داستانی علمی- تخیلی: خدایگان جهان خُرد
برای این هفته و به مناسبت نو شدن «یک پزشک» و تغییر پوسته، هدیهای ویژه و نوستالژیک برای شما دارم که قطعا مورد پسند دوستداران داستانهای علمی-تخیلی و خوانندگان قدیمی «یک پزشک» قرار خواهد گرفت.
آذر سال 1368، مجله دانشمند ویژهنامه داستانهای علمی- تخیلی را چاپ کرد، ویژهنامهای که تا آن زمان، انتشارش در مطبوعات ما سایقه نداشت، تنها یک بار دیگر روزنامه شرق سالها بعد اقدام به انتشار یک ضمیمه داستانهای تخیلی به این سبک کرد.
داستانهای این ویژهنامه با سلیقه خوبی انتخاب شده بودند، اینها عناوین آن داستانها بودند:
– در ژرفنای ملستروم
– خدایگان جهان خرد
– حکم اعدام
– اخترناو
– سکوت ظلمانی
– چرخه
– رونوشت برابر اصل
– آژیر دریا
با همین 10 داستان، دانشمند، ذهنیات هزاران نوجوان ایرانی را تغییر داد و آنها را عاشق ژانر تخیلی کرد. همان طور که در بالا میبینید، پیش از این در «یک پزشک»، دو داستان دیگر از این ویژهنامه منتشر شده است و بقیه داستانها هم به تدریج منتشر خواهند شد.
عنوان اصلی داستان «خدایگان جهان خرد»، Microcosmic God است، این داستان توسط تئودور استورژن Theodore Sturgeon نوشته شده بود. نخستین بار این داستان در سال 1941، در مجله Astounding Science Fiction به چاپ رسید.
فکرش را بکنید، هفتاد سال پیش، فرنگیها مجله علمی- تخیلی داشتند، در صورتی که در همان زمان اصلا ژانر داستان کوتاه در ایران کمرونق بود، چه برسد به ژانر علمی -تخیلی.
گاهی ما تصور میکنیم به خاطر دسترسی محدود ما به کتابها، داستانها و فیلمها در سالیان کودکی و نوجوانی، بیدلیل برخی از آنها در ذهن ما برجسته شده بودند، اما دستکم در مورد این داستان اینگونه نیست. چرا که این داستان در دهه 1970 میلادی توسط علمی- تخلی نویسان آمریکا به عنوان یکی از بهترین داستانها انتخاب شد و در دو نظرسنجی که در سالهای 1971 و 1999 هم به ترتیب توسط همین مجله و مجله لوکاس انجام شد، باز هم انتخاب شد.
شما میتوانید نسخه اصلی این داستان را با فرمت PDF از اینجا دانلود کنید. (20 صفحه – 125 کیلوبایت)
خدایگان جهان خرد
نوشتهء تئودور استروژن
ترجمه و تلخیص منیژه عراقیزاده
این است داستان ما : مردی بود که قدرت بسیار زیادی داشت و مرد دیگری بود که بسیار حریص بود. نترسید، قصد سیاستبافی ندارم. مرد قوی جیمز کیدر نام داشت و دیگری بانکدارش بود.
کیدر برای خودش کسی بود. دانشمندی بود که تنها در جزیرهء کوچکی در سواحل نیوانگلند زندگی میکرد. نه از آن دانشمندهای دیوانه و نحیف و شرار که ورد زبانهایند. نه بهدنبال نفع شخصی بود و نه از آن خود بزرگبینهایی بود که از اخلاق بویی نبردهاند. نه آب زیرکاه بود و نه مخرب. بهطور منظم به آرایشگاه میرفت و زیر ناخنهایش همیشه تمیز بود. مثل انسانهای منطقی زندگی و فکر میکرد. کوتاه قد و بفهمی نفهمی چاق بود. چهرهای تر و تازه و پاکیزه داشت و گوشهنشینی و انزوا را دوست داشت. رشته تخصصیاش زیستِ شیمی بود. هیچوقت نمیگذاشت او را “دکتر” یا “پروفسور” صدا بزنند، فقط و فقط آقای کیدر.
آدم کمی عجیب و غریبی بود. عنوانهای دانشگاهی نداشت چون دانشگاه بهنظرش خیلی بیتحرک و خشک و رسمی میآمد. سختش بود قبول کند که استادها وقتی از موضوعی حرف میزنند به آن احاطه دارند. درباره کتابها هم همین نظر را داشت. یکریز سؤال میکرد و عین خیالش هم نبود که سؤالهایش ممکن است طرف را گیج و سردرگم کند. بهنظرش گریگور مندل یکیاز آن چاخانها، داروین یکی از آن فیلسوفهای بامزه و لوتر یورنبک یک شومن باغبان بود. هر وقت دهان باز میکرد قربانیانش را نفس بر میکرد. اگر با آدمهایی حرف میزد که در دانشی تبحر داشتند. آخر کار بی برو برگرد شیره دانششان را تا ته مکیده بود. و اگر با آدمهایی حرف میزد که در دانشی تبحر داشتند که خودش هم در آن تبحر داشت یکریز میگفت: «باورم نمیشه، آخه چطوری تونستین اینو یاد بگیرین ». نتیجه این شد که هیچکس بهسراغش نمیرفت و هرگز، بله هرگز، به مهمانیهای چای دعوت نمیشد، آخر او اگر چه مبادی آداب بود اما اصلا” سیاستمدار نبود.
همانطور که قبلا گفتیم کیدر زیست شیمیدان بود. اما این تخصص مانع از کندوکاو او در رشتههای دیگر نمیشد. در یکی از تاخت و تازهایش در قلمروهای دیگر دانش روشی برای تبدیل ویتامین B به بلور پیدا کرد و با این روش، با هزینهای تقریبا” معادل صفر، خروارها بلور ویتامین B تهیه کرد. با پولی که از این طریق بهدست آورد فوری جزیرهای خرید و هشتصد کارگر استخدام کرد تا آزمایشگاهی برایش بسازند. بعد شروع کرد به کار کردن روی الیاف سیسال و از مخلوط کردن آن با جیوه طنابی ساخت که اگر کامیونی هم به آن میآویختند پاره نمیشد. با این کشف کیدر پولکی بهجیب زد و این پول آنقدر بود که با آن بتواند یک سیکلوترون برای خودش بخرد.
پساز آن پولهای کیدر بهصورت ارقام درشتی در دفترچه کوچک بانک ثبت شد. کیدر بانک را مأمور کرد که مقدار کمی از این پول را برای خرید مایحتاج و مواد اولیه خرج کند. اما این برنامه دیری نپایید. بانک مأموری را با هواپیمایی که میتوانست روی آب بنشیند بهجزیره فرستاد تا ببیند کیدر زنده است یا نه. فرستاده بانک بعد از دو روز برگشت و در حالی که هنوز بهتزده بود گزارش داد که کیدر زنده است و مقادیر فراوانی محصولات غذایی مصنوعی در آزمایشگاهش تهیه کرده است. رئیس بانک بیدرنگ نامهای بهاو نوشت و از او خواست در صورتی که به منافع خود علاقهمند است فرمول این محصولات گیاهی آزمایشگاهی را برای بانک بفرستد. کیدر در پاسخ رضایت خود را اعلام داشت و فرمول محصولاتش را ضمیمهء نامه کرد. اما کار و آزمایشهای جدی کیدر هشتماه پساز بازگشت فرستاده بانک شروع شد و با کشفیات و اختراعاتی که کرد قادر بود ارباب جهان شود. اما او اصلا به این مسائل توجهی نداشت و انگار از قدرت خود بیخبر بود. تنها چیزی که او میخواست این بود که در جزیره کوچکش تنهایش بگذارند و دیگر برایش اهمیتی نداشت که بر سر دنیا چه میآید. تنها وسیله ارتباط با کیدر رادیوفونی بود که خودش اختراع کرده بود و در انبار بانک در بوستون قرار داشت و تنها کسی که از مکانیسم حساس دستگاه سر در میآورد کونانت رئیس بانک بود. کیدر به کونانت امر کرده بود که جز در موارد فوری و حیاتی مزاحمش نشود. کونانت طرحها و اختراعهای کیدر را به لطایف الحیل از او بیرون میکشید و بهنام خودش جا میزد. اما کیدر اصلا در بند این چیزها نبود.
اختراعات کیدر موجب پیشرفتهای حیرتانگیزی شد که تمدن بشری از آغاز نظیرش را ندیده بود. کشورش، مردم جهان و بیشتر از همه بانک کونانت از ثمره این پیشرفتها بهره مند شدند. بانک روز به روز چاقتر و چاقتر میشد تا جایی که دیگر در پوست خودش هم جا نمیگرفت و ناچار شد از دیگران پوست قرض کند. پس از گذشت چند سال تشکیلات بانک بهیاری سلاحهای کیدر چنان فربه شد که قدرتش تقریبا بهپای قدرت خود کیدر میرسید. البته تقریبا”.
بعضیها ممکن است اعتراض کنند و بگویند کیدر وجود خارجی ندارد چون ممکن نیست یکنفر در تمام رشتههای علم بهاین درجه از تبحر برسد. شاید حق با آنها باشد. کیدر نابغه بود اما نبوغ آفرینشگر نداشت و در عمق وجودش همیشه یک دانشجو باقیمانده بود. آنچه را که میدانست، میدید و از دیگران میآموخت بهکار میگرفت. روز اول که در آزمایشگاه تازه کارش را شروع کرد به یک استدلال درونی پرداخت :
– همه چیزهایی که من میدانم چیزهایی است که از گفتهها و نوشتههای دیگران آموختهام و آنها نیز به نوبه خود آنها را از گفتهها و نوشتههای دیگران آموختهاند و… الی آخر. در این مسیر گاهی کسی فکر تازهای بهسرش میزند و آنرا در عمل پیاده میکند. اما بهازای هر آدمی که چیز واقعا” تازهای کشف میکند یک یا دو میلیون نفر وجود دارند که حقایق از پیش شناخته شده را گردآوری و منتشر میکنند. من اگر میتوانستم سرعت تحول انسان را زیاد کنم چیزهای بیشتری یاد میگرفتم. انتظار کشیدن برای رویدادن حوادثی که بر دانش انسان و در نتیجه بر دانش من میافزایند کار واقعا” خسته کنندهای است. اگر قادر بودم بهآینده سفر کنم میتوانستم هر جا که چیز جالبی میدیدم در آن لحظه زمانی متوقف شوم و آن را بیاموزم. اما متأسفانه اینکار برایم مقدور نیست چون زمان را نمیتوان بهعقب یا جلو کش داد. پس راه چاره چیست؟ یکیاز راههایش این است که تلاش کنم سرعت تحول هوش انسان را افزایش دهم و آنچه را که بهدنبال آن روی میدهد مشاهده کنم. اما این روش زیاد هم مؤثر بهنظر نمیرسد چون نظمدادن بهذهن انسان کار زیادی میبرد، در صورتی که با تلاش کمتری میتوانم همین نظم را بهذهن خودم بدهم. اما حتی اینکار را هم قادر نیستم بکنم. در بنبست عجیبی قرار گرفتهام. نه می توانم سرعت تحول ذهن دیگران را افزایش بدهم و نه مال خودم را. اصلا” راهحلی برای این مسئله وجود دارد؟ باید وجود داشته باشد، باید جایی، بهشکلی پاسخی برای مشکل من وجود داشته باشد.
برای آدم واقعبینی مثل کیدر این مسئله شاید بیشاز حد متافیزیکی بود اما او آدمی منطقی بود و با منطق همیشگی خودش با این مسئله رو به رو شد. چندین روز در جزیره سرگردان میگشت، مرغان دریایی را با پرتاب گوشماهی بهسویشان، میتاراند و بهعالم و آدم بیخودی ناسزا میگفت. بالاخره یکروز سرگردانیش تمام شد. به آزمایشگاه برگشت و خود را در آن حبس کرد و به نشخوار فکری پرداخت. سرانجام با شوری تبآلود بهکار پرداخت.
کارش را در رشته تخصصیاش زیست شیمی دنبال کرد و تمام تلاشش را روی آزمایشهای مربوط به ژنتیک و سوخت و ساز متمرکز کرد. در آزمایشهایش کمترین تعصبی بهخرج نمیداد و – بهجز یکی دو اشتباه در مورد نژاد و نوع – کمتر خطا میکرد. ساعتها روی میکروسکوپ خم میماند و آنقدر به این کار ادامه داد که دچار کابوس شد : احساس میکرد قلبش تلمبه میزند و تلمبه میزند و خون بدنش را روی صفحه میکروسکوپ میریزد. دو روز طول کشید تا از شر این کابوس خلاص شد.
بالاخره آزمایشهایش نتیجه داد: مایع تیرهرنگ و وشکسان که حاصل کار مدام زیست شیمیدان بود یکروز خود به خود بهحرکت درآمد و کیدر فهمید که راه را درست رفته است. بعد مایع بهدنبال غذا گشت. وقتی مایع خود به خود تقسیم شد و پساز چند ساعت باز هم بهاجزای کوچکتر تقسیم شد کیدر فهمید که پیروز شده است: توانسته بود زندگی ببخشد.
با دقت ثمره گرانبهای پژوهشهایش را در معرض انواع تابشها قرار داد، تلقیحشان کرد. نتیجه تلقیح را سنجید و انواع ذرات معلق را بر آنها افشاند. در لاوکها و لولههای آزمایش و دستگاههای تلقیح ابتدا موجوداتی آمیبوار ظاهر شدند. سپس نوبت به تک یاختههای مژهدار رسید. آنگاه، خیلیزود سروکله موجوداتی پیدا شد که لکههای حساس بهنور و کیسههای عصبی داشتند. و ناگهان لحظه اوج پیروزی فرا رسید : یک جانور چند یاختهای درست و حسابی و رودهدار که سرانجام به پیدایش شکمپایی آمادهء پذیرش اندامهای ویژه انجامید و مهمتر آنکه این اندامها از راه وراثت انتقال مییافتند. بعد نوبت نرمتنان رسید و آنگاه موجوداتی که دارای آبشش بودند و آبششهایشان دم بهدم تکامل یافتهتر میشد، در لاوکها بهحرکت درآمدند. تا یکروز موجودی که کیدر هیچنامی نمیتوانست بر آن بگذارد روی سطح شیبدار غوطهور در یکی از لاوکها بهجنبش درآمد و در همانحال که آبششهایش با بافتی و شکسان پوشیده میشد کمی هوا فرو داد. کیدر از شدت ذوقزدگی دور جزیره شروع به دویدن کرد. بعد به آزمایشگاه برگشت و شب و روز بهکار چسبید. خواب و خوراک نداشت.
با آزمایش شتابدادن به سوخت و ساز بدن جانوران کیدر بهپیروزی دیگر دست یافت. اینبار او توانست عوامل محرک و برانگیزندهء موجود در الکل، کوکا، هروئین و سلطان همه آنها، شاهدانه را بهشکل خالص جدا سازد و ضمن این آزمایش چیزی کشف کرد که بسیار به آن احتیاج داشت : اکسیر بیرنگی که خواب را بهیک وسیله هدردادن وقت بدل ساخت. با این کشف کیدر دیگر نخوابید و روز و شب بیوقفه کار کرد. مدتی بعد از ترکیب این عوامل محرک و حذف عوامل غیرفعال ضمن پیشرفت آزمایش، ترکیب تازهای بهدست آورد و اثر تابشها و ارتعاشهای گوناگون را بر آن بررسی کرد و مادهای کشف کرد که اگر در پایینترین تابشهای سرخ طیف بهدرون محفظهای از هوای مرتعش در بسامد فراصوتی پرتاب و سپس قطبیده میشد، ضربان قلب جانوران آزمایشگاهی کیدر را تا بیستبرابر شتاب میداد، جانوران بیستبار بیشتر غذا میخوردند، سرعت رشدشان بیست برابر میشد و زمان مرگشان بیست برابر کمتر از زمان مرگ طبیعی فرا میرسید.
کیدر دستور داد در آزمایشگاهش حصاری بیمنفذ بسازند که در بالای آن اتاقی قرار داشت و از این اتاق میتوانست روند آزمایشها را کنترل کند. حصار چهار بخش مستقل داشت و در هر بخش جرثقیلها و ماشینهایی قرار داده شده بود که کار نظارت و فرماندادن از راه دور را آسان میساخت. هر چهار بخش دارای محفظههایی بود که همه به اتاق کنترل مربوط میشدند.
همزمان با پایان ساختمان حصار، لاوکهای آزمایشگاه اول چهارپایانی خونگرم تولید کردند که پوستی چون مار داشتند و چرخه زندگیشان با شتاب شگفتانگیزی به آخر میرسید : هر هشتروز یکنسل تولید میشد، طول عمرشان حدود پانزده روز بیشتر نبود. مثل اکیدنهها هم تخم میگذاشتند و هم پستاندار بودند. دوران بارداریشان شش ساعت بود. پس از سهساعت نوزادان سر از تخم درمیآوردند. پساز چهار روز بهمرحله بلوغِجنسی میرسیدند. جانور ماده چهار تخم میگذاشت و وقتی دیگر نوزادان بهمراقبت احتیاج نداشتند میمرد. نرها پساز جفتگیری بیشتر از دو سه ساعت زنده نمیماندند. این موجودات چهارپا توانایی فوقالعادهای برای سازش با محیط داشتند. کوچک جثه بودند و طولشان از هفتسانتیمتر و قدشان از پنجسانتیمتر تجاوز نمیکرد. پاهای جلویشان سهانگشت و یک شست با سهمفصل داشت. به زندگی در محیطی آکنده از آمونیاک عادت کرده بودند. کیدر آنها را به چهار گروه تقسیم کرد و هر گروه را در یک بخش حصار بیمنفذ قرار داد.
دیگر همه شرایط آماده بود و کیدر میتوانست درجه حرارت، مقدار اکسیژن و رطوبت محیط را کنترل کند. دست به آزمایشهایی روی موجودات چهارپا زد. بهعنوان نمونه مقدار گاز کربنیک را بیش از اندازه زیاد میکرد و آنها را مثل مگس میکشت. جانورانی که جان سالم بهدر میبردند بر مقاومت خود میافزودند و این نیرو را به نسلهای بعدی انتقال میدادند. کیدر تخمهای محفظهها را با هم عوض میکرد تا نژادهای مخلوط بهوجود آورد. در چنین شرایطی جانوران بهسرعت تحول مییافتند.
کیدر در این آزمایشها پاسخی برای مشکل خود یافته بود. او قادر نبود برای سیراب کردن ذهن حریص و کنجکاوش که تشنه دانستن و شناختن بود سرعت تحول نوع انسان را افزایش دهد. حتی قادر نبود بر سرعت تحول خودش بیفزاید. اما توانستهبود نژاد جدیدی بیافریند، نژادی که بهسرعت تحول مییافت و بهسرعت مرزهای تمدنی را که انسان به آن دست یافته بود پشت سر میگذاشت. کیدر از این موجودات چیزها میآموخت.
جانوران کاملا” در اختیار او بودند. کیدر کاری کرده بود که آنها نتوانند جو زمین را تحمل کنند و هر چهار نسل اینرا تجربه کرده بودند. بنابراین آنها زندانی کیدر بودند و درصدد فرار برنمیآمدند. آنها در دنیایی که کیدر در آزمایشگاه برایشان ساخته بود زندگی میکردند، تحول مییافتند و صدها بار سریعتر از انسان تجربه میآموختند. ششهزار سال طول کشید تا انسان بتواند علم را واقعا” کشف کند و سیصدسال طول کشید تا کشفهای علمیش را به مرحلهء عمل درآورد. اما مخلوقات کیدر فقط با گذشت دویستروز به سطح هوش انسان معاصر رسیدند و بعد بهسرعت از آن گذشتند و پژوهشها و تجربههای مرحوم توماس ادیسون را مهجور و کهنه، پشتِ سر گذاشتند.
کیدر نام مخلوقاتش را نوزمینیان گذاشت و وادارشان کرد که برای او کار کنند. ذهن مبتکر کیدر در محدوده مسائل انتزاعی و مجرد سر میکرد، بدین معنا که او قادر بود راهِ تحقق تحقق ناپذیرترین طرحها را هم پیدا کند. مشروط بهآنکه از او نخواهند خودش آن راه را برود. بهعنوان نمونه او میخواست که نوزمینیان خودشان یاد بگیرند پناهگاهی بسازند که در مقابل هر خطری مقاومت کند. برای رسیدن بهاین مقصود کاری کرد که آنها نیاز ساختن پناهگاه را احساس کنند. در یکیاز محفظهها گردباد کوچکی ایجاد کرد که ساکنان محفظه را له و لورده میکرد. نوزمینیان با عجله و شتاب پناهگاههایی غیرقابل نفوذ ساختند و در ساختمان این پناهگاهها از تکههای کوچک پلاستیکی که کیدر در اختیارشان گذاشته بود استفاده کردند. کیدر بلافاصله با دمیدن باد شدید و سرد بهدرون محفظه پناهگاههای موقتی آنان را خراب کرد. نوزمینیان پناهگاهها را بهشکلی بازسازی کردند که در مقابل باد و باران مقاوم باشد. کیدر وقتی دید آنها پناهگاهها را بازسازی کردند درجه حرارت را ناگهان پایین آورد تا نوزمینیان نتوانند بهزندگی در پناهگاههایشان عادت کنند. اما آنها با ساختن آتشدانهای منقلی خانههایشان را گرم کردند. کیدر بیدرنگ درجه حرارت را بالا برد. ساکنان خانهها داشتند زندهزنده کباب میشدند تا اینکه یکیاز زبلهایشان موفق شد خانهای بسازد که در برابر سرما و گرما عایق بود.
کیدر با این روشها نوزمینیان را وادار کرد تمدنی کوچک و فوقالعاده پیشرفته بنا کنند. بر سر ساکنان یکیاز محفظهها بیآبی و خشکسالی و بر سر ساکنان دیگری طغیان آب و سیل نازل کرد. سپس جداری را که میان دو محفظه قرار داشت برداشت. جنگی شدید و تماشایی میان ساکنان دو محفظه درگرفت که در گرماگرم آن کیدر اطلاعاتی درباره سلاحهای جدید و تاکتیکهای نظامی دو طرف درگیر بهدست آورد. سپس نوزمینیان واکسن ضد سرماخوردگی معمولی را کشف کردند و این کشف آنها موجب شد که سرماخوردگی از کرهزمین رخت ببندد زیرا کونانت، رئیس بانک، توانست فرمول این واکسن را از کیدر درآورد و با فرستادنش بهبازار بار دیگر گاوصندوقهای بانک را پروپیمان کند.
وقتی هوش و ذکاوت نوزمینیان افزایش یافت کیدر بهجای مواد اولیه حاضر و آماده فقط مواد معدنی خام در اختیارشان گذاشت. حالا ببینید کیدر چگونه توانست مخلوقاتش را وادار به ساختن آلیاژی از آلومینیوم واقعا مقاوم کند. در یکیاز محفظهها کیدر سقف سنگینی ساخت که هر روز دهسانتیمتر پایین میآمد و هر چه را که سر راهش بود خرد و خمیر میکرد. نوزمینیها برای نجات از خطر مرگ حتمی هر چه را که دم دستشان بود بهکار گرفتند. اما کیدر بهجز آلومین و مقدار ناچیزی عناصر دیگر بهاضافه یک منبع قوی برق چیزی در اختیارشان نگذاشته بود. نوزمینیها اول برای جلوگیری از پایینآمدن سقف زیر آن ستونهای آلومینیومی زدند اما این ستونها نتوانستند در مقابل فشار سقف مقاومت کنند و درهم شکستند. نوزمینیها بار دوم بهستونهایشان شکلی دادند که بتواند در مقابل فشار افزاینده سقف مقاومت کند. اما این ستونها هم خراب شدند. اما بار سوم ستون نوزمینیان بهقدری محکم بود که زیر فشار سقف محکم و پا برجا ماند. کیدر وقتی دید سقف دیگر پایین نمیرود یکیاز ستونها را برداشت و بررسی کرد. جنس آن از آلومینیوم سخت شده و قدرت انعطافش بیشتر از فولاد مولیبدن بود.
این تجربه هشداری بود برای کیدر، اگر سطح هوش نوزمینیان بههمین ترتیب بالا میرفت امکان داشت دیگر از او فرمان نبرند، پس باید هر چه زودتر برای افزایش سلطهاش بر آنان چارهای میاندیشید. کیدر راه چاره را در وضع قانون وحشت و ترس یافت. نوزمینیان بهمحض سرپیچی از قوانین لایتغیری که کیدر وضع کرده بود به مجازاتی سنگین محکوم میشدند: مرگ آنی نیمی از قبیله. نوزمینیها بهزبانی نوشتاری که ساخته کیدر بود با او حرف میزدند. کیدر در گوشه هر محفظه تله تایپی قرار داده بود که معبد و پرستشگاه نوزمینیان بهشمار میرفت. هر فرمانی که روی تله تایپ ظاهر میشد باید بلافاصله و بیچون و چرا اجرا میشد. در غیر این صورت… این اختراع کار کیدر را بی نهایت آسان کرده بود. نوزمینیان فرمانهای او را، حتی ناممکن ترینشان را اجرا می کردند. نتیجه سلطه بی منازع کیدر چاپ منشوری بود که خود نوزمینیان نوشته بودند و میان نسلهای جوان دست به دست میگشت. متن فرمان چنین بود : «تمام نوزمینیان باید به مواد این منشور احترام بگذارند. هر فردی که از مواد این منشور سرپیچی کند توسط قبیله بهمجازات مرگ محکوم میشود تا دیگر افراد قبیله از پیامدهای سرپیچی او مصون بمانند.
در تمام فعالیتهای گروهی و فردی قبیله، اولویت مطلق به اجرای فرمانهایی داده میشود که روی تله تایپ ظاهرمیشوند. هر نوع استفاده از مواد و نیروهای محرک که هدف آن اجرای فرمانهای ماشین نباشد مجازات مرگ در پی خواهد داشت. اطلاعات مربوط بهحل یک مسئله و هر فکر و تجربهای که منجر به روشنشدن این مسئله میشود بهتمام قبیله تعلق دارد.
هر فردی که در فعالیتهای قبیله بهنحو موثر شرکت نکند یا از زیر بار وظیفهای که به او محول شده شانه خالی کند یا مظنون به این عمل باشد مجازاتش مرگ خواهد بود».
این منشور کیدر را تحتتأثیر قرار داد، زیرا نوزمینیان آن را بدون فرمان او و برای در امان بودن از مجازاتهایش نوشته بودند. بنابراین کیدر بهمقصود خود رسیده بود. در اتاق کنترل از تلسکوپی به تلسکوپ دیگر میرفت، فیلمهایی را که دوربینهایش از حرکات تند و شتابزده نوزمینیان گرفته بودند با کند کردن حرکت نگاه میکرد، و بدینسان یکمنبع اطلاعاتی زایلنشدنی و پویا در اختیار داشت. ساختمان چهارگوش با چهار محفظهاش دنیای نویی بود وکیدر خدایگانش.
و اما برویم سراغ رئیس بانک کونانت. ذهن کونانت هم ازجهتی بهذهن کیدر شبیه بود. بدینمعنا که او هم مانند کیدر برای حل یک مسئله کوتاهترین راه را انتخاب میکرد و اصلا” برایش مهم نبود که با انتخاب این راه چهکسانی تلف میشدند. برای دستیابی بهریاست بانک کارهایی انجام داده بود که از هیچ منطقی جز نفع شخصی او پیروی نمیکرد. دشمنانش را با حمله گاز انبری از هر سو محاصره میکرد. و اصلا” در بند آن نبود که بر سر کسانی که سر راهش قرار میگرفتند چه میآورد.
مثلا” یکبار خواسته بود زمینی بهمساحت پانصدهکتار را از چنگ مردی بهنام گریدی در آورد اما موفق نشده بود. کونانت گریدی را زیر انواع فشارها قرار داد. فایدهای نداشت چون گریدی ثروتمند و مالک یکفرودگاه بود. کونانت آنقدر تقلا کرد تا مقامات شهر را از راههای قانونی متقاعد کند که درست وسط زمینهای گریدی فاضلابی بکنند و موفق شد. بعد از ترس انتقام گریدی، بانک زمین او را با بهایی نازلتر از معمول خرید. گریدیور شکست شد و بهخاک سیاه نشست و در نوانخانه عمرش بهسر رسید. این پیروزی کونانت را غره کرد.
اما کونانت هم مثل همه آنهایی که با دم شیر بازی میکنند نمیدانست کجا باید دست بکشد. تشکیلات عریض و طویل بانکش او را بیشاز هر تراست مشهوری ثروتمند و قوی کرده بود، با این حال کونانت راضی نبود. رابطه کونانت با پول مثل رابطه کیدر با دانش بود. برای کونانت تشکیلات بانک هم ارزش نوزمینیان برای کیدر بود. کیدر و کونانت هر یک مالک دنیایی بودند که از آن در جهت منافع و خواستههای خود استفاده میکردند، با این تفاوت که کیدر در دنیای خودش تنها به نوزمینیها صدمه میرساند و بس.
چیزی که بیشاز هر چیز مایه وحشت کونانت میشد این بود که مبادا روزی علاقه کیدر بهدنیای بیرون از جزیرهاش جلب شود. بنابر این در فواصل منظم با رادیوفون با او تماس میگرفت تا مطمئن شود که سرش بهکاری گرم است. بعضی وقتها هم طرحی را که میدانست کنجکاوی کیدر را بر میانگیزد به او القاء میکرد و قسم میخورد که کیدر نمیتواند این طرح را اجرا کند. در نتیجه کیدر هم هر طور بود طرح را میساخت تا بهکونانت ثابت کند که میتواند. با این حیلهها کونانت سعی میکرد کیدر را هر چه بیشتر در جزیره نگهدارد.
یکروز بعد از ظهر رادیو فون بهصدا در آمد و کیدر را از کنار نو زمینیان عزیزش دور کرد.
کونانت بود :
-بله ؟
– سلام کیدر، کار میکنی؟
– نه زیاد.
کیدر همیشه دوست داشت راجع به آزمایشهایی که انجام میداد با کونانت صحبت کند اما هیچوقت راجع به نوزمینیان چیزی به او نگفته بود و دلیلی هم نمییافت که بگوید.
کونانت گفت :
– کیدر، چند روز پیش دو نفر توی کلوپ داشتند با هم راجع بهموضوعی حرف میزدند که ممکنه برای شما جالب باشه،
– گوشم با شماست.
– میدونین که انرژی تو کشورمون چهجوری تولید میشه، سی درصدش اتمیه و بقیهاش آبی – برقی، با موتور دیزلی و بخاری.
کیدر مثل بچهای که تازه متولد شده معصومانه گفت:
– نمیدونستم.
– بههرحال، من تو بحث اون دو نفر شرکت کردم و با هم راجع به امکان تولید یک منبع انرژی جدید صحبت کردیم. یکی از اونا معتقد بود که تا وقتی چنین منبعی ساخته نشده حرفزدن راجع بهش بیفایدهس، اما اون یکی دیگه میگفت که میتونه راجع به این منبع جدید توضیحاتی بده. به عقیدهء اون این منبع باید از نظر کیفیت تمام منابع انرژی موجود را در خودش جمع داشته باشه و بهعلاوه باید از آنها ارزانتر و مؤثرتر باشه و آسانتر بشه انتقالش داد. اگر منبع جدید فقط یکیاز این مزایا رو داشته باشه منابع دیگه میتونن باهاش رقابت کنن، اما من دلم میخواد منبعی ساخته بشه که همه این امتیازاتو با هم داشته باشه. نظر شما چیه؟
– کار غیرممکنی نیست.
– راستی؟
– تلاشمو میکنم.
– پس منو در جریان بذارین.
تماس قطع شد… اما فقط از یکطرف. این یکیاز حقه های کوچک کیدر بود. پس از قطعِ تماس کونانت نمیتوانست دیگر صدای کیدر را بشنود اما کیدر بهعکس صدای او را میشنید و صد البته روح کونانت از این موضوع خبر نداشت. بههرحال وقتی تماس قطع شد کیدر صدای کونانت را شنید که زیرِلب میگفت :
«اگه موفق بشه چه سروصدایی بهپا میشه و اگرم موفق نشه باز یهمدت وقت این ابله رو میگیره و بیشتر تو جزیره میمونه…»
کیدر رادیوفون را نگاه می کرد و پلکهایش را تند تند به هم می زد. اما بعد از چند دقیقه شانه ها را بالا انداخت. می دانست که کونانت نقشه ای در سر دارد اما عین خیالش نبود. در حالی که مغزش را فکر ساختن منبع انرژی جدید اشغال کرده بود پیش نوزمینیهایش برگشت.
یازده روز بعد کیدر با کونانت تماس گرفت.
ابتدا بهطور دقیق بهاو یاد داد که رادیوفونش را روی طول موج مخصوصی تنظیم کند تا بتواند نسخه کامل و دقیقی از دیاگرامهای او را بگیرد. وقتی کونانت راهنماییهایش را مو به مو اجرا کرد کیدر شروع به حرفزدن کرد. صحبتش اینبار برخلاف همیشه طولانی بود :
– کونانت اونروز راجع بهیک منبع انرژی ارزانتر، قویتر و سهلالانتقالتر از منابع موجود صحبت کردین. شاید مولد کوچکی که تازه طرحشو ریختم براتون جالب باشه. این مولد خیلی قویه، اونقدر قویه که فکرشم نمیتونین بکنین. انرژیرو بدون سیم انتقال میده. الان براتون یهچیزی میفرستم.
کیدر کاغذی را در فرستنده رادیوییاش قرار داد که نسخه کامل و دقیق آن روی گیرنده کونانت ظاهر شد:
– این دیاگرام گیرندههای انرژیه. حالا خوب گوش کنین، پرتوهایی که مولد من میتابونه اونقدر نازکه که نمیتونین تصورشو بکنین. این پرتو نازک تکجهته، بهطوری که افتش در یک فاصله سههزار کیلومتری به سیصد میلیونم هم نمیرسه. مدار پرتوها بستهس. وقتی تقاضا برای مصرف زیاد بشه تولید انرژی هم خود به خود زیاد میشه. مولد کوچولوی من میتونه هشتتا پرتو بتابونه که قدرت هر کدومش حدود هشتهزار اسب در دقیقه است. از هر پرتو میشه انرژی لازم برای ورقزدن یککتاب یا بلندکردن و هدایت هواپیماهای بیرون از جو رو بهدست آورد. صبر کنین، حرفم تموم نشده. همونطور که گفتم هر پرتو در یک مدارِ بسته عمل میکنه و به این ترتیب میتونیم هم مقدار انرژی رو که تولید میکنه کنترل کنیم هم مسیر تابشش رو. گیرندهها رو هرجا بذاریم بهمحض برقراری ارتباط پرتو مسیر گیرندهرو طی میکنه. بههمین جهت از این مولد میتونیم برای تغذیه وسایل حمل و نقل زمینی، دریایی یا هوایی استفاده کنیم. چطوره، خوشتون میآد؟
کونانت بانکدار بود نه دانشمند. عرق پیشانیش را پاک کرد و پرسید :
– هزینهش چقدر میشه؟
– گرون، بهاندازه یک مرکز اتمی خرج برمیداره. اما نه سیم فشار قوی لازم داره نه لولهکشیهای طولانی. به هیچکدوم از اینا احتیاجی نیست. گیرندهها فقط یککمی پیچیدهتر از رادیو هستند و فرستندهاش….اندازه یک کف دسته.
کونانت گفت :
– زیاد وقت صرف ساختنش نکردین.
– واقعا”؟
کیدر راجع به مولدی حرف میزد که حاصل کار تمام عمر هزار و دویست نوزمینی فوق متمدن بود. اما کیدر اشاره به این موضوع را بیمورد میدانست :
– البته من فقط یکنمونه آزمایشی کوچک ساختم.
کونانت آب دهانش را بهزحمت فرو داد و پرسید :
– یکنمونه، چقدر انرژی….
– بیشتر از شصتهزار اسب انرژی تولید میکنه.
– سوختش چیه ؟
– هیچچی. توضیحش بیفایدهس. منبع انرژی که من کشف کردم چنان توانی داره که فکرشم نمیتونین بکنین. استفاده نادرست از اون خطرناکه.
کونانت داد زد :
– منظورتون چیه ؟
کیدر چشمکی زد. دیگر کاملا” مشخص بود که کونانت نقشهای در سر دارد و کیدر که فطرتا” آدم بدگمانی نبود داشت بهشک میافتاد، بهآرامیگفت :
– همانکه گفتم. منبع این انرژی نتیجه عدم تعادل دو نیروی کیهانی است که در حالت طبیعی چیزها، در تعادلی دوجانبه بهسر میبرند. اینا همون نیروهایی هستن که خورشیدهارو میسازن و اتمها را خرد میکنن، با چنین چیزایی نمیشه بازی کرد. وقتی جای مناسب برای بهکار گرفتنش پیدا شد کار آسون میشه. اما مسئلهء مهم اینه که بتونیم نتایجشو کنترل کنیم و من تنها کسی هستم که میتونم این کارو بکنم.
کونانت گفت :
– باور کنین منظور خاصی نداشتم. فقط میخوام یک فرستنده قوی تجارتی داشته باشم.
– شما جاهطلبین، درست نمیگم؟ میدونین که تو این جزیره من کسی رو ندارم که بهمن کمک کنه و خودمم دستتنها نمیتونم دستگاهی رو که چهار یا پنجهزار تن وزنشه بسازم.
– چهل و هشت ساعت بهمن فرصت بدین. پونصد مهندس و کارگر براتون میفرستم.
– محاله. من اینجا خوشبختم چون کسی مزاحمم نمیشه.
– کیدر، سختگیری نکنین. هر چی پول بخواین بهتون میدم.
کیدر خندان گفت :
– پولتون کافی نیست.
و تماس را قطع کرد. کونانت با خشم دکمهء تماس رادیوفون را فشار داد اما کیدر به آزمایشگاه برگشته بود. از اینکه دیاگرام گیرندهها رو در اختیار کونانت گذاشته بود متأسف بود اما مطمئن بود که کونانت بدون نمونه فرستنده هیچکاری نمیتواند بکند. اما متأسفانه کونانت را خوب نشناخته بود.
کیدر و نوزمینیهایش خواب نداشتند. گذر زمان برای کیدر مفهومی نداشت. مسئله تازهای که مشغولش میکرد مسائل دفاعی بود. از روزی که با کونانت صحبت کرده بود بهفکر ساختن وسایل دفاعی افتاده بود. و در پی این فکر نوزمینیان روی یک میدان ارتعاش الکتریکی کار میکردند. یکدیوار نامریی که هر موجود زندهای را که بهآن نزدیک میشد میکشت.
یکروز با وجود بیزاریش از غذا خوردن به آزمایشگاه قدیمی رفت. روی آب، چند کیلومتر دورتر از جزیره لکهای سیاه دید: یک قایق موتوری به خشکی نزدیک میشد. یاد روزی افتاد که چند آدم فضول با قایق در جزیره محبوبش پیاده شده بودند و برای چند روز تعادل عصبیاش را بههم زده بودند. خدایا چقدر از آدمها متنفر بود. این فکرها او را بهیاد کونانت انداخت. در چند هفته گذشته شنیدن حرفهای کونانت آزارش داده بود. دو روز پیش کونانت خواسته بود فکر ساختن مرکز انرژی را در جزیره بهاو القا کند. چه فکر وحشتناکی !
وقتی کیدر وارد آزمایشگاه قدیمی شد کونانت آنجا بود. مدتی در سکوت بههم خیره شدند. کیدر سالها بود که کونانت را ندیده بود. کونانت با خوشرویی گفت:
– سلام. سر حال به نظرمیرسین.
کیدر غرغر کرد. کونانت روی نیمکتِ چوبی نشست و گفت :
– میخوام زحمتتونو کم کنم و قبلاز اینکه سوال کنین جواب بدم. دو ساعت پیش با یک قایق کوچک رسیدم. دو نفری که همراه من بودن چند کیلومتر آخرو پارو زدن. میخواستم غافلگیرتون کنم. شما از نظر وسایل دفاعی مجهز نیستین، درست نمیگم؟ هرکسی میتونه توی جزیره پیاده بشه.
کیدر غرغرکنان گفت :
– فکر نمیکنم اینجا برای کسی جالب باشه. بعد شانههایش را بالا انداخت و شروع به آمادهکردن غذا کرد. کونانت خندان گفت:
– مثلا” برای من میتونه جالب باشه، شاید برای اینکه وادارتون کنم مرکز انرژیرو تو جزیره بسازین.
– عقیدهام عوض نشده.
– اما شما باید این کارو بکنین. فکرشو بکنین، در حق تودهء مردمی که مجبورن به خاطر مصرف انرژی صورتحسابهای سرسامآور بپردازن چه کار نیکی انجام میدین.
من از تودهها متنفرم! چرا میخواین این مرکزو اینجا بسازین؟
– اینجا بهترینجاست. جزیره ملک شماست و کارهای ساختمان مرکز باعث سوء تفسیر نمیشه. در صورت لزوم میتونیم جزیره رو به یه جای غیر قابل نفوذ تبدیل کنیم تا رازمون هیججا درز نکنه.
– دوست ندارم کسی مزاحمم بشه.
– ما مزاحمتون نمیشیم. مرکزو در منتهی الیه شمالی جزیره با دو کیلومتر فاصله با آزمایشگاه شما میسازیم. حالا بگین ببینم نمونه فرستنده انرژی کجاست؟
کیدر که دهانش پر از غذاهای ترکیبی آزمایشگاهی بود با سر بهمیز کوچکی اشاره کرد که روی آن یک دستگاه پیچیده از فولاد، پلاستیک و سیمهای گوناگون به بلندی تقریبا یکمتر قرار داشت. کونانت بهمیز نزدیک شد و نگاهی بهدستگاه انداخت.
– کار میکنه؟
بعد آهی عمیق کشید و گفت :
– واقعا” متأسفم اما خیلی بهساختن این مرکز اهمیت میدم. کورسن! روبینسن، کجایین؟
دو مرد که در زاویههای دیوار مخفی شده بودند بیرون آمدند. یکی از آنها با هفت تیری بازی میکرد. کیدر آنها را نگاه کرد. سردر نمیآورد.
کونانت گفت:
– این آقایان از دستورات من اطاعت میکنن. تا نیمساعت دیگه، گروههای مهندسی و آرشیتکتهایمان به اینجا میرسن و مشغول بررسی محل استقرار مرکز در منتهیالیه شمالی جزیره میشن. شرکت شما در کارها زیاد مهم نیست چون مهندسای من میتونن از روی نمونهء شما فرستنده رو بسازن. کونانت به یکیاز مردها دستور داد نمونه فرستنده را ببرد. مرد هفت تیرش را غلاف کرد و با احتیاط فرستنده را برداشت.
کونانت گفت:
– ببریدش ساحل و به مهندس جانسن بگین که باید از روی این نمونه کار کنه.
وقتی مرد همراه دستگاه بیرون رفت کونانت رو به کیدر کرد و گفت:
– میدونم که بحث بیفایدهس. شما کلهشقین. بهتون قول میدم که آدمای من مزاحم کارتون نمیشن. اما من مصمم که کارمو تموم کنم و اگه لازم بشه شما رو هم از سر راهم برمیدارم.
کیدر فقط گفت:
– از اینجا ببرین بیرون!
صدای لرزانش بهزحمت شنیده میشد و رگهای شقیقهاش بیرون زده بود. کونانت گفت:
– میل میلِ شماست. به امید دیدار آقای کیدر. آه راستی! نکنه خیالاتی داشته باشین، شاید نقشهتون این باشه که شمال جزیره رو بفرستین هوا. بهتون توصیه میکنم که این کارو نکنین. ما مزاحمتون نمیشیم شما هم مزاحم کار ما نشین. اگه بلایی سر آدمای من یا خودم بیاد، یهنفر که برای من کار میکنه جزیره رو بمبارون میکنه. و در صورت لزوم حکومت دخالت میکنه. اگه دست بهکاری بزنین ممکنه کشته بشین یا دردسر برای خودتون درست کنین. از… همکاریتون ممنونم.
وقتی کونانت رفت کیدر مدتها بیحرکت سرجایش نشست. بعد سرش را میان دستهایش گرفت. ترس برش داشته بود. بهخاطر خودش نمیترسید. میترسید آرامشش را از دست بدهد. از خطری که کارش و دنیایش را تهدید میکرد میترسید. دلشکسته و در عینِحال متحیر بود. هیچوقت از معاملهگری سر در نیاورده بود و طرز رفتار با آدمها را بلد نبود. در تمام زندگی از معاشرت با آدمها فرار کرده بود. بههمین جهت وقتی آدمی حضور و خواست خودش را به او تحمیل میکرد مثل بچهها وحشتزده میشد.
بعد از مدتی بهفکر افتاد که پساز بهکار افتادن مرکز چه خواهد شد. حتما” توجه حکومت را جلب خواهد کرد… شاید هم با بهکار افتادن مرکز، دیگر حکومتی جز حکومت کونانت وجود نداشته باشد زیرا قدرت مرکز انرژی فوق تصور خواهد بود. بالاخره بلند شد و به دنیایش برگشت- دنیایی که نیازهایش را در مییافت و در آن کسانی زندگی میکردند که به یاریش میآمدند. برگشت پیش نوزمینیهایش و بار دیگر جهان انسانها را فراموش کرد.
اما یک هفته بعد کونانت با حیرت صدای کیدر را از رادیوفون شنید. کونانت فقط دو روز در جزیره مانده بود و پساز رسیدن اولین گروه کارگران آنجا را ترک کرده بود. کار خوب پیش میرفت. کونانت مدام با سر مهندسش، جانسن، تماس داشت. استخدام شخصی با شهرت جانسن، تماس داشت. استخدام شخصی با شهرت جانسن فقط بهکمک پول کلان بانک امکان داشت. جانسن وقتی نمونه فرستنده را دید از هیجان بهپرواز درآمد و تصمیم گرفت خبر آنرا بهگوش دوستانش برساند اما وقتی بهسراغ تنها فرستنده رادیویی که در اختیار گروه بود رفت متوجه شد که با این فرستنده تنها میتواند با دفتر کونانت تماس بگیرد. نگهبانان مسلح – برای هر دو کارگر یا مهندس یک نگهبان گذاشته بودند- بهدستور کونانت بقیه فرستندهها را خراب کرده بودند. در این موقع بود که جانسن متوجه شد عملا” زندانی شده است اما خشمش زود فروکش کرد زیرا زندانی پنجاههزار دلار در هفتهبودن چیز زیاد وحشتناکی نبود. اما دو تن از کارگران و یکیاز مهندسین گروه در این مورد با جانسن همعقیده نبودند و شروع بهاعتراض کردند. یکشب هر سهنفر ناپدید شدند و چند ساعت بعد از ساحل صدای شلیک چند تیر شنیده شد. بعد از آن دیگر کسی کنجکاوی نکرد و دردسری پیش نیامد.
کونانت وقتی صدای کیدر را از رادیوفون شنید سعی کرد بر تعجب خود فایق آمد و با لحن شاد همیشگی گفت:
– از شنیدن صداتون خوشحال شدم. چهخدمتی از من ساخته است؟
– من خواستم بهشما اطلاع بدم که به کارگراتون بگین از خط سفیدی که در عرض جزیره در فاصله 500متری آزمایشگاه کشیدهام بههیچ عنوان عبور نکنن.
– نباید بهخودتون زحمت میدادین. من بهکارکنانم دستور دادم که هیچوقت مزاحم شما نشن.
– بههرحال بهشون خبر بدین چون من یک میدانالکتریکی در این محدوده ایجاد کردم که هر موجود زندهای رو درجا میکشه. بهشون میگین؟
– اما آقای کیدر، بهتون گفتم که…
اما کیدر تماس را قطع کرده بود. کونانت با جانسن تماس گرفت و او را در جریان گذاشت. صدای جانسن از بیحوصلگی او خبر میداد اما بهکونانت قول داد که اقدامات لازم را بکند. کونانت جانسن را خیلی دوست داشت و با شنیدن صدایش یکلحظه از فکر اینکه این مهندس مشهور از جزیره زنده خارج نخواهد شد دلش گرفت.
تا تمام شدن کار ساختمان مرکز انرژی کیدر فقط یک بار از آزمایشگاهش بیرون رفت. او که منبع انرژی تولید شده را میشناخت و میدانست در صورت کمترین اشتباه در ساختمان مرکز چه بلایی نازل خواهد شد از کونانت اجازه گرفت که ساختمان مرکز را کمی پیشاز پایان کار بازرسی کند. کونانت از او خواست پس از اتمام بازدید بهاو گزارش بدهد اما کیدر بهاو پاسخ داد که پساز آنکه صحیح و سالم به آزمایشگاه بازگشت گزارش خواهد داد. به این ترتیب کیدر میدان الکتریکی اطراف آزمایشگاه را قطع کرد و بهطرف شمال جزیره بهراه افتاد. در آنجا منظرهای تماشایی در انتظارش بود: مدل کوچولوی او صدبار بزرگتر به هیئت برجی بهطول صدمتر در برابرش قد برافراشته بود و درون آن توده در هم و انبوه سیمها و لولهها بههمان ظرافتی که نوزمینیان در مدل کوچک مرکز نصب کرده بودند بهچشم میخورد. بالای برج آنتن فرستنده بهشکل کرهای طلایی رنگ نصب شده بود و از آن هزاران پرتو انرژی ثابت یا متحرک را در هر فاصلهای تغذیه کند. جانسن بهکیدر گفت که گیرندهها هم ساخته شدهاند اما اطلاع زیادی در این باره نداشت. کیدر با دقت جزئیات ساختمان را بازرسی کرد و پساز پایان کار دست جانسن را با تحسین فشرد و با کمرویی گفت:
– من مایل نبودم که این مرکز اینجا ساخته شود. هنوز هم راضی نیستم اما خوشحالم که میبینم کار اینقدر خوب پیش رفته.
– من هم خوشحالم که سازنده اونو میبینم. کیدر لبخندی زد:
– سازندهاش من نیستم. شاید یکروز بهتون بگم کی اونو ساخته. من… خوب، خوب، به امید دیدار. و از ترس اینکه مبادا بیشتر خود را لو بدهد بهسرعت دور شد. نگهبان مسلح از جانسن پرسید:
– برم دنبالش؟
اما جانسن جلویش را گرفت و در حالیکه در فکر فرو رفته بود سرش را خاراند و پیش خود گفت:
– پس اینه خطر اسرارآمیزی که از جنوب جزیره مارو تهدید میکنه. ولی… اینکه خیلی دوست داشتنیه.
آنروز در نیوواشنگتن، در تالار گردی که در عقب کاخِ سفید قرار داشت رئیسجمهور، سهنظامی و یک غیرنظامی دور هم جمع شده بودند. زیر میز کار رئیس جمهور دیکتافونی قرار داشت که تمام صحبتها را ضبط میکرد. در جیب مرد غیرنظامی فرستندهء کوچکی پنهان شده بود و در همانلحظه در مکانی که سههزار کیلومتر با کاخ فاصله داشت. کونانت روی فرستندهای خم شده بود که طول موج آن روی طول موج گیرنده پنهان در جیب غیرنظامی تنظیم شده بود.
یکیاز نظامیان سر سخن را باز کرد:
– آقای رئیسجمهور، ادعای به ظاهر پوچ و بیمعنی این مرد درباره محصول پیشنهادیاش نهتنها پوچ نیست بلکه کاملا” درست است. ما آزمایش کردیم و متوجه شدیم که راست میگوید. رئیسجمهور نگاهی مرد غیرنظامی انداخت، سپس رو کرد بهنظامی و گفت:
– منتظر تنظیم گزارشتان نمیشوم. همین الآن توضیح بدهید.
یکیدیگر از نظامیها عرق صورتش را با دستمال پاک کرد و گفت:
– آقای رئیسجمهور، انتظار ندارم حرفهایمان را باور کنید اما راست میگویم. آقای رایت در چمدانی که پهلویش است بیست سی تا… اوه… چطور بگویم… بمب دارد.
رایت گفت:
– اینها بمب نیستند.
– خیلیخب، بمب نیستند. آقای رایت دو تا از این چیزهایی را که در چمدانش هست زیر پرس گذاشت و خرد کرد اما اتفاقی نیفتاد: دوتای دیگر را داخل یک اجاقبرقی گذاشت که مثل مقوا و آهن سفید سوختند. یکی از آنها را توی توپ گذاشتیم و شلیک کردیم. باز هم اتفاقی نیفتاد.
نظامی دوم صحبتش را قطع کرد و بههمکار دیگرش نگاهی انداخت. نفر سوم حرفهای او را ادامه داد:
– بعد، با هواپیما رفتیم بالای میدان آزمایش بمب یکیاز چیزها را انداختیم پایین و تا ارتفاع دههزار متری بالا رفتیم. آقای رایت با یک چاشنی انفجار قابل حمل و نقل که از مشت من بزرگتر نبود آنرا منفجر کرد، به عمرم یکچنین چیزی ندیده بودم، بیستهکتار زمین تا نزدیک هواپیما به هوا پرتاب شد و کمکم گرد و غبار کرد. زمین لرزه وحشتناکی روی داد- حتما” شما هم اینجا با وجود ششصدکیلومتر فاصله، لرزشها را حس کردید.
رئیسجمهور سرش را بهنشانه تصدیق تکان داد و گفت:
– زلزلهنگارها وقوع آنرا ثبت کردند حتی در دورترین نقاط کرهزمین.
– پساز انفجار گودالی بهعمق تقریبا” پانصدمتر در میدان آزمایش بهوجود آمد. فکرش را بکنید که یک هواپیمای حامل اینچیز بهتنهایی چهکارها که نمیتواند بکند!
نظامی سوم نفسی تازه کرد و ادامه داد:
– اما فقط این نبود. ماشین آقای رایت هم با چیزی شبیه این کار میکرد. ما ماشین را بهدقت بازرسی کردیم. مخزن بنزین نداشت. منبع انرژی ماشین در مکعب کوچکی به حجم کمتر از پنجاهسانتیمتر مکعب قرار داشت. با استفاده از این انرژی ماشین یک تانک را هل داد و راه انداخت.
نظامی دوم حرف همکارش را قطع کرد:
– آزمایش دیگری هم انجام دادیم. آقای رایت یکیاز این چیزها را زیر سقف بانک فدرال گذاشت، دیوارهای بتونی را بانک بهضخامت سهمتر و نیم به صدا درآمد. چیزی که اتفاق افتاد انفجار نبود. مثل این بود که یک نیروی غیرقابل تصور دیوارها را از تو لِه میکرد. تمام ساختمان بانک بهصدا درآمده بود. دیوارها ترک خوردند و فرو ریختند. جز گرد و غبار چیزی از آنها باقی نماند… بعد از این آزمایش آقای رایت اصرار کرد که شما را ببیند. میگفت که حرفهای دیگری هم دارد که باید آنها را در حضور شما بزند.
رئیسجمهور موقرانه گفت:
– بفرمایید آقای رایت، بگویید.
رایت بلند شد، در چمدانش را باز کرد و از آن مکعبی کوچک به اضلاع قریبی پانزدهسانتیمتر که از مادهای بهرنگ سرخ تند ساخته شده بود بیرون آورد. هر چهار مرد بیاراده خود را عقب کشیدند. رایت گفت:
– این آقایان فقط قسمت ناچیزی از قدرت این دستگاه را دیدند.
بعد دکمه کوچکی را که روی یکیاز اضلاع مکعب قرار داشت تنظیم کرد و آنرا در گوشهء میز رئیسجمهور گذاشت:
– تا بهحال چندبار از من پرسیدیدکه مخترع این دستگاه هستم یا عرضهکننده آن. فرض دوم درستتر است. مردی که این مکعب را کنترل میکند هزاران کیلومتر از اینجا دور است و فقط اوست که میتواند مانع انفجار آن شود…
در این هنگام رایت چاشنی انفجار را از جیبش درآورد و دکمه آنرا فشار داد:
– با فشار دادن این دکمه، مکعب هم مثل آنهایی که موقع آزمایش دیدید منفجر خواهد شد، البته چهارساعت دیگر، و شهر را کاملا” ویران خواهد کرد. بهعلاوه اگر کسی – بهجز من – از این اتاق خارج شود انفجار آن حتمی است. نگران کشتهشدن من نباشید چون پیشبینیهای لازم برای پرداخت خسارت بهخانوادهام شده است. به شما هشدار میدهم در صورتی که پساز بیرون رفتن من کسی بخواهد بهمن دست بزند یا بلایی سرم بیاورد مکعب را منفجر خواهم کرد.
نظامیان ساکت نشسته بودند. فقط یکیاز آنها تکانی خورد و عرق پیشانیش را پاک کرد. رئیسجمهور با صدایی آرام گفت:
– پشنهادتان چیست؟
– یک پیشنهاد کاملا” منطقی. کسی مرا استخدام کرده بهدلایلی نمیخواهد شناخته شود. شما باید چیزهایی را که او میخواهد انجام بدهید. باید اعضای کابینه خود را از میان اشخاصی که او تعیین میکند انتخاب کنید. باید نفوذ خود را برای اجرای مقاصد او بهکار ببرید. مردم هم مثل کنگره بویی از این جریان نخواهند برد. در صورتی که پیشنهاد را قبول کنید این باصطلاح “بمب” هرگز منفجر نخواهد شد. اما در صورت رد پیشنهاد مسئله بهشکل دیگری درخواهد آمد. ما هزاران مکعب شبیه این در سراسر کشور پنهان کردهایم. و شما در صورت نپذیرفتن پیشنهاد ما هیچکجا در امان نخواهید بود.
اگر پیشنهاد را قبول کردید سهساعت و پنجاه دقیقه دیگر یعنی درست سر ساعت هفت عصر شبکه RRRS تلویزیون یک برنامه تجارتی پخش خواهد کرد. شما باید بهگوینده دستور بدهید که ضمن صحبتهایش بگوید: «قبول است.» هیچکس جز کارفرمای من متوجه مقصود گوینده نخواهد شد. حالا من میروم. سعی نکنید مرا تعقیب کنید. فایدهای ندارد. من از این لحظه به بعد دیگر کارفرمایم را نمیبینم و با او تماسی نخواهم داشت. عصر بخیر، آقایان.
رایت چمدانش را برداشت و بیرون رفت. چهار مرد مثل برق گرفتهها سر جا خشکشان زده بود و به مکعب کوچک قرمز رنگ نگاه میکردند. رئیسجمهور از نظامیان پرسید:
– فکر میکنید واقعا” کاری را که گفته میکند؟ هر سهنظامی با هم سرشان را پایین آوردند. رئیسجمهور گوشی تلفن را برداشت.
در تمام مدتی که این گفت و گو میان مرد غیرنظامی و چهارمرد دیگر جریان داشت کونانت در دفتر زیرزمینی خود که برج و بارویی مستحکم بود نشسته بود و گوش می داد غافل از آنکه این صحنه شاهد خاموشی نیز دارد. کونانت حواسش نبود که کنار رادیوفون کیدر نشسته است، رادیوفونی که فقط حضور او برای روشن شدنش کافی بود. کیدر ساعتها بود که میخواست با کونانت تماس بگیرد. از جانسن خیلی خوشش آمده بود. او را مردی فطرتا” دانشمند و وظیفهشناس یافته بود و برای نخستینبار در زندگیش دلش میخواست انسانی را دوباره ببیند، اما از کونانت میترسید. اگر جانسن را بهدفترش میخواند و کونانت بویی از این موضوع میبرد از ترس آنکه مبادا تحتتأثیر کیدر قر ار بگیرد و از کار دست بکشد حتما” دستور میداد او را بکشند. اگر هم خودش بهدیدن جانسن میرفت، مطمئن بود که بهسویش شلیک میکنند.
چندساعتی موضوع را سبک و سنگین کرد و بالاخره تصمیم گرفت با کونانت تماس بگیرد و نظر او را جلب کند. خوشبختانه کیدر قبلاز آنکه دکمه برقراری تماس را فشار دهد چشمش بهلامپ قرمز دستگاه افتاد.
لامپ روش نشانه آن بود که دستگاه کونانت کار میکند. کیدر صدای دستگاه را زیاد کرد و بدین طریق شاهد صحنه ای شد که پنجهزار کیلومتر دورتر. در کاخ سفید اتفاق میافتاد. کیدر وحشتزده فهمید که مهندس کونانت دهها هزار گیرنده کوچک ساختهاند و قادرند یا فرمان از راهِدور تمام با بخشی از انرژی تولید شده در مرکز را جذب کنند.
کیدر سرش را پایین انداخت. هیچکاری از دستش ساخته نبود. شاید میتوانست راهی برای از بین بردن مرکز انرژی بیابد ولی در آنصورت نیروهای دولتی جزیره را اشغال میکردند و آنوقت چه بلایی بهسر او و نوزمینیهای گرانبهایش میآمد؟
در این هنگام صدای دیگری از گیرنده شنیده شد: رادیوی کونانت داشت یک آگهی تجارتی مربوط به مسافرت اعتباری با خطوط پرواز در خارج از جو پخش میکرد، گوینده میان جملههایش چند لحظهای سکوت کرد و گفت:
این برنامه از شبکه RRRS فرستنده جنوب کلرادو پخش میشود و پساز سکوتی کوتاه ادامه داد:
– ساعت دقیق… بله… قبول است، ساعت دقیق نوزده.
کیدر صدای خنده جنونآمیز کونانت را شنید. بعد تلفن زنگ زد. کونانت گوشی را برداشت و بهمخاطبش گفت:
– بیل تو هستی؟ کارا روبراهه. با اسکادران خود بهجزیره پرواز کنید و آنجا را بمباران کنید. بهجز مرکز انرژی، باید بقیه جزیره را با خاک یکسان کنید. کارتان را سریع انجام دهید و سریع هم دور شوید.
کیدر که از ترس هیستریک شده بود بهسوی آزمایشگاه جدید دوید. سیصدمتر دورتر از مرکز انرژی پانصد کارگر بیگناه در اقامتگاههایشان بیخبر از فاجعهای که داشت اتفاق میافتاد زندگی میکردند. کونانت دیگر به آنها احتیاج نداشت همانطور دیگر به کیدر احتیاج نداشت. تنها جای مطمئن در جزیره مرکز انرژی بود. اما کیدر مصمم بود که نوزمینیهایش را نجات دهد. دواندوان از پلهها بالا رفت و خود را روی تله تایپ انداخت:
– پیام باید فورا” اجرا شود. یک سپر دفاعی غیرقابل نفوذ میخواهم، فیالفور شروع کنید.
کیدر خودش هم از مفهوم کلماتی که بهزبان سادهشده نوزمینیان ارسال میکرد. بهزحمت سر در میآورد. اصلا” نمیدانست از آنها چه میخواهد اما تنها کاری که از دستش بر میآید همین بود. بعد تصمیم گرفت بهسرعت خودش را به اقامتگاه کارگران برساند و آنها را خبر کند. دواندوان جاده را طی کرد و از خط سفید منطقه ممنوع گذشت بیآنکه میدان الکتریکی صدمهای بهاو برساند.
در همین هنگام از فرودگاهی در گوشهای از کشور نه هواپیما با بالهایی بهشکل دلتا بهپرواز درآمدند. موتورهایشان صدا نمیکرد چون اصلا” موتور نداشتند. هر هواپیما بهیک گیرنده کوچک مجهز بود و با جذب انرژی از مرکز پرواز میکرد. چند دقیقه بعد هواپیماها به تیررس جزیره رسیدند. فرمانده اسکادران میکروفون را بهدست گرفت و با صدایی بیاحساس گفت:
– از اقامتگاه کارگران شروع کنید و آنها را با خاک یکسان کنید. بعد بهطرف جنوب جزیره بروید.
جانسن روی تپه کوچکی در مرکز جزیره نشسته بود و داشت از زوایای مختلف از مرکز انرژی عکس میگرفت. از اینکار لذت میبرد. هر چند میدانست که دیگر هیچوقت نخواهد توانست از جزیره بیرون برود. فقط وقتی متوجه حضور هواپیماها شد که صدای انفجار را شنید. انگار خواب میدید: بارانی از بمب روی اقامتگاه کارگران میبارید و مخلوطی از چوب، فلز و تکهپارههای بدن انسان را بههوا بلند میکرد. جانسن بهیاد کیدر افتاد و صورت جدی او در نظرش مجسم شد. بیچاره پیرمرد. نکند آزمایشگاه او را هم بمباران کنند… بر سر مرکز انرژی چهبلایی میآید؟
با وحشت هواپیماها را دید که بهبمباران ادامه میدادند و در هر حمله بهجنوب جزیره نزدیکتر میشدند. بیآنکه علتش را بداند در راهی که بهسمت آزمایشگاه کیدر میرفت شروع بهدویدن کرد. سر یکی از پیچهای جاده محکم به زیست شیمیدان پیر برخورد. صورت کیدر از بس تند دویده بود مثل لبو قرمز شده بود. جانسن بهعمرش آدمی اینطور وحشتزده ندیده بود. کیدر نفسنفس زنان بهشمال جزیره اشاره کرد و گفت:
– کار کونانته. همهمونو میکشه!
رنگ جانسن پرید:
– مرکز انرژی چی میشه؟
– تنها جایی که سالم میمونه همونجاست. اما آزمایشگاه من… کارگرا…
صدای انفجار گوش را کر میکرد. جانسن برای آنکه کیدر صدایش را بشنود با تمام قوا فریاد زد:
– دیگه خیلی دیر شده. برای اونا کاری نمیشه کرد.
اما کیدر عقبگرد کرد و فریادزنان بهجانسن گفت:
– شاید بتونم برای خودمون کاری بکنم… زود باشین، بدوین.
جانسن پشت پیرمرد میدوید. چندلحظه بعد هواپیماها تپهای را که آندو تا دقایقی پیش زیرش ایستاده بودند و صحبت میکردند بمباران کرد. پاهای کیدر از ترس پیچ خورد و نزدیک بود بیفتد. از جنگل کوچکی گذشتند. کیدر داشت به خط سفید منطقه ممنوع نزدیک میشد. جانس بر سرعتش افزود و دو متر مانده بهخط پیرمرد را گرفت. کیدر با تعجب پرسید:
– چیشده؟
– مگه دیوونه شدین. میدون الکتریکی یادتون رفته؟ کشته میشین.
– میدون الکتریکی؟ اما موقع اومدن ازش گذشتم و هیچاتفاقی نیفتاد. صبر کن ببینم.
کیدر پرید وسط بوتهها و چندلحظه بعد برگشت. ملخ گندهای دستش بود. آنرا پرت کرد آنطرف خط سفید و فریاد زد:
– نگاه کنین، پرواز میکنه. بریم. نمیدونم چیشده اما شاید نوزمینیها میدون رو بستن. این میدون الکتریکی رو اونا ساختن نه من.
– نو چیچیها؟
زیست شیمیدان بدون آنکه بهاو جواب بدهد بهطرف آزمایشگاه دوید و جانسن هم بهدنبالش. نفسنفسزنان از پلهها بالا دویدند و وارد اتاق کنترل شدند. کیدر با عجله روی نزدیکترین تلسکوپ خم شد و ناگهان از خوشحالی بههوا پرید:
– موفق شدن، موفق شدن!
– کی…؟
– مردم کوچولوی من! نوزمینیها ! اونا سپر دفاعی رو ساختن! حالا میفهمم علت قطع میدون الکتریکی چی بوده. ژنراتورهای میدون هنوزم کار میکنن اما جریان برق نمیتونه از سپر دفاعی بگذره. نوزمینیها دیگه در اماناند! هیچ بلایی سرشون نمیآد!
– درسته، مردم کوچولوی شما رو خطری تهدید نمیکنه، اما سر ما چه بلایی میآد؟
صدای انفجار هزاران بمب حرفش را قطع کرد.
جانسن چشمها را بست و سعی کرد با ترسی که وجودش را فرا میگرفت مبارزه کند. بالاخره حس کنجکاوی بر ترس فایق آمد جانسن بهتلسکوپ نزدیک شد و بهدرون آن نگاه کرد. هیچچیز دیده نمیشد جز یکصفحه خمیده و صاف خاکستری رنگ. بهعمرش رنگ خاکستری زیاده دیده بود اما هیچکدام این رنگی نبودند. جنس صفحه از مادهای بود که نه نرم بود و نه سفت و وقتی زیاد بهآن نگاه کرد احساس کرد سرش گیج میرود. سرش را بهطرف کیدر برگرداند. کیدر روی تکمههای تله تایپ میکوبید و با نگرانی بهصفحه صاف و خاکستری نگاه میکرد. وقتی دید جانسن نگاهش میکند گفت:
– نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم. نمیدونم چیشده… چرا، فهمیدم!
– چیرو؟
– سپر دفاعی اونا واقعا” نفوذ ناپذیره. حتی تکانهای تله تایپ هم نمیتونه ازش عبور کنه. اگه میتونستم باهاشون حرف بزنم بهشون میگفتم سپرو روی ساختمان آزمایشگاه و روی تمام جزیره بکشن! هر کاری از دستشون بر میآد!
جانسن با ترحم نگاهی بهاو انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
– پیرمرد بیچاره، دیوونهس!
ناگهان تله تایپ با سرعتی تبآلود بهکار افتاد. کیدر بهسویش دوید و نزدیک بود آن را ببوسد. روی صفحه تله تایپ نوشتههایی ظاهر شد که بهنظر جانسن نامفهوم بود اما کیدر هر جملهای را که از دستگاه بیرون میآمد با صدای بلند ترجمه میکرد:
– ای که هستی ما از توست! بهما رحم بکن! پیشاز شنیدن سخنانمان درباره ما داوری مکن. ما سپری را که تو فرمان داده بودی بسازیم و بر پا داریم بیاجازه تو از بین بردیم زیرا دیگر حتی صدایت بهگوشمان نمیرسید و وقتی فرمانهای تو را نشنویم فنا شدهایم ای هستی بخش ما! پیش از این، بهشهادت تاریخ نوزمین و نوزمینیان هیچگاه از دسخنان تو محروم نشده بودیم. گناهمان را بر ما ببخشای و با ما سخن بگو.
انگشتان کیدر روی تکمههای تله تایپ بهپرواز درآمد و در همانحال بهجانسن گفت:
– حالا میتونین اونارو ببینین. جانسن در حالی که میکوشید حضور هواپیماها را که سوتزنان ارتفاعشان را کم میکردند فراموش کند از چشمیهای تلسکوپ نگاه کرد. چیزی که میدید شبیه یک دورنما بود- مزارع کشتشده با رنگهای زنده که با سرعتی تصور ناکردنی حرکت میکردند. جانسن محو و مبهوت مدتی دراز به این منظره نگاه کرد. صدای او را از حالت بهت درآورد. کیدر بود. لبخندی صورتش را روشن کرده بود و دستهایش را با رضایت بههم میکوفت، شاد و خندان گفت:
– موفقشدن. دستورمو اجرا کردن!
جانسن اول نفهمید، بعد متوجه شد که دیگر صدای هواپیماها را نمیشنود. خاموشی مرگ در پیرامونشان حکمفرما بود. جانسن بهسوی پنجره دوید. با آنکه خورشید میبایست تازه غروب کرده باشد شبی تاریک و ظلمانی جزیره را در خود فرو برده بود. کیدر مثل بچهها میخندید:
– میبینن دوستای کوچولوی من چی کار کردن! سپر دفاعی غیرقابل نفوذشونو روی تمام جزیره کشیدن. ما رویین تنیم.
جانسن حیرتزده بهمیان سخنانش دوید و بارانی از سؤال بر سرش بارید. کیدر همهچیز را درباره پیدایش و تحول نوزمینیها برایش تعریف کرد.
در همین هنگام بیرون از آزمایشگاه خبرهایی بود. نه هواپیما که ناگهان منبع تغذیه انرژی خود را از دست داده بودند یکی پس از دیگری سقوط کردند. تعدادی از آنها در دریا افتادند و بقیه ابتدا روی سطح خاکستری صدف مانندی که بهگونهای معجزهآسا جای جزیره را در وسط دریا گرفته بود لغزیدند و بهعمق آب فرو رفتند.
همزمان با این پیشامد در فاصلهای دور از جزیره مردی بهنام رایت بیحرکت در ماشینش نشسته بود و از وحشت داشت قالب تهی میکرد. مأموران سرویسهای مخفی دورش را با احتیاط گرفته بودند اما آنها هم از وحشت داشتند قالب تهی میکردند. هنوز خبر نداشتند که دیگر مرکز انرژی نمیتواند گیرندههای مرگآفرین را تغذیه کند. همانموقع در تالاری گرد در قلب کاخ سفید یکنظامی عالی رتبه ناگهان از جا پرید و فریاد زد:
– دیگه طاقتم طاق شده، هر چه باداباد!
و بهسوی جعبه مکعبی شکل کوچکی بهرنگ سرخ پرید، آنرا زیر پایش انداخت و با لگد خردش کرد.
چند روز بعد عدهای بهسراغ پیرمردی مچاله شده در دفتر یک بانک رفتند. و او را به آسایشگاه بردند. پیرمرد چند روز بیشتر زنده نماند.
سپر دفاعی نوزمینیها واقعا” نفوذناپذیر بود. مرکز تولید انرژی سالم مانده بود و هنوز مقادیر بیحسابی انرژی تولید میکرد اما پرتوها نمیتوانستند از سطح سپر بگذرند. خبر این ماجرا هیچکجا پخش نشد با اینحال نیرویدریایی سالها در اطراف جزیره میگشت و پرده خاکستریرنگ را که مثل نیمه تخممرغی از آب بیرون زده بود هدف آزمایشهای مختلف قرار داد. بمبارانش کرد، بمب اتمی روی آن ریخت و پرتوهای گوناگون بر آن تاباند اما با تمام این کارها حتی نتوانست خراشی روی سطح صاف و لغزنده سپر بهوجود آورد.
کیدر و جانسن دنیا را یکسره بهحال خود رها کردند. تمام وقتشان را صرف پژوهش درباره نوزمینیان میکردند و خوشبخت بودند. صدای بمبارانها را نمیشنیدند زیرا همانطور که چندبار تکرار کردم سپر دفاعی جزیره واقعا” در برابر همهچیز نفوذناپذیر بود. برای زندهماندن، در آزمایشگاه از ترکیب مواد اولیهای که در اختیار داشتند غذا، هوا و نور تولید میکردند و غم فردا را نمیخوردند. آنها و نوزمینیان تنها بازماندگان بمباران کونانت بودند.
این ماجرا سالها پیش اتفاق افتاد. شاید کیدر و جانسن تا حالا مرده باشند، شاید هم زنده باشند اما مهم این نیست که آنها مردهاند یا زنده. مهم این است که باید مراقب این صدف بزرگ خاکستری وسط دریا باشیم و حواسمان را جمع کنیم. آدمها میمیرند اما نژادها گسترش مییابند. نوزمینیان نسلهای بیشماری بهوجود خواهند آورد و پیشرفتهای باورنکردنی خواهند کرد و سرانجام روزی سپر دفاعی خود را کنار خواهند زد و در جهان پراکنده خواهند شد. از تصور آن روز مو بر اندامم راست میشود.
این نوشتهها را هم بخوانید
با سلام
در سطر پنجم کلمه سابقه به اشتباه سایقه تایپ شده است.
چرا در سیستم کامنتینگ جدید قسمت وب سایت کار نمی کند؟
یک سوال
تمام این داستان های تخیلی را که ممتشر می کنید تایپ می کنید یا اسکن می کنید؟
اون مشکل در قسمت کامنت برطرف خواهد شد.
من این ویژه نامه رو خریدم! خوب یادمه!
مرسی!
سلام، این داستان و داستان چرخه، داستان ها ی مورد علاقه ی من بودند. ممنون از این یادآوری.
یه داستان دیگه از یکی دیگه از شماره های دانشمند که نه اسمشو یادم میاد نه شمارشو که خیلی خیلی دوستش داشتم در مورد دو تا فیزیکدان نظری و کاربردی و اشعه ی ضد جاذبه بود، اگه اون داستاد هم برای شما مقدور هست در سایت قرار بدید. ممنونم.
سلام، آن داستان را هم یادم هست و داستان خیلی خوب بود از آسیموف.
داستان خیلی خوبی بود
راستی اقای مجیدی اگه برای حق نشر این داستان ها با خود مجله هم مکاتبه ایی داشته باشید خیال ما وقت خوندن راحت تره
با تشکر از شما به خاطر بخش علمی تخیلی
بسیار داستان قشنگی بود، متشکر و خسته نباشید
سلام ،
از کجا میشه نسخهای از مجله دانشمند ویژهنامه داستانهای علمی- تخیلی ( نسخههایی که این داستانها درش قرار دارند) گیر آورد ؟
بسیار زیبا بود
دستتون درد نکنه بابت زحمتی که کشیدید :)
خیلی داستان جالبی بود.ممنون
ممنون.داستان بسیار خوبى بود و پرمعنى.
از این نویسنده داستان هیچ دفاعى وجود ندارد هم منتشر کردید به شخصه از سبک نوشتارى این نویسنده لذت مى برم.
سالهاست که به دنبال اون ویژه نامه معروف هستم و خیلى خوشحالم که شما با وقتى که مى گذارید به تدریج دارید من رو به اون آرزوى بیست و اندى ساله می رسونید!!
موفق باشید
دستت درد نکنه دکتر، یادمه این شماره مجله را از دوستم قرض گرفتم، بچه بودم، یادم نیست کی بود، تنها داستانیش که تا الان یادم مونده بود و از همون موقع تا حالا همیشه ذهنم را غلغلک میداد فقط همین داستان بود، همیشه فکر می کردم یه تخم مرغ خاکستری یه جایی تو اقیانوس وجود داره! ذهنم را refresh کردی! دستت درد نکنه، بخاطر یادآوری این داستان، بخاطر یادآوری فیلمه که قاتله مهمونهاشو دعوت کرد و پشت میز شام با گاز خفه کرد، بخاطر حل معمای ACME و بقیه مطالبت که منو میبره به یه فضای دیگه
سلام
حقیقتا یکی از جالب ترین داستان هایی بود که تا حالا خندم
فوق العاه بود !!!
عجب شاهکاری….
سلام
آقا دستتون دارد نکنه این داستانه زیبا رو به اشتراک گذاشتید.
من این داستانو فکر کنم ۱۵ سال پیش خودم ولی هنوز تو ذهنمه.
الان دوباره امدم به این داستان برگردم تا ایده ی ساخته یه بازیو ازش بگیرم.
ببینید چه تاثیری رو من گذاشته بوده.
بازم ممنون
عالی بود…
فقط خواهشا داستان های بعدی رو با سرعت بیشتری بذارید…
ممنون…
عالی بود خیلی قشنگ بود.
بسیار داستان زیبایی بود. گرچه به نظرم روی رابطه و فرمانبرداری تام نوزمینیها کمی میشه بحث کرد و اشکال گرفت.
عجب خاطره ای رو زنده کردی !
دستت درد نکنه.
من دوبار این ویژه نامه رو خریدم . یکی همون سال و یک بار دیگه ده سال بعدش.
عاشق داستاناش بودم. اگر ممکنه چرخه رو هم بذارید
بازم ممنون و موفق باشی
خیلی داستان جالبی بود با اینکه خوندن داستان یه لطف دیگه داره اما اگه داستان های عملی و تخیلی رو به صورت پادکست هم منتشر میکردید خیلی خوب میشد.
ممنون ، جسارت پشت این داستان هارا دوست دارم
سلام دکتر جان
به طرز جالبی به این پست رسیدم! بحث علمی تخیلی بود و در وبلاگ یکی از دوستان که در مورد افسونگران تایتان نوشته بود می خواستم اشاره ای به داستان کوتاه اخترناو بکنم و بنویسم که آن حس انتهای داستانش چه قدر قوی و ملموس بود…دنبال اسم نویسنده در گوگل چرخیدم و رسیدم اینجا و دیدن این ویژه نامه که دیگر مرا کشت!!
دوم دبیرستان بودم و عاشق این ژانر و پایه مجله دانشمند…
ممنون که این تصاویر را در ذهنم زنده کردید.
ممنون
امکان خرید این شماره بصورت pdf هست؟ دانشمند رو منظورمه
سلام، 59 ساله هستم، زمانیکه این ویژه نامه ی دانشمند چاپ شد با خوشحالی و با اشتیاق وصف ناپذیری آنرا خریده و بارها و بارها خواندم و داستان هایش تمامن در ذهنم ثبت و ضبط شد اما:
ویژه نامه را به قصد اشتراک لذتی که از خوانش آن برده بودم، به یکی از بستگان نزدیکم امانت دادم و دیگر هرگز بدستم نرسید و در هیچ کهنه فروشی کتاب و مجله در تهران و حتا شیراز هم یافت نشد.
امشب با فرزند میانی ام گرم صحبت بودم و خاطرات خوانش مشترکمان بر کتاب های علمی تخیلی قدیم را مرور می کردیم که ناگهان بیاد همین داستان افتاده و ضمن گفتن افسوس از دست دادن ویژه نامه، تمامی این داستان را برایش تعریف کردم بعد آن نام داستان را جستجو کردیم و سایت شما بالا آمد و خب با یکدیگر داستان: “دزد کیست” را خواندیم و بسیار لذت بردیم.
حال شما بفرمایید چگونه امکان دارد تا بتوانم بابت این اتفاق جذاب و انتشار داستان “خدایگان جهان خرد” توسط شما؛ حق تشکر و سپاس از شما را ادا کنم جز اینکه بگویم:
خیلی خوش حال ام.