آن سوی پنهان عشق : نفرت!

هیچ مشکلی در راه بزرگ وجود ندارد، اما، از انـتخاب احـتراز کـنید.

ما همیشه از غرور زیاد و در عین حال از فروتنی بی‌حد رنج می‌بریم. به عبارتی قوه درک ما بـه سوی زوایائی که وحشت از پیمال شدن دارد هجوم می‌برد؛ به طوریکه ما پیش بـودا و مقدسین بی‌اندازه متواضع مـی‌شویم و تـشخیص نمی‌دهیم که خود نیز می‌توانیم بودا باشیم. چنانچه آواتامساکا (کن گن گیو) می‌گوید:

اندیشه، بودا، موجودات زنده،…این‌ها سه چیز متفاوت نیستند.

سنگ‌تسان به اضطراب، نارضایتی ما از خود و دیگران، ناتوانی مـا در درک مسأله خلقت، انتخاب این و رد آن، نزدیک‌به‌یک نفر و نفرت از دیگری، آگاه است. این گفته عمیق اوست:

«گل‌ها پژمرده می‌شوند، با وجود تمامی اشتیاق ما. علف‌ها رشد می‌کنند، بی‌توجه به نفرت و بیزاری ما.»

تـنها هـنگامی که نه دوست داشته باشی و نه متنفر باشی «آن» با وضوح کامل آشکار می‌شود

فقط عشق وجود دارد و عشق؛ چیزی به عنوان نفرت وجود ندارد.

در عشق چیزی است که ممکن است نـفرت نـامیده شود. لارنس نفرت را «سمت تاریک عشق» می‌نامد.

هنگامی که ما در حدی دوست بداریم که وابسته باشیم، نفرت داریم. اگر در حدی دوست بداریم، که خواه این عشق همراه با درد و خـواه بـا لذت، تفاوتی نکند، راه را می‌پیمائیم و ما خود راه می‌شویم.

ریوتو، یکی از شاگردان باشو می‌گوید:

«به درخت بید ارزانی دار: تمامی نفرت، و تمامی اشتیاق قلبت را».

یک سر مو انحراف گردابی عمیق بین بـهشت و زمـین اسـت

یک خطای کوچک، به مـعنی دور شـدن بـه اندازه یک مایل است.

کوچک‌ترین خطار در مورد «خود» و «راه بزرگ» اشتباهی جبران‌ناپذیر است. یک قطره جوهر، یک لیوان آب را کدرمی‌کند. گاه می‌اندیشیم: ایـن گـل بـرای من شکفته می‌شود، این حشره آفتی نفرت‌انگیز اسـت و نـه چیزی دیگر، آن مرد شخصی رذل و بی‌فایده است، آن زن مادر خوبی است پس باید همسر خوبی هم باشد…

با وجود آمدن چـنین افـکاری در مـا، پیوستگی بین چیزها ناپدید می‌گردد و افکار ما به صورتی پوچ و بـی‌معنی پراکنده می‌شود. به جای این که افکار خود را با اینچینی آن‌ها متحد کنیم و آنها را بپذیریم، افکار خود را بـنا بـه تـعصبات و هوس‌ها به این سو و آن سو می‌کشانیم. در نظر بگیرید که این فـرد خـاص یک بودا باشد و خودمان فردی عادی؛ در این صورت عملی که باید نفرت‌انگیز می‌بود، مجذوب‌کننده می‌شد. بـالاخره بـه ایـن نتیجه می‌رسیم که: همه چیزها برای ابد باهم کار می‌کنند.

در حقیقت آسـمان و زمـین نـمی‌توانند جدا از هم باشند. هیچ‌کدام بدون دیگری نمی‌تواند وجود داشته باشد؛ با هم، راه بـزرگ هـستند.

اگـر می‌خواهید آن (راه بزرگ) را به دست آورید، نه ضد، و نه در جهت چیزی باشید

از آنجائی که راه بـزرگ یـکی است، برای ما غیر ممکن است که پیرو «آن» باشیم و به «این» که نـیازی بـه مـدد ندارد، یاری رسانیم. در اینجا یک جریان مشخص وجود دارد: جریان گردش جهان.

می‌توان در جهت و یـا بـرخلاف جهت جریان آب شنا کرد؛ می‌توان در میان آن شناور بود، یا در مردابی راکد مـاند؛ امـا نـمی‌توان جریان آب را سریع یا کند کرد. این جریان چیزی جدا از خود ما نیست. جاری بودن خـودمان اسـت. ما چوب پنبه نیستیم که ناگزیر روی آب شناور باشیم.

درگیری با اشتیاق و بـیزاری؛ ایـن بـیماری ذهن است.

حوادثی روی می‌دهد که به فکر خوشایند است و با اندیشه ما-که در جـستجوی سـودی بـرای خویشتن هستیم-مناسب است و ما آن را دوست داریم.

اتفاقاتی مخالف خواست ما رویـ مـی‌دهند و با خواست‌های ما مغایرت دارند؛ از آن‌ها بیزار می‌شویم. تا وقتی که دارای اینگونه اندیشه‌های فردی هستیم، روشـن‌شدگی و اوهـام، درد و لذت، قبول و رد، و خوب و بد، ما را در جریان هستی به این سو و آن سو خـواهد کـشید؛ راه پیشروی سد می‌شود؛ ناآرامی، تردید و ترس از فـرا رسـیدن انـدوه و ناامنی در ما ریشه خواهد دواند.

وردزورث در «راهی بـه وظـیفه» می‌گوید: «امیدهایم دیگر تغییر نام نخواهند داد.»

علاوه بر این، آینه ذهن ما تـیره شـده و هیچ چیز در آن به صورت طـبیعی و اصـل پدیدار نـمی‌گردد.

شـپش بـه صورتی یک چیز کثیف نفرت‌انگیز و شـیر بـه عنوان موجودی اصیل پدیدار می‌شود. اما وقتی که شپش را همان طوری کـه واقعاً هست می‌بینیم، جیزی است که ناگزیریم در زنـدگی فناپذیر خود آن را بپذیریم. چـنانچه در ایـن شعر باشو می‌بینیم:

«کک‌ها، شـپش‌ها، اسـب کنار بالش من، ادرار می‌کند.»

ناآگاهی به مفهوم عمیق چیزها، آرامش ذهن را بی‌هدف بـر هـم می‌زند.

هنگامی که راه (طـریق) بـدون عـشق و نفرت، بدون امـید و نـومیدی و بی‌تفاوتی، هر شیئی مـفهوم خـود را آشکار می‌کند، در این حالت بیان واژه‌ها نه غیر ممکن، بلکه غیر لازم می‌شود. به عـکس، هـنگامی که به دنبال اهمیت چیزها مـی‌رویم آنـها از بار هـستی تـهی مـی‌گردند. طبیعت اصلی ما یـک هماهنگی کامل با جهان دارد. هماهنگی‌ای که به صورت تشابه و برابری نیست بلکه به شکل اصـالت وجـود ذهنی (شناخت) می‌باشد. سایکنتان می‌گوید:

«انـدیشه‌ای کـه از خـود آزاد اسـت، چـرا باید درون‌نگر باشد؟ این درونـ گـرائی که بودا می‌آموزد تنها باعث اشکال و تأخیر خواهد بود.»

در اصل چیزها واحدند، چرا باید سعی کـنیم در آنـها تـضاد به وجود آوریم؟

چانگ تسه در مورد شناخت تـضادها مـی‌گوید:

«سـعی مـی‌کنیم وحـدتی به وجود آوریم، درحالی‌که به دنبال تضاد می‌گردیم!»

درست مانند آسمان لایتناهی، راه بزرگ نه چیزی کم و نه چیزی زیاد بی‌آغاز، بی‌انجام، بی‌افزایش و کاهش؛ طریقت بزرگ مانند یک دایـره کامل است: کامل در اجزاء و کامل در کل؛ ما قادریم این کمال را در قطره شبنم و در منظومه شمسی ببینیم؛ با کمالی که در درون خود ما وجود دارد به دیدن آن جلب می‌شویم. در ورای تمامی این عدم تقارن و آشـفتگی، هـماهنگی عمیق درونی و ظاهری ما هنگامی که تسلیم آن می‌شویم ما را ارضاء می‌کند و باعث می‌شود امور را به همان صورتی که هستند بپذیریم، اگرچه آنها را از راه عقلانی و معنوی درک نمی‌کنیم.

در واقع به دلیل «قـبول» و «رد» ایـن چنینی اشیاء را درک نمی‌کنیم. اندیشه ما نباید مخرب باشد، صحبت کردن راجع به چیزهای بد «چه کمکی می‌کند؟!» و در مورد چیزهای خوب «چه تفاوتی دارد؟!». ایـن بـاید بنا به مقتضیات زمان و مـکان و بـنا به خواست جهان باشد. این خواست همان طریقت است. این خواست پذیرفتن اینچینی چیزهاست، راهی جز این نیست. اینچنین است که شاعر می‌جوید، مـی‌شنود، اسـتشمام می‌کند و می‌چشد. و بسان او مـا نـیز گوش می‌کنیم، لمس می‌کنیم و می‌بینیم که اینچینی اشیاء دارای وجود، مفهوم و ارزش می‌باشد. در غیر این صورت ما جهان را می‌چشیم، بی‌مزه است و عاری از اینچینی؛ همانطور که این چشیدن دلیل انتخاب کردن نیست، نـچشیدن چـیزهای دیگر نیز نباید دلیل رد آنها باشد.

نه دنبال کنید، و نه آن را به دلیل نظریه پوچی، ساکن و راکد نگاهدارید

ما نباید فریب حواس را بخوریم و تفاوتهای ظاهری اشیاء نباید ما را اغفال کند،

«بـاران، تـگرگ و برف و نـیز یخ، شکل‌های جداگانه‌ای دارند، اما هنگامی که فرو می‌ریزند همان آبند، در جویبار میان دره.» و در عین حال نباید دچـار این تناقض شویم که همه چیز غیر واقعی و بی معنی اسـت. هـر دو نـظریه افراطی و نادرست است. یانگ چیا این حالت را به شکل زیر وصف می‌کند:

«از همه چیز دست شستن و بـه ‌ پوچـی پیوستن خود گونه‌ای بیماری است. مانند کسی است که در آتشش انداخته‌اند تا غـرق نـشود.»


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]