معرفی کتاب: شرلوک هولمز علیه دراکولا: ماجرای کنت خونخوار
نوشته: لورن دی استلمن
نشر قطره
202 صفحه
ترجمه نیما اشرفی
پیشگفتار کتاب شرلوک هولمز علیه دراکولا
پیش از آنکه داستانم را آغاز کنم، لازم میدانم دربارهٔ چند گفتهٔ اشتباه که اخیراً دربارهٔ رویدادهای مشروحه در این کتاب بیان شده به خوانندگان توضیح بدهم. منظورم مشخصاً نوشتهای جعلی با عنوان «دراکولا» است که پس از انتشارش در حدود چهار ماه پیش به محبوبیت زیادی دست یافت و نویسندهٔ آن شخصی ایرلندی موسوم به «برام استوکر» است.
نخست آنکه کتاب مذکور، که ظاهراً مجموعهای از نامهها و خاطرات افراد اصلی دخیل در رویدادهای آن است، نقشی را که شرلوک هولمز (و تا حد کمتری من) در ختمبهخیر شدن ماجرا در میان قلههای برفپوش ترانسیلوانی داشته بهکل نادیده میگیرد. برخلاف هولمز، من معتقدم پروفسور ونهلسینگ، استوکر را وادار کرد، آنجا که تحقیقات ما با تحقیقات وی تداخل داشت، حقایق را بهعمد دستکاری کند تا در کسوت کارآگاهی فراطبیعی برای خودش شهرتی دستوپا کند و برای توجیه تناقضها داستانهایی از خود ببافد. آنچه در پی میآید نشان خواهد داد که چرا من از این دعوی دست نمیکشم.
یک نمونه: آنطور که استوکر روایت میکند، دکتر جان سِوارد، دوست پروفسور، ادعا میکند که «بانوی خوشگل» (نامی که روزنامهها بر او گذاشتند) اواسط روز بیست و نهم سپتامبر کشته شد. اما واقعیت این است که شب بیست و هشتم، یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم بامداد بیست و نهم بود که لرد گادِلمینگ میخ چوبی قداستبخش را در سینهٔ ناپاک او فرو برد تا از شر طلسم خونآشام رهایش کند. نمونهٔ دیگری از دغلکاریهای نویسنده و ونهلسینگ آنجاست که پروفسور میگوید کشتی موسوم به ملکه کاترین بعدازظهر چهارم اکتبر از بندر دولیتل در لندن به مقصد وارنا (۱) در ساحل دریای سیاه به راه افتاد و جناب کنت نیز سوار بر کشتی بود، درحالیکه نگاهی سرسری به برنامهٔ رفتوآمد کشتیهای آن زمان نشان میدهد که آن کشتی تا صبح روز بعدش به راه نیفتاد و در ضمن مبدأش بندر ویتبی در یورکشایر بود و نه لندن. بهزعم من، تنها توجیه دستکاری حقایق و داستان خیالیای که استوکر به هدف مخفی کردن خطاهایش به هم بافت این است که میخواستهاند هرگونه ادعای احتمالی هولمز یا من دربارهٔ تعقیب جانفرسای خونآشام در شب چهارم از اعتبار ساقط شود.
برای پیشگیری از اینکه خوانندگان این کتاب مرا سادهلوح فرض کنند، لازم میدانم دربارهٔ روایتهای عامهٔ مردم از خونآشام در انگلستانِ ۱۸۹۰ توضیحاتی بدهم. امروزه هر کسی که کتاب مذکور را خوانده باشد با چیزهایی از قبیل سیر و میخ چوبی و زخمهای ریز روی گردن آشناست و شاید چون من متوجه چنین جزئیات آشکاری نشدم کندذهن به نظر بیایم. اما حقیقت این است که تا پیش از ظهور کتاب منحوس استوکر چنین چیزهایی در نظر مردم عادی بریتانیایی همانقدر غریب بود که پرستش درخت در برخی قبایل بدوی. بهجرئت میگویم در مواجهه با چنین چیزهای عجیب و ظاهراً بیربط حداکثر یک درصد مردم لندن ممکن بود به حقیقت دست یابند که هولمز یکی از آنان بود.
روایت صحیح روایتی است که در پی میآید. من چند بار یادداشتهایی را که حین این رخدادها برداشتهام بازبینی کردهام و از صحتشان کاملاً مطمئنم. به منظور آنکه آن دسته از خوانندگانی که مشتاق مستندسازی این روایتاند بتوانند بدون دردسر این کار را انجام بدهند، در این کتاب اسامی افراد واقعی را با اسامی ساختگی جایگزین نکردهام و هیچ بخشی از حقایق مربوطه را در لفافه بیان نکردهام و خاطرم مکدر است از ظلمی که برخی راویها به نام هنر روا میدارند. آنانی را که از استوکر دفاع میکنند ارجاع میدهم به بخشی از کتاب وی که مربوط است به «بانوی خوشگل» و در آن نویسنده مطمئن نیست رنگ لباس بانو سفید بوده یا سیاه. گویا استوکر و پروفسور ونهلسینگ نتوانستهاند بین این دو تمایز قائل بشوند.
دکتر جان اچ. واتسون
لندن، انگلستان
پانزدهم سپتامبر ۱۸۹۷
چند صفحه نخست کتاب کتاب: شرلوک هولمز علیه دراکولا
فصل ۱: کشتی مرگ
نیازی به مراجعه به یادداشتهایم در سال ۱۸۹۰ نیست تا به خاطر بیاورم ماه اوت همان سال بود که دوست عزیزم، آقای شرلوک هولمز، با اندکی کمک از جانب من، واکاوی وحشتناکترین و مخوفترین رازی را آغاز کرد که افتخار روایت کردنش با من است. کسانی که با این مشروحات احیاناً بیربط آشنا هستند شاید به خاطر داشته باشند که من چنین چیزی را پیشتر چند بار گفتهام؛ بهویژه در ماجرای دوشیزه سوزان کوشینگ اهل محلهٔ کرویدونِ لندن و بستهٔ هولناکی که پست برایش آورد ـ که این داستان با نام «ماجرای جعبهٔ مقوایی»(۲) نیز خوانده میشود. برای دفاع از خود، فقط میتوانم بگویم ماجرایی که میخواهم شرح دهم تنها ماجرایی است که هولمز نیز دربارهٔ ماهیت شگفت سلسله رویدادهایش با من همنظر است، رویدادهایی که باعث شد ما از لحاظ روحی و جسمی منزل آسودهٔ او در خیابان بیکر را ترک کنیم و روانهٔ طبیعت برفی و بیرحم یکی از شرقیترین نواحی قارهٔ اروپا بشویم.
موج گرمای ابتدای ماه اوت تازه آغاز شده بود و آنهایی که استطاعت رفتن به ییلاقات را داشتند لندن را ترک کرده بودند. خلق من هم که با بالا رفتن دما بد و بدتر میشود ـ گرچه در مدت اقامتم در هند، که قرار نبود بلندمدت باشد، بدتر از اینها را هم تحمل کرده بودم ـ بنابراین تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و هوایی عوض کنم تا به همسرم هم فرصت بدهم از من، که چند روزی عزلتنشین شده بودم، دور باشد. اواخر صبح بود که مجالی یافتم سری به منزل بههمریختهٔ دوستم بزنم و او را سخت مشغول نوشتن کتابچهای یافتم که بسیاری از مجرمان آرزو دارند به آن دست یابند.
بعد از اینکه حال و احوالپرسیمان تمام شد و من روی صندلی روبهرویش نشستم، هولمز سکوتی را که چند دقیقهای حکمفرما شده بود شکست و گفت: «حق با تو بود، واتسون. دکتر گریمزبی رویلِت (۳) قاتل و زورگو بود و کاملاً مستحق سرنوشتش.»
من هم گفتم: «کاملاً.» و بعد که متوجه شدم او پاسخ درونیترین افکارم را داده، جا خوردم و در صندلیام به جلو خم شدم و با ناباوری به او خیره شدم.
بلند گفتم: «هولمز عزیز! این یکی دیگر در ذهنم نمیگنجد! باید بپذیرم که تو از محدودهٔ عقل گذشتهای و الان همردیف پیشگوها و فکرخوانهایی؟»
نیشخند زد و به صندلیاش تکیه داد و پیپش را، که از چوب درخت گیلاس ساخته شده بود، با تنباکوهایی پر کرد که در ته چاروق (۴) ایرانی همیشه دم دستش مانده بود. مابین پکهایی که میزد، گفت: «شک دارم چیزی اینقدر اسرارآمیز باشد. هیچ شعبدهای در ساختمان دویست و بیست و یک بی (۵) اتفاق نمیافتد، جز اینکه یک نفر بر مشاهده تأکید دارد و بر اساس همان مشاهدات استنتاج میکند.»
گفتم: «اما من که کار قابلمشاهدهای نکردم! مثل مجسمه نشستهام!»
«هیچکس مجسمه نیست، واتسون. شاید کسی اینطور تصور بکند، اما با مشاهدهٔ دقیق حالتهای ناخودآگاهش، حالت چهرهاش و جهت حرکت چشمانش، کم پیش میآید استنتاجگرِ دقیق نتواند اعماق ذهن او را بکاود. مثلاً وقتی داشتی روی صندلیات مینشستی، فهمیدم یک لحظه توجهت جلب شد به نوشتهام دربارهٔ سمها که روی آن میز است. بخش مربوط به افعیها و سمهایشان باز است. از آنجا که تنها مواجههٔ ما با چنین عامل مرگی در پروندهٔ دکتر رویلِت خبیث بود که از مار افعی برای کشتن دخترخواندهاش استفاده کرد ـ و به گمانم قصد داری روایتی تخیلی از آن را با عنوان «ماجرای نوار خالخال» منتشر کنی ـ سخت نبود حدس بزنم فکرت به آن سمت رفته. حدسم وقتی قوت گرفت که دیدم چهرهات ناگهان منقلب شد. وقتی این حست به عصبانیت تبدیل شد، مطمئن شدم که حدسم درست است. اینجا بود که در تأیید عقایدت گفتم که دکتر رویلت مقصر بوده و با واکنش تو خیالم راحت شد که استدلالم درست بوده.»
سر تکان دادم و با لبخند گفتم: «هولمز، هولمز. باز هم باید بگویم که وقتی شیوهٔ کارت را توضیح میدهی، به خودت لطمه میزنی. اگر مخاطبت را در غفلت نگه میداشتی، خیلی بیشتر تحت تأثیر قرارش میدادی.»
«در آن صورت داستانی که از این ماجرا سر هم میکردی همردیف آثار تخیلی ژول ورن و برادران گریم (۶) میشد. درهرحال، راجع به این تلگرام چه فکر میکنی؟ امروز صبح سر صبحانه به دستم رسید.»
تکه کاغذی را که داد، گرفتم و خواندم:
مایلم دربارهٔ مسئلهای که در سرمقالهٔ روزنامهٔ «دیلیگراف» امروز صبح مطرح شده با شما صحبت کنم.
توماس سی. پارکر
ویتبی، یورکشایر
تلگرام را برگرداندم و گفتم: «ظاهراً درخواست معقولی برای همکاری است.»
«بله، همینطور است.»
«مقالهای را که میگوید خواندهای؟»
«بعد از دریافت تلگرام، فرستادم برایم بیاورند. مسئلهای که در آن مطرح شده جوانب جالب توجهی دارد و به گمانم باید هر دویمان در جریان جزئیات بیشتری قرار بگیریم. به گمانم اگر یک ساعتی سر طبابت نروی مشکلی پیش نمیآید، نه؟»
«ابداً. موج گرما باعث شده بیشتر بیمارهایم از شهر بیرون بروند.»
گفت: «بسیار عالی!» و کتابچهاش را بست و در قفسهٔ کتابخانه، کنار دیگر کتابچهها گذاشت. «اگر اشتباه نکنم، صدای پای آقای پارکر است که از راهپله میآید.»
بهمحض اینکه حرف دوستم تمام شد، صدای ضربهای به در آمد. هولمز بلند گفت: «بفرمایید داخل!»
مهمانمان مرد جوانی بود، در ظاهر بیست و شش ساله، با صورتی اصلاحشده و باریک شبیه به صورت هولمز، البته نه آنقدر استخوانی، و یک جفت چشم آبیرنگ درشت. کتوشلوار نازک خاکستری رنگی به تن کرده بود و کلاهی لگنی به سر داشت که بهمحض ورود آن را برداشت و طاسی زودرس سر و موهای اطرافش که فندوقی رنگ بود نمایان شد. به دوستم نگاه کرد و گفت: «آقای هولمز، اگر اشتباه نکنم؟»
هولمز دستش را دراز کرد و به تأیید گفت: «بله، خودمم. و شما باید آقای توماس سی. پارکر اهل ویتبی باشید. اجازه بدهید دوست و همکارم، دکتر واتسون، را خدمتتان معرفی کنم. بفرمایید بنشینید جناب پارکر و از گرمای تابستان لندن لذت ببرید.»
پارکر روی همان صندلیای که تازه از رویش بلند شده بودم نشست و پرسید: «مطلبی را که در تلگرامم به آن اشاره کرده بودم، خواندید؟»
هولمز در پاسخ مثبت به سؤالش سر تکان داد، اما چیزی نگفت.
«من آن را نوشتهام.»
«میدانم.»
«جدی؟ چهطور؟»
شرلوک هولمز دستانش را در جیب ربدوشامبر زرشکی کهنهاش فرو برده بود و با تبختر به مهمانش لبخند میزد. «همان لحظه که از در وارد شدید، فهمیدم روزنامهنگارید. لکههای جوهر روی انگشت اشاره و شست دست راستتان بهعلاوهٔ برآمدگی جیب کتتان، که به گمانم به دلیل دفترچهٔ یادداشتی است که آنجا گذاشتهاید، به من نشان داد که بیشتر وقتتان را به نوشتن میگذرانید. از پاشنهٔ ساییدهشدهٔ کفشتان هم پیداست که بیشتر اوقات سرپایید. به نظرم روزنامهنگاری تنها شغلی است که نیاز به صرف چنان انرژی مضاعفی دارد توأمان با فعالیت کمتحرکتری چون قلمفرسایی. احتمال میدادم شما همان روزنامهنگاری باشید که آن مقالهٔ جالب توجه را نوشته. مشخص است موضوعی که به خاطرش به اینجا آمدهاید برای خودتان ناگوار نیست، چون ضربههای شما به در مثل آدمهای پریشانحال نبود.» دوستم بعد از گفتن چنین حرف سربستهای، در مبل بزرگش آرام گرفت و از پشت پلکهایی که بهآرامی فرود میآمد مرد روبهرویش را نگاه کرد.
آقای پارکر با شوقی که فقط در وقایعنگارهایی مثل خودم و نویسندههای خامدستی میتوان سراغ داشت که برای روزنامهها کار میکنند، چند ثانیه دوستم را برانداز کرد، اما فوری لحنش جدی شد. «جناب هولمز! سردبیران به من این اختیار را دادهاند که از جانب دیلیگراف به شما مبلغی پیشنهاد کنم تا معمایی را که نیمهشب گذشته در بندر ویتبی رخ داد برایمان حل کنید.»
دوستم دست چپش را سریع در هوا تکان داد، گویی بخواهد مگس سمجی را که اذیتش میکند بپراند. «دربارهٔ جزئیاتی مثل دستمزدم بعداً صحبت میکنیم. در حال حاضر میخواهم خلاصهٔ حقایقی را که میدانید از زبان خودتان بشنوم؛ البته فارغ از محدودیتهایی که سردبیران دستبهعصا اعمال میکنند.»
روزنامهنگار به نشانهٔ تأیید سر تکان داد و روایتش را آغاز کرد. من هم سعی میکنم روایتش را، اینگونه که خواهید دید، موبهمو شرح بدهم:
به ما گفت: «هوای ویتبی از ابتدای ماه اوت تا دیشب، درست مانند هوای کنونی لندن، لذتبخش بود. اما درست پیش از نیمهشب هوا ناگهان چنان ساکن و آرام شد که حتی بیسوادترین شهروندان هم میتوانستند بفهمند توفانی در راه است.
تختهسنگ صاف بزرگی زیر آبهای بندرگاه ویتبی وجود دارد که بسیاری از کشتیبانهایی را که از وجودش بیخبرند به کام مرگ میفرستد. به همین دلیل، نیروی دریایی نورافکنی بالای صخرههای شرقی نصب کرده تا کشتیهای پهلوگرفته را به داخل معبر باریکی هدایت کند که تنها مسیر امن از دریای آزاد به منطقهٔ بارانداز است. شب گذشته سردبیران روزنامه مرا مأمور کردند به همراه کارگرانی که نورافکن را تنظیم میکنند بروم و گزارشی بنویسم و از ارزش کار شرکتهای کشتیرانی، که نان و آب دیلیگراف در آگهیهایشان است، تعریف کنم. انتظار داشتم کار خستهکننده و سختی باشد. به همین خاطر وقتی درست هنگام شنیدن ناقوس کلیسا به نشانهٔ ساعت دوازده به بالای صخره رسیدم، سرحال نبودم.
هنوز صدای آخرین ضربهٔ ناقوس محو نشده بود که توفان ترسناکی شروع شد. باد مثل گلهٔ گرگ گرسنهای زوزه میکشید و باران با شدتی مثل انفجار به صخره شلاق میزد. پدر من در جنگ میان فرانسه و پروسها (۷) خبرنگار بود، جناب هولمز. تا آنجا که من از تجربیاتش آگاهم، منظرهٔ برخورد آنهمه آب به دیوارهٔ صخره، که انگار میخواست آن را درون لنگرگاه فرو بریزد، کم از دیدن هیبت موج گلولههای توپهای گاتلینگِ (۸) ناپلئون نداشت. کارگرها تمام تلاششان را میکردند تا سر جایشان بایستند و آن نورافکن عظیم را سر جایش بچرخانند، بلکه نورش فایدهای داشته باشد. یک لحظه حتی خودم دستبهکار شدم و به خاطر همین کار دشوار ماهیچههایم کشیده شد. اغراق نکردهام اگر بگویم وقتی آن چراغ بزرگ روشن شد و نور زردش دل تاریکی و باران را شکافت، آه عمیقی از نهادمان بلند شد.
اما لحظهای بعد، وقتی مشاهده کردیم که نور چه چیزی را نشان میدهد، آن آه در گلویمان خفه شد.
یک کشتی دو دکلهٔ غریبه، که در روشنایی نورافکن به رنگ زرد وحشتناکی درآمده بود، تمام بادبانهایش را بالا آورده بود و داشت با سرعتی سرسامآور بهطرف آن تختهسنگ مرگبار میرفت!»
هولمز پرسید: «گفتید غریبه؟ چه پرچمی داشت؟»
«پرچم نداشت، اما طراحی بدنهاش مطمئناً روسی بود.»
«بسیار خب. لطفاً ادامه بدهید.»
«در آن لحظه همهمان بیشک داشتیم به این فکر میکردیم که چرا ناخدا و خدمهٔ کشتی با وجود چنین توفان سهمگینی با حماقت محض بادبانها را باز کردهاند، چون دیگر هیچ نیرویی نمیتوانست از برخورد آن بدنهٔ چوبی نحیف با آن مانع طبیعی جلوگیری بکند و مطمئناً آن کشتی تکهتکه میشد و تمام سرنشینانش به دریای بیرحم پرت میشدند. ما خود را برای برخورد گوشخراشی که به گمانمان محتوم بود آماده کردیم. اما بعد اتفاق عجیبی افتاد.
درست همان زمان که به نظر میرسید همهچیز تباه شده، باد که تا آن زمان به سمت شرق میتوفید ناگهان و ناغافل به سمت شمال وزید و آن کشتی دو دکله به نرمی در بارانداز آرام گرفت، درست مثل کتابی که روی قفسه سر جایش قرار بگیرد. این اتفاق با آن فاجعهای که انتظارش را داشتیم چنان در تضاد بود که هیچکدام دیدههایمان را باور نمیکردیم. ما که بالای صخرهٔ شرقی ایستاده بودیم به سرمان زد که نکند آن گفتهٔ مشهور دربارهٔ حمایت خداوند از ابلهان و میخوارگان (۹) حقیقت داشته باشد. امیدوارم با گفتن این جزئیات سر شما را درد نیاورده باشم، جناب هولمز. فقط میخواستم نشان بدهم چه حسی به شما دست میداد، اگر شاهد عینی این ماجرا بودید.»
«اتفاقاً توضیحاتتان بسیار دقیق و روشنگرانهای بود. بعد چه شد؟»
مهمانمان با اندوه ادامه داد: «ظاهراً شب دلسردکنندهای بود. بار دیگر حس شادمانیمان عجولانه بود، چون بهمحض آنکه کشتی از کنار ما عبور کرد، روشنایی نورافکن بر صحنهٔ مهیبی افتاد: جسدی با طناب به سکان کشتی بسته شده بود و سر آویزانش با هر حرکت کشتی جلو و عقب میرفت. این صحنهٔ غافلگیرکننده چنان تکاندهنده بود که فراموش کردیم نور را بگردانیم. در نتیجه، کشتی و بار غریبش از دیدرس خارج شد و به دل شب رفت. وقتی دوباره به هوش شدیم که کاری بکنیم، صدایی گوشخراش و بعد صدای تصادم به گوش رسید و بلافاصله نور همان چیزی را برملا کرد که به گمانم همگی فکرش را میکردیم: کشتی دو دکله بالای سدی شنی در نزدیکی گوشهٔ جنوب شرقی اسکلهٔ تِیتهیل به گل نشسته بود. صدای دوم، بدون شک، صدای سقوط قسمت بزرگ دکل فوقانی روی عرشه بود.
فقط یک نکتهٔ دیگر هم هست که البته به گمانم گفتنش سود چندانی نداشته باشد.»
هولمز گفت: «الان حتی جزئیترین اطلاعات هم به کارمان میآید، آقای پارکر.»
«خب، بهمحض اینکه نور بر عرشهٔ کشتی بهگلنشسته افتاد، چیزی شبیه به یک سگ عظیمالجثه از زیر کشتی بالا آمد و جستوخیزکنان درون تاریکی پا به فرار گذاشت.»
با شنیدن این حرف، ابروهای هولمز بالا رفت. «فرمودید یک سگ؟»
«بله، آقا. به گمانم حیوان دستآموز یکی از خدمه بود، اما شاید شما دربارهٔ حضور آن حیوان در کشتی نظر دیگری داشته باشید.»
«بارها به همکار نازنینم گفتهام که قضاوت بدون داشتن شواهد کافی کار اشتباهی است. اما عجیب است که ناخدای این کشتی به یکی از خدمه اجازه داده حیوان دستآموزی به آن بزرگی که میگویید را به کشتی بیاورد، آن هم به وسیلهٔ نقلیهای که فضای خالی در آن مسئلهٔ مهمی است.»
«شاید بهتر باشد پاسخ این سؤال را در عقاید روسها جستوجو کنیم.»
«شاید. اما پیش از آن باید بدانیم ناخدا و خدمه هم مثل کشتی اهل روسیه بودهاند یا خیر.»
من گفتم: «ببخشید، هیچکس از افراد خدمه نپرسید که داستان مرموز آن مرد مرده و سگ چه بود؟»
روزنامهنگار با لحن معناداری گفت: «ممکن نبود، دکتر. چون بهجز آن جسد روی سکان هیچکس در کشتی نبود.»
این نوشتهها را هم بخوانید