در نیمروز روشن
فرانک مجیدی: سوار اتوبوس قدیمی سفید با خطهای قرمز آشنا شدهام. از همان ورود، تعجب میکنم. از اینکه بوی ماندگی و دود داخل اتوبوس نیست و پاکیزه است. هوای داخل اتوبوس پاک و شفاف است و جان میدهد برای نفسهای حسابی و عمیق. از کنار تودههای بیرنگ انسانی که صاف و ثابت سر جایشان نشستهاند عبور میکنم و دو صندلی ردیفهای آخر اتوبوس را که خالی ماندهاند، انتخاب میکنم. کوله را میاندازم روی یکی و صندلی پاکیزهی سرخ کناری میماند برای نشستن خودم. از پنجرهی شستهی اتوبوس، درختان جادهی روستایی را نگاه میکنم. درختهای سبز، آبی آسمانی، قرمز گلی، یاسی… این درختهای سرتاسر یکرنگ پرشکوفه برایم عادی و بدیهی هستند. با هر نسیم، شاخههای درختان رنگی کمی تکان میخورد و صدایی لطیف مانند بههم خوردن آویزهای شیشهای و سازی خوشنوا از راهی دور، به گوش میرسد. آرامم و این آرامش را دوست دارم. جاده را دوست دارم و سعی میکنم فقط به همین لحظه فکر کنم.
اتوبوس نگه میدارد. مسافری میخواهد سوار شود. نگاه سریعی به تمام صندلیهای پر میاندازم. کولهی من باید جایش را به مسافر تازه بدهد. مسافر به ردیف من رسیده و من انتخابی جز برداشتن کولهام و آویختنش به پشتی صندلی مقابل ندارم. در حین کار نگاهی سریع به همسفر تازهوارد میاندازم. تیپ و لباس راحت و کتانش دلپذیر است. مرد، بخاطر موهای کوتاه سرتاسر سپیدش، بزرگتر از سن تقویمیاش نشان میدهد. استخوانهای گونهاش کمی برجسته است و چشمهایی مهربان و نگاهی عمیق و اندوهگین دارد. برخلاف موهایش، سبیلش مشکی است. پیراهن کتان سهدکمه بهرنگ سبز سیر دارد که حاشیهی یقهی پاکستانی و آستینهای بلند بیدکمهاش پارچهی مشکی کتان نازک دوختهشده. جنس جلیقهاش هم گمانم از همان پارچهی حاشیهدوزی پیراهنش است. کیفی ساده و خورجین مانند دارد که تا حد دفرمه نشدن شکلش، پر از کتاب شده و یکوری روی شانهاش انداخته. شلوار کتان کرمروشن و کفش کتانی مشکی.
-سلام.
با لبخندی محجوبانه، پاسخش را میدهم و مینشیند.
خیلی ناگهانی چیزی را که در ذهن دارم با صدای بلند بیان میکنم: «ناراحت نمیشید اگه موسیقی گوش کنم؟ هندزفریم رو همراهم نیاوردم!»
– راحت باشید!
از خودم تعجب میکنم، سالهاست با اتوبوس مسافرت میکنم و تا بهحال کلمهای با بغلدستیم حرف نزدم. مرد، کتابی از کیفش در میآورد. از این کتابهای با ورقهی زرد شده که بوی سالهای سال قبل را میدهد. تصمیم میگیرم مؤدب باشم و خودم را برای فضولی در اسم کتاب نکُشم. «سقف» فرهاد را گذاشتهام. «سقفی که تنپوشِ هراسِ ما باشه…» با فرهاد زمزمه میکنم و سعی میکنم با لحن خود او بخوانم. «تو فکر یک سقفم» پایانی را که میخواند، متوجه میشوم مرد بیشتر حواسش به فرهاد است تا کتابش. میپرسم: «شما هم فرهاد گوش میدید؟» و در تعجبم که چه مرگم است که نمیتوانم صحبت با یک مسافر غریبه را قطع کنم! مرد، از اینکه فهمیده متوجه حسش به ترانه شدهام، آشکارا خجالت کشیده و بلافاصله خودش را مشغول کتاب میکند. با لبخندی شرمگین، همانطور که کتاب میخواند جواب میدهد.
– بله، خب گاهی!
تأییدش، برخلاف چیزی که مغزم میگوید، مشتاقم میکند به توضیح دادن.
«میدونید؟ به نظر من فرهاد نظیر نداره. سوای کاراکتر معترضش و بازههای زمانی اجرای ترانههای بزرگش، سبک خاص ادای بینظیر واژهها از هر جهت ازش یک خوانندهی متمایز میسازه. مگه میشه بگه «بوی گل محمدی» و بوی گلاب را حس نکنی؟ مگه میشه بخونه «شوق یک خیز بلند» و احساس نکنی ماهیچههای پات سرشار از میل پریدن و کش اومدنه؟ وقتی میگه «یه پری میآد، ترسون و لرزون» پری کوچولوی خجالتی رو کنار اون چشمهی زلال با یه درخت بید قشنگ کنارش، عیناً میشه دید. فرهاد، به هر کلمهی ترانهاش شخصیتی رو میده که اون کلمه باید داشتهباشه.» بهجایی نامعلوم خیرهام و بدون آن که بتوانم جلوی خودم را بگیرم دارم تمام احساسم را به خوانندهی محبوبم برای مسافری میگویم که مدت زیادی نیست دیدمش، حتماً دارم حوصلهاش را سر میبرم. برای اینکه خودم را قانع کنم که ساکت شوم، نگاهی به او میاندازم. کتابش را بسته، سرش را پایین انداخته و با لبخندی محو گوش میدهد. لبخندش، نشانهای از معذب بودن ندارد و صورتش را گرمتر کرده.
– فکر نمیکردم همسنهای شما اصلاً یادشون هم باشه فرهاد رو!
پس علاقمند است. میتوانم به پرچانگی ناخودآگاهم ادامه دهم. «اصلاً اینطور نیست. من خیلی از همسن و سالهام رو میشناسم که با ترانههای فرهاد زندگی میکنن. حرفهای فرهاد، درد یک مقطع زمانی خاص نیست که نخنما بشه.» از اینکه سرش را کمی بلند میکند، احساس راحتی بیشتری میکنم. «میدونید؟ من کمی بیشتر از یک ماه قبل، شرایط تحصیلی خیلی دشواری برام پیش اومد. پروپوزالم جواب نمیداد و متأسفانه اختلافاتی بود که مجبورم میکرد آزمایشگاهم رو عوض کنم. اون آخر هفته، بهشدت غمگین بودم و مدام به کارهای فرهاد گوش میدادم، اما اینبار فرهاد هم نمیتونست با ترانههای بزرگش از اندوهم کم کنه. تا اینکه یه آهنگ کمتر معروفش، تمام امید و شجاعتی رو که نیاز داشتم، بهم داد. ترانهی «سفر».» از گوشیام پیدایش میکنم. و فرهاد آن ترانهی نجاتبخش را میخواند:
پا در زنجیر پرواز میکنم
با غمهای درون اوج می گیرم
با شکستهایم به پیش میتازم
با اشکهایم سفر میکنم
دارم ترانه را زمزمه میکنم. مرد هم. وقتی دوباره این بند را تکرار میکند، بلندتر میخوانیمش. با…ااا اشکهایم سفـــــــــــــر میییکنممم. لبخند میزنم و فکر میکنم که این مرد را سالهاست میشناسم. خیلی آشناتر از یک مسافر. «میدونید؟ من به وجود نشانهها اعتقاد دارم. سالها بود ترانههای فرهاد رو گوش میدادم، اما هیچکدوم به اندازهی این کلمات، در لحظاتی که واقعاً نیاز داشتم، بهم شجاعت نداد. اونروز، قدم میزدم و بارها و بارها این ترانه رو گوش دادم. تا متوجه شدم شب شده. اونوقت بود که تصمیم گرفتم به «نشانه»ی فرهاد عمل کنم. بهترین تصمیم رو گرفتم. آزمایشگاهم رو عوض کردم و کارم بلافاصله جواب داد. من آرامشم رو به فرهاد مدیونم. به صداقت و قطعیتش در این ترانه.» احساس میکنم باید برای پرسش پرمحبت در نگاهش، تأکیدی روی حرفهایم بیاورم. «واقعاً، این حسی هست که به فرهاد دارم. من بیشتر از خاطرات ترانههای خوب، به فرهاد مدیونم. بزرگتر از همهی این خاطرات دوستش دارم!» لبخند میزنم و ساکت میمانم. احساس میکنم حرفهایم را به کسی گفتهام، که باید. سرم را تکیه میدهم به پشتی صندلیام و کوله را در بغلم محکمتر میگیرم. به درختان مسیر نگاه میکنم. نارنجی، سرخ، آبی، صورتی. چشمانم را میبندم.
چشم که باز میکنم، مسافر بغلدستی پیاده شده و کتاب و کاغذی کوچک و تاکرده روی عنوان کتاب، جایش است. غروب دلانگیزی است و جادهی قشنگ، انگار قرار است تا ابد ادامه یابد. فکر میکنم چقدر بامحبت است که کتابش را برای من گذاشته. بالاخره این فضولی که کتاب چه بوده، مرا نمیکشد! نسیم کمی کاغذ تاکردهی روی کتاب را تکان میدهد. برش میدارم. فقط دو کلمه، دو کلمه که فلجم میکند:
متشکرم… (و کمی پایینتر) فرهاد.
من تمام مدت، کنار فرهاد مهراد نشستهبودم. باید به راننده بگویم نگه دارد، نه… قبلش باید بپرسم مسافر عزیز و ساکت را کجا پیاده کرده، باید به فرهاد برسم. باید بگویم که او، باز هم برایم بیش از همهی اینها بود که گفتم…
بیدار میشوم. 5 صبح است. ساعتی که همیشه بیدار میشوم. با خودم میگویم من فرهاد را دیدم، خودِ خودِ فرهاد. مبهوتم، شادم، غمگینم، گریهام گرفته.
آدمهای زیادی در زندگی شناختهام که پیش از آنکه فرصتی دست دهد تا ببینمشان، یا به دورها رفتهاند، یا اصلاً ساکن آن دورهایند و یا به دنیایی دیگر رسیدهاند. فرهاد مهراد، یکی از آن خیل برای من است. کسی که روی نگاه و احساس و خاطرات من تأثیری بزرگ گذاشته. جز موسیقی اصیل ایرانی، تنها صدای او بود که اشکم را جاری میکرد و واقعاً، در لحظهای که نیاز داشتم، ترانهاش راه بهتر را نشانم داد.
آدمهای زیادی هستند که دوستشان دارم، و آنها نمیدانند. آدمهایی که برای تمام خوب بودنشان، میشود آرزو کرد که روزی دیدشان، محکم در آغوششان گرفت و گفت: برای همهچیز ممنون! فرهاد مهراد یکی از آنهاست برای من. اما اینبار من افسوس نمیخورم که هرگز او را نخواهم دید. میدانید؟ من با فرهاد در یک روز بهاری همسفر شدم. همدیگر را دیدیم. واقعاً!
پن: از برخی از کامنتها برمیآید که هذف نوشته، برای شماری از عزیزان روشن نشدهاست. آنچه که بیان شده، خوابی است که شب شنبه دیدهام، و در ابتدای بخش نهایی نوشته که توضیح دادهام «بیدار میشوم…» معلوم میشود که این پست، یک خوابنوشته است. مسلماً نویسنده از آنکه بیش از یک دهه از فوت خوانندهی محبوبش میگذرد، اطلاع دارد.
این نوشتهها را هم بخوانید
عالی بود!
:)
این هم سعادتی بوده…
بسیار خوب
فرهاد خواننده مورد علاقه بنده هستش و کلی لذت می برم از گوش کردن به صداش ، مخصوصا با ترانه آینه هاش ….
چقدر دل انگیز و دلپذیر! خوش به حالتون…
ممنونم
بسیار زیبا بود توصیف ها و تصویر سازی ها.
لذتی بردم دمِ صبحی، بسیار عالی و پراحساس
عالی بود
یعنی از عال هم اونورتر بود
متشکرم….
فرهاد
اشکم در اومد فرانک خانوم.
فقط بگو پیاده شدی باهاش بازم حرف بزنی؟؟
کاش منم می دیدمش.
سلام خانم مجیدی
واقعاً زیبا و دلنشین بود . این متن بیشتر به یک داستان کوتاه می مونه .
“آدمهای زیادی هستند که دوستشان دارم، و آنها نمیدانند. آدمهایی که برای تمام خوب بودنشان، میشود آرزو کرد که روزی دیدشان”
آرزوی ما هم دیدن شما و برادر گرامیتان است
به امید دیدار
محبت شما را میرساند دوست عزیز. ممنونم :)
احسنت عالی بود. حس و حال یکپزشک رو تغییر دادید. همینطور حس و حال خواننده رو. ازتون ممنونم.
سلام فرانک جان…
فرهاد سال 81 در اثر سیروز کبدی از عوارض بیماری هپاتیت c در شهر پاریس در سن 59 سالگی فوت و در همانجا به خاک سپرده شد یعنی زمانی که شما فقط 16 سال داشتی…
پس مطمئنا اون شخص فرهاد نبود.
دوستان !عالیجنابان!در این لحظه واقن میخام سرمو به دیوار بکوبم
خوب حالا انقد خجالتم ندین پست رو کامل نخوندم خوووووووو……..! :-P
عالیجنابان مجیدی (ها) چرا در تائید کامنت ها سلیقه ای برخورد می کنید ؟ اگر نظر من که توهینی به کسی نبود تائید نشد ، نباید آن کامنت هم تائید میشد !
ممنون
ﭼﺴﺒﻴﺪ
لذت بردم
و تا اومد که اشک حلقه بزنه، داستان تموم شد:-(
ولی ﻣﻤﻨﻮﻥ
وااای وااااای واااااااای فرهـــــــــــاد …. ♥♥♥
هیچوقت یادم نمیرن: فرهاد، شهیار قنبری (و صد البته به اضافه اسفندیار منفرد زاده)
لینک یک شعر در مورد فرهاد
http://www.iaur-genetic.blogfa.com/post/754
با تشکر
من خیلی با فرهاد و ترانه هاش زندگی نکردم اما متنتون رو خیلی دوست داشم. عالی بود.
وقت خوندن متن شما ، صفحه مرورگر رو کم کم با پایین اسکرول میکنم تا نبینم کی تمام میشه :) ممنون واقعا لذت بردم ، آهنگ های فرهاد برای من هم سراسر خاطره هستن از آلبوم ها ی قدیمی تا آلبوم برف …
بسیار زیبا بود
این یک وب سایت مرتبط با فناوری اطلاعات است و دقیقاً یک نکته عمیق کاملاً مرتبط در این مطلب بود! مدتهاست گجت ها باعث شده ارتباطات ما در دنیای غیرمجازی کمتر و کمتر بشه، طوریکه نمی توانیم ارتباط راحتی به صورت واقعی با همدیگر برقرار کنیم، امروز وارد هر خانه ای که می شویم، می بینیم که هر کسی با ابزار دیجیتالی خود مشغول است، از یک کودک تا یا یک فرد مسن و کسی با کسی خیلی حرف نمی زند، مخصوصاً اگر اینترنتش پرسرعت باشد!
نمی دانم خوب است یا بد است، خودم هم همینگونه ام، دقیقاً همینطور! یادم میاد حدود 10 سال پیش مشتری وبلاگی بودم که بعداً نویسندش را دیدم، باور کردنی نبود، با اینکه روزی 2 تا 3 پست بعضاً داشت، اما 10 دقیقه هم نتوانستیم با هم صحبت کنیم و خودش همین عدم توانایی برقراری ارتباط مثل گذشته را موضوع یک پستش کرد
پانویس: می دونم گودر به زودی میره، اما من هنوز امیدوارم نره!
من با اینکه از نسل فرهاد و بقیه خواننده های اون دوره نیستم
ولی بیشتر اهنگای مورد علاقمو همین اهنگای قدیمی تشکیل میدن
از اهنگای فرهاد میتونم مرد تنها,کودکانه و گنجشک اشی مشی
نام ببرم
خداوکیلی با گوش دادن این اهنگا به اوج اسمونا میرم
در وانفسای مطالبی که (اگر نگوییم به زردی می زنند) از آن ها بوی سمبل کاری به مشام میرسد، نوشته های کار شده و متفاوت شما فرانک دلیل است برای ادامه ی بازدید از 1 پزشک. سپاس از کارت.
زیبا بود و حال و هوای یک پزشک را بهاری کردید
فرهاد متمایز ترین خواانده ایرانی هست.
من فرهاد رو دوست دارم چون چیزی رو که خودش علاقه داشت رو اجرا میکرد، نه چیزی که محبوب بود.
هنوز هم خواننده هایی هستند مثل ابی یا گوگوش که آهنگ های روان تر و مشهور تر و محبوب تری دارند، اما به عقیده ی فرهاد (من هم باهاش موافقم) سلیقه ی اکثر اجتماع مبتذل هست. آهنگ های پاپ و راک امروزی رو که فراموش کنید.
بر خلاف نوشته شما، فرهاد مهرداد موسیقی اصیل ایرانی نمینوشت، فرهاد سبک کلاسیک غربی داره، همونطوری که از کودکی با موسیقی کلاسیک آشنا شد و تاثیرش باهاش بود.
فرهاد آهنگ های بسیار متفاوتی داره، از گنجشکک اشیمشی تا تا ترانه های ارمنی و انگیلسی… و به نظر من زیباترین و دلنشین ترینشون، “خیال خوبی ها” قطعه ای که از نمایشنامه ریچارد دوم از شکسپیر.
فرهاد قطعه ای از این نمایش نامه رو پیدا میکنه و اون رو به شکل ترانه با آهنگی بی نظیر و صدایی دلنشین اجرا میکنه. زیباست
فرهاد شاید بهترین یا محبوب ترین یا مشهورترین یا ….نبود.
اما فرهاد به نظر من برترین خواننده ایرانیه. یه انسان خوب.
منظور من از این بند «جز موسیقی اصیل ایرانی، تنها صدای او بود که اشکم را جاری میکرد…» سلیقهی شخصی خودم بود که کارهای موسیقی اصیل ایرانی را میپسندم و با شنیدن آثار فاخرش، تحتتأثیر قرار میگیرم و جز فرهاد، کسیکه در ایران در زمینهای جدا از موسیقی اصیل فعالیت کرده، نتوانسته چنین تأثیری در من برانگیزد. مسلماً بنده تفاوت کار ایشان را با موسیقی اصیل میتوانم تشخیص دهم.
بی نظیر، ساده، و روان بود…
دست نوشته های مشابه، سایت عالیتان را گرانبها تر می نماید
“لبخند می زنم و فکر می کنم که این مرد را سالهاست می شناسم.” جدا این چه حسیه که آدم با دیدن بعضی آدمها از همون نگاه اول پیدا می کنه؟ بد نیست آقای مجیدی درباره این آشناپنداری هم مطلبی بنویسن…
مرسی، عالی بود…
توی این چند سال که خواننده یک پزشک هستم، از کنار مطالبی که شما مینویسید معمولا میگذرم… نه اینکه بد بنویسید، نه، چون سلیقه من جوریه که از مطالب ادبی دوره و بیشتر صفر و یکی کار میکنه تا فازی! یه جورایی در هیچ زمینه ای تفاهم نداریم با هم و نظر من بیشتر با آقا مجید که در مورد تکنولوژی و … می نویسند هماهنگه…
اما این نوشته، از معدود نوشته های شما بود که توی یک پزشک تا آخر خوندم… بالاخره یک نقطه ی تفاهم پیدا کردم!!
این ترانه سفر رو الان دانلود میکنم، امیدوارم توی تصمیم شغلی که میخوام بگیرم کمک کنه…
======
آهنگ مرد تنها به نظرم یکی از زیباترین ترانه های فارسی هست. سالهای سال من به این آهنگ گوش دادم و هنوز هم گاهی اوقات معنای تازه ای ازش پیدا میکنم. یعنی هر بار که دلم میگیره به این آهنگ گوش میدم تا بیشتر دلم بگیره… حس خوبی داره!
بازهم ممنون.
بین این همه متون فناوری و سیاسی و …. که هر روز خودمونو موظف به خوندنش کردیم این خواب نوشته شما واقعا چسبید. لذت وافر بردم و واقعا از شما ممنونم که مارو در این لذت سهیم کردید
خوشا به سعادتون خانم مجیدی … فرهاد بی شک خواننده تمام دوران بود و هست …سلیقه موسیقیایی نسل من و نسل قبل من و نسل بعد من بر این موضوع تاکید می کنه… دیدن این انسان های عاشق و پاک در خواب سعادتی که نصیب هر کس نمیشه مگر اینکه عاشق باشی … لذت بردم
آدما به دو دسته تقسیم میشن :
طرفدارای فرهاد
بقیه ی آدما
جالب بود
جالب بود.به کسی برنخوره ها من از سیاوش قمیشی بیش تر خوشم میاد!نظر منه دیگه !کاریش نمیشه کرد!
قلم گیرایی دارید، علی رغم اینکه موضوع چندان برام جالب نبود و حتی احساس هم فکری نمی کردم اما بیان گیرا و زیبای شما که بوی صداقت می داد من و تا انتهای مطلب کشوند. موفق باشید
چقدر دلم برای نوشته هاتون تنگ شده بود. آقای دکتر مجیدی که همه اش در مورد گجت ها و فن آوری ها می نویسن. واقعا خسته شده بودم (جدی نگیرید…) با خوندن این پست حس و حال قشنگی به من دادید. ترانه های فرهاد رو با ولع گوش میدم و بی نهایت انرژی می گیرم. “مرغ سحر” رو خواننده های بزرگی بارها خوندن اما شنیدن اون با صدای فرهاد و لرزش تارهای گیتار (سازی که شاید علاقه ی زیادی به اش ندارم اما در این آهنگ معرکه است) بهترین حسیه که این اجرا به من می ده.
باز هم برامون بنویسید. تنهامون نذارید.
سبز باشید و بهاری
وقتی مطلبتون رو میخوندم فکر میکردم قسمتی از یک کتاب باشه ! اونم از یک کتاب خارجی ! واقعا از کلمات زیبا استفاده کردین صحنه پردازی ها خیلی قشنگ توصیف شده بود دیالوگ ها … چیزی که از نظر من نویسنده های ایرانی بیشتر کلی بین هستند و با جزئیات کاری ندارند .
لذت بردم با اینکه از طرفدارهای فرهاد نیستم اما جوری نوشتین که از فرهاد تو اون لحظه خوشم اومد!
امیدوارم در اینده از قلم زیباتون بیشتر استفاده کنیم
عالی بود.یه داستان بسیار بسیار زیبا بود…
این خواب نوشته واقعی بود یا تراوشات ذهنی شما؟
در هر صورت به نحو احسنت به قلم کشیده شده بود.گاهی تو خواب کسانی رو میبینیم که هیچوقت تو بیداری اسمشون رو هم نمیشنویم!دلیل دیدن خوابمونم هیچوقت نمیفهمیم!!!
بعضی وقت ها هست که واژه ها در می مونند از بیان اونچه که در جان آدمی جاری میشه. حس خوبی بود.
فرهاد مهراد بزرگ مرد موسیقی پاپ ایرانمردی برای تمام فصول،مردی که مثل هیچ کس نبود.
سلام.ممنون از سایت خوب و مفید شما.به امید توفیق روزافزون.
خیلی خیلی خیلی ممنون. به خاطر اشکی که با خوندن این متن از چشمام ریخت. مدت ها بود با چیزی انقدر همزادپنداری نکرده بودم. واقعا بی نظیر بود این نوشته.