معرفی کتاب: خیانت به سوسیالیسم: پس پرده فروپاشی اتحاد شوروی
![](/wp-content/uploads/2016/12/12-12-2016-7-25-22-AM.jpg)
برای اینکه بتوان نگاهی گستردهتر به پدیدهها و رخدادها داشت، باید کوشش کرد و مکان و زاویه دید را عوض کرد. رخدادهای مهم تاریخی و اوجگیری و سقوط تمدنها و حکومتها، همیشه موضوعاتی پیچیده و چالشبرانگیز برای تحلیل بودهاند. گاه سالها و دههها بعد از رخ دادن آنها، به خاطر موانع و منفعتهای شخصی، بررسی و تشریح منصفانه ممکن نمیشود و گاه هیاهوی تبلیغاتی یک جریان مفسر آنقدر بلند است که صداهای دیگر، فرصت ابراز وجود پیدا نمیکنند.
در میان رخدادهای تاریخی نزدیک به ما داستان سقوط شوروی، هنوز که هنوز است برای بسیاری از ما مبهم است. بسیاری سعی میکنند که آن را تکعاملی تفسیر کنند: مثلا کاریزما و قدرت اندک گورباچف و مصالحههایش، سیستم اقتصادی معیوب شوروی و از دست دادن تدریجی کاراییاش، تضاد جهانبینی سوسیالیسم با فطرت و روحیات انسان و نبود آزادی، یک توطئه دقیق طرحریزی شده از غرب.
هر یک از این روایان تاریخ و مفسران، سعی کردهاند که موضع خود را تقویت کنند و چشم بر باقی علل ببندند. اما علیرغم همه این دلیلها، باز هم خیلیها قانع نمیشوند که چگونه یک امپراتوری گسترده، با ایدئولوژی قانعکننده برای میلیونها نفر و دستاوردهای علمی، فرهنگی و اجتماعی قابل توجه، ناگهان چگونه سقوط پیدا میکند.
یکی از معدود کتابهای متفاوت موجود در بازار ایران، در این زمینه کتاب خیانت به سوسیالیسم: پس پرده فروپاشی اتحاد شوروی است که توسط نشر اشاره با ترجمه محمدعلی عمویی چاپ شده است. این کتاب حدود 450 صفحه دارد.
برای آشنایی بهتر با این کتاب مقدمه آن را با هم میخوانیم:
درآمد
هربرت اپتکر در پیش گفتارش بر کتاب قیام مجارها (1957) به مخاطرات ناشی از کوشش برای ارزیابی امری که «از نظر زمان این قدر متاخر و به لحاظ مکان این قدر دور» است اذعان کرد، اما افزود که به هر صورت دست به چنان کاری زد زیرا «میبایست برای درک آن شورش کوششی به عمل میآورد.» در این درآمد ما نیز با علم به همان مخاطره و همان انگیزه دست به کار شدهایم. دگرگونی اتحاد شوروی نیز به تنها از نظر زمان نزدیک و از جهت مکان دور که از عرصه مطالعات معمول نویسندگان نیز بیرون بود. یکی از ما تاریخدانی آمریکایی و دیگری اقتصاددان قلمرو کار است. با این همه، هر کدام از ما به درک آن چیزی روی داده است رسیده و فکر میکنیم به تفسیری منطقی و بصیرتی دست یافتهایم. ما امیدواریم این آراء را آنگونه که اپتکر آن را «بررسی دقیق یک آزمون دشوار مینامد» با دقت کافی مطرح کنیم.
پیشگفتار
داستان آخرین مبارزه قدرت در اتحاد شوروی، به باور من، آن نوع مبارزهای نیست که به مثابه افشاگری ناگزیر نیروها و جریانهای عظیم تاریخی به نحوی بایسته فهم شده باشد. بر عکس، از بسیاری جهات عجیبترین داستان تاریخ مدرن است. انتونی د آگوستینو – تاریخدان جهان، در کمال حیرت، شگفتی و ناباوری شاهد فروپاشی اتحاد شوروی بود، طوری که نظام حکومتی شورایی، ابر قدرت پیشین، نظام عقدیتی کمونیستی و حزب حاکم را روفت و به کناری نهاد. الکساندر دالین – تاریخدان وجود اتحاد شوروی همانقدر مطمئن و حتمی بود که سربرآوردن خورشید در سپیده صبح. زیرا، آن چنان کشور محکم، قدرتمند و توانایی بود که از آزمونهای بس دشواری به سلامت گذشته بود. فیدل کاسترو کتابی که در دست دارید درباره فروپاشی اتحاد شوروی و معنای آن برای قرن بیست و یکم است. ابعاد فاجعه زمینهساز ادعاهای بیربط و افراطی از سوی جریان راست شد. از نظر آنان، فروپاشی به معنای پایان جنگ سرد و پیروزی سرمایهداری بود. این واقعه «پایان تاریخ» را اعلام میداشت و از این پس کاپیتالیسم معرف بالاترین شکل و اوج تحویل سیاسی و اقتصادی است. بیشتر هواداران پروژه شوروی با گرایش پیروز دانستن جناح راست هم نظر نیستند. برای آنها، فروپاشی شوروی مفهومی حیاتی و خطیر داشت، اما مفید و کارآمد بودن مارکسیسم را برای درک و شناسایی جهانی که بیش از همیشه در اثر درگیری طبقات و مبارزات ستمکشان به ضد انحصارات شکل میگیرد، تغییر نداده و ارزشها و تعهداتش به سود کارگران، اتحادیهها، اقلیتها، جنبشهای رهایی ملی، صلح، زنان، محیطزیست و حقوق بشر را دچار تزلزل نکرد. تازه، آنچه بر سوسیالیسم گذشت هم، چالش تئوریک را متوجه مارکسیسم کرد و هم یک چالش پراتیک را در برابر چشماندازهای آتی مبارزات سوسیالیستی و ضد کاپیتالیستی عرضه داشته است.
برای آنها که، در ورای استثمار سرمایهداری، نابرابری، حرص و آز، فقر، جهل، و بیعدالتی، به امکان جهانی بهتر باور دارند، نابودی اتحاد شوروی همچون ضایعه گیجکننده بود. سوسیالیسم شوروی مسایل و مشکلات بسیاری داشت (که بعداً به آن خواهیم پرداخت) و یگانه نظام سوسیالیستی قابل تصور را تشکیل نمیداد. با این همه، جوهر سوسیالیسم را، آنگونه که مارکس تعریف کرده است، در خود داشت – جامعهای که مالکیت بورژوایی، «بازار آزاد» و دولت کاپیتالیستی را سرنگون کرد و به جای آن مالکیت جمعی، برنامهریزی مرکزی و یک دولت کارگری را مستقر ساخت. افزون بر این، به سطح بیسابقهای از برابری، امنیت، مراقبتهای درمانی، مسکن، آموزش، اشتغال و فرهنگ برای تمامی شهروندان، به ویژه زحمتکشان کارخانه و مزرعه، دست یافت.
یک بازنگری کوتاه به موفقیتها و دستاوردهای شوروی روشن میسازد که چه چیزی از دست رفته است. اتحاد شوروی نه تنها طبقات استثمارگر نظام کهن را حذف کرد، که به قحطی، بیکاری، تبعیضهای نژادی و ملی، فقر فرساینده، و نابرابری خیره کننده در ثروت، درآمد، تحصیلات و فرصتها نیز پایان داد. در مدت پنجاه سال، تولید صنعتی کشور که تنها 12 درصد تولید صنعتی ایالات متحده بود به 80 درصد تولید صنعتی و 85 درصد محصولات کشاورزی ایالات متحده رسید. گرچه مصرف سرانه همچنان پایینتر از ایالات متحده باقی ماند، با این حال هیچ جامعهای تا آن زمان استانداردهای زندگی و مصرف در دورهای آنقدر کوتاه چنین سریع برای تمامی مردمش افزایش نیافته بود. اشتغال تضمین شده بود. تعلیم و تربیت رایگان از کودکستان تا دبیرستان (مدارس عمومی، فنی، حرفهای)، دانشگاه و مدارس پس از کار روزانه در دسترس همگان بود. در کنار آموزش رایگان، دانشجویان فوق لیسانس کمک هزینه دریافت میکردند. مراقبتهای بهداشتی رایگان، با تقریبا دو برابر پزشک به ازاء هر فرد در مقایسه با ایالات متحد، برای همگان وجود داشت. کارگرانی که مجروح یا بیمار میشدند دارای تضمین شغل و دریافت حق دوران بیماری بودند. در میانه دهه 1970میانگین تعطیلات کارگری 2/21 روزکار (یک ماه تعطیلی) بود، آسایشگاهها، استراحتگاهها، و اردوگاههای کودکان رایگان یا برخوردار از یارانه بودند. اتحادیهها از حق و تو در زمینه اخراج و فراخواندن مدیران برخوردار بودند. دولت همه قیمتها را تنظیم میکرد و هزینه کالاهای اساسی و مسکن را با یارانه سبک میکرد. اجاره مسکن تنها 2 تا 3 درصد آب و خدمات عمومی تنها 4 تا 5 درصد بودجه خانواده را تشکیل میداد. هیچ تمایزی به خاطر درآمد در امر مسکن وجود نداشت. گرچه برخی همسایگیها برای مقامات عالی رتبه در نظر گرفته میشد، در دیگر جاها، مدیران کارخانهها، پرستاران، استادان دانشگاهها و سرایداران در کنار هم زندگی میکردند.
حکومت، رشد فرهنگی و روشنفگری را همچون بخشی از تلاش برای ارتقاء استانداردهای زندگی به حساب میآورد. یارانههای دولتی، بهای کتاب، مجلات و مراسم فرهنگی را در پایینترین حد ممکن نگه میداشت. در نتیجه کارگران، اغلب دارای کتابخانه شخصی بودند، و هر خانواده به طور متوسط چهار مجله را مشترک بود. یونسکو گزارش داد که شهروندان شوروی بیش از دیگر مردم جهان کتاب میخوانند و فیلم میبینند. همه ساله شمار دیدارکنندگان موزهها نزدیک به نیمی از کل جمعیت است و شمار بازدیدکنندگان تئاترها، کنسرتها، و دیگر اجراهای هنری از کل جمعیت فراتر میرود. به منظور بالا بردن سواد و استانداردهای زندگی در عقب ماندهترین مناطق، و تشویق به ارائه نمودهای فرهنگی بیش از یکصد گروه با ملیتهای گوناگونی که اتحاد شوروی را تشکیل میدادند، حکومت به یک کوشش جمعی و هم آهنگ دست زد. به طور مثال، در قرقیزستان، در 1917، تنها یک نفر از هر پانصد نفر میتوانست بخواهند و بنویسد، اما پنجاه سال بعد نزدیک به تمامی جمعیت سواد داشتند.
در 1983 جامعهشناس آمریکایی، آلبرت ژیمانسکی به بررسی مجموعه متنوعی از مطالعات غریبان درباره توزیع درآمد و استانداردهای زندگی در شوروی پرداخت. او متوجه شد که بالاترین پرداختها از آن هنرمندان برجسته، نویسندگان، استادان دانشگاه، روسای ادارات و دانشمندان است که مبلغی بین 1200 تا 1500 روبل در ماه دریافت میکردند. کارمندان عالی رتبه حکومتی ماهی 600 روبل، مدیران بنگاهها از 190 تا 400 روبل، و کارگردان در حدود 150 روبل در ماه دریافت میکردند. در نتیجه، بالاترین درآمد تنها 10 برابر دستمزد متوسط کارگران میشد، در حالی که در ایالات متحده بالاترین پرداخت به روسای شرکتهای بزرگ 115 برابر دستمزد کارگران بود. مزایای ناشی از مقام اداری بالا، از قبیل استفاده از فروشگاههای ویژه و اتومبیلهای اداری، ناچیز و محدود باقی میماند و روند حرکت مستمر چهل ساله به سوی برابری خواهی بیشتر را خنثی نمیکرد. (در ایالات متحده روند کاملا معکوسی اتفاق افتاد، چنان که در اواخر دهه 1990 سران شرکتهای بزرگ، ماهانهای 480 برابر دستمزد کارگر متوسط داشتند.) هرچند گرایش به هم سطح کردن دستمزدها و درآمدها باعث مشکلاتی شدند (در صفحههای بعد به آن پرداخته خواهد شد.) با این وجود برابری و متعادلسازی شرایط زیست در اتحادیه شوروی شاهکار بی-سابقهای را در تاریخ بشر به نمایش گذارد. جریان برابری طلبی با اتخاذ یک سیاست قیمتگذاری پیش رفت که به موجب آن بهای اجناس لوکس بالاتر از ارزش آنها و بهای کالاهای ضروری و اساسی کمتر از ارزش آنها تثبیت شد. این روند به وسیله افزایش پایدار «دستمزد اجتماعی»، یعنی تامین شمار فزاینده کمکها و مزایای اجتماعی رایگان با یارانه گسترش یافت. همراه با آنچه تا کنون گفته شد، کمکها در برگیرنده مرخصی با حقوق برای مادران شیرده، مراقبتهای کم هزینه از کودک و پانسیونهای سخاوتمند بود. ژیمانسکی در پایان اینگونه نتیجهگیری میکند: «هر چند که ساختار اجتماعی شوروی ممکن است چندان با ایدهآل سوسیالیستی یا کمونیستی همخوان نباشد، اما هم از نظر کیفی و هم به لحاظ برابریخواهی بیشتر با آنچه در کشورهای سرمایهداری وجود دارد متفاوت است. سوسیالیسم تفاوتی بنیادی به سود طبقه کارگر و زحمت-کش ایجاد کرده است.»
در عرصه و ابعاد جهانی نیز فقدان اتحاد شوروی ضایعهای است غیرقابل محاسبه. غیبت آن به معنای محو یک نیروی متعادل کننده در برابر استعمار و امپریالیسم است. و وجود آن به معنای ارائه نمونهای برای ملتهای تازه آزاد شده بود که چگونه می-توانستند نژادهای گوناگون خود را هم آهنگ کنند و بیآنکه آینده خویش را در گرو ایالات متحده یا اروپای غربی به گذراند خود توسعه و پیشرفته یابند. دیگر اینکه، در 1991، مهمترین کشور غیر سرمایهداری جهان، پشتیبان عمده جنبشهای رهایی بخش ملی و حکومتهای سوسیالیستی، چون کوبا، از میان برداشته شده بود.هیچ تعبیر معقول و منطقی نمیتوانست از این واقعیت و پس رفت ناشی از آن در عرصه مبارزات ملی و سوسیالیستی خلاصی یابد.
تلاش برای درک فروپاشی شوری حتی مهمتر از ارزیابی آن چیزی است که از دست رفته است. این که ابعاد آسیب این واقعه چه میزان است تا حدودی بستگی به درک علل بروز آن خواهد داشت. راست پیروز، در جشن بزرگ ضد کمونیستی اوایل دهه 1990، نظرات چندی را با تمام توان بر وجدان و شعور میلیونها انسان تحمیل کرد: سوسیالیسم شوروی به عنوان یک نظام اقتصادی متکی بر برنامه، کارآمد نبود و نتوانست موجب فراوانی شود زیرا حادثه و تجربهای بود زائیده خشونت که با اعمال زور تداوم یافت، اشتباه و انحرافی بود که با بیاعتنایی به طبیعت انسان و ناسازگاری با دموکراسی سرنوشتی محترم داشت. اتحاد شوروی از آن رو به پایان رسید که حکومت بر جامعه به وسیله طبقه کارگر تنها یک توهم است، نظام پست کاپیتالیستی وجود ندارد.
کسانی در جناح چپ، نوعا آنها که نظرات سوسیال دموکراتیک دارند، به نتایجی مشابه رسیدند، هر چند با افراطی کمتر از جناح راست. آنها عقیده داشتند که سوسیالیسم شوری در پارهای از امور بنیادین و مرمتناپذیر معیوب است، و این معایب که «نظاممند» هستند، ریشه در فقدان دموکراسی و تمرکز گرایی افراطی دارند. سوسیال دموکراتها به این نتیجه نرسیدند که سوسیالیسم در آینده نیز محکوم به شکست است، اما به این جمعبندی رسیدند که فروپاشی شوروی مارکسیسم – لنینیسم را از بسیاری از نفوذ و اعتبارش محروم کرده است و سوسیالیسم آتی میبایست بر شالودهای به کلی متفاوت از شکل شوروی برپا شود. از دید آنها، اصلاحات گورباچف خطا نبود، صرفا خیلی دیر بود.
روشی است که هر گاه چنین ادعاهایی درست باشد، آیندهی تئوری مارکسیستی – لنینیستی، سیوسیالیسم و مبارزه ضد کاپیتالیستی میبایست با آنچه مارکسیستها پیش از 1985 پیشبینی میکردند به کلی متفاوت باشد. اگر تئوری مارکسیستی – لنینستی نتوانست رهبران شوروی را ، که درگیر آن فاجعه بودند، نجات دهد، پس تئوری مارکسیستی در اساس نادرست است و میبایست ترک شود. کوششهای گذشته برای ساختن سوسیالیسم هیچگونه درسی برای آینده نداشته است.آنها که مخالف کاپیتالیسم جهانی هستند باید بفهمند که تاریخ به سود آنها نیست و بایستی در نهایت، در پی رفورم تدریجی و آرام باشند. آشکار است که این نتیجهگیریها همان درسهایی است که راست پیروز مایل بود همگان به آن برسند.
سنگینی پیآمدهای ضمنی فروپاشی انگیزهای بود برای بررسی. ما به راست پیروز شک داشتیم، اما آماده بودیم واقعیات را تا هر آنجا که ما را بکشاند پیگیری کنیم. متوجه بودیم که هواداران سرسخت پیشین سوسیالیسم میبایست شکستهای عظیم طبقه کارگر را تحلیل کنند. کارل مارکس، در کتاب جنگ داخلی در فرانسه شکست کمون پاریس در 1871 را تحلیل کرد. بیست سال بعد فردریک انگلیس، در پیش گفتاری بر اثر مارکس درباره کمون، تحلیلاش را بسط داد. ولادیمیر لنین و هم نسلان او ناچار به توضیح علل شکست انقلاب 1907 روسیه و ناتوانی تحقق انقلابهای اروپایی غربی در فاصله 1922- 1918 برآمدند. مارکسیستهای متاخر، همچون ادوارد بورشتین، مجبور شدند شکست انقلاب شیلی در 1973 را تحلیل کند. تجزیه و تحلیلهایی از این گونه نشان دادند که هواداری و احساس همدردی با شکست خورده مانع از پیجویی سوالات سخت و ماندگار درباره دلایل شکست نبودهاند.
در اثنای طرح پرسش اساسی چرا اتحاد شوروی فروپاشید، پرسشهای دیگری به میان آمد: زمانی که پرسترویکا آغاز شد اتحاد شروری در چه وضعی بود؟ آیا اتحاد شوروی در 1985 با یک بحران مواجه بود؟ پرسترویکای گورباچف چه مسایلی را هدف قرار داده بود؟ آیا بدیل زنده و توانمندی به جای روند اصلاحی منتخب گورباچف وجود داشت؟ در مسیر رفورمی که منجر به سرمایهداری شد چه نیروهای طرفدار و کدام نیروها مختلف بودند؟ آنگاه که اصلاحات گورباچف شروع به ایجاد ویرانی اقتصادی و از هم پاشیدگی ملی کرد، چرا گورباچف مسیر حرکت را تغییر نداد، و یا چرا دیگر رهبران حزب کمونیست او را عوض نکردند؟ چرا سوسیالیسم شوروی به نظر میآید که آن قدر شکننده بود؟ چرا طبقه کارگر، ظاهراً، آنقدر که از سوسیالیسم دفاع کرد؟ چرا رهبران، جدایی طلبی ناسیونالیستی را آن قدر دست کم گرفتند؟ چرا سوسیالیسم، دست کم به صورتی، توانست در چین، کره شمالی، ویتنام و کوبا به بقای خود ادامه دهد، حال آنکه در اتحاد شوروی، جایی که ظاهرا ریشهدارتر و پیشرفتهتر بود، نتوانست دوام بیاورد؟ آیا نابودی اتحاد شوروی اجتنابناپذیر بود؟
آخرین پرسش نقش محوری دارد. این پرسش که آیا سوسیالیسم، آیندهای دارد به این نکته اساسی بستگی دارد که آیا آن چه در اتحاد شوروی رخ داد ناگزیر و حتمی بود یا اجتنابپذیر. به طور مسلم، تصور توضیحی جز آنچه راست درباره اجتناب-ناپذیری در بوق و کرناکرد نیز ممکن است. مثلاً این امکان را در نظر بگیریم: فرض کنیم اتحاد شوروی در پی یک حمله هستهای از سوی ایالات متحده از بین رفته، حکومتش نابود، و شهرها و صنایع ویران شده بودند. کسانی امکان داشت باز هم نتیجهگیری میکردند که جنگ سرد پایان یافته و کاپیتالیسم پیروز شده است، اما منطقاً هیچکس نمیتوانست، ادعا کند که این حادثه ثابت کرد مارکس به خطا رفته است، یا اینکه سوسیالیسم، با همان ابزار خاص خودش، ناکارآمد بوده است. به عبارتی دیگر، اگر عمر سوسیالیسم شوروی به طور عمده به سبب عواملی بیرون از خود، همچون تهدیدهای نظامی خارجی یا اقدامات براندازی به سر میآمد، میتوانست گفته شود که این سرنوشت دال بر بیاعتباری مارکسیسم به عنوان یک تئوری و سوسیالیسم همچون یک نظام زنده و پویا نیست.
در مثالی دیگر، برخی بر این نظر اصرار دارند که از هم گسیختگی و متلاشی شدن اتحاد شوروی بیش از آنکه ناشی از «ضعف درون سیستمی» باشد متوجه «خطای انسانی» است. به دیگر سخن، رهبران نه چندان توانا، و تصمیمات ضعیف، نظام بنیاداً سالم را سرنگون ساخت. اگر این نظر درست باشد، این توضیح همچون نظریه پیشین بینقصی و تمامیت تئوری مارکسیسم و سرزندگی و پویایی سوسیالیسم را همچنان حفظ کرده است. با این همه، این نظر در حقیقت نه به مثابه یک توضیح یا حتی آغاز یک توضیح، که بیشتر به صورت دلیلی برای پرهیز از توضیحی مبتنی بر تحقیق به کار رفته است. به گفته یک آشنا به امور، «کمونیستهای شوروی بد عمل کردند ولی ما بهتر عمل میکنیم» معهذا، این توضیح برای اینکه موجه و پذیرفتنی باشد نیازمند پاسخ به پرسشهای مهمی است: چه چیزی سبب شد رهبران متوسط و تصمیمات ضعیف باشند؟ چرا نظام چنان رهبرانی را به وجود آورد و چگونه آنها با اتخاذ تصمیمات ضعیف از برخورد مصون ماندند؟ آیا بدیلهای پذیرفتنی دیگری نسبت به آنچه انتخاب شده بود وجود داشت؟ چه درسهایی از آن همه باید گرفت؟
زیرا سوال بردن ناگزیری سقوط شوروی کاری است پر خطر. ای.اچ.کار، تاریخدان بریتانیایی، هشدار داد که به زیر سوال بردن ناگزیری هر واقعهی تاریخی میتواند به نشستن در برج عاج و خیالبافی درباره «تاریخ ممکن بود چنین شود» منجر شود. وظیفه مورخ توضیح رخدادهاست، نه «رها ساختن تصورات آشوبگر در مورد چیزهایی دلپذیری که ممکن بود رخ دهد.» با این همه، کار تصدیق میکند که به هنگام گزینش روندی نسبت به دیگر جریانها، مورخین درباره «روندهای بدیل دست یافتنی» به طور شایسته به بحث مینشینند. به همین شکل، اریک هابسبام، مورخ بریتانیایی گفته است که تمام تخیلات «خلاف واقع» یکسان نیستند. برخی تفکرات درباره گزینههای تاریخی در مقوله «تصورات آشوبگر» میگنجند، که البته مورخ جدی میبایست آنها را کنار نهد. از این گونهاند چشم دوختن به پیشآمدهایی که هرگز در صفحات تاریخ وجود نداشتهاند، همچون این تصوری که روسیه تزاری بدون انقلاب به لیبرال دموکراسی تحول مییافت و یا جنوب «ایالات جنوبی» بدون جنگ داخلی بردهداری را رها میساخت. با وجود این، پارهای از تخیلات ضد واقع آنگاه که از نزدیک با واقعیتهای تاریخی و امکانهای راستین سر و کار پیدا میکنند، به هدف مفیدی خدمت میکنند. آنجا که مسیرهای بدیلی برای اقدام وجود داشته است، این تصورات میتوانند امکان وقوع آنچه را که در عمل رخ داده است، نشان دهند. در انطباق با این نظر، هابسبام مثال مناسبی از تاریخ اخیر شوروی ارائه میدهد. او گفتهی یکی از مدیران سابق سیا را چنین نقل میکند: «بر این باورم که هر گاه یوری آندروپوف، زمانی که در 1982 به قدرت رسید، پانزده سال جوانتر میبرد ما هنوز در کنار خود یک اتحاد شوروی میداشتیم» هابسبام در این باره یادآور شد: «مایل نیستم روسای سیا را تایید کنم اما به نظر می-رسد این نظر کاملا موجه مینماید» ما نیز فکر میکنیم این نظر موجه است و دلایل آن را در بخش بعد به بحث میگذاریم. تامل خلاف واقع میتواند، اظهار کند که چگونه شخص ممکن است در اوضاع و احوال آینده شبیه وضع گذشته به صورتی دیگر اقدام کند. مباحثات مورخین درباره تصمیم به استفاده از بمب اتمی در هیروشیما نه تنها شیوه درک تحصیلکردگان را از این واقعه تغییر داد، که احتمال اتخاذ تصمیم مشابهی را در آینده نیز کاهش داد. سرانجام، اگر تاریخ بایستی چیزی بیش از سرگرمی و تفریح باشد، میتواند و باید چیزهایی درباره پرهیز از خطاهای گذشته به ما بیاموزد.
تفسیر فروپاشی شوروی شامل نبردی است برای آینده. توضیحها و تعبیرها کمک میکنند که معلوم شود آیا زحمتکشان در قرن بیست و یکم برای جایگزینی کاپیتالیسم با نظامی بهتر بار دیگر «توفان در افلاک» به پا میکنند؟ هر گاه آنها بر این باور باشند که فرمانروایی طبقه کارگر، مالکیت جمعی و یک اقتصاد برنامهریزی شده به ناچار ناکام خواهد شد، که تنها (بازار آزاد) کارآمد است، و این که میلیونها نفر در اروپای شرقی و اتحاد شوروی سوسیالیسم را آزمودند، اما چون خواهان سعادت و آزادی بودند، به کاپیتالیسم باز گشتند، مشکل خواهد بود که خطر کنند و هزینههای آن را پذیرا شوند. همچنان که جنبش رادیکال ضد جهانی سازی رشد میکند و تجدید حیات جنبش کارگری، با کاهش و عقبگرد رونق دراز مدت اقتصادی دههی 1990، و مصیبتهای ماندگار سرمایهداری بیکاری، نژادپرستی، نابرابری، تباهی محیط زیست و جنگ – بیشتر و بیشتر نمایان میشوند، مسئلهی آینده کاپیتالیسم به شکلی پایدار و تغییر ناپذیر برجستهتر میشود. اما جنبشهای کارگری و جوانان، اگر سوسیالیسم را ناممکن تلقی کنند، به زحمت فراتر از خواستهای محدود اقتصادی، اعتراضهای اخلاقی، آنارشیستی یا نهیلیستی خواهند رفت و حاصل کار به زحمت میتواند بیش از این باشد.
با فروکش کردن اهمیت فقدان اتحاد شوروی فرصت بحثهای بیغرضانه در زمینه تاریخ اتحاد شوروی افزایش یافت. یقیناً، بخش قابل توجهی از تصورات نخستین درباره دنیای سعادتمند و برخوردار از مسالمت پس از جنگ سرد تبدیل به خاکستر تلخی از آرزوها شده است. جهان دو قطبی با جهانی تک قطبی جایگزین شده است که در آن قدرت نظامی و شرکتهای بزرگ آمریکایی فرمانروایی میکنند. گلوبالیسم به عنوان ایدئولوژی مسلط جانشین آنتی کمونیسم شده است. گلوبالیسم اصرار بر این دارد که تسلط چند شرکت غولآسای فراملی، گسترش تکنولوژی اطلاعات، و گردش آزاد کالا و سرمایه در پی پایینترین هزینه تمام شده و بالاترین سود، نیروی توقف ناپذیری را به نمایش میگذارد که تمامی دیگر منافع و مصالح – منافع کشورهای ضعیف، جنبشهای استقلالطلبانه ملی، جنبشهای کارگری، مدافعان محیط زیست- باید در برابر آن تسلیم شوند. در نبود اتحاد شوروی همچون بدیل پذیرفتنی کاپیتالیسم – رفاه اجتماعی، دولت رفاه، بخش عمومی، مکتب کینز، «راه سوم»- همگی در معرض تعرض و زیر ضربه قرار گرفتهاند. در تمامی کشورها، احزاب ترقی خواه در زیر فشار راست نئولیبرال جسور و تشجیع شده تعادل خود را از دست دادهاند. از 1991 نابرابری و فقر جهانی با سرعتی بیسابقه رشد کرده است.
در توهم در هم شکستهای دیگر، اندیشه برخورداری از صلح پس از جنگ سرد محو و نابود شد. به جای کاهش بودجه نظامی، جورج دبلیو بوش و دیگر رهبران آمریکا سرآسیمه به جستجوی توجیه عقلانی برای افزایش سیستمهای تسلیحاتی نو و هزینههای بیشتر پرداختند. آنها سعی کردند از مبارزه با مواد مخدر، کشورهای یاغی و بنیادگرایی اسلامی به عنوان توجیهی منطقی بهره گیرند.سپس جمله به مرکز تجارت جهانی توجیه مورد نیازشان را به دست داد. جنگی بیپایان به ضد تروریسم بینالمللی. برای افراد بسیاری، این سرخوردگیها و نومیدیهای پس از شوروی، تعبیر پیروزمندانه از فروپاشی شوروی را بی-رنگ کرده است.
همچنین فجایع انسانی ناشی از کاپیتالیسم گانگستر در اتحاد شوروی سابق آن تفسیر مشحون از پیروی را تیره و تار کرده است. آنچه در یک دهه پیش «انتقال دموکراتیک» روسیه را با صدای بلند فریاد میزد و نوزایی آن را همچون یک «اقتصاد سیال بازار» مینامید به صورت یک لطیفهی مشمئزکنندهای در آمده است. به موجب گزارش سازمان ملل در 1998، «هیچ ناحیهای در جهان متحمل رنج چنان واژگونی و برگشتی که کشورهای اتحاد شوروی سابق و اروپای شرقی در دهه 1990 داشتند، نشده است» آمار مردمی که اکنون در فقر زندگی میکنند به بیش از 150 میلیون نفر، یعنی رقمی بیش از مجموع جمعیت فرانسه، بریتانیا، هلند و اسکاندیناویا، افزایش یافته است. در آمد ملی در برابر شدیدترین تورمی که «در هیچ نقطه کره زمین سابقه نداشته»، به شدت سقوط کرده است.
استفن کوهن، مورخ، در کتاب جهاد ناکام حتی از این هم فراتر میرود و مینویسد: در 1998، اقتصاد شوروی که دیگر زیر تسلط گانگسترها و بیگانگان بود، به دشواری به نیمی از آنچه در اوایل دههی 1990 بود میرسید. دامهای گوشتی و شیری یک چهارم و دستمزدها کمتر از نصف شده بود. تیفوس، تیفوئید، وبا و دیگر بیماریها به حالت اپیدمی در آمده بود. میلیونها کودک از نارسایی تغذیه رنج میبردند. امید عمر مردان به شصت سال سقوط کرده بود، رقمی برابر با آنچه در اواخر قرن نوزدهم بود. به گفته کوهن، «از هم گسیختگی اقتصادی و اجتماعی ملی چنان عظیم بود که یک کشور قرن بیستمی را به دمدرنیزاسیونی بیسابقه فرو برده است» در برابر شکست فاجعهبار راه سرمایهداری روسیه، دیگر، لاف و گزافهای مربوط به مشکلات اجتنابناپذیر سوسیالیسم رنگ باخته است.
حالا نه تنها کسان بیشتری نسبت به گذشته در پی فهم تجربه شوروی هستند، بلکه مواد و مطالب بیشتری نیز نسبت به گذشته در دسترس است. نخستین نشریاتی که به پرسترویکا و فروپاشی پرداختند به شدت متاثر از نوشتههای هواداران گورباچف و کهنه سربازان ضد کمونیست بودند. این نشریات در برگیرندهی خاطرات و دیگر نوشتههای گورباچف، بوریس یلتسین و هوادارنشان خاطرات ژاک ماتلک، سفیر آمریکا در اتحاد شوروی، ماقالات ناراضیان بیاعتباری چون روی مدودف و آندره ساخاروف، گزارشهای روزنامهنگاران غربی چون دیوید رمنیک و دیوید پریس – جونس و آثار مورخینی ضد شوروی چون مارتین مالیا و ریچارد پایپ بود. از آن به بعد، موج دوم نشریات سربرآوردهاند. این نشریات شامل ادبیاتی است که یادداشتها و خاطراتی از رهبران رده دوم، چون ایگو رلیگاچف ،نظامیان و آکادمیسینها را در بر میگیرند افزون بر این شامل شمار بسیاری مطالعات تکنگاری درباره جنبههای ویژهای از سالهای حکومت گورباچف، از جمله گلاسنوست ناسیونالیسم، تعاونیها، سیاست اقتصادی، خصوصیسازی دارائیهای دولتی، سیاست شوروی نسبت به کنگره ملی آفریقا و سیاست شوروی در افغانستان است. یکی از روزنامهنگاران کمونیست آمریکایی که در مسکو میزیست، مایک دیویدو، کتابی با نام «پرسترویکا: فراز و فرود آن» و بهمن آزاد، اقتصاددان مارکسیست «مبارزه قهرمانانه، شکست تلخ: عوامل موثر در خلع ید دولت سوسیالیستی در اتحاد شوروی» را نگاشتند. احزاب متعدد کمونیست، رهبران و نظریهپردازانی چون فیدل کاسترو، جو اسلوو، هانس هینز هلز، و حزب کمونیست روسیه بیانیههایی درباره پرسترویکا و فروپاشی منتشر کردهاند. در این بررسی تمامی این نظرات مورد توجه قرار گرفته است.
ناگفته پیداست که شکست کمون پاریس پس از هفتاد روز در قیاس با به محاق رفتن اتحاد شوروی پس از هفتاد سال آسیب به مراتب کمتری بر سوسیالیستها وارد کرد. شاید ناممکن باشد که تحلیلمان را با دعوت به پیکاری به پایان بریم که انگلیس اظهارات خود درباره کمون را با آن به پایان برد: «این روزها، دشمن سوسیال دموکراسی بار دیگر از واژههای دیکتاتوری پرولتار یا غرق در وحشتی سخت شده است. بسیار خوب، آقایان، میخواهید بدانید این دیکتاتوری به چه میماند، به کمون پاریس بنگرید. آن، دیکتاتوری پرولتاریاست.» معذالک، میتوان دستآوردهای اتحاد شوروی را تصدیق کرد، میزان و پیآمدهای اقدامات نیروهای خارجی به ضد آن را برآورد کرد، به پارهای نظرات سیاسی مخالف در درون سوسیالیسم شوروی دست یافت و با جسارت به داوریهایی درباره سیاستگذاریها پرداخت. با وجود این رسیدن و دستیابی به تحلیلی همه جانبه کارهایی به مراتب بیش از این کتاب را طلب میکند، به طوری که مردان و زنان چپ درآینده بتوانند برای سوسیالیسم مبارزه کننده و اطمینان داشته باشند که اسیر و زندانی گذشته نیستند. آنگاه، آنها میتوانند کلمات مارکس را درباره کمون، و نیز درباره اتحاد شوروی، انعکاس دهند: «که همچون منادی با شکوهی برای یک جامعهی نوین در همیشهی تاریخ جشن گرفته خواهد شد»
در ادامه ما درباره فروپاشی شوروی که به طور عمده در نتیجه سیاستهایی رخ داد که میخائیل گورباچف پس از 1986 دنبال بحث خواهیم کرد. این سیاستها از آسمان نازل نشد، و تنها سیاستهایی نیز نبودند که پاسخگوی مشکلات موجود باشند. آنها حاصل مجادلههای درون جنبش کمونیستی، مجادلاتی به درازای عمر خود مارکسیسم، بر سر چگونگی ساختن و پرداختن یک جامعه سوسیالیستی بودند. به منظور توضیح تبار و ریشههای سیاستهای گورباچف در پیش و پس از 1985 در بخش دوم به دو گرایش یا دو جریان عمده که در مجادلات شوروی بر سر ساختن سوسیالیسم وجود داشت، خواهیم پرداخت. بحث جاری بر این مسئله تمرکز یافته است که: هر زمان که شرایط و مقتضیات ویژهای فراهم میآمد، کمونیستها چگونه باید سوسیالیسم را بسازند؟ جناح چپ از به پیشراندن مبارزه طبقاتی، منافع طبقه کارگر و قدرت حزب کمونیست جانبداری میکرد، و جناح راست طرفدار عقبنشینیها یا سازشها و ترکیب کردن نظرات گوناگون کاپیتالیستی در سوسیالیسم بود. «چپ» و «راست»، بدین صورت، مترادفهایی برای خوب و بد نبودند. بیشتر درستی یا تناسب و اقتضای یک سیاست بر این اساس پذیرفته میشد که مصالح فوری و دراز مدت سوسیالیسم را در شرایط موجود به بهترین وجه بیان کند. از این رو، تاریخ سیاستگذاری شوروی موضوعی بسیار پیچیده بود. از سویی ولادیمیرلنین، که بدون هراس مبارزه طبقاتی را به خاطر سوسیالیسم با قدرت به پیش میراند، در زمانهایی طرفدار سازش بود، چنانکه در قرارداد برست لیتوفسک و سیاست اقتصادی نو (نپ). از سوی دیگر، نیکیتا خروشف، که اغلب طرفدار اجرای برخی نظرات غربی بود، در همان حال جانبدار یک سیاست چپ روانه برابری بیشتر در زمینه دستمزد نیز بود. ما بنا نداریم، در این بخش، ارزیابی و تاریخ کاملی از امور سیاسی شوروی ارائه دهیم، بلکه بیشتر برآنیم که، به اختصار، زمینهای برای این بحث به دست دهیم که سیاستهای اولیه گورباچف مشابه سنت جناح چپ کمونیستی بود که به طور عمده به وسیله ولادیمیرلنین، ژوزف استالین و یوری آندروپف اعمال میشد، حال آنکه، سیاستهای بعدی او شبیه سنت جناح راست کمونیستی بود که به طور عمده نیکلای بوخارین و نیکیتا خروشچف معرف آن هستند. پس از 1985، سیاستهای گورباچف به راست چرخید، به این معنی که متضمن نظراتی شد که میتوانند دید سوسیال دموکراتیک از سوسیالیسم نامید شوند، چیزی که حزب کمونیست را ضعیف کرد، به سازی با سرمایهداری روی آورد، و پارهای جنبههای مالکیت خصوصی، بازارها و اشکال سیاسی کاپیتالیستی را در بر گرفت.
در بخش 3، دلایل اساسی تغییر جهت سیاستهای گورباچف و پایههای مادی آن را به بحث میگذاریم. به این بحث می-پردازیم که دلیل تغییر جهت گورباچف گسترش پدیدهای است که اکثر مارکسیستها و غیر مارکسیستها با چشمپوشی یا سطحی نگری با آن برخورد کردهاند، پدیده توسعه یک «اقتصاد ثانوی» از نوع بنگاه خصوصی، و همراه با آن یک قشر جدید و رشد یابنده و خرده بورژوا و سطح جدیدی از فساد حزبی. رشد اقتصاد ثانوی بازتابی بود از مشکلات «اقتصاد نخستین»، بخش سوسیالیستی – در زمینه پاسخگویی به انتظارات فزاینده مردم همچنین سستی مسئولین را در بکارگیری قدرتمند قانون نسبت به فعالیت اقتصادی غیرقانونی و ناتوانی حزب در تشخیص اثرات فاسدکنندهی فعالیت اقتصادی خصوصی نشان میدهد.
در بخش 4، به توضیح آن مسایل و مشکلات اقتصادی، سیاسی و بینالمللی میپردازیم که جامعه شوروی را در میانه دهه 1980 رنج میداد، مسایلی که اندیشه حرکت به سوی اصلاحات را تقویت کرد. همچنین آغاز امیدوارکنندهی برخی اصلاحات گورباچف، و دیگر جنبههای مسئلهساز ا بازگو میکنیم.
در بخش 5، تغییر سیاستهای گورباچف در سالهای 1987- 1988 و ثمرات زیانبار آنها را توضیح میدهیم.
در بخش 6، گسیختهشدن نظام شوروی را شرح میدهیم.
در بخش 7، در- نتیجهگیری به بحث درباره اهمیت فروپاشی شوروی میپردازیم. و در پایان توضیحات دیگران را نقد میکنیم.
خرید آنلاین این کتاب
این نوشتهها را هم بخوانید
اقاى دکتر خىلى به مباحث سوسیالیستى علاقه دارید. مطالب زیادى درسایتتان در این باره خوانده ام
مطالب تاریخی کلا زیاد داریم. هم عکسهای تاریخی، هم موضوعاتی در مورد آلمان نازی و هم روسیه کمونیستی. البته مخاطب چندانی نداره ظاهرا.
داره خوب هم داره ولی کم رو هستن! یکیشم خودم با عرض پوزش بخاطر کم کاری :)
بهتر است مخاطب مطالب را از روی تعداد کامنت ها تخمین نزنید. بشخصه خیلی کم اتفاق می افتد که نکته ای را در کامنت به مطلب شما اضافه کنم و بیشتر به خواندن اکتفا می کنم. مطالب تاریخی را بیشتر کنید من یکی که خوشحال می شم! زنده باشید
البته یکی دیگر از مهمترین عوامل سقوط شوروی هزینه های حمله به افغانستان هم بود که اقتصاد متزلزل این کشور را به لبه فروپاشی رساند. قوام یا robustness یکی از مهمترین ویژگیهای هر سیستمیه. بهترین سیستم (هرچه باشد) اگر در مقابل اختلالات بیرونی و درونی نتواند انسجام خود را حفظ کند هیچ ارزشی ندارد.
البته من کلا به آمارهایی که در متن آمده بدبین هستم:
– تولیدات صنعتی شوروی واقعا 80% تولیدات صنعتی آمریکا بوده؟؟ حداقل در مورد چیزهای عینی و روزمره مثل صنعت اتوموبیل میتوانیم این جمله را راستی آزمایی کنیم و ببینیم که صد در صد غلط است. شوروی اگر هم پیشرفتی داشته در حوزه نظامی بوده که آن هم در مقایسه با آمریکا چندان چنگی به دل نمیزند. مثلا در جنگهای نیابتی که یکی از طرفین از تجهیزات آمریکا استفاده میکرده و دیگری از تجهیزات شوروی معمولا سمت امریکایی دست بالا را داشته مثل جنگهای اعراب و اسراییل.
– آمار کتابخوانی و مصرف محصولات فرهنگی بالا بوده؟؟ احتمالا مردم شوروی هم به دلیل نازل شدن سطح سلیقه و نبود آثار جایگزین کتابهایی از جنس “معجزه هزاره سوم” و نشریاتی از جنس “ک…” میخواندند و فیلمهایی از جنس “اخراجی ها” میدیدند!!
خلاصه اینکه کتاب خطرناکیه برای جوانانی که به راحتی با مفاهیمی مثل عدالت و برابری و ظلم ستیزی و فساد ستیزی و … فریفته میشوند. ولی از طرف دیگه ظاهرا کتاب ارزشمندی هست از این بابت که یک موضوع رو از زاویه جدیدی که تا به حال نبوده بررسی میکنه.
راستی! موقع خواندن این کتاب اگر کسی احساس فریفته شدن کرد بلافاصله چند دقیقه به کره شمالی فکر کنه. کلا میشوره میبره پایین!