بریدهای از کتاب عاشقانههای نادر ابراهیمی
نشر روزبهان
394 صفحه
بارانِ رؤیای پاییز
…بخواب هلیا، دیر است. دودْ دیدگانت را آزار میدهد. دیگر نگاه هیچکس بُخارِ پنجرهات را پاک نخواهدکرد. دیگر هیچکس از خیابانِ خالیِ کنارِ خانهٔ تو نخواهدگذشت. چشمانِ تو چه دارد که به شب بگوید؟ سگها رؤیای عابری را که از آنسوی باغهای نارنج میگذرد پارهمیکنند. شب از من خالیست هلیا. گلهای سرخِ میخک، مهمانِ رومیزی طلاییرنگِ اتاق تو هستند؛ اما گلهای اطلسی، شیپورهای کوچک کودکان. عابر در جستوجوی پارههای یک رؤیا ذهن فرسودهاش را میکاود. قماربازها تا صبح بیدار خواهندنشست و دود، دیدگانت را آزار خواهدداد. آنها که تا سپیدِ صبح بیدار مینشینند ستایشگران بیداری نیستند. رهگذر، پارههای تصوّرش را نمییابد و به خود میگوید که به همه چیز میشود اندیشید، و سگها را نفرین میکند. نفرین، پیامآور درماندگیست و دشنامْ برای او برادریست حقیر…
هلیا بِدان که من بهسوی تو بازنخواهمگشت. تو بیدار مینشینی تا انتظار، پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمام وجودت تسلیمشدگی را با نفرین بیامیزد، زیرا که نفرین، بیریاترین پیامآور درماندگیست.
شبهای اندوهبارِ تو از من و تصویر پروانهها خالیست.
ملخهای سبزرنگ به تصرّفِ بوتههای پنبه آمدهبودند. صدای آبهای بهزهرآلودهیی را میشنوم که در هوا گَرد میشوند و به روی بوتهها مینشینند. ملخهای سبزرنگ، کنار پنبهها، بر خاک انباشتهشدهاند. بلوچها میخندند.
دیر است برای بازگشتن، برای خواندنِ تصنیفهای کوچه و بازار
برای بوییدنِ کودکانهٔ گلها…
هلیا، برای خندیدن، زمانی است بیحصار و گریزا.
آیا هنوز میانگاری که من از پای پنجرهات خواهمگذشت؟ یا کنار پلّهها خواهمنشست؟ من جیبهای کهنهام را از بادامزمینی پُرمیکنم و فریادمیزنم: هلیا بیا برویم توی باغِ قصر بگردیم.
پنجره باز میشود. تو میخندی.
_ هنوز عصرانه نخوردهام، کمی صبرکن.
برمیگردی و یک نانمُربّایی بزرگ از پنجرهات میاندازی پایین. من روی هوا آن را میگیرم و تو باز میخندی. با لیوان چای میآیی کنار پنجره و با دهانِ پُر چیزهایی میگویی که من نمیفهمم.
_ باباجانت کجاست؟
_ رفته سری به پنبهها بزند. امسال ما خیلی پنبه داریم.
_ میدانم هلیا.
…بازگشتِ من به شهر، بازگشت من بهسوی تو نیست. سگهای خانگی مرزِ میانِ آشنایی و بیگانگی هستند. در تمامِ طول شب، آنها بیدار مینشینند و دود میکنند و ورقها را دستبهدست میدهند. تو در را به هم میکوبی و بهسوی من میدوی. دستت را به من میدهی و میرویم به سروقت ماهیها. بوی مربّای تازهٔ بهارنارنج فضای گِرداگِردِ خانه را پرکردهاست.
_ شما امسال خیلی مربّا درستکردید؟
_ نه هلیا، فقط کمی.
_ آه… نمیدانی مامان امسال چهکار کرده. من گفتم که یک شیشهٔ بزرگ هم برای تو بدهد. مامان خندید و گفت که خودشان درست میکنند.
من سرم را تکان میدهم و یک پروانهٔ کوچکِ سبزرنگ را نشانت میدهم.
_ چه لباس نازکی پوشیده. نیست هلیا؟
امسال هنوز بهارنارنج نخریدهییم. «مادر، چرا امسال بهارنارنج نخریدیم؟ » شبکورها تا پشت پنجره میآیند. گاهی به شیشه میخورند و دایهآقا از خواب میپرد.
_ دایهآقا، چرا امسال بهارنارنج نخریدهییم؟
باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کردهاست.
کنار پُل، مردی آواز میخواند.
و یک مرد، برای گریستن به خانه میرود.
زمین، عابرانِ پایانِ شب را میمکد. گِلها کفشها را سنگین میکند.
مادر چرا امسال بهارنارنج نخریدیم؟ یکی نیست که به من جواببدهد؟ ببین مادرِ هلیا چهکار کرده، بوی مربّای بهارنارنج توی حیاط پیچیده… مادر حرفبزن! بگو که گناهِ بزرگِ پسرت را بخشیدی. بگو که آسوده خفتهیی و صدای مرا میشنوی.
_ من میخواهم بروم با هلیا بازیکنم.
مادر میگوید که او باز میرود به قصّههای شبکورهایش گوشبدهد.
_ باورکن مادر؛ من زبان شبکورها را میفهمم؛ زبان همهٔ پرندهها، من زبان خرگوشها را هم میفهمم.
_ بله، تو این را خیلیوقت است که میگویی، اما کاریکُن که با آنها حرفبزنی. فهمیدن کفایت نمیکند. هلیا مگر من نخواستم که تمامِ ماجرا را از آغاز تا انجام برای آنها بگویم؟ مگر من به آنها نگفتم که بازگشت، مَحَبّت را خراب نمیکند؟
_ نه. تو فقط نگاهکردی. فقط نگاهکردی و برگشتی از پلّهها پایینرفتی. در را آهسته بستی. شاید گریه میکردی.
_ امّا من خواستم… خواستم که هیچ حرفی را نگفته نگذارم. سگها پارس میکردند. آنها جامهٔ مرا پارهکردند، مرا جَویدند، استخوانهای مرا به دندان کشیدند. و آن مرد با چوبْدست سنگینش _ میگویند باباجانت با آن چوب بلوچها را میزند_ بهروی میز کوبید و نگاه او مرا مصلوبکرد. هرگز، بعد از آن شَب، مهلتی برای گفتنِ آنچه بر من گذشت بهدستنیامد. واژهها در من ماندند و در من مذابشدند و در آن سرمای زندگیسوز، واژهها در وجود من بستند. من یازدهسال تشنگیِ گفتن را به این شهر آوردهام. رهگذران! به سخنان من گوشبدهید! من پیش از این بارها گفته بودم که التماس شُکوه زندگی را فرو میریزد. تمنّا، بودن را بیرنگ میکند. و آنچه از هر استغاثه به جای میماند ندامت است.
تو همانگاه بود که میتوانستی روز را در من برویانی. در تو نگریستم و صدای فریاد سگها شب را در اعماق من بیدارکرد. هلیا! هلیا! در آن لحظههای عذابآفرین کجا بودی؟
پیرمرد در میانهٔ راه چون پرنده بر سنگی نشستهبود و بیدلیل میخندید. به ما گفت که بنشینیم و با او حرفبزنیم. از کجا آمدهییم و به کجا میرویم؟ تو در کنار او بر سنگ نشستی و من داستانی گفتم که خندهها را به اشک بدلکرد. گریستن، هلیا. تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز.
«ما باغچهٔ کوچکی داشتیم. و گلهای کوچکی که باغبان برای آن آفریدهبود. ما گلهای کوچکمان را آبمیدادیم، کنار باغچه مینشستیم، علفها را از ریشه بیرونمیآوردیم و دورمیانداختیم. درختان را میگفتیم که سایه بردارند و آفتاب را بگذارند که بر گلهای کوچک ما بتابد. گلها ازیاد بردند که باغبانْ آنها را کوچک آفریدهاست. سَر کشیدند و بلندشدند. ما نتوانستیم با گلها بجنگیم. ما نتوانستیم آنها را از خاک جداکنیم. آنها ریشههایی یافتند که دهسال خاکِ نمناکِ باغ را مکیدهبودند. گلها از درختهای بلند و سایهبانهای برگ نترسیدند. گلها از آنکه باغچه کوچک است، باغ کوچک است و دنیا کوچکتر از همهٔ آنهاست نهراسیدند؛ و روزی از راه میرسید که باباجان گفته باغچه را بیل بزنند. گفته که مثل تمام حیاط آنجا را هم سنگ بگذارند.
_ هلی تو نگفتی که ما آن را دوستداریم؟
_ چرا، امّا باباجان گفت: این بچّهبازیها دیگر بساست. تو الان چندسال داری؟ ها؟ این بازیها برای وقتی خوب بود که تو هفتسال داشتی. تازه همانوقت هم مشقهایت را دختر باغبان مینوشت. مگر من نمیدانم؟
_ هلی تو نباید بگذاری که آنها باغچهٔ ما را خرابکنند، تو نباید بگذاری. اما اگر یکروز باغبان واقعاً بخواهد این گلها را از بین ببرد، ما باید آنها را برداریم و از اینجا برویم. همهجای زمین برای گلهای ما خاک هست و مِهر در خاکْ روییدنیست چون گیاه، و خشم، گیاهی رُستنیست. تو اصرار میکنی که همهچیز را به آنها بگوییم.
_ آنها که غریبه نیستند.
هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام میگوییم و یا ایشان به ما. آنها با ما گِرد یک میز مینشینند، چای میخورند، میگویند و میخندند. «شما» را به «تو»، «تو» را به هیچ بدل میکنند. آنها میخواهند که تلقینکنندگانِ صمیمیت باشند. مینشینند تا بِنای تو فروبریزد. مینشینند تا روزِ اندوه بزرگ. آنگاه فرارسندهٔ نجاتبخش هستند. آنچه بخواهی برای تو میآورند، حتّی اگر زبانِ تو آن را نخواستهباشد، و سوگند میخورند که در راهِ مِهر، مرگ چون نوشیدن یک فنجان چای سرد، کمرنج است. تو را نگین میکنند در میان حلقهٔ گذشتهایشان. جامههایشان را میفروشند تا برای روز تولّدت دستهگلی بیاورند_ و در دفتر یادبودهایشان خواهندنوشت. زمانی فداکاریها و اندرزهایشان چون زورقی افسانهیی، ضربههای تند طوفان را تحمّل میکند. آن طوفان که تو را_ پروانههای خشکشده و گلهای لابهلای کتابت را_ در میان گرفتهاست. آنها به مرگ و روزنامهها میاندیشند. برفراز گردابی که تو واپسین لحظهها را در آن احساس میکنی، میچرخند و فریاد میزنند که من! من! من! من!
باید ایشان را در آن لحظهٔ دردناک بازشناسی. باید که وجودت در میان تودهٔ موّاج و جوشانِ سپاسْ معدوم شود. باید که در گلدانِ کوچکِ دیدگانِ تو باغ بیپایانِ «هرگز از یاد نخواهمبرد» برویَد. آنگاه دستی تو را از فنا بازخواهدخرید؛ دستی که فریاد میکشد: من! من! من! و نگاهی که تکرار میکند: من!
ازیادمَران که اینگونه شناساییها بیشتر از عداوت، انسان را خاک میکند. مگذار که در میان حصارِ گذشتها و اندرزها خاکسترت کنند. بر نزدیکترین کسان خویش، آن زمان که مسیحاصفت بهسوی تو میآیند، بشور. تمام آنها که دیوارِ میان ما بودند انتظارِ فروریختنْ عذابشان میداد. کسانی بودند که میخواستند آزمایش را بیازمایند؛ اما من، از دادرسی دیگران بیزارم هلیا. در آن طلا که مَحَکْ طلبکند شک است. شک چیزی به جای نمیگذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربهٔ یک آزمایش به حقارتْ آلودهاش نسازد. عشق، جمعِ اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را بهآزمایشگذاشت، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمعکرد. آنچه من میشنیدم آنچه میگفتند نبود. کلمات در فضا دگرگون میشد و آنچه به گوش من میریخت با کُشندهترین زهرها آلودهبود. در برابر من، زنان، مردان، کودکان و ابزارها سخن میگفتند. شهری مرا سنگسار میکرد.
مردمِ یک شهر مرا دشنام میدادند.
شهری که دوست میداشتم.
و مردمی که پیش از این ایشان را بارها ستودهبودم.
تمام راهها به کلبهٔ چوبی ساحلِ چمخاله میانجامید و من ایمانداشتم که تو به من بازخواهیگشت. ایمان نیاز به آزمون را مطرود میداند. شب، غمناک است و بارانْریز. من میآیم پای پنجرهات و سنگی کوچک بهسوی شیشهٔ پنجره میاندازم. صدای تختخواب را میشنوم. آهسته و بیصدا پنجره را باز میکنی.
_ خوابیدهبودی هلیا؟
_ نه، داشتم فکر میکردم.
_ پدر مرا از خانهاش بیرونکرده. داستانِ مادرم را شنیدی؟ خواستم توی شهر اتاقی بگیرم. پدرت چه جنجالی بهپاکرده. مردم با من خیلی بد رفتارکردند. دیگر نمیتوانم اینجا بمانم. مرا بیدلیل تحقیر میکنند. پدر گفت که پنجماه رفتی و یک نامه ننوشتی. هلیا… دیدی که بازگشتْ همهچیز را خراب میکند؟ بیا برگردیم به چمخاله، همانجا زندگی میکنیم. تو به آوازِ گرگها عادت میکنی.
گرگها جام شب را میشکستند و تو میترسیدی.
اینک انتظار، فرسایش زندگیست. باران فرو خواهدریخت. باران شب و روز فرو خواهدریخت و تو هرگز به انتظارت کلامی نخواهیداشت که بگویی. زمینها گِل خواهدشد و تو در قلبِ یک انتظار خواهیپوسید. پدر میگوید: باز با دستهای گِلی، با لباس کثیف… آخ… برو خودت را پاککن! اینطور که نمیشود سر سفره نشست. برمیگردم و از اینسوی نردهها تو را میبینم که با دامن سرخ کوتاه از پلّهها بالا میروی. فریاد میکشم: پدر نمیگذارد با لباس خاکی سر سفره بنشینم. و خندههای شادمانهٔ ما از دور به هم پیوند میخورَد.
شب کنارم مینشینی و من با چشمهای از مشقِشبْ خُمار به دستهای کوچک تو نگاه میکنم و میگویم: هلی دستهای تو خیلی کوچک است، من در مشتم آنها را خُرد میکنم. و تو دستهایت را دراز میکنی که: خُردکن! اما نمیتوانی. من آنها را میفشردم. دستهای تو نرم و نوازشگر است. به من لبخند میزنی.
_ نه… هنوز دردنگرفته.
_ میتوانم گریهات بیندازم؛ اما دلم میسوزد.
_ دروغ میگویی! باباجان با دو انگشتش دست مرا خُرد میکند. هلیا تو همهچیز را خُرد و خراب کردی. بیا برگردیم به چمخاله.
آهسته میگویی «تا ببینم» و پنجرهات را آهسته میبندی.
… نوشتم که بگذار بازگردم پدر. دیگر مدتهاست که آن ماجرا تمامشده. من صورتِ هلیا را هم فراموشکردهام. آیا تنها، همانجا، کنار خانهٔ ما زندگی میکند؟ پدر! یازدهسال است که برای او نامهیی ننوشتهام. یازدهسال؟ آیا اعداد دروغ نمیگویند؟ پدر! من باغهای نارنجِ شهرم را دوست میدارم. من بوی بهارنارنجها را آن زمان که زمین را سپید میکنند دوست میدارم. من دیگر پیر شدهام. زمینِ کوچکِ تو به مردی که باز میگردد نیازمند است. بلوچها میخندند. ما از جلوی خانهٔ ترکمنها آهسته میگذریم. آنها با چشمهای مورّبْ ما را نگاه میکنند. زن همچنان که ما را نگاه میکند قالیچهاش را میبافد. مردی از کنارم میگذرد.
_ آقا… به این مرد نگاهکنید. آیا او پدر هلیا نیست؟
_ ببخشید آقا، من در این شهر کسی را نمیشناسم.
هر آشنایی تازه اندوهی تازه است… مگذارید که نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان. هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظیست. هلیا، پدرت را به یاد میآورم. وقتی در پیادهروی شهر ما راه میرفت مثل آن بود که درست در وسط خیابان راه میرود و خیابان را برای او آذین بستهاند. عابران به او سلام میکنند و او سرش را تکان میدهد. اما پدرم وقتی از کِشتگاه میآمد نگاهش خستهبود. مادر لیوانها را با دستمال زبرِ سفید خشک میکند و روی میز کنار هم میگذارد.
_ مادر! گرسنهام.
_ تو همیشه گرسنهیی. باز میخواهی بروی پیش هلیا؟ عاقبت یکروز از منزلشان بیرونت میکنند. هیچکس همسایهٔ مزاحمش را دوستندارد.
_ مادر! هلیا خودش میخواهد. او دوستدارد که با هم مشقهایمان را بنویسیم و بعد پروانههایی را که امروز گرفتهییم روی تختهسیاه سنجاقکنیم و گلهای خشک را از لای کتاب بیرون بیاوریم. تو میگویی: گلهای خشک بویی ندارد اما آدم اینطور خیال نمیکند. پدر بگذار بازگردم. گلهای خشک به دیگران دروغ میگویند. آن داستان، داستان یازدهسال پیش بود. ما رفتیم کنار مرداب نشستیم_ لحظههای گریزا_ قایقران خوشآوازِ اهل کُجور کنار قایقش نشستهاست. گاهگاهی برمیگردد و میگوید: نمیروید مرداب را ببینید؟ آن وسط خیلی قشنگتر است. ما عاقبت تصمیم میگیریم برویم و میان مرداب بگردیم. قایقران خوشحال میشود. دلش میخواهد سوآلی بکند امّا نمیداند چهطور بپرسد. چندبار با انگشتهایش ما را به خودمان نشان میدهد و میگوید: «شما… شما دوتا… یعنی شما…» اما بالاخره چیزی نمیپرسد. نه هلیا… این تقدیر نبود. این یک انجمادِ ارادی بود. این تلخترین پوزخندِ اطاعت بود. ما خوب میدانستیم که قصرها منزلگاه شبکوران است و من آگاهبودم که آنها چههنگام پرواز خواهندکرد. دستِ نرمِ نسیمِ چرخشِ بالهایشان به گونههایمان کشیده میشد و تو میترسیدی.
باریست که ترس، مغلوب خواهدشد.
قایقران اهل کُجور میخندد و میگوید: نه آقا، مطمئن باشید! من هیچوقت شما دو نفر را ندیدهام. اگر اینطرفها پیدایشان بشود میگویم من همهٔ مسافران انزلی را میشناسم. اینطور آدمها که شما دنبالشان میگردید اینجا نیامدهاند. پارسال، شاید ولی امسال، نه…
و ما از جانب دریا _ دور از جاده _ میدویم و با صدای بلند میخندیم و آوازی را که او خواندهاست تکرار میکنیم و فریاد او را میشنویم که میگوید: هر روز بیایید. به شما خوش میگذرد.
سگها پارس میکردند و آن مرد چوبْدستِ سنگینش را به روی میز میکوبید. و تو نخواستی، نخواستی به پناهگاه دوران کودکیات بازگردی. اکنون که اصواتِ ناخوشایندِ آنها در تو فرو میریزد و بیدار نشستهیی، بهیاد داشتهباش که یک مرد، عشق را پاس میدارد، یک مرد هرچه را که میتواند به قربانگاهِ عشق میآورد، آنچه فداکردنیست فدا میکند، آنچه شکستنیست میشکند و آنچه را که تحمّلسوز است تحمّل میکند؛ اما هرگز به منزلگاهِ دوستداشتن به گدایی نمیرود. «یادتباشد که پیراهنها را از روی بند برداری، چون بهزودی باران خواهدگرفت. من به چایخانهٔ چمخاله میروم تا چیزی برای فردا بیاورم. آب را هم بجوشان.» من باز میگردم و میبینم که گریه میکنی.
_ چهشده هلیا؟ چرا گریه میکنی؟
_ باباجان سَرم دادکشید. فرّاشِ مدرسه آمدهبود درِ منزل. به باباجان گفتهبود که من سربههوا هستم. توی مدرسه دنبال پروانهها میدَوَم. سرِ کلاس با گلهای خشکشده بازی میکنم و به حرف هیچکس گوش نمیدهم.
_ عیبندارد هلیا. تا حالا دهبار به پدر شکایت مرا کردهاند. آخر من سر کلاس حواسم پیش پروانههای توست. فکر میکنم یکروز، توی باغ، وقتی تو نیستی… پروانهیی به بزرگی یک… یک… خیلی بزرگ؛ بهقدر آن رومیزی گلدار اتاق ناهارخوری شما پیداکنم. دنبالش بدوم. باید خیلی مواظبباشم که بالهایش خُردنشود، و او روی بوتهٔ گل آنطرف باغ بنشیند. دو طرف بالهایش را بگیرم… امّا… ممکن است آنقدر بزرگ هم خوب نباشد. دستوپای خیلی زشتی داشتهباشد، بهقدر بادبزن. اینطور بهتر است. بگیرم و بدوم طرف منزل شما.
_ هلیا… برایت یک پروانهٔ خیلی بزرگ گرفتهام.
پنجره باز بشود و تو به من نگاهکنی… نه… به پروانه نگاه میکنی. نیست هلیا؟ بعد فریاد میکشی و میدوی _ همیشه صدای پایت را میشنیدم و بعد خودت را میدیدم که در آستانهٔ در به من لبخند میزنی. همیشه اینطور بود_ چهطور خشکش کنیم؟ اوه… ببین چند رنگ است!
_ مواظبباش بالهایش خرابنشود…
خلاصه همهاش فکر پروانههای تو هستم. مثل اینکه خوابم میبَرَد و آنوقت خانم گوشم را فشار میدهد.
_ کجا هستی؟
_ توی باغ، خانم! دنبال پروانه میگردم.
_ برو بیرون سراغ پروانههایت! تو هیچوقت چیزی نخواهیشد. آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد «چیزیشدن» از دیدگاه آنهاست_ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزّی خود جای بدهند. آنها با اعدادِ کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفرِ مُطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رؤیاها میآیند_ و ما خُردکنندگان جعبههای کوچک کفش هستیم. تو کفشهایت را که تماماً خیس شدهاست و آب در آنها صدا میکند بیرون میآوری و برمیگردانی روی ماسهها. ماسهها دورنگ میشود. آب فرو میرود و تو کفشهایت را دراز میکنی به جانب آفتاب.
_ اگر نزدیکتر باشد زودتر خشک میشود.
و ما میخندیم.
پدر! از آن خندههای کودکانه که داشتیم و زیورِ زندگی بیآرامِ ما بود اینک جز جنبشی نامحسوس بر لبهای خشک من به جای نماندهاست.
بگذار به شهری بازگردم که نخستین خندیدنهای شادمانه را به من آموخت و نخستین گریستنهای کودکانه را.
شهری که مرا به خویش میخوانَد، همچنانکه فانوسفروشِ دورهگرد، کودکان مشتاق را.
بخواب هلیا! دیر است.
دیگر هیچکس نیمهشب بیدارت نخواهدکرد و آهسته نخواهدگفت: «بیداری هلیا؟ بلندشو برویم گنجشک بگیریم.» با آن چراغدستی کوچک زیر درختهای نارنج میگردیم. گنجشکها شبها نمیتوانند پروازکنند. تو میلرزی. من دوستدارم که تو در خواب هم با من باشی و ما از مجرمین روزگارمان نیستیم. ما را به قصاصِ گناهی که نکردهییم نمیسوزند.
_ گریه برای چیست هلیا؟ آن روز را یادتهست که کوچک بودیم و بهخاطر شکایت فرّاش مدرسه گریستیم؟ هلیا به یاد داشتهباش که ما از هر آنچه حصارآفرین بودهاست گریختهییم. دیگر نه من دهسالهام و نه تو هفتسالهیی. من این جمله را بار دیگر نیز به تو گفتم. به ساحل چمخاله میرفتیم. آن پیرمرد را دیدیم که چون پرنده بر سنگی نشستهبود. وقتی به من تکیهدادی و گفتی که خستهشدهیی… راه دوری بود، راه سختی بود… گفتم که دیگر نه من دهسالهام و نه تو هفتسالهیی؛ امّا آتشی نیست که بشود از آن ترسید. تو میپرسی از کجا میدانم و من جواب میدهم که نمیدانم. ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشناییهاست.
پدر! مردمْ شهرها را به دلایلشان دوست میدارند. پدرِ هلیا سوار اسب سیاهش میشود و ساعتها کنار گلهای پنبه میگردد و به بلوچهایی که آخرین وجین را میکَنند نگاه میکند. و بسیاری از اینکه آنجا بهدنیاآمدهاند، به زبان محلّی صحبت میکنند، با هم آشنا هستند و شهر برای آنها میهن کوچکیست آن را دوست میدارند.
شهر، آواز نیست که رهگذری بهیادبیاورد، بخواند و بعد فراموشکند.
هیچکس شهری را بیدلیل نفرین نخواهدکرد.
هیچکس را نخواهییافت که راستبگوید که شهرم را نمیشناسم.
انسان خاک را تقدیس میکند.
انسان در خاک میرویَد چون گیاه و در خاک میمیرد.
هلیا! تو مرا از من جُداکردی. تو مرا از روییدن بازداشتی. تو هرگز نخواهیدانست که یک مردْ در امتدادِ یازدهسال راندگی چگونه باطل خواهدشد. حالیا تو با درختِ ریشهسوختهیی که به باغ خویش باز میگردد چه میتوانیگفت؟
در انتهای شب گرگها سفر میکنند.
نردههای خانهات تو را از کوچهها جدا میسازد و من دیگر در زیر بارانِ تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشستهام که بیایی. و من بار دیگر نخواهمگفت: هلیا! گریز، اصل زندگیست.
گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه میکند.
بیا بگریزیم.
کلبههای چوبین، کنار دریا نشستهاند.
و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیمگفت.
ما جادههای خلوت شب را خواهیمرفت.
به آواز دوردست روستاییان گوش خواهیمداد.
و به هر پرندهٔ رهگذر سلام خواهیمگفت.
از عابران نشان یک مهمانخانهٔ متروک را خواهیمگرفت و آنها هر چه بگویند ما نخواهیمشنید.
_ برویم یک خانهٔ چوبی کنار رودخانه بسازیم، آنجا که جنگل و دریا با هم کنار میآیند. با چوبهای خشک یک کتابخانهٔ کوچک درستکنیم. میتوانیم همهٔ کتابهایی را که دوست میداریم داشتهباشیم _ و یک تخت چوبی. ما هرگز آنقدر خسته نخواهیمشد. شبها بیدار مینشینی و من با تو از سنگفرشِ کوچههای تنگ، از گِلابِ جاری زمستانها و از نسیم بهارنارنجهای شهری که سالها ساکن آن بودیم سخن خواهمگفت. من از راه مدرسه میروم به قصر. کُتم را در میآورم و پر از بهارْنارنج میکنم. باغبان را میبینم که زیر درخت خوابیدهاست. برمیگردم منزل و میگویم: مادر، اینها را مربّا درستکن. مادر میخندد و دستش را میان موهای من فرو میبرد؛ اما در چشمهایش ستاره برق میزند. سرش را برمیگرداند و میگوید: خیلی کم است. صبرکن پدر بر میگردد میگویم برود از باغ قصر…
_ پدر! چرا امسال بهارنارنج نخریدیم؟
پدر! چرا نامهام را جواب نمیدهی؟
من از بلورِ عطرآگینِ فضا، از چکمههای بلند ترکمنها و از آن بخاری دیواری که با تراشههای چوب میسوخت با تو سخن خواهمگفت. تو تاقچهها را با گلهای وحشی جنگلی میآرایی و من ماهیگیر خوبی خواهمشد.
تو در میان گریه میپرسی: امروز چندتا ماهی گرفتی؟
_ هیچ.
_ تو هرگز ماهیگیر خوبی نخواهیشد.
_ صبرکن هلیا! من امروز تور نینداختم. روی ماسهها درازکشیدم و فکرِ آنکه به دنبالمان هستند و یکروز عاقبت ما را خواهندیافت عذابم داد. آیا _ مرا باخبر کن هلیا_ هرگز، هرگز بهسوی ایشان بازنخواهیگشت؟ فردا زمستان خواهدشد. فردا آسمان ابری خواهدبود. فردا باران خواهدبارید. دیگر نه از آب نیمگرم دریا خبری خواهدبود و نه از آفتاب. چه روزها که محبوس خواهیمبود. زندانِ طولانی زمستان و فریاد گرگها تا صبح.
زمستانِ سخت و خوفناکی در پیش خواهیداشت.
هلیا، من همیشه به این میاندیشیدم که تو در زمستان چگونه خواهیبود. آیا به شکل آن پیرمردِ تُندچهرهٔ گندمگون؟ چگونه خواهیبود، آن زمان که برفها به روی زمین نشستهاست و سپیدی، شادی نیست، واخوردگی همهٔ رنگهاست؛ رنگهایی که آفتابزدگی را در دوامی محدودْ احساسکردهاند. ما دستدردست هم آهسته به میدان بزرگ شهر میرویم. کنار خیابان بچّهها بازی میکنند. توپ آنها میدود و جلوی پای ما میایستد.
بچّهها فریاد میزنند: آقا پیرمرد! آن توپ را بینداز اینجا!
و چون پای فرسودهام توپ را میغلتاند آنها خوشحال میشوند و دست میزنند. آنها دوامِ محدودِ شادیهایشان را باور نمیکنند. آنها به لحظههای سنگین ندامت نمیاندیشند. برای کودکان، مرگْ سوغاتیست که تنها به پدربزرگها و مادربزرگها میرسد. نگاه پیر تو چشمان مرا نوازش خواهدداد و ما با آنهمه خاطرات و چنان یادهای پرشکوهی، سنگین و آهسته راه خواهیمرفت. در خانه بچّهها باز میخواهند قصّهٔ ما را بشنوند.
_ آقابزرگ! آقابزرگ! بعد چطور شد؟ با مادرجان رفتید چمخاله. بعد خودتان یک خانه درستکردید. بعد…
تکرارِ ماجرا آنها را خسته نمیکند. و تو با خشمی مهربان میگویی: «همهچیز را نمیشود برای آنها گفت. بیبندوبار و گستاخ میشوند.» تکرارکن! تکرارکن! همهٔ آن داستان را به خویش باز بگو! زنهای پیر برای جوانها خواهندگفت که این هلیاخانم… اوه… جوانیِ خیلی عجیبی داشت. شما هنوز هیچکدامتان بهدنیا نیامدهبودید. و جوانها مینشینند و گوش میدهند، و احساس میکنند که داستان ما تکرار همهٔ داستانهاست؛ داستانهایی که شبهای بلند خواندهاند و ناباوریهایشان با آن درآمیختهاست. افسوس هلیا که آن رَجعتِ دردناکِ ما پایان یک پندار بود…
پایان هر پندار.
این نوشتهها را هم بخوانید