معرفی کتاب ناطورِ دشت از سالینجر
ناطورِ دشت [The Catcher in the Rye] رمانی است از جروم دیوید سالینجر – نویسندهٔ امریکایی- که در ۱۹۵۱ منتشر شد.
طرح داستانی ناطور دشت:
هولدن کولفیلد، دانشآموز دبیرستان، از سنخ نوجوانان سختی است که از چندین و چندمین مدرسه اخراج شده است؛ پیش از آنکه به خانه بازگردد و خبر ناخوش را به پدر و مادر خود بدهد، پس از ترک مدرسه، سه روز در نیویورک پرسه میزند و با ماجراهای ناگوار بیمایهای روبهرو میشود. متوجه میشویم که در پی آن «بیمار» شده و در مؤسسهای اقامت کرده است که ماهیت آن مشخص نیست، اما یک «روانکاو» از او مراقبت میکند و او حکایت خود را مینویسد…
بنابراین، به نظر میآید که حکایت هولدن کولفیلد، در نظر اول، ترجمان جهانبینی پسر جوانی است که در حد پیشرفتهای از مشکلات مشخصاً نوجوانانهٔ مبنی بر هیچ دوست نداشتن و همه چیز را بی اعتبار کردن اندوهگین است. این نخستین مرحلهٔ رمان است، مرحلهای که چندان هم قابل چشم پوشی نیست، زیرا از نظر ادبی بسیار موفق است. در واقع، نویسنده زبان «تینایجر» ها را بازمیآفریند، زبانی که در اواخر سالهای ۱۹۴۰ و همچنین اوایل سالهای ۱۹۹۰ اصطلاحات نه چندان گویا بر آن غالب است، اما اصطلاحاتی که، ضمن پنهان داشتن هیجانها (هر چند به «زیاده نمودن» آن تظاهر میکنند)، تا حدی همه چیز را بیان کند:
«جانم را میگیرد»، «آدم خل میشود» «اعلاست»، «واه».
کار فنی برجستهٔ نویسنده، که ماهرانه متقاعدمان میکند که در حال خواندن تکگفتار درونی یک نوجوان واقعی هستیم، با شوخ طبعی همراه است که خاصه بر مزاحهای گفتاری و نکتههای مضحک تکیه دارد و از ناطور دشت کتابی سخت خندهدار میسازد. بدین معنا، این رمان در خط سنت فکاهی امریکایی است و به سبک برادران مارکس نزدیک است:
«اگر نوازندهٔ پیانو بودم، توی گنجهای در بسته مینواختم» یا «در واقع خیلی سخت است اگر با کسی هم اتاق شوید که چمدانهایتان از مال او خیلی بهتر باشد».
اما میدانیم که فکاهی پوچی یعنی نومیدی و بدین ترتیب، به مرحلهٔ دیگر ناطورِ دشت، به رگهٔ عمیق آن میرسیم. نمیشود از وسواس مرگی که کولفیلد جوان را و هم زده میکند حیرت نکرد. این در سراسر کتاب به منزلهٔ مضمون مکرر و تکرار و کوبش است:
«آنقدر افسردهام میکند که خل و چل میشوم […] اینجا مثل سردخانه است.] تقریباً آرزو میکردم که مرده باشم […] افسرده و از این حرفها. به خودم میگفتم که حسابهایم را که میکنم میبینم که مردانم تقریباً بهتر است […] چیزی که وسوسهام میکرد این بود که خودم را بکشم […] باز هم بیاندازه کم حوصله بودم […] اما هر چه بیشتر فکر میکردم بیشتر احساس کم حوصلگی و سرگشتگی میکردم […] روحیهام پایین بود…»
و تازه اشارههای فراوان به برادری که در جوانی مرده است – و این نکته چیزی را به یاد خوانندگان فرانی و زویی میآورد – نیز هست و قطعههای بلندی که طی آن هولدن خود را مدفون تصور میکند و بار دیگر به تنها همشاگردی که دوست میداشت و اتفاقاً خودکشی هم کرده است میاندیشد، و همان جا در موزهای در قسمت مومیاییهای مصری گم میشود:
«آن وقت تنها در قبر ماندم.»
چون از این زاویه بنگریم، میبینیم که در ناطور دشت موضوع بر سر چیز دیگری است، چیزی که از حالتهای روحی یک «جوانک» بسیار فراتر میرود. سرگردانی هولدن کولفیلد سرگردانی موجودی است که تقریباً پیوسته با محو شدن خود درگیر است، از پنجمین صفحهٔ کتاب («همین که از جاده عبور کردم حس عجیبی به من دست داد، انگار داشتم ناپدید میشدم») تا فصل یکی مانده به آخر، یعنی دویست صفحه بعد: «هر بار که به کوچهای عرضی میرسیدم و از پیادهرو کثافت پایین میرفتم، احساس میکردم که هرگز به آن سمت کوچه نخواهم رسید. حس میکردم که در زمین فرو میروم، بیشتر و بیشتر فرو میروم و هیچ کس هرگز دوباره مرا نخواهد دید.»
هولدن کولفیلد هر انسانی است که روزی، بنا به آنچه امروزه میگویند، «در سر خود احساس ناراحتی کرده» است. هر انسانی که روزهای پیاپی بایستی شیوههایی مییافت تا تحمل کند و «از پا درنیاید». و چیزی مییافت تا، بر روی این زمین و در این زندگی، قلب و جسم را بگیرد و نگاه دارد.
ترجمه فارسی این کتاب توسط انتشارات میلکان با ترجمه آراز بارسقیان در 256 صفحه منتشر شده است.