شاهکارهای سینمایی که در جوی متنشج و با دشواری ساخته شدند – قسمت اول
اغلب تصور میکنیم که مثل خلق تابلوی نقاشی مشهور، شاهکارهای سینمایی در محیطی پر از آرامش و تمرکز و با وسواس و همدلی همه عوامل آنها ساخته شدهاند. اما همیشه چنین نیست و با خواندن مطلب زیر به احتمال زیاد با من همداستان خواهید شد!
بلید رانر (ریدلی اسکات، 1982)
همه چیز از فوریهی 1980 شروع شد. ریدلی اسکات و فیلمنامهنویساش هامپتون فانچر، یک دورهی هشتماههی سخت و فشرده را صرف کار روی فیلمنامهی بلید رانر کردند و طی این مدت، نام پروژه بارها تغییر کرد؛ از مکانیسمو تا بلید رانر و بعد شهر گوتهام و بعد دوباره بلید رانر.
اختلاف بین آن دو پس از مدت کوتاهی نمایان شد. فانچر میگوید:
«ریدلی مفاهیم کلیدی را که من احساس میکردم مرکز ثقل داستان و مهمترین بخشهای آن است را کنار گذاشت.»
دو ماه قبل از فیلمبرداری و بدون اطلاع فانچر، اسکات نویسندهی دیگری به نام دیوید پیبلز را به کار گرفت تا فیلمنامه را اصلاح کند. با گذشت یک ماه، کمپانی تهیهکنندهی فیلم از سرمایهگذاری منصرف شد و پس از رجوع به 13 کمپانی، پروژه عاقبت با حمایت مالی یک کنسرسیوم سهجانبه آغاز شد. در همین حال، نویسندهی رمان اصلی، فلیپ کی.دیک که با او در مورد چگونگی اقتباس از اثرش صحبت نشده بود و حتی راجع به ساخت فیلم به او چیزی نگفته بودند، در Select TV.Guide مطالب توهینآمیز و کوبندهای راجع به پروژهی بلید رانر نوشت.
برای شروع فیلمبرداری، اسکات بر طراحی دقیق جلد مجلات و پارکومترها و محل نصب آنها، نظارت کامل داشت و در جزئیات، بسیار وسواسی عمل میکرد. این وسواس در مواردی به برداشتهای متعدد منجر میشد. مثلاً او از شون یانگ برای گفتن جملهی «شما جغد ما رو دوست دارین؟» 26 برداشت گرفت فقط برای اینکه میخواست او کلمهی جغد به انگلیسی را به سه سیلاب ادا کند.
روابط ریدلی با هریسون فورد افتضاح بود. فورد عمدهی وقتش را در کاروان خود میگذراند و اسکات در نظرش آدمی سرد و نجوش و وسواسی بود… فورد در مصاحبهای با بوستون گلاب در سال 1991 میگوید:
«من نقش کارآگاهی را بازی میکردم که اصلاً کارآگاهی نمیکرد، من کاری نداشتم جز اینکه وسط صحنه بایستم و در تلاشی بیهوده، به این صحنههای پرداختهشده توسط اسکات، عمق ببخشم.»
ریدلی اسکات در حال راهنمایی فورد:
وسواس و کمالگرایی بیش از حد اسکات باعث شد تا ساخت فیلم از برنامهی زمانی و بودجهی پیشبینیشده فراتر رود. در شب پایانی فیلمبرداری، گروه، 36 ساعت بیوقفه کار میکردند و نمایندگان شرکت سرمایهگذار فیلم، اسکات را سایه به سایه سر صحنه دنبال میکردند تا کار بالاخره تمام شد. هزینهی نهایی تولید فیلم به 33 میلیون دلار رسید و این در حالی بود که رقم برآوردشده معادل 28میلیون دلار بود. اسکات و مایکل دیلی تهیهکننده، بلافاصله از خط تولید کنار گذاشته و سپس دوباره به کار گرفته شدند تا مراحل پس از تولید را به اتمام برسانند.
تلألو (استانلی کوبریک، 1980)
فیلمبرداری فیلم تلألو The Shining ، اوایل 1978 در الستری آغاز شد. منطق و اصولگرایی کوبریک خیلی زود، تأثیر خود را بر این پروژه نشان داد و معلوم شد که تولید فیلم بر طبق برنامهی پیشبینیشده نخواهد بود و روند کار خیلی بیشتر از 18 هفته طول خواهد کشید.
کوبریک، اندکی قبل از ساخت فیلم، اسباببازی تازهای پیدا کرده بود که استدیکم نام داشت. او مخترع این وسیله، گارت براون را به عنوان اپراتور اصلی استفاده از آن برای فیلمبرداری، به کار گرفت، کوبریک بسیار علاقهمند بود تا حرکت جستوجوگر استدیکم را در تضاد با فضا و محیط بزرگ هتل اورلوک از نقطهنظر دنی تورانس کوچولو (دنی بوید) به هنگام دورزدن با سهچرخه در راهروهای آن به کاربرد.
در برداشتهای آزمایشی اولیه، براون استدیکم را در گرمای 110 درجهی فارنهایتی که به خاطر کیتهای عظیم نور 70هزار و آنی ایجاد شده بود عبور میداد تا دقیقاً بتواند موقعیت و زاویهی مناسب دوربین را برطبق خواستهی کوبریک تعیین کند.
کوبریک برای این کار، یک تختهی سهلایی به درازای 300 فوت سفارش داد تا صندلی اپراتوری استدیکم بر روی آن عبور کند و تمامی مسیر، سه بار بازسازی شد تا از نرم و یکنواختبودن آن، اطمینان حاصل شود.
پافشاری و اصرار کوبریک در گرفتن برداشتهای فراوان، به زودی او را در نزد بازیگران و عوامل تولید، غیر قابل تحمل ساخته بود. در صحنهای از فیلم استوارت اولمان (باری نلسون) به جک تورانس (جک نیکلسون) میگوید: «سلام جک!»، این نما، 35 بار برداشت شد. دیک هالوران (اسکاتمن کرانرز) بیسر و صدا از یک اسنوکت (برفروب) خارج میشود و در خیابانها قدم میزند (50 برداشت)، هالوران به وندی و دنی آشپزخانه هتل را نشان میدهد (85 برداشت)، دنی دربارهی تونی صحبت میکند (148 برداشت)، دنی و …
جان بورمن کارگردان مشهور سینما، قائل به این نظریه است که « کوبریک سعی داشت تا بازیهایی را از هنرپیشگان بگیرد که از وخامت اوضاع و خستگی مفرط حاصل میشود.» اما در این فیلم، کوبریک از اعمال تئوری فوق در مورد دووال، نتیجهای جز ناکامی نگرفت.
او اغلب دووال را به خاطر واکنشهای شدید و عکسالعملهای تند و احساساتیشدنهای ناگهانیاش سرزنش میکرد و به او خورده میگرفت تا جایی که داد و فریاد کوبریک درآمد و گفت:
«پدر ما دارد در میآید، ما داریم اینجا خودمان را میکشیم و تو تازه میخواهی برای نقش خود آماده شوی! تو مگر به غیر از اتلاف وقت بقیه، کار دیگری هم بلدی؟»
زمان فیلمبرداری عملاً دو برابر شد و پس از آن به سه برابر رسید. فیلمنامههای روزانهی کوبریک وقت نیکلسون خشمگین و عصبانی را تلف میکرد و او مجبور میشد تا دیالوگهای تغییریافته را از شکل اولیهاش درآورد و ساده کند. نیکلسون میگوید: کوبریک تنها کارگردانی بود که بدون وقفه، نور صحنه را روشن میگذاشت اما مجبور بودیم منتظر بمانیم تا شکل نهایی نورپردازی را روی ما تنظیم کند. یکی نیست به او بگوید وسواسیبودن و کمالگرابودن دلیل نمیشود که تو آدمی کامل باشی.
فیلم، 30.9 میلیون دلار در آمریکا فروش داشت. نقدهای نوشتهشده به شدت شاهکاربودن این اثر را نفی میکردند!
استیفن کینگ (نویسندهی رمان تلألو) در نقدی نوشت:
«این فیلم شبیه اتومبیلی بسیار زیباست که موتور ندارد!»
ایزی رایدر (دنیس هوپر، 1969)
این فیلم بدون آنکه پخشکنندهای داشته باشد، بهطور مستقل تهیه و سرمایهگذاری شد و یکی از شرکای تهیهکننده با مبلغی در حدود 360هزار دلار فیلم را توزیع کرد.
هوپر که قرار بود در نیواورلئان، یک فیلم سردستی اولیه از موضوع بسازد، از تهیهکننده، چکی به مبلغ 40هزار دلار دریافت کرد و همان جا به او تأکید شد که نه ظرف یک ماه که فقط طی یک هفته خود را آماده کار کند.
او با عجله، چند دوربین 16میلیمتری دست و پا کرد و برادرزن خود بیل هاوارد را به عنوان تهیهکننده در نظر گرفت و در جلسهای مشترک با حضور عوامل فیلم از همه پرسید که چه کسی میخواهد به عنوان مسؤول پروژه انجام وظیفه کند و دخترکی که از نیویورک برای گرفتن عکس سر صحنه آمده بود به عنوان مسؤول پروژه انتخاب شد!
فیلمبرداری در نیواورلئان، بدون فیلمنامه و صرفاً بر اساس نظرات و ایدههایی مبهم شروع شد و به سرعت به یک رجزخوانی خودبزرگبینانه و مضحک از سوی هوپر تبدیل شد. او تلویحا، گروه فیلمبرداری را کارگر و برده خطاب میکرد و به آنها یادآوری مینمود که اگرچه ممکن است آنها خودشان را صاحب استعداد و موجوداتی خلاق بدانند، اما نباید فراموش کنند که در مورد این پروژه، فقط یک خلاق واقعی وجود دارد و آن خود هوپر است. پیتر فوندا به خاطر میآورد که هوپر مرتباً به اعضای گروه فیلمبرداری میگفت: «این فیلم لعنتی مال منه… هیچکس نمیتونه افسار این فیلم لعنتی رو از دست من بگیره!»
فیلمبرداری شروع شد و وقتی به صحنهی قبرستان رسید، همهی افراد گروه به جز یک نفر، کار را ترک کرده بودند.
ارتباط میان هوپر و فوندا رو به تیرگی بیشتری گذاشت. هوپر، کودکانه به این موضوع ایراد میگرفت که فوندا، بادیگارد استخدام کرده و فوندا هم مرتباً اظهار میکرد که هیچ وقت از هوپر هراسی نداشته و ندارد!
با این همه، هوپر و فوندا، در خلال فیلمبرداری با یکدیگر و با بقیهی گروه همکاری حرفهای خوبی داشتند و زمانی که دو نفری برای اصلاح و شکلدادن به دیالوگها کار میکردند همهی جبههگیریها علیه یکدیگر را فراموش میکردند.
زمانیکه انبار فیلمهای خام در میانهی فیلمبرداری به علت ریختن مواد شیمیایی روی آنها به کلی از بین رفت، فوندا آن را مسألهای بیاهمیت دانست و گفت: این یعنی خود سینما وریته در معنای تمثیلیاش!
ایزی رایدر توانست با هزینهای 501هزاردلاری به فروش 19.1میلیوندلاری دست پیدا کند. هوپرمیگوید: «تمام پولی را که خرج کردیم، هفتهی اول برگردانده شد.»
کارگردانی هوپر، روان، انعطافپذیر و هوشیارانه است و اشعار تصویرشده با احساس خلق شدهاند (ورایتی).
کلئوپاترا (جوزف ال.منکیه ویتس، 1963)
همه چیز با یک شوخی شروع شد. بعد از کلی مذاکره با جوان کالینز و اادری هپبورن، عاقبت والتر وانگر تهیهکنندهی خشمگین و از کوره در رفته، به سراغ الیزابت تایلور رفت. مذاکرات بر سر دستمزد او از طریق ادی، شوهر او صورت میگرفت و او نیز پیشنهاد یکمیلیوندلاری الیزابت را مطرح نمود.
وانگر، صرفاً به خاطر نام و شهرت تایلور پیشنهاد او را قبول کرد و در سال 1959، تایلور به اولین هنرپیشهی زنی بدل شد که دستمزد او برای بازی فقط در یک فیلم به یکمیلیون دلار میرسید.
درست از اینجا به بعد بود که روند خرجهای هنگفت بهطور واقعی شروع شد. برنامهی تولید از سال 1960 شروع شد و محل فیلمبرداری که ابتدا قرار بود در رُم باشد، به خاطر بازیهای المپیک به انگلستان تغییر یافت. در ابتدا قرار بود روبن مامولیان فیلم را در انگلستان کارگردانی کند اما مدتی پس از تغییر مکان فیلمبرداری با لحنی معترض گفت: این حماقت محض بود. باران، گل و لای، برفابه و مه غلیظ، حتی در روزهایی که نسبتاً هوا بهتر میشد نیز با هر کلمهای که از دهان بازیگر بیرون میآمد، میتوانستی بخار فراوانی را گرداگرد دهان او ببینی!
بعد از آن تایلور، به بیماری مننژیت مبتلا شد و کل پروسهی تولید، دو ماه به عقب افتاد. تمامی وسایل صحنه با کشتی به لسآنجلس بازگردانده شد و در همان موقع بود که تغییرات فراوانی به وقوع پیوست. مامولیان، ادامهی کار را به منکیه ویتس سپرد، رکس هریسون به عوض پیتر فینچ انتخاب شد و ریچارد برتون نیز جای استیفن بوید را گرفت.
پس از بهبود تایلور و اسبابکشی دوباره به اروپا (و این بار خود رُم)، تایلور ابتدا دچار سینهپهلو و پس از آن آنفولانزا شد و دست آخر نیز به خاطر مشکلات تنفسیاش مورد عمل نای شکافی قرار گرفت. البته پس از همهی اینها باید کمی هم منتظر میماند تا زخم جراحی پلاستیک صورتش نیز بهبود یابد. وقتی فیلمبرداری شروع شد، منکیه ویتس روندی شتابزده و فشرده را برای تولید پیش گرفت و برای سرِ پا باقیماندن، رژیم غذایی پیچیدهای را پیش گرفت؛ رژیم روزانهی او شامل دکسدرین برای صبحانه، یک نهار نیروبخش و پرانرژی برای آنکه او را تا بعدازظهر سر پا نگه دارد، یک غذای مقوی دیگر برای شام تا او را برای نوشتن تا دیروقت نگه دارد و یک نوع داروی خوابآور برای آرامش و استراحت عمیق او در ساعات اندک باقیمانده.
مهمتر از آب و هوا، بودجه، فیلمنامه و بیماری عوامل اصلی تولید فیلم، تایلور و برتون جنجالی عمومی را پدید آوردند و منکیه ویتس ناگهان خودش را در نقش کلانتر محله یافت که باید به ملاقاتها، درخواستها و شکایتهای آشفته و دیوانهوار شوهر تایلور و زن برتون پاسخ دهد.
در همان زمان، حجم قابلتوجهی از داراییها و تجهیزات از بین رفت و استودیو فوکس که در رأس آن داریل زانوک حضور داشت و منکیه ویتس را اخراج کرده بود، با ناامیدشدنِ یافتن جایگزین مناسب او، دوباره وی را به کار گرفت. بیلی وایلدر، دوست صمیمی منکیه ویتس بود، نامهای به این مضمون برای زانوک نوشت: «داریل عزیز!… اگر هر چه زودتر بولدوزرها استودیوی تو را زیر بگیرند برای صنعت سینما بهتر خواهد بود.»
هزینهی نهایی، 40 میلیون دلار بود که در آن زمان، رقمی درشت و چیزی معادل 220 میلیون دلار امروز بود.
یک چشمانداز باشکوه، فروغ صحنههای تماشاییاش به شدت چشمگیر است و در عین حال به شکلی تعجبآور در واگویهی داستانهای شخصی دقیق و کامل است (ورایتی).
روزهای آذرخش (تونی اسکات، 1990)
با درخششی که تونی اسکات با فیلمهای پلیسی بورلی هیلز، تاپگان و پلیس بورلی هیلز 2 در کارنامهاش از خود نشان داده بود، دان سیمپسون تهیهکننده، چشمبسته چک دستمزد او برای کارگردانی روزهای آذرخش Days of Thunder را امضا کرد. در آن زمان، درجهی غرور و خودخواهی این تهیهکننده به نقطهی انفجار رسیده بود و رفتار او با این پروژه، بیشتر درخور یک میهمانی بزرگ و مجلل بود تا یک فیلم، تا جایی که عملاً تمام اختیارات خود را به اسکات و دستیار تولید پروژه –جری براک هایمر- واگذار نموده بود.
سیمپسون، دو دستیار به نامهای ریو براتسون و بیلی تورن را به کار گرفت تا خیل عظیم کوکاکولا، نوشیدنی و اغذیهی ساحل دایتون را فراهم آورند و به پارتیهایی که همه شب تا سحر بر پا بود شکوه و جلال بخشند. خود سیمپسون به دوستانی که در مهمانیها حضور داشتند لباسهای مارک دوناکارن هدیه میداد و تیشرتهایی را میبخشید که بازیگران و عوامل تولید روی آن معرفی شده بودند.
او در ادامهی این روند، چهارصدهزار دلار از سرمایهی کمپانی پارامونت را صرف تأسیس یک باشگاه ورزشی خصوصی دارای سیستم صوتی پیشرفته نمود. روندی که او در پیش گرفته بود با سرعت رو به نابودی داشت و ویرانی، عاقبتی ناگزیر بود. فیلمبرداری در شرایطی آغاز شد که هنوز فیلمنامهی مشخصی نوشته نشده بود. شورلتهایی که روی آنها تجهیزات اضافی نصب شده بود، هر کدام 100هزار دلار از آب درآمده بودند، اما مرتباً از کار میافتادند. یکی از همین اتومبیلهای معیوب در یک حادثه، با دوربینها و تجهیزات فیلمبرداری برخورد کرد و 40هزار دلار ضرر به بار آورد. باران، اغلب اوقات فیلمبرداری را دچار وقفه میکرد و بازیگران هر روز صبح با تغییراتی در فیلمنامه روبهرو میشدند و صفحات جدیدی به هنگام شروع کار به آنها داده میشد.
کروز موقع خواندن یکی از همین صفحههای تغییر داده شده پشت فرمان، به شدت تصادف کرد و از آن پس از یک گوشی هدست استفاده میکرد تا طی فیلمبرداری، رابرت تاون فیلمنامهنویس، دیالوگها را برای او دیکته کند. طبق برنامهریزی قرار بود فیلم در تاریخ می 1989 به نمایش درآید، اما اسکات در آن زمان حتی صحنههای مسابقهی پایانی را فیلمبرداری نکرده بود. تهیهکنندگان اجرایی پارامونت، برای بازدید مرتباً سر صحنهی فیلمبرداری میآمدند اما هیچ کاری جز تماشای اوضاع از عهدهشان بر نمیآمد.
سیمپسون تهیهکننده، که میخواست طعم بازیگری را هم بچشد، مرتباً اصرار میکرد تا در نقش آلدو بنهدتی، یکی از رقبای نهچندان جدی مسابقه ظاهر شود. کروز به تمام صحنههایی که بنهدتی در آن حضور داشت معترض بود و دست آخر، بیلی وبر تدوینگر فیلم به سیمپسون گفت که چون بازی او فوقالعاده بد از کار درآمده، مجبور است تمام نماهای او را به شکل گفتوگویی یکسویه تدوین کند. در یک بعدازظهر کسالتبار، سیمپسون به تدوینگر فیلم اعتراف کرد که «با این اوضاع پدرمان درآمده! اصلاً قصهای وجود ندارد و به ندرت بازی درجه یک در فیلم دیده میشود. با این اوضاع هیچ چیز کف دستمان نمانده است!»
در آخرین لحظه، پس از تست فاجعهآمیز یکی دو حلقهی فیلم، گروه مجبور شد تا برای فیلمبرداری مجدد صحنههایی که سیمپسون تأکید داشت یکروزه به انجام برسد، تمام وقت به کار مشغول شود. اسکات تحت فشار روانی حاکم بر کمپانی پارامونت تهدید به اخراج از پروژه شد اما عاقبت همه چیز به خوبی پایان یافت.
بودجهی اولیهی 40میلیوندلاری (که 7میلیون دلار آن به کروز پرداخته شده بود) ظرف مدت کوتاهی به 70میلیون رسید اما درآمد حاصل از فروش نهایی 82.7 میلیون دلار بیشتر نشد.
فیلمی تقلیدی و کلیشهای و اسطورهای کهنه و قدیمی (لسآنجلس تایمز)
این نوشتهها را هم بخوانید
خیبی خوب بود امیدوارم قسمت بعد بیشتر فیلمای جدید باشه که امثال من بیشتر دیده باشن البته اینا هم دیده بودم یه ولی آشنایی با مشکلات ساخت فیلمهای جدید بنظرم جذابتره…
همه ی اینها واقعا پردردسر بودن، بخصوص درخشش، اما فیلمی که ماجرای ساخته شدنش یه شکنجه ی واقعی برای کارگردانش بوده، فیلم اینک آخرالزمانه. انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودن تا این فیلم ساخته نشه.
من که فکر می کردم همه مسائل تو این فیلم ها قبل از فیلم برداری حل میشه بعد شروع میکنن
مرسی دکتر
جدایی نادر از سیمین هم میتونه تو قسمت بعدی لیست قرار بگیره باتوجه به ابن ک بخطر صحبت های فرهادی تو جشن خانه سینما فیلم برداری متوقف شد وبعد باز انحلال خود خانه سینما و در نهایت اسکار گرفتن فیلم و زمان اکرانش ک عید یک سال بد بود همراه بایه فیلم بدتر ک فروشش بیشتر رقابت سیاسی مردمی بود با اون یکی فیلمه .
و داستان های بعد اسکار هم حتا