دانلود و نقد رمان هکلبری فین
هـکلیبری فـین نـوشتهٔ مارک تواین شاید در ظاهری رمانی است که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده ولی اگر با دیـدی انتقادی این رمان را مطالعه کنیم خواهیم دید که این رمان شاهکاری است کـه در سطوح گوناگون معناهای گـوناگون دارد. بـه همین دلیل، نویسندهٔ این مقاله کوشیده است ساختارهای نهفته این اثر بزرگ جهانی را آشکار کند تا نشان دهد که شاهکارهای ادبی و هنری در سطوح مختلف با خواننده ارتباط برقرار میکنند. یکی از ژرفـترین پیامهای این رمان که برای خوانندگان نا آشنا به علم ادبیات، روشن نیست، اشاراتی به وضعیت ناگوار و نابسمان سیاهپوستان در جامعهٔ آمریکا است. در این مقاله کوشیده شده است که این جنبهٔ پنـهان اثـر آشکار شود.
خوب یادم میآید روزی، پیش از آغاز سال تحصیلی جدید، چند دانشجوی رشتهٔ ادبیات انگلیسی از من خواستند فهرست رمانهایی را که قرار است در درس رمان تدریس کنم به آنها بدهم که پیـشاپیش آنـها را مطالعه کنند تا پس از آغاز سال تحصیلی مشکلی نداشته باشند. عناوین ده رمان انگلیسی و امریکایی را به آنها دادم که در میانشان یکی رمان هکلبری فین نوشتهٔ مارک توین و دیگری رمان سفرهای گالیور، نـوشته جـاناتان سویفت بود. دانشجویان از شیدن نام این دو رمان خوشحال شدند و من که سبب خوشحالیشان را پرسیدم در پاسخ گفتند دیگر لزومی ندارد این دو رمان را مطالعه کنند، چرا که «کارتون» آنها در تلویزیون دیـدهاند. بـه نـظرم منطقی آمد سخن را با شـرح ایـن مـاجرا آغاز کنم تا خوانندگان بدانند چگونه یک اثر ادبی خوب در چند بعد معنایی با خواننده یا بیننده ارتباط برقرار میکند و ایـن دو رمـان نـمونههای درخشانی از همین نکتهٔ مهم و اساسی در ادبیات و هنرند. راسـتش را بـخواهید، در این گفتار، فرصت بحث دربارهٔ سفرهای گالیور نیست ولی هر دو رمان یاد شده یک بعد سیاسی اجتماعی بسیار عمیق دارنـد کـه خـوانندهٔ عادی، یعنی کسی که ادبیات و هنر را به عنوان یک «رشـتهٔ علمی دانشگاهی» به طور جدی بررسی نکرده، از آنها چیز مهمی دستگیرش نمیشود. هدف از نوشتن این مقاله پرداختن بـه جـنبهٔ سـیاسی و اجتماعی رمان هکلبری فین به ویژه انتقاد از جامعهٔ آمریکا و تشریح وضـع بـد و نابسامان سیاهپوستان امریکایی است که عموماً منتقدان به آنها توجهی نکردهاند ولی خوانندگان هم میانگارند این رمـان ادامـهٔ مـاجراهای تام سایر و یا به عبارت دیگر اثری است که برای سرگرمی نـوشته شـده و خـوانندگان آن هم عموماً باید نوجوانان باشند.
درست یادم میآید سالهای 1342-1344 را که دانشجوی ادبیات انگلیسی در دانـشگاه کـلمبیا (واقـع در شهر نیویورک امریکا) بودم و در هر درس رمان که برای آن ثبتنام میکردم محال بود در مـیان رمـانهایی که تدریس میشد، سرگذشت هکلبری فین منظور نشده باشد و در درسهایی مانند ادبیات امـریکا در سـالهای 1850-1590 و طـنزنویسان امریکا و درسهایی از این دست، استادان این رمان را در کنار رمانهایی دیگر تدریس میکردند و برای آنـ اهـمیت ویژهای قائل بودند و ضمن مطالعه و بررسی نقدها هم نام منتقدان معروفی مانند تـی.اس.الیـوت و لایـنل تریلینگ به چشم میخورد که نقدهای جالب و ژرفی بر این رمان نوشته بودند.
البته، ایـن جـملهٔ معروف همینگوی را نباید نادیده گرفت که گفت «تمام ابدیات امروز امریکا از یـک کـتاب بـه نام سرگذشت هکلبری فین سرچشمه میگیرد.» به نظرم دلیل این حرف همینگوی در این نکته اسـت کـه مـارک تواین اولین نویسندهای بود که توجه ویژهای به لهجهها و لهجهشناسی داشت طـوری کـه خود او در یادداشتی که در آغاز رمان نوشت به این نکته اشاره کرد که در نوشتن آن از لهجههای زیادی اسـتفاده کـرده، مانند لهجه سیاهپوستان ایالت «میوری» و لهجههای دیگری و این کار را با زحمت زیـاد انـجام داده و نباید تصور شود که این قضیه تـصادفی بـوده چـون خود او شخصاً با این لهجهها آشنا بـوده و بـا آنها بزرگ شده؛ در مجموع در این رمان هفت لهجه به کار برده است.
پیـش از آغـاز بحث بهتر است اشارهای بـه نـکاتی بکنم کـه عموماً هـمه منتقدان ضمن بررسی این رمان بـه آنـها پرداختهاند: از جمله راوی رمان که همان شخصیت اصلی یعنی «کل فین» اسـت و داسـتان از دیدگاه او به صیغهٔ اول شخص نقل مـیشود و او با دیدی عینی بـه مـشاهده و گزارش وقایع رمان میپردازد و بـه اصـطلاح سخنگوی نویسنده است که از» معصومیت» آغاز و به «تجربه» ختم میشود. بستر ماجرا، رودخـانه «مـیسی سیپی» است که مظهر گـذر عـمر و کـسب تجربهٔ زندگی اسـت. «هـک» و دوستش «جیم» که چـند سـال از او بزرگتر است، گویی در این سفر دور و دراز از تمدن و مظاهر آن فرار میکنند و ساختار رمان با جریان رودخـانه هـمبستگی دارد.
«هک» که بچهٔ بیسوادی است و ایـن نـکته در سخن گـفتن و هـجی کـردن واژههایی که به کـار میبرد مشهود است، در آغاز رمان میگوید:
…بیوهٔ دوگلاس مرا به فرزندی خودش برداشت و گفت مـرا تـربیت میکند، اما زندگی کردن تو خـانهٔ او مـکافات بـود، چـون کـه بیوه بدجوری آبـرومند بـود و تمام کارهایش نظم و ترتیب داشت. من هم وقتی دیدم دیگر طاقتش را ندارم گذاشتم رفتم. باز هـمان لبـاس پاره پوره را پوشـیدم و همان کلاه حصیری را گذاشتم سرم و خوش و خـرم شـدم…1
و در پایـان رمـان ایـن سـخنان را از او میشنویم:
…ولی گمانم باید زودتر…بروم تو منطقهٔ سرخپوستها؛ چون که خاله سلی خیال دارد مرا به فرزندی خودش بردارد و تربیت کند، من هم هیچ حوصلهاش را ندارم. یکبار بـه سرم آمد. (ص 397)
با توجه به این مسأله که واژهٔ «تربیت» معادل فارسی واژه “civilize” انگلیسی برگزیده شده که «تمدن» هم معنی میدهد و «هک» به غلط آن را “sivilize” هجی میکند، باید دید چرا هـک هـم در آغاز و هم در پایان ماجرا به آن اشاره میکند و چرا زندگی در خانهٔ «بیوهٔ دوگلاس» برای او مکافات بوده و چرا هک در لباس «پاره پوره» احساس راحتی بیشتری میکند و به گفتهٔ خودش «خوش و خرم» اسـت کـه راحت و آزاد باشد و سرانجام در پایان ماجرا چرا برای همیشه با تمدن و مظاهر آن وداع میکند، چون «دیگر حوصلهاش» را ندارد.
در سطور پیشین به این نکته اشاره شـد کـه بستر ماجرا رودخانهٔ «میسی سـیپی» اسـت که نماد بارز در سراسر رمان است و خواننده باید میان وسیلهٔ مسافرت هک و جیم که از وصل کردن چند تخته به هم درست شده و «کلک» نـام دارد و آنـچه در بیرون رودخانه میگذرد فـرق بـگذارد؛ بنابراین، «کلک»، همان جهان کوچک (microcosm) و ساحل، جهان بزرگ (macrocosm) رمان است. با کمی دقیق شدن به ماجراهای رمان، مشاهده میکنیم، «کلک» که باید جای نامطمئنی باشد، چون مسافرت با آن خـطرناک اسـت و هر آن بیم تصادف میرود، چردا که در متن رمان میخوانیم چگونه یک کشتی بخار با آن تصادف میکند و «کلک» به دو نیم میشود، برعکس، جای امنی است و ساحل که باید جای امنی بـاشد چـون جامعه اسـت و در جامعه قانون وجود دارد که از فرد حمایت میکند، جای ناامنی است چرا که ساحل، به عنوان یک جـهان بزرگ جامعه، ارزشهای ناانسانیاش را به افراد بیگناهی چون هک و جیم تـحمیل مـیکند. امـا هک و جیم توانستهاند در سراسر رمان، محیطی امن، گرم و باصفا روی «کلک» به وجود آورند و در نهایت صفا، خلوص و صـمیمیت رویـ آن زندگی کنند و تا آنجا که ممکن است اجازه ندهند جامعه و فساد آن در درون آن رخنه کـند. در صـفحه 36 رمـان میخوانیم چگونه هک از خواهر بیوه دوگلاس که «میس واتسون» نام دارد و تازه آمده بود پیش او زنـدگی کند گله و شکایت میکند و میگوید که این خانم با یک کتاب املاء بـه جانش افتاده و عرقش را درمـیآورد چـون (1)-مارک تواین، سرگذشت هکلبری فین، ترجمهٔ نجف دریابندری (تهران: انتشارات خوارزمی)، چاپ دوم، فروردین 1369، ص 35-از این پس تمام نقل قولها از همین ترجمهٔ رمان برگرفته شده است.
دائم تذکر میدهد «هکلبری، پاتو بذار زمین» یـا «هکلبری این جور وول نزن-راست بشین» بعد هم میگوید: «هکلبری این جور کش و قوس نرو…تو مگه ادب نداری؟» اما هک میگوید: «من فقط دلم میخواست یک جایی بروم، میخواستم وضعم عوض بـشود، و گـرنه نظر خاصی نداشتم.» بنابر این میبینیم هک دلش میخواهد آزاد زندگی کند و از دست فشارهای اجتماعی خلاص شود و آزاده باشد. این قید وب ندها روح پاک و معصومش را آزار میدهد و او میخواهد علیه ارزشهای جامعهٔ امریکا قیام کند، ولو ایـن کـه قیامش به سادهترین وجه باشد. مثلاً میدانیم در فرهنگ امریکایی به خوب یا تمیز لباس پوشیدن اهمیت زیادی قائل میشوند و امریکاییها در مقایسه با اروپاییها مردم به ظاهر تمیزتری هستند و ایـن نـکته را میتوان در روش استحمام کردنشان دید و این که اثر آنها مثلاً روزی دوبار دوش میگیرند و یا روزی دوبار پیراهنشان را عوض میکنند که به ظاهر پاکیزه باشند؛ به عکس آنها، هک خودش را نمیشوید، لباس ژنـده و «پارهـ و پوره» مـیپوشد و به هر طریق ممکن بـر عـلیه جـامعه طغیان میکند. یکی از مظاهر طغیانش دوستی با جیم است که فرد سیاهپوستی است و تا چند دههٔ پیش شکاف فرهنگی میان سـیاه و سـفید در جـامعه به قدری عمیق بود که سفیدپوستان با سـیاهان دوسـت نمیشدند و یا ازدواج نمیکردند. هک هیچ یک از این ارزشها را نمیپذیرد و با همهشان سخت مخالف است و با وجود این کـه در قـرن نـوزدهم زندگی میکند، من نامش را گذاشتهام «یک هیپی امریکایی»!
برای روشـن شدن مطلب نمونهای از صفحهٔ چهل و دوم ترجمهٔ فارسی رمان را میآوریم، جایی که بچهها، از جمله تام و هک دستهای به نـام «دسـتهٔ تـام سایر» راه میاندازند که جیم سیاهپوست هم در آن شرکت دارد. تام میگوید: «هر کـس مـیخواهد وارد وارد دسته بشه باید سوگند بخوره و اسم خودشو با خون بنویسه.» بنابر این، بچهها، در دنیا معصومانهٔ خـود بـرای نـشان دادن وفاداری و برای فاش نکردن اسرار دسته، نامهای خود را با خون مینویسند و اگـر اسـرار دسـته را افشا کنند نامشان با خون از صورت اسامی دسته خط میخورد. به عبارت دیگر بـچههای مـیگویند، مـا در دنیای معصومانهٔ خود، کاری به ارزشهای بزرگترها و جامعهٔ امریکا نداریم، چون در دنیا معصومانهٔ مـا، رنـگ معنی ندارد. این جامعهٔ سفید پوست است که میان سیاه و سفید فرق مـیگذارد؛ مـا بـه چنین امتیازاتی اعتقاد نداریم و همگان از یک نژاد و از یک خونیم و درست است که در ظاهر پوسـت مـا فرق دارد، اما در باطن رنگ خون همگیمان سرخ است. باز به عبارت دیگر، مـا بـچهها مـیتوانیم خونهایمان را به هم بیامیزیم ولی بزرگترها نمیتوانند: «…آن وقت هر کدام یک سنجاق به انگشتشان زدنـد تـا با خونشان امضا کنند؛ من [هک] هم روی ورقه انگشت زدم.»(ص 34)
در فصل سوم رمان، هنگامی کـه تـام دربـارهٔ قدرت جادوگری حرف میزند، اضافه میکند که جادوگر میتواند جنها را خبر کند؛ جنهایی که قـدشان از درخـت بـلندتر و دور کمرشان از ساختمان کلیسا ضخیمتر است. با توجه به این نکته که سـیاهپوستان امـریکایی به مراتب بلندتر و قدرتمندتر از سفیدپوستانند، «جن» در فصل سوم رمان اشاره به سیاهپوستان امریکایی است.
سپس هـک مـیپرسد که آیا میتوانند یک دسته از این جنها را خبر کنند که به کـمکشان بـیاید که تام در پاسخ میگوید:
«خوب اونا یـه چـراغ کـهنه یا حلقهٔ آهنی رو میسابن، اون وقت جنها بـه دو حـاضر میشون، با رعد و برق و دود و دم. هر کاری هم بشون بگی فوراً میکنن. عین آب خـوردن مـیتونن یه ناره رو از زمین بکنن بـکوبن تـو سر نـاظم مـدرسهٔ کـلیسا یا هرکسی که دلشون بخواد.»(ص 49)
کـه در ایـن متن شباهتی میان سیاهپوستان امریکایی و «جن» دیده میشود؛ چون از طرفی سیاهپوست در جـامعهٔ امـریکا مطرود و مانند «جن» مورد تنفر و انـزجار است و از سوی دیگر، مـانند «جـن» آماده است تا هر کـاری بـه او دستور داده میشود فوراً انجام دهد و برده سفیدپوستان باشد تا جایی که سیاهان بـتوانند «یـک مناره را» از روی زمین بکنند که اشـاره بـه کـارهای سخت یدی اسـت کـه عموماً در جامعهٔ امریکا بـه سـیاهپوستان، و در این اواخر به خارجیان، واگذار میشود. سیاهپوستانی که امریکا را ساختهاند و تمام کارهای سختی را کـه یـک انسان معمولی از عهدهٔ آن بر نمیآید، انـجام مـیدهند، در این جـامعهٔ بـه اصـطلاح «دموکراتیک» کارهای مهم را بـه آنها واگذار نمیکنند و تا آنجا که تاریخ شهادت میدهد که تاکنون حتی یک سیاهپوست نـتوانسته اسـت به مقام ریاست جمهوری امریکا نائل آیـد. وقـتی هـک مـیپرسد: «کی این جـنهارو حـاضر میکنه؟» (ص 49)، تام میگوید: «هر کسی که اون چراغ کهنه یا حلقه آهنو بسابه. جنها مال اون کسی هستن کـه چـراغ یـا حلقهرو میسابه، هر کاری اون بگه بکن بـاید بـراش بـکنن…»(هـمان)، یـعنی ایـن که هر امریکایی سفیدپوست که صاحب قدرت و زور و زر باشد، فقط کافی است مانند علاءالدین، چراغ جادوییاش را با دست لمس کند و یا دو دستش را محکم به هم بکوبد؛ آنگاه «جـن» یا سیاهپوست، مانند یک برده زر خریده آماده است هر کاری را که ارباب میگوید انجام دهد، حتی اگر آن کار ساختن یک قصر الماس باشد که ده فرسنگ طول داشته باشد و یـا آوردن دخـتر امپراتور چین باشد که برای ارباب سفیدپوستش بیاورد تا ارباب با او خوش باشد. دو سه روز دیگر، هک یک چراغ حلبی کهنه و یک حلقهٔ آهنی پیدا میکند و در درون جنگل آنها را به قـدری بـه هم میساید که مانند سرخپوستها خیس عرق میشود تا جنها حاضر شوند و به دستورش قصری برای او بسازند که بعد قصر را بفروشد، اما مـیبیند هـیچ فایدهای ندارد، نه جنی پیـدا مـیشود و نه چیزی، چرا که او یک سفیدپوست زورمدار نیست، بل که یک آوارهٔ مطرود جامعهٔ امریکاست که هیچکس حاضر نیست با او دوستی کند، مگر جـیم سـیاه بدبخت رانده شده از هـمان جـامعهٔ ستمگر که به گفتهٔ کافکا در رمان امریکا، مجسمهٔ آزادیاش به جای مشعل آزادی، شمشیر خشونتهای سرمایهداری را به دست دارد؛ جامعهای که اگر در آن پول، قدرت و سرمایه نداشته باشی، چنان گلویت را فشار میدهند که خـفه شـوی.
در فصل چهارم رمان، هک از پیدا شدن پدرش اظهار ناراحتی میکند، چون پدرش جز نوشیدن مشروبات الکلی کار دیگری نمیکند و سربار جامعه است و اگر هم بتواند پول هک را از او میگیرد و صرف مشروبخواری میکند. هک بـرای چـارهٔ کار بـه جیم متوسل میشود و دوست سیاهپوستش به کمک جادوگری و خواندن ورد و گذاشتن یک ربع دلاری زیر یک گلولهٔ پشمی سـعی میکند فال هک را بگیرد:
بابات هنوز خودشم نمیدونه چه کار مـیخواد بـکنه. بـعضی وقتا میخواد بره، بعضی وقتا میخواد بمونه. بهترین راه آینه که آروم باشی، بذاری باباهه کار خودشو بکنه. دو تـا فـرشته بالای سرش چرخ میزنن. یکی شون سفید و نورانیه، یکیشون سیاه، سفیده بش مـیگه راهـتو بـکش برو، سیاهه میآد کارو خراب میکنه: معلوم نیست آخرش کدوم یکی پیش میبره. ولی تو کـارت درسته. در زندگی زحمت و خوشی زیاد میبینی. بعضی وقتا درد میکشی، بعضی وقتا ناخوش مـیشی؛ دو تا دختر هم تـو زنـدگی تو دور سرت چرخ میزنن. یکیشون بوره، یکی شون مو سیاه؛ یکی شون فقیره، یکیشون پولدار. تو اول با فقیره عروسی میکنی، بعد هم با پولداره. هر چه میتونی از آب دوری کن، هیچ کار خلافی نـکن، چون تو پیشونیت نوشته سرت آخرش بالای دار میره…
(ص 45؛ تاکید از نگارندهٔ مقاله است)
اگر چه غرض از نوشتن این گفتار بررسی ترجمهٔ فارسی آن نیتس ولی در اینجا نکتهٔ مهمی نادیده گرفته شده که بـاید تـوضیح داده شود. وقتی که جیم میگوید: «دو تا دختر هم تو زندگی دور سرت چرخ میزنن. یکیشون بوره، یکیشون مو سیاه.»، مارک تو این عبارت را به کار میبرد:
“Oneuv”em” slightent” otheroneisdark!” که باید بدین گونه تـرجمه مـیشد: «یکی شون سفید پوسته، دیگری سیاه پوست.» که در این صورت کل دیالوگ اهمیتی سمبولیک پیدا میکند، چرا که نکتهٔ اصلی آن نژادپرستی امریکاییها و امتیاز قائل شدن میان سفید و سیاه اسـت. وقـتی جیم میگوید: «دو تا فرشته بالای سرش [پدر] دور میزنن، یکی شون سفید و نورانیه، یکی شون سیاه.» میبینیم، آن فرشتهٔ سفید با فرشتهٔ سیاه یک فرق اساسی دارد، چرا که فرشته سیاه «کارو خـراب مـیکنه.» یـا چند سطر پایینتر میگوید، اول هـک بـا یـک دختر سیاهپوست که فقیر است عروسی میکند و بعد با دختر سفیدپوست که پولدار است: کل قضیه اشتغال ذهنی جیم را بازتاب میدهد کـه بـه عـنوان یک سیاهپوست مطرود جامعه، دائم به فکر فـقر سـیاهپوستان و پیشداوریهایی است که در جامعهٔ امریکا بر ضد سیاهان وجود دادر، چون رنگ سفید را با «نور» و رنگ سیاه را با شر، بـدی و «خـراب کـاری» قرین میکند.
در فصل ششم رمان، پدر هک، پس از این او را میرباید و با قـایق به سه مایلی رودخانه میبرد تا کسی او را پیدا نکند و دوباره به مدرسه نفرستد تا آدابدانی یاد بگیرد، پسـ از خـوردن مـشروب مفصلی شروع به انتقاد از جامعهٔ امریکا میکند: از دادگاه امریکا که بـچهٔ مـردم را از دستشان میگیرد گرفته تا کار قاضی تچر، که به عقیدهٔ او شش هزار دلار ثروتش را بالا میکشد و نـمیگذارند فـرزندش هـک کار کند و سر پیری زیر بالش را بگیرد. به عقیدهٔ او دولت امریکا حـقوق افـرادی مـانند او را پایمال میکند تا جایی که کسانی چون او باید جلای وطن کنند! اما لبهٔ تـیز انـتقادش یـک سیاهپوست امریکایی را نشانه میگیرد که پیراهن تمیزی به تن دارد و کلاهش، بر عکس کلاه خـود او کـه پاره پاره است، مانند خورشید میدرخشد، تا جایی که هیچ کس در آن شهر به خوش پوشـی او نـیست؛ سـاعت و زنجیر طلا هم دارد، عصای قبه نقرهای هم در دست میگیرد. آنچه که باعث شگفتی پدر هـک مـیشود، این است که سیاهپوست «استاد دانشگاه» هم هست و به زبان انگلیسی فصیح تـکلم مـیکند و تـازه حق رأی هم دارد. پدر هک ناراحت است از این که کار مملکت به آنجا کشیده که در روز انتخابات، بـه شـرط این که سیاه مست نبوده، تصمیم داشته برود رأی بدهد، اما پای صـندوق رأیـ مـیشنود که در امریکا ایالتی وجود دارد که این سیاهپوست در آنجا حق رأی دارد. با شنیدن این خبر تصمیمش عـوض مـیشود و در بـرابر همهٔ آنهایی که پای صندوق صف کشیده بودند میگوید: «گور پدر [این] مملکت، من دیـگه تـا عمر دارم محاله رأی بدم…گفتم آی مردم؛ چرا این غلام سیاه رو حراج نمیکنین یکی بخرتش؟… گفتن تا شش مـاه تـو این ایالت نمونده باشه خریدش…بفرما، این هم از اوضاع این مملکت. اون وقـت اسـم اینو میذارن دولت، که نمیتونه یه سیاه آزادرو بـفروشه…»(صـص 65-64).
پدر هـک یک سفیدپوست عامی بیسواد و دائم الخمر و انـگل جـامعه است ولی خود را یک سر و گردن بالاتر از یک سیاهپوست امریکایی میداند که زحمات زیـادی کـشیده تا توانسته است استاد دانـشگاه شـود. به عـنوان خـواننده، نـباید تصور کنیم رمانی که میخوانیم در اواسـط قـرن نوزدهم میلادی در امریکا نوشته شده و به تشریح مسائل آن جامعه در آن روزگار میپردازد. بـه هـیچ وجه چنین نیست، چون هنوز هـم این پیشداوریها در جامعهٔ کـنونی امـریکا وجود داد و مسأله مهاجرت خارجیان هـم در ایـن اواخر بر آن افزوده شده است. تفکر غلط پدر هک، تفکر رایج در جامعهٔ امریکای امـروز اسـت؛ جامعهای که حتی به مـهاجران اروپایـی شـرقی با همین دیـد مـینگرد و کارهای سخت و پست را بـه یـونانیان، ایتالیاییها و لهستانیها میسپرند.
چرا باید یک یونانی که صاحب آن تمدن، اندیشه و فلسفه است و فـرهنگش، کـشورهای اروپای غربی و امریکا را باور کرده، در جامعهٔ امـریکا احـساس حقارت کـند تـا جـایی که از بروز دادن محل تـولد و وطنش احساس شرمساری کند و حاضر باشد سختترین کارهای بدنی را به خاطر امرار معاش در آن دیـار غـربت انجام دهد و نخواهد بگوید کیست و از کـجا آمـده و حـتی نـخواهد بـه گذشته فرهنگی و مـیراث تـمدنش افتخار کند؟ و چرا باید اجازه داد افراد بیفایده و انگلی چون پدر هک، این همه با تمسخر، طعنه و کنایه از آنـها یـاد کنند؟ به عـقیدهٔ پدر هک و امریکاییهای عامی و بیفرهنگی مانند او، این اسـتاد دانـشگاه را، بـه جـرم سـیاهپوست بـودن، باید «حراج» کرد؛ او و افراد عامی و بیفرهنگی مانند او، نمیتوانند بپذیرند که یک سیاهپوست بتواند به چندین زبان تکلم کند، باهوش باشد، لباس تمیز بپوشد و در صف رأی جلوتر از او بایستد و بـه گفتهٔ خودش «اگر بش تنه نمیزدم اصلاً به من راه نمیداد…»(ص 64) میبینیم در جامعهٔ به اصطلاح «دموکراتیک» امریکا، سیاهپوست، اگر چه استاد دانشگاه باشد، حق «رأی» ندارد!
در سطور پیشین به این نکته اشـاره شـد که در رمان هکلبری فین، رودخانه مظهر پاکی، صفا و صمیمیت و ساحل نماد فساد و تباهی جامعه است. در فصل نهم رمان که به قضیهٔ «غار و خانهٔ شناور» مربوط میشود، پس از اشارات زیـادی بـه «مار» که سمبول گناه و اشاره به کاری است که باعث رانده شدن آدم و حوا از بهشت میشود، هک روایت میکند شبی را که همراه جیم بـالای جـزیره بودند، نزدیک صبح خانهٔ چـوبی دو طـبقهای را میبینند که از ساحل کنده شده و روی آب رودخانه شناور است. آنها پاروزنان نزدیک آن خانهٔ شناور میروند و با کمال تعجب میبینند در درون خانهٔ شناور از پشت سر به مـردی تـیراندازی کردهاند و او را کشتهاند. در درون خانه یـک مـشت ورق بازی کثیف روی کف اتاق پخش شده و چند شیشهٔ خالی ویسکی و دو ماسک پارچهای سیاه دیده میشود. روی درو و دیوار هم با ذغال رکیکترین حرفها و عکسها را نوشته و کشیده بودند؛ دو تا لباس چیت کثیف بـا یـک کلاه نقابدار و چند تکه زیرپوش زنانه به دیوار آویزان بود. در این بخش از رمان، مارک تواین، استادانه از نماد ماسک یا نقاب استفاده میکند تا نشان دهد، برعکس رودخانه، آنچه که در جـامعهٔ اطـراف ساحل مـیگذرد، گاهگاهی مانند این خانهٔ شناور، به رودخانه تجاوز میکند و ساحت مقدس آن را آلوده میکند، چیزی جز گناه و فـساد نیست و جامعهٔ اطراف رودخانه جایی است که هیچ کس چهرهٔ راسـتین خـود را نـمینمایاند؛ همه نقاب به چهره دارند و با هول و هراس زندگی میکنند چون هر آن این امکان وجود دارد کسی از پشـت بـه آدم خنجر بزند چرا که جامعه محل فساد، جنایت و فحشاست.
در فصل دهم رمـان کـه در آن اشـاره به مار و افعی همچنان ادامه دارد، هیک یک مار زنگی را میکشد و چنبرش میکند و میگذارد پای پتوی جـیم. به نظرش اگر جیم این مار مرده را ببیند یک جندهٔ حسابی میکند، امـا شب هنگام که جـیم بـرای خوابیدن خودش را روی پتو میاندازد، جفت مار که در آنجا بوده، جیم را نیش میزند. هک که وجدانش ناراحت است، دائم خودش را سرزنش میکند که چرا فراموش کرده هر جا یک مار مرده را بـگذاری جفتش همیشه میآید دورش چنبر میزند. این خود نمونهای است از آزار سیاهپوستان در جامعهٔ امریکا، چرا که با وجود دوستی، هک سفید پوست باعث مارگزیدگی و رنج جیم سیاهپوست میشود. در اواخر فصل، هک که حـوصلهاش سـر میرود، تصمیم میگیرد به ساحل برود تا ببیند آنجا چه خبر است. جیم به او توصیه میکند که در «تاریکی» برود و خودش را به شکل دخترها دربیاورد. بعد آنها یکی از پیراهنهای چیت را کـوتاه مـیکنند و هک آن را به تن میکند و کلاه آفتابی زنانه سرش میگذارد. البته این تغییر هویت از پسر به دختر به علاوه وجود نقاب و ماسک در فصل پیشین همه و همه اشاره به تقابل سـاحل بـا رودخانه در رمان است، چرا که در جامعه هیچ کس هویت راستین خود را آشکار نمیکند و همه نقابی بر چهره دارند، مگر این که در جهان کوچک «کلک» روی رودخانه باشند که فـقط در آن جـا مـیتوان ساده، پاک، با صفا و صداقت و صـمیمی بـود. هـک که در ساحل به خانهٔ زنی میرود و خود را «سارا ویلیامز» معرفی میکند، ضمن فتگو درمییابد که در ساحل شایع شده قاتلش پدرش خودش بـوده ولی بـعد مـردم تصمیمشان عوض میشود و شایع میکنند قاتل هک، جـیم سـیاهپوست بوده. این خود نمونهٔ خوبی از طرز تفکر امریکایی است که همواره اقلیتها، چون سیاهان و خارجیان را مسئول کارهای زشت مـیانگارند و آنـها را بـلاگردان جامعه میکنند. مردم برای دستگیری جیم بیگناه سیصد دلار جایزه در نـظر گرفتهاند و پدر هک هم از این آشفته بازار استفاده میکند و از قاضی تچر پول میخواهد تا خرج پیدا کردن جیم کند ولی مـیرود بـا هـمان پول مست میکند. زن صاحبخانه که از رفتار هک میفهمد که او دختر نیست بـلکه بـا لباس مبدل وارد خانهاش شده به او راهنمایی میکند که چگونه از جادهٔ کنار رودخانه حرکت کند و کفش و جـوراب بـه پا کـند تا به شهر «گوشن» برسد. «گوشن» یک اشارهٔ مذهبی است و در اصل مـحلی در شـمال شـرق مصر بوده، یعنی در نزدیکیهای فلسطین، همان جایی که در کتاب تورات، به وسیله قدرت الهـی و بـه دسـت موسی، قوم بنیاسرائیل از استبداد فرعون رهایی پیدا میکنند و به سرزمین موعودمیرسند و در این رمان، «گـوشن» مـظهر رهایی از فساد جامعه و رسیدن به سرزمین موعودی است که در آن هک و جیم بتوانند بـرادرانه در کـنار یـکدیگر زندگی کنند.
در فصل چهاردهم رمان، که عنوانش «خوش گذرانی به طور کلی و حرمسرا و زبـان فـرانسه» است، ضمن انتقاد از شاهان، دوکها و لردها، اشارهای به حضرت سلیمان میشود و داستان مـعروف قـضاوت و عـدالتش دربارهٔ دو زن که هر دو مدعی بودند که مادر یک کودکند مورد انتقاد قرار میگیرد. جیم، کـه در سـراسر فصل، تنفر و انزجارش از شاهان و زورمداران را ابراز میکند، معتقد است که برخلاف تـصور هـمگان، حـضرت سلیمان «هیچ هم عاقل نبوده»(ص 221) و بعد داستان کودکی را نقل میکند که حضرت سلیمان میخواست بـه دو نـیمش کـند:
«خوب. حالا این هم شد کار؟ یه دقه فکرشو بکن. حالا میگیم اون کندهٔ درخـت یـه زنه، تو هم یکی دیگه-هان و هان، من هم حضرت سلیمونم. این اسکناس یک دلاری هم او بـچهس.شـما هر دوتاتون میگین این مال منه. حالا من چه کار میکنم؟ میرم از در و همسایه مـیپرسم ایـن پول راسی راسی مال کدومتونه، بعد هم مـثل آدم پولو صـحیح و سـالم میدم دست صاحبش؟ نخیر، میزنم پولو از وسطنصف میکنم، نصفشو مـیدم دس تـو، نصفشم میدم دست اون زن دیگه. سلیمون هم میخواست بچهرو همینجوری از وسط نصف کنه. حـالا مـن از تو میپرسم: او نصف اسکناس بـه چـه درد میخوره؟-باش چـیزی نـمیشه خـرید. نصف بچه به چه درد میخوره؟ یک میلیونشم مـفت نـمیارزه.» (ص 221)
و سپس اضافه میکند، «دعوا سر بچهٔ درسته بود، نه سر نصف بـچه…»(هـمان) انتقاد جیم بر عدالت حضرت سـلیمان وارد است چرا که او کـودکی را مـثل «گربه راحت از وسط نصف مـیکنه. (هـمان) و همانطور که اشاره کردیم، کل فصل انتقادی است از زندگی نجبا، اشراف و شاهان و آنـچه کـه جیم را در نقل این داستان دل مـشغول داشـته، نـصف کردن یک بـچه اسـت که باز اشارهای اسـت بـه اوضاع اجتماعی امریکا و نصف کردن ایالات متحده به دو بخش شمالی و جنوبی یا سیاه و سـفید. بـه عقیده او یک کشور باید در واقع «مـتحد» بـاشد، در حالیکه کـشور امـریکا، کـه به آن «ایالات متحده» مـیگویند، در حقیقت، ایالات «نامتحد» است، چرا که ایالات شمالی، بردهداری را در ایالات جنوبی مرسوم کرده و بدین تـرتیب یـک مملکت را مانند نصف کردن بچه در عـدالت حـضرت سـلیمان (کـه در واقـع میخواهد بداند مـادر حـقیقی بچه کیست) به دو بخش آزاد و برده تقسیم کرده. نقش اسکنسا یک دلاری که به دو نمی میشود و نیمهٔ یـک اسـکناس هـیچ ارزشی ندارد در این فصل باید نمادین تـلقی شـود، چـون هـمانطور کـه جـیم میگوید: «نصفه اسکناس» به هیچ دردی نمیخورد و با آن نمیشود چیزی خرید، همانطور که یک مملکت به دو نیم شده ارزشی ندارد یا میگوید: «دعوا سر بچهٔ درسته بود، نـه سر نصف بچه…»(همان) که به عبارت دیگر میخواهد بگوید دعوا سر کل مملکت است، نه یک مملکت تجزیه شده.
در فصل بعدی اشارات زیادی به «مه» داریم چون «مه» رودخـانه آنـقدر زیاد شده که هک «کلک» را گم میکند و در «مه» غلیظ سرگردان میماند که البته واژه 3 مه» نماد نادانی و جهالت مردم امریکاست که میان سیاه و سفید فرق قائل میشوند. هک و جیم بـاید از درونـ این «مه» غلیظ و سنگین عبور کنند تا به ایالتهایی که در آنجا بردهها «آزادند» برسند و به گفتهٔ خودشان «راحت»(ص 125) شوند. در این سفر، «آدمهای نـاجور» بـرای هر دوتاشان «دردسرهایی درست مـیکنند ول یـاگر سرمان به کار خودمان باشد و جواب آنها را ندهیم و لجشان را درنیاوریم بالاخره از مه بیرون میآییم و توی رودخانهٔ بزر و روشن میافتیم، که همان ایالتهای آزاد و بدون بـرده اسـت، و دیگر هیچ مشکلی نـداریم.»(ص 130) در ایـن فصل است که جیم علناً میگوید وقتی که به یک ایالت «آزاد» برسد، اولین کاری که میکند این خواهد بود که پولش را پسانداز کند و با آن پول زنش را که نزدیک خانهٔ میس واتـسون بـردهٔ صاحب یک مزرعه است، «بخرد» و آن وقت تصمیم دارد که دونفری کار کنند و دو تا بچههایشان را «بخرند» و اگر صاحبهایشان بچهها را نفروختند دست به دامن یک نفر مبارز ضدبردگی بشوند که بچهها را بـدزدد. در هـمین فصل اسـت که میخوانیم دو نفر تفنگ به دست به دنبال پنج نفر سیاهپوست فراری هستند و میخواهد درون «قماره» را وارسی کـنند. هک با وجود اینکه وجدانش ناراحت است، چون بر خلاف مـقررات جـامعه بـه یک برده سیاهپوست فراری کمک کرده و دائم با خود در نبرد است که برود جیم را «لو» بدهد یا نـه، یـک مرتبه تصمیم میگیرد از جیم فراری حمایت کند و به دروغ میگوید، درون «قماره» یک سـفیدپوست خـوابیده کـه پدرش است و بیمار است. وقتی آنها میپرسند که پدرش چه ناخوشی دارد، هک باز هم به دروغ میگوید کـه پدرش مبتلا به بیماری آبله است و همین دروغ باعث میشود آن دو سفید پوست مـسلح از ترس سرایت بیماری آبـله بـه خودشان، از آنجا دور شوند. در اینجا مارک تواین از نماد «مرض»، «بیماری» و «ناخوشی» استفاده میکند تا به صورت نمادین بگوید در جامعهٔ امریکا سیاهپوست بودن یک نوع بیماری است که همه از آن فرار میکنند.
در همین فـصل ماجرای برخورد «کلک» حامل هک و جیم با کشتی بخار را میخوانیم که در یک «شب خاکستری و غلیظ»(ص 153) روی میدهد. کابرد نماد «مه» و «شب» به علاوهٔ روش توصیف کشتی که مانند «ابر سیاهی»(ص 154)، «گنده و ترسناک»(هـمان) بـا یک ردیف دریچهٔ باز «کورهٔ آتش»(همان) ر سرشان فرود میآید و تشبیه «کورهٔ آتش» به «دندانهای آتشین [که] میدرخشیدند»(همان) همه و همه استادانا تقابل میان جامعهٔ صنعتی که با نماد آتش دوزخ وصـف شـده و آرامش و صفای زندگی روی «کلک» در رودخانه را بازتاب میکند که در این نبرد برنده کشتی بخار و بازنده «کلک» است چرا که در اثر این برخورد، «کلک» به دو نیم میشود و کشتی بدون «هیچ اعـتنایی بـه سرنشینهای کلک»(همان) به راه خود ادامه میدهد و باعث جدایی این دو دوست مهربان میشود، چرا که در اثر این برخورد جیم از یک سو و هک از سوی دیگر به درون آب رودخانه پرت میشوند. هک دو مـایل در رودخـانه شـنا میکند تا به خشکی بـرسد و نـاغافل خـود را در برابر یک خانهٔ قدیمی دو طبقه مییابد و به درون خانه میرود.
این خانع متعلق به یک خانوادهٔ اشرافی جنوبی به نام «گرنجرفورد»(Grangerford) اسـت کـه دائم با خانوادهٔ اشرافی دیگر به نام «شپردستون»(Shepherdson) جـنگ و دعـوا دارند. در اینجا با یک شگرد ادبی روبرو میشویم و به آن «نماد نام»(namesymbolism) میگویند و منظور از کاربرد آن بیان احساس یا حالتی از راه گـزینش نـام اسـت. مثلاً، هر دو نام بلند و دهن پرکن (هر کدام یازده حـرف) و هر دو ریشه انگلوساکسون دارند که نژاد اصلی اغلب امریکاییهاست و زبان، فرهنگ و نژاد غالب در آن کشور به شمار میرود. مـارک تـواین، بـا گزینش این نامها میخواهد مستقیماً به فرهنگ امریکایی حمله کند و آن را بـه بـاد انتقاد بگیرد. البته، ورود هک به درون خانه چندان آسان نیست چرا که افراد خانه با ترس و لرز و پس از روشـن کـردن شـمعها و برداشتن تفنگهایشان و مطمن شدن که این ناشناس از افراد خواندهٔ «شپردسون» نیست، بـه او اجـازهٔ دخـول میدهند. هنگام دخول، یکی از ساکنان این خانه فریاد میزند: «بیا جلو ببینم. مواظب بـاش تـند نـیای، خیلی یواش بیا. اگر کسی باهات هست بگو عقب وایسه آگه اومد جلو مـیزنیمش…دررو خـودت هل بده واز میشه. همین قدر واز کن که خود بیایی تو…»(ص 157) هک وقتی بـه سـه پلهـء مقابل در میرسد از پشت در کلون را میاندازد و قفل را باز میکنند و دیلم را برمیدارند. آنگاه هک دستش را رویـ در مـیگذارد و کمی هل میدهد تا این که یک نفر میگوید: «خوب، بسه دیگه، سـرتو بـیار تـو.»(همان) و هک سرش را به درون میبرد ولی خیال میکند هر آن «بیسر» میشود. بعد او را خوب میگردند که مـبادا اسـلحه همراه داشته باشد. آنگاه هک به توصیف درون آن خانهٔ اشرافی میپردازد و میگوید:
چـه خـانوادهٔ خـوبی و چه خانهٔ قشنگی! تا به حال بیرون شهر خانهٔ به این قشنگی و پاکیزگی ندیده بـودم. دسـتگیرهٔ در سـاختمان آهنی نبود، از آن دستگیرههای چوبی که بند پوست گوزن دارند هم نبود، از آن قـبههای بـرنجی بود که میجرخانند، عین خانههای شهر. تو اتاق نشیمن هم تختخواب نبود، هیچ رختخواب هم نـبود، تـو خیلی از اتاقهای نشیمن شهر تختخواب میگذارند. یک اجاق بزرگ هم بود کـه کـف آن آجری بود…یک منقل برنجی بـزرگ هـم تـو اجاق کار گذاشته بودند که کندههای اره شـده را روی آن مـیگیراندند. وسط سر بخاری هم یک ساعت بود که روی نصفهٔ پایین شیشهاش عـکس شـهر کشیده بودند و وسطش یک جـای گـرد داشت بـرای خـورشید و پشـت شیشهاش آونگ ساعت هی میآمد و مـیرفت…بـله، دو طرف ساعت هم دو تا طوطی گندهٔ عجیب غریب بود که از یک چـیز گـچ مانندی ساخته بودند و قشنگ رنگ زدهـ بودند…روی میز وسط اتـاق یـک سبد خیلی خوشگل از جنس چـینی بـود که توش سیب و پرتقال و هلو و انگور چیده بودند، سرختر و زردتر و قشنگتر از میوههای راسـت راسـتی، اما میوهٔ راست راستی نـبود؛ بـعضی جـاهاش پریده بود و سـفیدی گـچ یا هر چه زیـرش بـود پیدا بود. (ص 160-161)
مارک تواین، پس از توصیف واقع گرایانهٔ درون این خانهٔ اشرافی از زبان هک، به شـرح تـصنعی بودن تمدن پوشالی و ساختگی امریکا مـیپردازد و بـه صورت نـمادین مـیگوید هـمه چیز درون این خانه و سـاکنانش ساختگی و ظاهری است. چرا که میوههای مصنوعی درون سبد «سرختر» و «زردتر» و «قشنگتر» از میوههای واقعی است و هـیچ چـیز درون این خانه آن صفای زندگی روی «کـلک» را بـر نمیتابد چـون هـمه چیز را رنگ و روغـن زدهـاند، جلا دادهاندو همه چیز این خانه، مانند تمام مظاهر تمدن امریکا، پر زرق و برق ولی فاقد اصالت است؛ هـمه چـیز را قـشنگ رنگ زندهاند در حالی که در اصل، آن چیزها «گـچی»، پوک و تـوخالی اسـت و جـای جـای ایـن میوههای مصنوعی پریده و سفیدی «گچ» زیرش پیداست. همه چیز درون این خانه بزرگ (big) است؛ مانند آن دو طوطی «گنده» و چند سطر پایینتر میگوید حتی کتاب مقدس خانوادگیشان هم «بزرگ» اسـت که بیانگر علاقهٔ امریکاییها در چند دههٔ اخیر، به آسمان خراشهای بلند و اتومبیلهای جادار و بسیار بزرگ است ولی در این فرهنگ برای پنداشت (greatness) یا «عظمت» جایگاهی وجود ندارد.
یکی از دخترهای این خـانواده کـه مرده است در زمان حیاتش نقاشیهایی کشیده بود که اکنون روی دیوارهای این خانهٔ مجلل به چشم میخورد؛ همهٔ این نقاشیها بیانگر روحیه بیمار این دخترک است و صحنههای خودکشی و مرگ را نـشان مـیدهد یا زنی را در حال گریستن نشان میدهد. هک میگوید از دیدن این تصاویر، دلش به شدت میگیرد و به طنز میگوید که این دخترک با ایـن روحـیه، «توی قبرستان به او بیشتر خـوش»(ص 163) مـیگذرد، در حالیکه افراد خانواده به دانستن چنین دختر «هنرمندی»، افتخار میکنند! در این بخش از رمان، با طنز گزندهٔ مارک تواین روبرو میشویم، چون هک میگوید دخـترک داشـت روی شاهکارش کار میکرد کـه مـتأسفانه عمرش وفا نکرد و مرد. این نقاشی، زن جوانی را نشان میدهد که کنار نردهٔ پلی ایستاده و میخواهد خودش را پرت کند. دو دستش را روی سینهاش خوابانده است و دو دست دیگر را هم به جلو باز کرده و باز دو دسـت دیـگر را هم به طرف ماه بلند کرده است و منظور دخترک از این نقاشی این بود که ببیند کدام جفت دست بهتر درمیآید که آن وقت همهٔ دستهای دیگر را پاک کند ولی پیش از این که تـصمیمش را بـگیرد، میمیرد. هـک به طنز میگوید: «زن جوان تو عکس صورت قشنگ خوبی داشت ولی دستهایش آن قدر زیاد بود که به عـنکبوت میماند.»(ص 163) بعد روایت میکند که دخترک، پیش از مرگ، علاقه زیادی بـه خـبرها و اعـلانهای سوگواری و حوادث ناگوار و شرح ماجراهای دردناک داشت، طوری که این اعلانها را از روزنامهها میبریده و درون یک کتابچه میچسبانده و بـرای آنـها از خودش شعر درمیآورده و یک نمونه از این شعرها را شاهد میآورد که بسیار خندهدار و مـضحک اسـت و نـمیدانم چرا متن کامل آن در ترجمهٔ فارسی نیامده است. هک از قول برادر دخترک میگوید: «هر مـوضوعی که به او میدادی شعر میگفت، فقط به شرط این که غمانگیز باشد؛ هـر وقت مردی میمرد یـا زنـی میمرد یا بچهای میمرد امیلین فوری برایش «مرثیه» میساخت…همسایهها میگفتند اول دکتر، بعد امیلین، بعد مردهشور-مردهشور هیچ وقت از امیلین جلو نیفتاد، مگر یک بار، آن هم وقتی بود که امـیلین تو قافیهٔ اسم مرده گیر کرده بود…»(ص 164) همهٔ این توصیفات، تصنعی بودن نحوهٔ زندگی افراد این خانواده و بیمارگونه بودن روحیهشان را در تقابل باصفا و صمیمیت زندگی در جهان کوچک روی «کلک» نشان میدهد که در آن هـک و جـیم توانستهاند رابطهٔ سالمی با یکدیگر داشته باشند. سپس هک دوباره به توصیف بیرون این خانهٔ مجلل میپردازد و اضافه میکند که «بیرون خانه را دوغاب گل سفید مالیده بودند.»(ص 165) یا میگوید «دیـوارهای هـمهٔ اتاقها سفید کاری شده بود.»(همان)؛ همهٔ این توصیفات ظاهری بودن و بی ریشه بودن این تمدن پوشالی را بازتاب میکند، تمدنی که در آن فقط به سفیدکاری بیرون توجه دارند، نه بـه بـیپیرایگی درون.
در آغاز فصل هجدهم، توصیف صاحبخانه، سرهنگ گرنجرفورد نجیبزاد را چنین میخوانیم:
آخر، سرهنگ گرنجرفورد نجیبزاد بود. نجیبزادگی از سر تا پایش میبارید؛ افراد خانوادهاش هم همین جور. به اصطلاح اصل و نـسب دار بـودند؛ اصـل و نسب آدم هم مثل اصل و نـسب اسـب ارزش دارد؛ ایـن را بیوهٔ دوگلاس خودش میگفت؛ هیچ کس هم منکر نبود که تو شهر ما او از اشراف درجه اول بود؛ خود بابام هم همیشه ایـن را مـیگفت، اگـر چه اصل و نسب خودش از ماهی مرداب بهتر نـبود. سـرهنگ گرنجرفورد خیلی بلند و باریک اندام بود؛ صورتش سبزهٔ رنگ پریده بود و هیچ اثری از سرخی تو پوستش نبود. هر روز تـمام صـورت لاغـرش را میتراشید. لبهایش خیلی باریک بود و پرههای بینیش هم خیلی نـازک بود و تیغهٔ بینیش بلند بود و ابروهایش پرپشت و چشمهایش سیاه سیاه و آن قدر تو کاسه گود افتاده بودند که انـگار دارنـد از تـه غار به آدم نگاه میکنند…و هر روز خدا یک پیراهن تمیز مـیپوشید بـا یک دست لباس تمام، از سر تا پا، از کتان سفید، که سفیدیش چشم را میزد؛ یکشنبهها هم یک کـت دمـدار نـیلی میپوشید که دگمههای برنجی داشت. یک عصای ماهوگانی دسته نقرهای هم دسـت مـیگرفت…وقـتی خودش را مثل علم شق و رق میگرفت و از زیر ابروهایش برق بیرون میجست، آدم میخواست اول یک درخـت را بـگیرد بـرود بالا بعد ببیند چه خبر شده، هیچ وقت لازم نبود به کسی بگوید مؤدب بـاش-هـر کجا او بود همه مؤدب بودند…(صص 166-167)
افراد این خانواده، مانند همهٔ خانوادههای اشـرافی، هـر کـدام یک سیاهپوست داشتند که خدمتشان را میکرد، یک سیاهپوست هم به خدمت هک میگمارند ک بـه قـول او خیلی بیکار و بیعار بود، چون هک عادت نداشت به کسی دستور بدهد. سـرهنگ خـیلی زمـین و بیشتر از صد بردهٔ سیاه دارد و در خانهاش گاهی به یک مشت آدم سوار بر اسب غذا میدهد و چـند روز از آنـها پذیرایی میکنند ولی همین خانوادهٔ به اصطلاح نجیب با خانواده نجیب دیگری جـنگ و دعـوا دارنـد و هر از گاهی افراد خانوادهٔ یکدیگر را بیرحمانه میکشند. هک یک بار «باک»، پسر سرهنگ را تنها زیـر درخـتهای کـنار کپههای ذرت گیر میآورد و از او میپرسد:
«باک، میخواستی بزنی بکشیش؟»
«خوب معلومه.»
«مگه چه کـارت کرده؟»
«اون؟ هیچی، هـیچ کاریم نکرده.»
«خوب پس برای چی میخواستی بکشیش؟»
«هیچی-فقط برای خونخواهی.»(ص 169)
میبینیم، باک چگونه، بدون ایـن کـه احساس گناه کند، در ارتباط با عضو خانوادهٔ اشرافی دیگری که مثل خـانوادهٔ خـودش با اصل و نسب و دولتمند بودند، اظهار نـظر مـیکند. در عـوض هک به قدری پاک و معصوم است که مـعنی واژهـ «خونخواهی» را نمیداند و از باک میخواهد آن را برای او معنا کند و او هم چند سطر پایینتر این واژه را بـرای او مـعنا میکند. بعد هک ماجرای کـلیسا رفـتنشان را تعریف مـیکند:
یـکشنبهٔ بـعد همهمان رفتیم کلیسا، که نزدیک سـه مـیل راه بود. همه سوار بودیم. مردها تفنگهاشان را برداشتند، باک هم تفنگش را برداشت. تفنگها را یـا میان زانوهاشان میگذاشتند. یا دم دستشان بـه دیوار تکیه میدادند. شـپردسونها هـم همین کار را میکردند. واعظ از هـمان حـرفهای معمولی زد-درباره محبت و برادری و این جور حرفهای خسته کننده، ولی همه گفتند عجب مـوعظهٔ خـوبی کرد و تو راه که برمیگشتند دربـارهاش حـرف مـیزدند و آن قدر دربارهٔ ایـمان و کـارهای خوب و رحمت و تقدیر و نـمیدانم چـی حرف زدند که من گمانم از آن یکشنبه سختتر به عمرم ندیده بودم. (ص 171)
این قطعه بـارزترین انـتقاد اجتماعی در سراسر رمان به شمار مـیرود. چـرا که مـارک تـواین بـه صراحت به ما مـیگوید همین اشرافزادهها و نجیبزادهها که تازه اعتقاد به مسیحیت هم دارند با هم به کلیسا مـیروند و در آنـجا به موعظهای دربارهٔ عشق برادرانه گـوش مـیدهند و هـمه اقـرار مـیکنند که موعظهٔ خـوبی بـوده ولی هنگام رفتن به کلیسا برای گوش دادن به موعظهای دربارهٔ کارهای نیک و عشق برادرانه، تفنگهایشان را هـم هـمراه خـود میبرند و هنگام برگشتن دربارهٔ ایمان و کارهای نـیک حـرف مـیزنند، امـا در بـیرون کـلیسا، همدیگر را به فیجعترین وضعی میکشند. هک در پایان این گزارش میگوید: «گمانم از آن یکشنبه سختتر به عمرم ندیده بودم.» پس از بازگشت از کلیسا و استراحت در خانه، سوفیا، یکی از دختران جوان و زیبای خـانواده، از هک میخواهد دوباره به کلیسا بازگردد و کتاب انجیلش را که در آنجا جا گذاشته برای او بیاورد. وقتی هک برای آوردن انجیل به کلیسا میرود، میبیند غیر از یکی دو تا «خوک» هیچ کس دیـگر در آن جـا نیست و البته جنبهٔ نمادین بودن این واقعه به قدری روشن است که نیازی به توضیح ندارد. بنابراین، این ساحل یا جهان بزرگ جامعه (macrocosm) است که باعث به وجود آوردن ایـن هـمه ریاکاری، جنگ و کشتار میشود و مشاهدهٔ این اتفاقات چنان روح پاک و معصوم هک را آزرده میکند که او با خود میگوید، ای کاش هرگز به ساحل (خشکی) قدم نـگذاشته بـود:
یکهو دیدم دنگ! دنگ! دنـگ! سـه چهار تا تیر در رفت-مردها زده بودند تو جنگل، پیاده از پشتسر پسرها در آمده بودند! پسرها پریدند تو رودخانه-هر دوتاشان زخمی شده بودند-و همین جـور کـه با جریان آب شـنا مـیکردند مردها همراهشان میدویدند و تیراندازی میکردند و داد میزدند: «بکش! بکش!» این قدر حالم بد شد که نزدیک بود از درخت بیفتم. نمیخواهم هر چه را اتفاق افتاد نقل کنم-حالم باز هم بد مـیشود، ایـ کاش آن شب اصلاً به خشکی نرسدیه بودم و این چیزها را نمیدیدم. هیچ از چلو چشمم دور نمیشوند-خیلی وقتها خوابشان را میبینم. (صص 176-177)
و در حقیقت، این اشخاص پاک، درست و اصیل هستند که در اثر رویارویی بـا افـراد کثیف، کـسانی که بویی از انسانیت نبردهاند و فقط به فکر خودخواهیهای خود هستند تا هر طور شده انسان دیگری را وسـیلهٔ ارضا آن کنند، چنان دچار بدبینی میشوند که با خو مـیگویند:
«ای کـاش…ایـن چیزها را نمیدیدم…» چنانکه هک هم با خود میگوید: «…میخواستم هر چه زودتر خودم را بیندازم روی کلک و از آن مـملکت نـحس بیرون بروم.»(ص 177) برای هک، تنها چارهٔ پیدا کردن جیم و ملحق شدن به اوسـت، چـون در خـشکی جز کشت و کشتار خبر دیگری نیست. تا وقتی هم آن دو، سوار بر «کلک» دو مایل در رودخانه پیـشروی نکردهاند، خیالشان راحت نمیشود و پس از فرار از جهنم جامعه با هم روی «کلک» شام میخورند و «گـپ» میزنند و از ته دل خوشند و هـک مـیگوید: «تو این دنیا هیچ جا بهتر از کلک نیست. جاهای دیگر شلوغ و تنگ و ترش است؛ کلک نه؛ کلک دل و راز و راحت و آرام و آسوده است.»(ص 178) آنها به رودخانه پناه میبرند، چون وقتی کسی مانند هـک، مادر واقعی نداشته باشد، رودخانه میتواند به صورت نمادین او را در آغوش بگیرد. آنها از دست همان امریکایی فرار کردهاند که چند سال پیش معروف بود هنگام کار و اقامت در جهان سوم «حق توحش» مـیگیرند و نـویسندگان زیادی از فرهنگ و تمدن آنها انتقاد کردهاند، از جمله ژوزف کنراد، که در داستان دل تاریکی، با طنزی گزنده، البته نه به گزندگی طنز مارک تواین، از اروپاییانی انتقاد میکند که به ظاهر میخواهند کشورهای عـقب مـاندهٔ افریقایی را «متمدن» کنند ولی در عوض آنها را استثمار میکنند و در توحش، هیچ سیاه عقب ماندهٔ افریقایی نمیتواند با آنها برابری کند.
فصل نوزدهم که پر از نماد زنانه و مادری است، رودخانه را به عنوان مـحلی آرام، روشـن و بدون وجود «مه» توصیف میکند که در نسیم ملایم، هک و جیم در کمال آرامش و به دور از جهان فاسد، پرآشوب و پرغوغا، استراحت میکنند. رودخانه، در این فصل، نماد رحم مادر است که کودک بـدون تـحمل هـیچ رنجی در آن میآساید و در حقیقت، هـک و جـیم کـودکند یا خواستهاند همیشه کودک باقی بمانند تا آلودهٔ جهان بزرگ ساحل و مردم آن نشوند. دیگر در این فصل ذکری از «مه» به میان نـمیآید و «مـه» بـه کلی محو شده است.
اما این آرامش دیـرپا نـیست، چرا که سفر روی رودخانه نماد زندگی است و همانند زندگی، انسان نمیتواند همواره آرامش را برای شخص تضمین کند. یک روز صـبح کـه هـک به ساحل میرود تا کمی تمشک گیر بیاورد، میبیند دو نـفر دارند به دو از راه مال رو میآیند. هک که تصمیم دارد از آنها فرار کند میشوند که آن دو نفر صدایش میزنند که به دادشـان بـرسد. آنها مدعیاند که کاری نکردهاند ولی دیگر دارند دنبالشان میکنند. هک که نـمیداند آنـها همانند همهٔ کسان دیگری که از جهان بزرگ ساحل میآیند شیاد و کلاهبردارند، آنها را سوار «هوری» خودش مـیکند و بـه آنـها پناه میدهد: یکی از آنها نزدیک هفتاد سال یا بیشتر دارد، لباسش ژنده و پارهـ اسـت و هـر دو خورجین بزرگ و کهنهای همراه دارند. آن یکی دیگر که حدود سی سال دارد «سر وضعش هـم تـعریفی نـداشت…»(ص 183) بعد از ناشتایی، اولین چیزی که معلوم میشود این است که او نفر همدیگر را نمیشناسند. وقـتی پیـرمرد از جوان سی ساله میپرسد کارش چیست، جوان در پاسخ میگوید:
«کارم که روزنامهنگاریه، امـا دوا مـیفروم، تـئاتر بازی میکنم-تراژدی، البته؛ هر وقت پیش بیاد بساط هیپنوتیسم و قیافه شناسی پهن مـیکنم؛ گـاهی معلم آواز و جغرافی میشم، گاهی سخنرانی میکنم؛ خیلی کارا میکنم-هر کاری که راه دسـتم بـاشه، زحـمت نداشته باشه. تو چه کار میکنی؟»(ص 184)
که در پاسخ، پیرمرد کارهایی از معالجهٔ سرطان و فلج گرفته تا طـالع بـینی و موعظه را ذکر میکند. سپس کمکم آن دو اصل و نسبشان را فاش میکنند. مرد جوان مـیگوید: فـرزند یـک دوک انگلیسی است و هک جیم باید به او تعظیم کنند و «حضرت والا» یا «حضرت اشرف» خطابش کـنند و سـر شـام در خدمت او بایستند و هر دستوری که میدهد اطاعت کند. پیرمرد، انگار برای رقـابت هـم شده شروع به گریستن میکند و میگوید تنها آن مرد نیست که به او ظلم شده بلکه خود او هـم دارایـ اصل و نسب و همان «دوفن فقید!»(ص 186) است؛ یعنی همان لویی هفدهم، پسر لویـی شـانزدهم و ماری آنتوانت. مرد جوان که از تعجب دهـانش بـاز مـانده، میگوید: پس تو همان شارلمانی هستنی و باید «دسـت کـم هفتصد هشتصد سال»(همان) داشته باشی که در پاسخ پیرمرد میگوید از غصهٔ روزگار مـوهایش سـفید شده و اضافه میکند: «بله، آقـایان ایـنکه میبینید جـلو چـشم شـما با این لباس کرباس نشسته، مـنم، مـن بیچارهٔ سرگردان دور افتاده از وطن، من ستمدیدهٔ رنج کشیده، پادشه بر حق فـرانسه!»(هـمان) هک و جیم، از روی سادگی این دروغها را بـاور میکنند و حتی دلشان بـه حـال این دو نفر میسوزد ولی پسـ از ایـنکه به ماهیت اصلیشان پی میبرند، هک میگوید: «آنها میخواستند ما دوک و پادشاه صداشان کـنیم، مـا هم حرفی نداشتیم…بهترین راهـ سـر کـردن با این جـور آدمـها این است که بـگذاری هـر غلطی دلشان میخواهد بکنند». (ص 188)
در فصلهای بعدی شرح کلاهبرداریهای این دو شیاه را میخوانیم که چگونه مـردم عـامی امریکا را فریب میدهند و توصیه میکنند کـه خـوانندگان این فـصلها را شخصاً بـخوانند تا بدانند علت گـول خوردن مردم، سادگی و معصومیتشان (چون هک و جیم) نیست، بلکه علت اصلی، حماقت، جهالت، سطحی بـودن و عـامی بودنشان است. مارک تواین، در بقیه فـصلها، مـردم امـریکا را بـه عـنوان افراد بی احـساسی کـه بویی از انسانیت نبردهاند توصیف میکند و میبینیم همین مردمی که به اصطلاح «حق توحش» میخواستند، خودشان ذاتاً چـقدر وحـشی و سفاکند. مثلاً در فصل بیست و یکم میخوانیم چـگونه مـردم «یـک سـگ ولگـرد را گـیر میاندازند و نفت رویش میریزند و آتشش میزنند، یا یک قوطی حلبی به دمش میبندند و ولش میکنند تا آن قدر سگ دو بزند که سقط بشود.»(ص 205) یا میخوانیم چگونه سرهنگ شـربورن سفاک یک پیرمرد پنجاه سالهٔ خوش قلبی را که «باگز» نام دارد، در برابر چشمان اشکبار دخترش میکشد. مردم شهر هم به جای این که کاری بکنند، تماشاگران بیتفاوتی هستند که دور جنازه جـمع مـیشوند و به همدیگر تنه و آرنج میزنند و گردنشان را دراز میکنند که بهتر ببینند!(ص 208) ولی آدمهایی که جاها را برای دیدن ماجرای کشار گرفته بودند «ول کن نبودند و آنهایی که پشت سرشان بودند هی میگفتند «بـابا شـما که دیدین، بسه دیگه؛ آخه انصاف هم خوب چیزیه؛ همین جور چسبیدین نمیزارین هیشکی نگاه کنه؛ مردم دیگه هم اندازهٔ شما حق دارن.»»(ص 209) در فـصل سـی و یکم، شیادان دربارهٔ فواید تـرک مـشروبات الکلی برای مردم سخنرانی میکنند ولی آنقدر پول در نمیآورند که بتوانند با آن مشروب سیری بخورند و مست کنند. در همین فصل، شیادان به خاطر چهل دلار، جیم را «لو» میدهند کـه ایـن عملشان اشارهای است بـه یـهودا که به خاطر سی سکه نقره مسیح را «لو» میدهد. هک با خود میگوید اگر قرار باشد جیم برده باشد برای او هزار بار بهتر است که در شهر خود نزد خانوادهاش باشد، بـنابر ایـن تصمیم میگیرد نامهای به تام سایر بنویسد و به او بگوید به «میس واتسون» خبر بدهد که جیم کجاست. در اینجا انتقاد مارک تواین از کلیسای مسیحی جامعهٔ امریکا، بسیار تند و گزنده است چـون ایـن کلیساست کـه بردگی را توجیه میکند. جامعهٔ امریکا، جامعهای است که در آن کلیسا سفید را بر سیاه ترجیح میدهد و اگر جیم سـیاهپوست را که در جامعه مظلوم واقع شده مظهر مسیح بگیریم، میبینیم، کلیسای مـسیحی نـقش بـزرگی در این خیانت ایفا میکند و اگر کلیسا، مسیح را در جامعهٔ امریکا «لو» داده باشد، آنگاه نوبت «انسان» خواهد رسید، که در ایـن عـصر، کلیسا را داوری کند. هک به دو دلیل نمیخواهد تصمیمش را به اجرا بگذارد و محل اختفای جـیم را فـاش کـند، یکی این که «میس واتسون» از خیانت جیم که از پیش او فرار کرده بود خیلی ناراحت مـیشد و دوباره او را پایین رودخانه میفروخت، دیگر این که اگر هم او را نمیفروخت، همه از سیاه نـاشکر و فراری متنفر میشدند و خـوار و خـفیفش میکردند. بعد هم میگفتند هک فین به یک برده فراری کمک کرده تا آزاد شود. بنابراین، در اواخر رمان، کشمکش میان وجدان هک و ارزشهای پذیرفته شدهٔ جامعهای که سیاهپوست را مطرود میداند، به خـوبی مشهود است. بنا به آموزشهای مدرسهٔ کلیسا، هر کس، مانند هک، به یک سیاهپوست فراری کمک کند جایش در آتش جهنم است. کار درست هم این است که هک نامهای به صـاحب جـیم بنویسد و محل اختفای او را آشکار کند ولی وجدان هک به او هشدار میدهد که این کار درست نیست چون هک یاد خوبیها و مهربانیهای جیم را میکند و بلافاصله تصمیمش عوض میشود و با خود میگوید: «بـاشه، مـیرم جهنم.»(ص 288) و نامه را پاره میکند.
منبع: نشریه پژوهش ادبیات معاصر جهان , پاییز و زمستان 1378 – شماره 7