموک جوانی قوی بنیه و نیمهطاس بود. سه سال نمیشد که دانشکده را تمام کرده بود، اما به عنوان متخصص رواندرمانی شهرت داشت. ژنرال کارپنتر از متخصصها خوشش میآمد. بنابراین از دیموک خوشش آمد. دیموک هم از ژنرال خوشش میآمد، چون ژنرال سخنگوی فرهنگی بود که دیموک نتوانسته بود تا آن زمان به علت درس و تحصیل بشناسد، اما از تهِ دل امیدوار بود که پس از پایان جنگ بشناسد.
ژنرال کارپنتر گفت: «خوب گوش کنید دیموک. امروز ما همه ابزاریم، ابزارهایی دقیق و حساب شده با وظیفهٔ معین. شعار ما را که میدانید: هر کس در کار خودش و هر کار در دستِ کارشناس خودش. من اطمینان دارم که در بخش T یک نفر را بیخودی سر کار گذاشتهاند. ما باید این یک نفر را پیدا کنیم و اخراج کنیم. خب، پس به من بگویید که در بخش چه خبر است.
دیموک به لکنت افتاد و مردد شد. عاقبت توضیح داد که بخش T بخش مخصوص موارد مخصوص است، یعنی «خل و چل» ها.
بیمار هم توی بخش دارید؟
– بله قربان، ده زن و چهارده مرد.
کارپنتر به انبوه گزارشها اشاره کرد.
اما به من گزارش شده که کسی در بخش T بستری نیست.
– اینطور نیست قربان.
– خیلیخب دیموک. برویم سر اصل مطلب: شما بیست و چهار مریض در بخشتان دارید. وظیفهٔ مریض چیست؟ این که خوب شود. وظیفهٔ شما چیست؟ این که خوبشان کنید، بفرمایید ببینم چهشده که بیمارستان ممکن است هر آن با شورش روبهرو شود؟
– قربان،… مسئله این است که ما چارهای جز حبس کردن بیمارهای بخش T نداریم.
– حبسشان کردهاید؟
– بله قربان.
– چرا؟
– تا در نروند.
– در نروند؟ منظورتان چیست؟ میخواهند در بروند؟ نکند رفتار خشونتبار دارند؟
– خیر قربان، خشن نیستند.
– هِی دیموک، من هیچ از این حرفها خوشم نمیآید: متخصصان باید واضح حرف بزنند، تازه من کنترل کردم و در ردهبندی پزشکی نظامی ما اصلا” بخش T نداریم.
– «میدانم قربان… ما خودمان ناچار شدیم این بخش را ایجاد کنیم. موردهای خیلی مخصوصاند. خودمان درست نمیدانیم قضیه چیست. برای همین تصمیم گرفته بودیم تا روشنشدنِ موضوع قضیه را مسکوت بگذاریم.
باور نمی فرمایید قربان، اما موارد خیلی مخصوصاند.»
در این لحظه دیموک متخصص هیجانزده شد.
باور بفرمایید قربان که خیلی جالباند. من مطمئنم که در تاریخ پزشکی جنجال خواهد شد. هیچ سابقه ندارد!
– لطفا” دقیقتر توضیح بدهید.
– میبینید قربان، همهشان شوک دیدهاند و در حالت نوعی اغما بهسر میبرند: تنفسشان ضعیف و نبضشان خیلی کند است. واکنش هم نشان نمیدهند.
– من خودم از این موارد هزارها دیدهام کجایشان غیرعادی است؟
– بله قربان اگر فقط همین بود میفرستادیمشان بخش یا Q . اما مسئله اینجاست که نه غذا میخورند و نه میخوابند.
– هیچوقت؟
– بعضیهایشان هیچوقت.
– پس چطور زندهاند؟
– نمیدانیم. چرخهٔ سوخت و ساز قطع است، اما فقط در زمینهٔ جذب، چون هر چند چیزی نمیخورند، اما مواد زاید را دفع میکنند: همه سموم خستگی را دفع میکنند و بافتهای فرسودهشان تجدید میشود بیآنکه بخوابند. فقط خدا میداند چطور.
– برای همین حبسشان کردهاید؟ یعنی فکر میکنید میروند جای دیگری غذا میخورند و میخوابند؟
– نه قربان… یعنی…؟
دیموک درمانده بهنظر میرسید.
– نمیدانم چطور بهشما توضیح بدهم. اگر حبسشان میکنیم به این دلیل است که… یعنی معمای اصلی این است که ناپدید میشوند.
– چه میشوند؟
– ناپدید قربان. هستند و یکدفعه غیب میشوند.
– مسخرهام کردهاید؟
– خیر قربان. گاهی روی تختشان نشستهاند، گاهی هم ایستادهاند و یکدفعه غیبشان میزند. گاهی هر بیست و چهار نفرشان در بخش T حضور دارند، گاهی هیچکدامشان. میآیند و میروند بیآنکه بتوانیم برای آمدن و رفتنشان دلیلی پیدا کنیم. برای همین در بخش را قفل کردهایم. قربان، مورد بیسابقهای است و ما واقعا” نمیدانیم چهکار کنیم.
– سه تا از این یاروها را بیاورید اینجا.
ناتان ریلی نان و تخم مرغ خورد. یک سیگار روشن کرد و از پشتِ میز بلند شد. سر راه صندوق به “جنتلمن” جیم کریت اشارهای کرد و جنتلمن حرفش را با “دیاموند” جیم برادلی نیمهکاره گذاشت و جلو ناتان ریلی را گرفت و پرسید: «نات، امسال قهرمانی بیسبال روی چهتیمی شرط میبندی؟»
تیم دادجر.
– اما تیم دادجر که توپانداز ندارد.
– چرا. هم شیدر را دارد، هم فوریو و هم کامپانلا. امسال هم قهرمان میشود. درست روز 13 سپتامبر. یادت باشد. خواهی دید که حق با من است.
جنتلمن گفت: تو همیشه پیشبینیهایت درست از آب درمیآید نات.
ناتان ریلی لبخندی زد، پول غذا را داد و بیرون رفت و سوار درشکه شد و راهی مدیسن اسکوار گاردن شد. آنجا نبش خیابانِ پنجاهم و خیابانِ هشتم پیاده شد و به دفتر شرطبندیهای بالای یک تعمیرگاه رادیو رفت. مرد با دیدن او یک بسته برداشت و پانزدههزار دلار به او داد.
بیا نات. راکی موچانو، رولان لا استراتسا را در راند یازدهضربه فنی کرد. نات، چطوری است که پیشبینیهایت همیشه درست در میآید؟
– شغلم همین است. برای انتخابات رئیسجمهوری شرطبندی میکنی؟
– ایزنهاور دوازده به پنج. استیونسن…
– استیونسن را ولش کن.
ریلی بیستهزار دلار روی میز گذاشت: بیست هزار تا روی ایک ایزنهاور شرط میبندم. ثبتش کن.
از آنجا به آپارتمانش در هتل والدورف رفت. جوانی قد بلند و لاغر منتظرش بود. جوان نگران بهنظر میرسید.
سلام. شما فوردید نه؟ هارلد فورد؟
– هنری فورد آقای ریلی.
– بله درست است. اگر اشتباه نکنم برای ماشینی که ساختهاید دنبال سرمایهگذار میگردید؟
– همینطور است.
– اسم ماشینتان را چه گذاشتهاید؟
– ایپسیموبیل قربان.
– اصلا” خوشم نمیآید. بهتر نیست اسمش را بگذارید اتوموبیل؟
– چشم آقای ریلی.
– خوشم آمد هنری، خوشم آمد، جوان خیلی خوبی بهنظر میرسی. برای همین هم دویستهزار دلار سرمایه در اختیارتان میگذارم.
ریلی چکی نوشت و به هنری فورد داد و پس از رفتن فورد مدتی در فکر فرو رفت و سپس لباسش را درآورد و پیراهن و شلواری خاکستری پوشید. روی جیب پیراهن با حروف بزرگِ آبی نوشته شده بود: HMEU. درِ اتاق را از تو قفل کرد و ناپدید شد تا لحظهای بعد در بخش T بیمارستان نظامی سنت البانز ظاهر شود. اما پیشاز آنکه نفس تازه کند محکم گرفتندش و فوری یک و نیم سیسی تیومورفات سدیوم بهاش تزریق کردند. ریلی از هوش رفت.
– این یکی.
– باز هم صبر کنیم. ژنرال کارپنتر گفت که سهتا میخواهند.
مارکوس جونیوس بروتوس بیرون رفت و دلاماخان دو دست را بر هم زد و کنیزهایش وارد شدند و آمادهٔ حمامش کردند. دلاماخان تن را شست، لباس پوشید، بهخود عطر زد و گفت صبحانه برایش خرمای بصره و پرتقال آوردند. بعد از صبحانه یکسیگار کشید و دستور داد تختِ روانش را حاضر کنند.
اطراف خانهاش طبق معمول در محاصرهٔ طرفداران و عشاقش بود. دو سرباز لژیون بیست روم پردهها را کنار زدند و تختِ روان را بر دوش گرفتند. دلاماخان لبخند زد. مرد جوانی که لباس آبی بر تن داشت، انبوه جمعیت را شکافت و بهسویش دوید. خنجری در دست او برق میزد. دلا آمادهٔ مرگ شد.
مرد فریاد کشید: دلا! ای بانوی بزرگوار! ای مهروی مهرویان!
مرد بازوی چپِ خود را با خنجر شکافت و خون بر پیراهن سرخِ دلا ریخت.
– این کمترین هدیهٔ من به تو است.
دلا دستی بر پیشانی مرد کشید:
– چرا؟
– برای عشق. دوستت دارم.
– ترا امشب بهحضور خواهم پذیرفت. اسمت چیست؟
– بنهور.
– ساعت نه به دربار بیا.
تختِ روان جلوتر رفت. در آنسوی مجلس، جولیوس سزار بهبحث با جیرولامو ساوونارولا مشمول بود. وقتی چشمش به تختِ روان افتاد، با دست به سربازها دستور توقف داد. جلو آمد پردههای تختِ روان را کنار زد و به دلاماخان خیره شد. دلا نگاه پر تفرعنی به او انداخت. چهرهٔ جولیوس سزار از اندوه تو هم رفت. با صدای خنده داری گفت: «چرا دلا؟ چرا؟ من ازت خواهش کردم. التماس کردم. من ساعتها گریه کردم. چرا مرا نمیبخشی؟ چرا؟
– بوئاتیکا را یادت رفته؟
– بوئاتیکا؟ ملکه برتانی؟ بوئاتیکا چهربطی به عشقم بو تو دارد؟ من از بوئاتیکا خوشم نمیآمد و در جنگ شکستش دادم.
– تو او را کشتی.
– خودش خودش را مسموم کرد.
– بوتائیکا مادرم بود!
دلا انگشت را بهطرف جولیوس سزار دراز کرد: ؟«قاتل! تو مکافات خواهی دید! از گیوتین بپرهیز!»
جولیوس سزار با وحشت پس رفت و جمعیت هلهله پیروزی سر داد و بارانی از گل سرخ و بنفشه بر سر دلاماخان ریخت. دلا سپس به معبد رفت و وارد آنجا شد. جلو محراب تعظیم کرد، مزموری خواند، بر آتش عود افشاند و لباس درآورد و جایش پیراهن و شلواری خاکستری پوشید. روی جیبِ پیراهن حروف آبی HMEU دیده میشد. لبخند زد و ناپدید شد و دمی بعد در بخش T بیمارستان نظامی سنت البانز ظاهر شد تا یک و نیم سیسی تیوموفات سدیوم بیهوشش کند.
این دو تا.
– مانده یکیدیگر را هم بگیریم.
جرج همر مکثی کرد و اطراف را بازنگریست. همردیفِ مخالفان مبهوت سخنان او شده بود و هم سخنگوی مجلس. همه و همه در مجلس منتظر آن بودند که حرفش را تمام کند.
همر گفت: «حرف دیگری برای گفتن ندارم. »
صدایش از شدت هیجان خفه بود. چهرهاش رنگ پریده بود.
تا آخرین نفس خواهم کشید: این قانون باید تصویب شود. برای اینکه این قانون تصویب شود، به شهرها خواهم رفت، به روستاها خواهم رفت، به هر کلبهٔ دورافتاده خواهم رفت. خواهم جنگید، تا جان در بدن دارم خواهم جنگید و اگر خدا بخواهد پس از مرگ نیز خواهم جنگید. شاید حرفم بهگوش برخی تهدید بنماید، شاید به گوش بقیه تمنا باشد. انتخاب را برعهدهٔ وجدانتان میگذارم. اما یکچیز را میگویم و تکرار میکنم: کانال سوئز باید مال انگلستان باشد!
همر نشست و مجلس از جا کنده شد. همر از میان هلهلهٔ پرشور جمعیت گذشت و به درون تالار کوچکی رفت. گلاستن و کنینگ و پیل در آنجا منتظرش بودند و دستش را بهگرمی فشردند. لرد پالمرستن نگاهِ سردی به او انداخت. در همین لحظه دیزرائلی لنگلنگان وارد شد. یکپارچه هیجان و شادی مینمود؛ احسنت. بیا برویم منزل ترستل غذا بخوریم. با ماشین من میرویم.
رولز رویس دیزرائلی جلو مجلس پارک شده بود. همر، لیدی بیکنفیلد را در درون آن دید.
– سلام جرجی، خیلی پیشرفت کردهاید. هنوز یادم نرفته بچه بودید و سر به سرِ دیزرائلی میگذاشتید.
جرج همر خندید و دیزرائلی آواز سر داد و همر نیز با او همصدا شد. وقتی به خانه ترتسل رسدند، همر بالا رفت تا لباس عوض کند. در را از داخل قفل کرد، لباسش را کند، پیراهن و شلواری خاکستری پوشید. بر جیب پیراهن حروف HMEU بهرنگ آبی نقش بسته بود. ناپدید شد و در بخش T ظاهر شد و یک و نیم سیسی تیومورفات سدیوم بهاش تزریق کردند.
این سهتا.
ببریمشان پیش ژنرال کارپنتر.
ادامه دارد
واقعا عالی بود.
شدیدا مشتاق خوندن ادامه اش هستم
ممنون دکتر جان
سلام
ممنون از این همه تولید محتوا
خیلی خوبه که وب فارسی آدم هایی مثل شما داره و امیدوارم همه مثل شما فعال باشن
اما نظرم در مورد این ترجمه:
زیاد عالی نبود ولی باید اعتراف کنم اونجا که گفت
”
ما فوردید نه؟ هارلد فورد؟
– هنری فورد آقای ریلی.
– بله درست است.
”
من رو حسابی شوکه کرد و حس مرموزی به من دست داد.
در پناه خدا
موفق و پیروز باشید
یکى از پست هاى مورد علاقه ام در یک پزشک همین داستان هاى علمى تخیلى هستند.
یادمه از بچگى مجله دانشمند رو براى این داستان هاش مى خوندم.
آرزو مى کنم همیشه سالم و سرحال و پر انرژى باشید.
ویندوز بیچاره این همه به ما خدمت کرد و هنوز هم یکی از سیستم عامل های مهم در ایران به حساب می اید ولی چون زیاد دیده شده برای جشن تولد ویندوز هشت هیچ مقاله ای یادداشتی خبری پوشش زنده ای !!در اینجا نیست راستی چرا؟
زمان دیزراییلی که رولزرویس نبوده. فکر کنم حتی اتومبیل هم نبوده.
فوق العاده بود
بی صبرانه برای قسمت بعدی منتظریم
وبلاگ خوبی داری دوست عزیز اگه تونستی به وبلاگ من هم یه سر بزن