کتاب «سیزده دلیل برای اینکه»، نوشته جی اشر

مقدمه
تکرار میکند: «آقا؟ میخواین چهقدر سریع به مقصد برسه؟»
دو تا از انگشتهایم را محکم بالای ابروی سمت چپم میمالم. درد شدید شده است. میگویم: «فرقی نمیکنه.»
کارمند بسته را میگیرد. همان جعبهکفشی که کمتر از بیستوچهارساعت پیش روی ایوانم قرار داشت؛ دوباره با کاغذی قهوهایْ بستهبندی و با نوارچسب شفاف مهروموم شده، درست همانطوری که به دست من رسیده بود. اما حالا آدرس اسم جدیدی را دارد. اسم بعدیای که در فهرست هانا بیکر(۱) قرار دارد.
زیرلب میگویم: «فهرست دوازدهتاییِ بیکر(۲).» بعد حتی بهخاطر متوجه شدن این موضوع احساس ناخوشایندی میکنم.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
ـ ببخشید؟
سرم را تکان میدهم. «چقدر میشه؟»
جعبه را روی صفحهٔ لاستیکی قرار میدهد، بعد مرتباً روی صفحهکلیدش ضربه میزند.
فنجان قهوهای که از پمپ بنزین خریدم را روی پیشخوان میگذارم و به صفحه نگاه میکنم. تعدادی اسکناس از کیفپولم و مقداری سکه از جیبم بیرون میآورم و پولم را روی پیشخوان میگذارم.
میگوید: «فکر کنم قهوه هنوز اثر نکرده، یه دلار رو فراموش کردی.»
دلار اضافی را تحویل میدهم، بعد با دستم خواب را از چشمهایم پاک میکنم. یک جرعه از قهوه میخورم، ولرم است و قورت دادنش را سختتر میکند. اما هر طور که شده باید بیدار بمانم.
شاید هم نه. شاید بهتر است روز را در خواب و بیداری بگذرانم. شاید این تنها راه برای گذراندن امروز باشد.
میگوید: «باید فردا به این آدرس برسه، شاید هم پسفردا.» بعد جعبه را داخل گاری پشتسرش میاندازد.
باید تا بعد از مدرسه صبر میکردم. باید آرامش این آخرین روز را به جنی(۳) میدادم.
اگرچه لیاقتش را ندارد.
وقتی فردا به خانه برسد، یا پسفردا، بستهای را جلوی در خانهاش پیدا میکند. یا اگر مادر یا پدر یا هرکس دیگری اول به آنجا برسد، بسته را روی تختش پیدا کند. و جنی هیجانزده میشود. من هیجانزده شده بودم. بستهای بدون آدرس برگشت؟ فراموش کرده بودند، یا عمدی بوده؟ شاید از طرف یک دلباختهٔ سری؟
کارمند میپرسد: «رسیدتون رو میخواین؟»
سرم را به نشانهٔ نفی تکان میدهم.
به هر حال چاپگری کوچک یک رسید را چاپ میکند. تماشایش میکنم که تکهکاغذ را با دندانههای پلاستیکی تکه میکند و به درون یک سطلزباله میاندازد.
فقط یک ادارهٔ پست در شهر وجود دارد. در این فکرم که آیا همین کارمند به بقیه که توی فهرست هستند، آنهایی که قبل از من این بسته را دریافت کردهاند، کمک کرده یا نه. آیا رسیدهایشان را بهعنوان سوغاتیهایی ناراحتکننده نگهداشتهاند؟ رسیدها را توی کشوی لباسزیرشان قایمکردهاند؟ روی بوردهای چوبی سنجاقشان کردهاند؟
یک طورهایی درخواست میکنم که رسیدم را بگیرم. تقریباً میگویم: «معذرت میخوام، میتونم بالاخره داشته باشمش؟» بهعنوان یک یادگاری.
اما اگر یک یادگاری میخواستم، میتوانستم از نوارها نسخه برداری کنم یا نقشه را نگه دارم. اما هیچوقت نمیخواهم دوباره آن نوارها را بشنوم، اگرچه صدایش هیچوقت از سرم بیرون نمیرود. آن خانهها، خیابانها، و دبیرستان همیشه هستند که به یادم بیاورند.
حالا دیگر کنترلش از دستم خارج است. بسته در راه است. ادارهٔ پست را بدون رسید ترک میکنم.
در جایی عمیق پشت ابروی چپم، سرم هنوز تیر میکشد. هر چیزی که فرو میدهم طعم ترشی میدهد، و با نزدیکتر شدنم به مدرسه، به فروپاشی هم نزدیکتر میشوم.
میخواهم از حال بروم. میخواهم درست همانجا روی پیادهرو بیفتم و کشانکشان خودم را به پیچکها برسانم. چون درست بعد از پیچکها، پیادهرو میپیچد و بیرونِ محوطهٔ پارکینگ مدرسه را دنبال میکند. پیادهرو از میان چمنزار جلویی رد میشود و به داخل ساختمان اصلی میرود. به سمت درهای جلو ادامه میدهد و به داخل راهرویی میپیچد، که مسیر پیچیدهٔ بین ردیفهایی از قفسههای قفلدار و کلاسها در هر دو طرف را طی میکند، و بالاخره وارد در همیشهبازِ کلاس زنگ اول میشود.
جلوی کلاس، مقابل دانشآموزها، میز آقای پورتر(۴) قرار دارد. او آخرین نفری خواهد بود که بستهٔ بدون آدرس برگشتی را دریافت میکند. وسط کلاس یک میز در سمت چپ قرار دارد، میز هانا بیکر.
میزی خالی.
دیروز/ یک ساعت بعد از مدرسه
یک بسته به اندازهٔ جعبهکفش کج به در تکیه داده شده. در جلوییمان یک شکاف کوچک برای عبور نامه دارد، اما هرچیزی ضخیمتر از یک قالب صابون بیرون میماند. روی بسته شتابزده اسم کلِی جنسن(۵) را نوشتهاند، پس برش میدارم و داخل میشوم.
بسته را به آشپزخانه میبرم و روی پیشخوان میگذارم. کشوی خرتوپرتها را باز میکنم و قیچی را بیرون میآورم. بعد یکی از تیغههای قیچی را دور بسته میکشم و درش را بلند میکنم. داخل جعبهکفش بستهای لولهشده با نایلون حبابدار وجود دارد. بازش میکنم و هفت نواری را که در محفظه قرار ندارند پیدا میکنم.
روی هر نوار عددی به رنگ آبی تیره در بالای گوشهٔ سمت راست نوشته شده، احتمالاً با لاک ناخن. هر طرفِ نوار عدد خودش را دارد. یک و دو روی نوار اول، سه و چهار روی بعدی، پنج و شش، و بههمین ترتیب. آخرین نوار یک طرفش عدد سیزده را دارد، اما طرف دیگر هیچی.
چهکسی ممکن است جعبهکفشی پر از نوار برایم بفرستد؟ دیگر کسی به نوار گوش نمیدهد. اصلاً راهی برای پخش کردنشان دارم؟
گاراژ! ضبطصوتی که روی میز کار است. پدرم به قیمتی ناچیز آن را از یک حراج گاراژی خرید. قدیمی است، پس اهمیتی نمیدهد اگر با خاکاره پوشیده یا رنگ رویش پاشیده شود. بهتر از هرچیز دیگری، نوار پخش میکند.
چهارپایهای را جلوی میز کار میکشم، کولهپشتیام را زمین میاندازم، و سپس مینشینم. دکمهٔ باز را روی پخشکننده میزنم. یک در پلاستیکی بهراحتی باز میشود و اولین نوار را داخلش میگذارم.
کاست ۱: طرف اول
سلام، پسرها و دخترها. هانا بیکرم. زنده و در حال پخش.
باور نمیکنم.
نه برگشتی وجود داره. نه دوبارهنوازیای. این بار، بیشک درخواستی هم وجود نداره.
نه، نمیتوانم باورش کنم. هانا بیکر خودش را کشت.
امیدوارم آماده باشین، چون قراره داستان زندگیم رو براتون بگم. یا دقیقتر بگم، اینکه چرا زندگیم به پایان رسید. اگه دارین به این نوارها گوش میدین، شما هم یکی از اون دلیلها هستین.
چی؟ نه!
نمیگم که کدوم نوار شما رو وارد داستان میکنه. اما نترسید، اگه این جعبهٔ کوچیک دوستداشتنی رو دریافت کردین، اسمتون ظاهر میشه… قول میدم.
حالا، چرا یه دختر مرده باید دروغ بگه؟
هی! این شبیه لطیفهس. چرا یه دختر مرده باید دروغ بگه؟ جواب: چون نمیتونه بایسته.(۶)
این یک جور پیام خودکشی پیچیده است؟
ادامه بدین. بخندین.
اِ خب. به نظر من که خندهدار بود.
هانا قبل از اینکه بمیرد، چند تا نوار ضبط کرده. چرا؟
قوانین کاملاً ساده هستن. دو تا بیشتر نیست. قانون شماره یک: گوش میدین. شماره دو: میدینش به نفر بعدی. خوشبختانه، هیچکدوم از اینها براتون آسون نیست.
ـ چی داری پخش میکنی؟
ـ مامان!
با شتاب چندین دکمهٔ ضبط صوت را باهم میزنم.
میگویم: «مامان، من رو ترسوندی. چیزی نیست. پروژهٔ مدرسهس.»
جواب همیشگیام به هرچیزی. تا دیروقت بیرون میمانی؟ پروژهٔ مدرسه. به پول بیشتر نیاز داری؟ پروژهٔ مدرسه. حالا، نوارهای یک دختر. دختری که دو هفته پیش، یک مشت قرص را بلعید.
پروژهٔ مدرسه.
میپرسد: «میتونم گوش بدم؟»
میگویم: «مال من نیست.» نوک کفشم را روی زمین بتنی میکِشم. «دارم به یه دوست کمک میکنم. برای درس تاریخه. حوصلهسربره.»
میگوید: «خب، این مهربونیت رو میرسونه.» روی شانهام خم میشود و یک پارچهٔ خاکگرفته، یکی از پوشکهای پارچهای قدیمیام را بلند میکند تا متری را که زیرش قایم شده بردارد. بعد پیشانیام را میبوسد. «پس مزاحمت نمیشم.»
صبر میکنم تا در با صدای تق بسته شود، بعد یکی از انگشتهایم را روی دکمهٔ پخش میگذارم. انگشتهایم، دستهایم، بازوهایم، گردنم، همه چیز حسی توخالی دارد. قدرت کافی برای فشاردادن دکمهٔ روی ضبطصوت را ندارم.
پوشک پارچهای را برمیدارم و جعبه را با آن میپوشانم تا از چشمهایم پنهانش کنم. کاش هیچوقت آن جعبه یا هفت نوار داخلش را ندیده بودم. فشاردادن دکمهٔ پخش برای بار اول آسان بود. مثل آب خوردن. اصلاً نمیدانستم قرار است چه چیزی بشنوم.
اما این بار، این یکی از ترسناکترین کارهایی است که تابهحال انجام دادهام. صدا را کم میکنم و دکمهٔ پخش را فشار میدهم.
… یک: گوش میدین. شماره دو: میدینش به نفر بعدی. خوشبختانه، هیچکدوم از اینها براتون آسون نیست.
وقتی هر سیزده طرف نوارها رو – چون برای هر داستانی سیزده بخش وجود داره – گوش دادین، نوارها رو به عقب برگردونین، برشون گردونین به جعبه، و بدینش به هرکسی که بعد از داستان کوچیکتون میاد. تو، شمارهٔ سیزده خوششانس، میتونی نوارها رو بفرستی به جهنم. بسته به دینتون، شاید شما رو اونجا ببینم.
درصورتی که وسوسه شدین قوانین رو بشکنین، بدونین که یه نسخه از این نوارها رو دارم. اگه این بسته به دست همهتون نرسه، اون نوارها به شیوهای واقعاً عمومی پخش میشن.
این یه تصمیم فوری لحظهای نبود.
من رو دوباره… دستکم نگیرین.
نه. امکان ندارد به چنین فکری افتاده باشد.
یه نفر مراقبتونه.
معدهام به خودی خود فشرده میشود، آماده است که اگر اجازه بدهم کاری کند تا بالا بیاورم. در اطرافم، سطلی پلاستیکی سروته روی یک زیرپایی قرار دارد. اگر لازم باشد با دو گام بلند میتوانم دستهاش را بگیرم و برگردانمش.
هانا بیکر را نمیشناختم. منظورم این است که میخواستم بشناسم. میخواستم او را بیشتر از فرصتی که داشتم بشناسم. تابستان ما باهم در سینما کار میکردیم. چند وقت پیش در یک مهمانی به همدیگر نزدیک شدیم. اما هیچوقت فرصت این را نداشتیم که صمیمی بشویم. یک بار هم او را دستکم نگرفتم. حتی یک بار.
این نوارها نباید اینجا باشند. نه پیش من. باید اشتباهی شده باشد.
یا شاید هم یک شوخی وحشتناک.
سطل زباله را روی زمین میکِشم. اگرچه قبلاً کاغذ بستهبندی را یک بار بررسی کردهام، دوباره بررسیاش میکنم. باید یک آدرس برگشت جایی نوشته شده باشد. شاید فقط ندیدمش.
نوارهای خودکشی هانا بیکر دارد دست به دست منتقل میشود. یک نفر یک کپی ازشان گرفته و برای شوخی برای من فرستاده. فردا در مدرسه، یک نفر وقتی من را ببیند میخندد، یا پوزخند میزند و سمت دیگری را نگاه میکند. بعد من میفهمم.
و بعد؟ بعدش چهکار میکنم؟
نمیدانم.
داشت یادم میرفت. اگه توی فهرستم هستین، باید یه نقشه هم به دستتون رسیده باشه.
میگذارم کاغذ بستهبندی توی سطل بیفتد.
من توی فهرست هستم.
چند هفته پیش، چند روز قبل از اینکه هانا قرصها را بخورد، یک نفر از طریق شکافهای قفسهٔ قفلدارم، یک نامه انداخته بود داخل قفسهام. بیرون نامه با ماژیک قرمز نوکتیز نوشته شده بود: این رو نگه دار – بهش احتیاج پیدا میکنی. داخلش نقشهٔ تاشدهٔ شهر بود. حدود دوازده ستارهٔ قرمز قسمتهای مختلف شهر را علامت زده بود.
در مدرسهٔ ابتدایی، از نقشههای بازرگانی همیشگی برای یاد گرفتن شمال، جنوب، شرق و غرب استفاده میکردیم. عددهای کوچک آبی رنگی که سراسر نقشه پراکنده بودند با اسمهای تجارتیای که در حاشیه نوشته شده بودند مطابق بودند.
نقشهٔ هانا را توی کولهپشتیام نگه داشته بودم. میخواستم نشان بچههای مدرسه بدهم که ببینم کس دیگری هم از این نقشهها گرفته یا نه. میخواستم ببینم کسی میداند معنیاش چیست یا نه. اما به مرور زمان، بین کتابها و دفترهایم گم شد و کاملاً فراموشش کردم.
تا این لحظه.
مابین نوارها، چندین نقطه از شهر دوستداشتنیمون رو نام میبرم که برین اونجا رو ببینین. نمیتونم مجبورتون کنم که برین اونجا، اما اگه میخواین یه کم بیشتر بفهمین، به سمت ستارهها برین. یا اگه دوست داشتین، فقط نقشه رو بندازین دور و من هم هیچوقت نمیفهمم.
همانطور که هانا از طریق بلندگوهای خاکگرفته صحبت میکند، سنگینی کولهپشتیام را که به پایم فشار میآورد، حس میکنم. نقشهٔ له شدهاش ته کولهپشتیام قرار دارد.
شاید هم میفهمم. واقعاً مطمئن نیستم که این قضیهٔ مرگ چطوری کار میکنه. کسی چه میدونه، شاید الآن پشت سرت ایستادهم.
به جلو خم میشوم و آرنجهایم را روی میزکار میگذارم. صورتم را روی دستهایم رها میکنم و انگشتهایم را داخل موهایم که بهطور غیرمنتظرهای خیس است، فرو میکنم.
معذرت میخوام. منصفانه نبود.
آمادهای، آقای فولی؟
جاستین فولی(۷). سالآخری. اولین دوست هانا بود.
اما من چرا این را میدانم؟
جاستین، عزیزم، تو اولین دوست من بودی. اولین دستی که گرفتم. اما تو چیزی بیشتر از یه پسر معمولی نبودی. این رو از روی بدجنسی نمیگم – اینطوری نیست. فقط خصوصیتی داشتی که باعث شد بخوام دوستدخترت بشم. تا امروز دقیقاً نمیدونم چی بود. اما یه چیزی بود… که بهطور شگفتآوری قوی بود.
تو این رو نمیدونی، اما دو سال پیش وقتی که من سالاولی بودم و تو سالدومی، عادت داشتم همه جا دنبالت کنم. زنگ شیشم، تو دفتر حضور و غیاب کار میکردم، پس از همهٔ کلاسهات خبر داشتم. حتی از برنامهت یه فتوکپی گرفتم، که مطمئنم هنوز یه جایی دارمش. وقتی بین وسایلم بگردن، احتمالاً میندازنش دور چون فکر میکنن علاقه داشتن یه سالاولی هیچ ربطی به قضیه نداره. اما ربطی داره؟
برای من، آره، ربط داره. تا زمان جریاناتی که با تو اتفاق افتاد به عقب برگشتم تا برای داستانم یه مقدمه پیدا کنم. این واقعاً جاییه که همه چیز شروع میشه.
پس من بین این همه داستان کجای این فهرست هستم؟ دومی؟ سومی؟ همینطور که جلو میرود بدتر میشود؟ گفت که شمارهٔ سیزده خوششانس میتواند نوارها را به جهنم ببرد.
جاستین، وقتی به آخر این نوارها میرسی، امیدوارم نقشت رو توی همهٔ اینها بفهمی. چون الآن ممکنه نقشت کوچیک بهنظر برسه، اما اهمیت داره. آخر داستان، همه چیز اهمیت داره.
خیانت. یکی از بدترین حسهاست.
میدونم که نمیخواستی منو ناامید کنی. درحقیقت، بیشتر شمایی که گوش میدین احتمالاً نمیدونستین دارین چیکار میکنین – نمیدونستین واقعاً دارین چیکار میکنین.
من چهکار میکردم، هانا؟ چون واقعاً نمیدانم. آن شب، اگر همان شبی باشد که دارم بهش فکر میکنم، همانقدر برایم عجیب بود که برای تو. شاید حتی بیشتر، از آنجایی که هنوز نمیدانم چه اتفاقی افتاد.
اولین ستارهٔ قرمزمون روی C -۴ پیدا میشه. انگشتتون رو بذارین روی C و تا شمارهٔ ۴ بیارینش پایین. درسته، مثل بازی کشتی جنگی. وقتی کارتون با این نوار تموم شد، باید برید اونجا. فقط مدت کوتاهی توی اون خونه زندگی کردیم، تابستون قبل از اینکه سالاولی بشم، اما اینجا جاییه که وقتی برای اولین بار اومدیم تو شهر زندگی کردیم.
ضمناً همونجاییه که اولین بار تو رو دیدم، جاستین. شاید یادت بیاد. عاشق دوستم کت(۸) بودی. هنوز دو ماه تا شروع مدرسه باقی بود، و کت تنها کسی بود که میشناختم چون درست تو خونهٔ کناری زندگی میکرد. بهم گفت که سال قبل همهش نزدیکش بودی. حالا نه دقیقاً – فقط نگاهش میکردی و اتفاقی توی راهروها بهش برخورد میکردی.
یعنی اتفاقی بودن دیگه، نه؟
کت بهم گفت تو جشن رقص پایان مدرسه، بالاخره جرئتش رو پیدا کردی یه کاری غیر از نگاه کردن و برخورد اتفاقی انجام بدی. هردوتون با هر آهنگ آرومی رقصیدین. بهم گفت خیلی زود میخواست بذاره که بوسش کنی. اولین بوس زندگیش. چه افتخاری!
این داستانها باید بد باشند. خیلی بد. این تنها دلیلی است که این نوارها دارند از یکی به دیگری منتقل میشوند. از ترس.
چرا کسی باید بخواهد تعدادی نوار را که او را در یک خودکشی مقصر میداند پست کند؟ این کار را نمیکند. اما هانا از ما، مایی که در فهرست هستیم، میخواهد حرفهایش را بشنویم. ما هم کاری را که میگوید انجام میدهیم، نوارها را میدهیم به نفر بعدی، فقط به این خاطر که از افرادی که در فهرست نیستند دور نگهشان داریم.
«فهرست.» شبیه یک انجمن سری است. یک انجمن منحصربهفرد.
و به دلایلی، من هم در این انجمن هستم.
میخواستم ببینم چه شکلی هستی، جاستین، پس از خونهٔ من بهت زنگ زدیم و گفتیم که بیای اونجا. از خونهٔ من بهت زنگ زدیم چون کت نمیخواست بدونی کجا زندگی میکنه… خب، فعلاً نمیخواست… اگرچه خونهش خونهٔ کناری بود.
داشتی بازی میکردی – نمیدونم بسکتبال بود، بیسبال یا هرچیزی – به هر حال تا چند ساعت بعدش نمیتونستی بیای. پس صبر کردیم.
بسکتبال. خیلی از ما آن تابستان بسکتبال بازی کردیم، به این امید که به عنوان یک سالاولی وارد تیم ذخیره بشویم. جاستین، که سالدومی بود، جایی در تیم ذخیره داشت. پس خیلی از ما با او بازی میکردیم به این امید که در طول تابستان مهارت به دست بیاوریم. بعضیهایمان مهارت به دست آوردند.
درحالی که بعضیهایمان، متأسفانه، مهارتی به دست نیاوردند.
جلوی پنجرهٔ جلوآمدهٔ شاهنشین خونهم نشستیم و ساعتها حرف زدیم، تا اینکه یهدفعه تو و یکی از دوستات –سلام، زک! – داشتین تو خیابون راه میرفتین.
زک؟ زک دمپسی(۹)؟ تنها باری که زک را با هانا دیدم، حتی برای لحظهای، شبی بود که برای اولین بار هانا را دیدم.
جلوی خونهٔ قدیمیم دو تا خیابون همدیگه رو مثل یه T برعکس قطع میکنن، پس داشتین به وسط خیابون، به سمت ما میاومدین.
صبر کن. صبر کن. باید فکر کنم.
به لکهٔ رنگ خشکشدهٔ نارنجی ناخن میزنم. چرا دارم به این نوار گوش میدهم؟ منظورم این است که، چرا به خودم زحمت تحمل کردنش را بدهم؟ چرا فقط نوار را از ضبطصوت بیرون نیاورم و کل جعبه را داخل سطل نیندازم؟
بهسختی آب دهنم را قورت میدهم. قطرههای اشک کنارههای چشمم را میسوزانند.
چون این صدای هانا است. صدایی که فکر میکردم هیچوقت دوباره نمیشنوم. نمیتوانم دور بیاندازمش.
و به خاطر قوانین. به جعبهکفشی که زیر پوشک پارچهای پنهان شده نگاه میکنم. هانا گفت که از نوار یک کپی گرفته. اما اگر نگرفته باشد چه؟ شاید اگر نوارها متوقف شوند، اگر آنها را به نفر بعدی ندهم، خودش است. تمام است. اتفاقی نمیافتد.
اما اگر چیزی در این نوارها باشد که بتواند من را آزار دهد چه؟ اگر حقه نباشد چه؟ آنوقت کپی دوم نوارها منتشر میشود. این چیزی است که او گفت. همه هرچه که در نوارها هست را میشنوند.
لکهٔ رنگ مثل زخم کنده میشود.
چه کسی جرئت دارد امتحان کند ببیند هانا دروغ گفته یا نه؟
از جوی آب رد شدی و یه پات رو گذاشتی روی چمن. بابام کل صبح آبپاش قطرهای رو باز گذاشته بود پس چمن خیس بود و پات به جلو سر خورد و پاهات از هم باز شد. زک داشت به پنجره نگاه میکرد، سعی میکرد دوست جدید کت رو – چاکریم – بهتر ببینه و روی تو سکندری خورد و کنارت روی جدول افتاد.
هُلش دادی کنار و بلند شدی. بعد اون بلند شد، و جُفتتون به همدیگه نگاه کردین، مطمئن نبودین که باید چیکار کنین. تصمیمتون؟ به سمت خیابون دویدین درحالی که من و کت مثل احمقها پشت پنجره میخندیدیم.
یادم است. به نظر کت خندهدار بود. آن تابستان در مهمانی خداحافظیاش برایم تعریف کرد.
مهمانیای که در آن برای اولین بار هانا بیکر را دیدم.
خدای من. با خودم فکر کردم که او خیلی خوشگل است. تازه به این شهر آمده، این چیزی است که توجهام را جلب کرد. اطراف جنس مخالف که بودم، خصوصاً آن موقع، زبانم طوری در دهنم گره میخورد که حتی یک پیشآهنگ هم نمیتوانست بازش کند. اما اطراف او میتوانستم کلی جنسن جدید و بهتری باشم، سالاولی دبیرستان.
قبل از اینکه مدرسه شروع بشه کت از اونجا رفت، و من عاشق کسی شدم که اون جا گذاشت. خیلی طول نکشید که اون پسر بهم علاقه نشون داد. که البته ممکنه به خاطر این باشه که به نظر همیشه دوروبرش بودم.
هیچ کلاسی باهم نداشتیم، اما کلاسهای زنگهای اول، چهارم و پنجممون حداقل نزدیک به هم بودن. باشه، خب زنگ پنجم فاصلهش طولانی بود، و بعضیوقتها تا به کلاست برسم تو رفته بودی، اما زنگهای اول و دوم حداقل تو یه راهرو بودن.
در مهمانی کت، اگرچه هوا سرد بود همه در حیاط بیرونی وقت میگذراندند. احتمالاً سردترین شب تابستان بود. و من طبق معمول کتم را در خانه فراموش کرده بودم.
بعد از یه مدت، تونستم سلام کنم. یه کم بعدش، تو هم تونستی جواب سلامم رو بدی. بعد، یه روز، بدون گفتن کلمهای از کنارت رد شدم. میدونستم نمیتونستی تحمل کنی، پس به اولین گفتوگوی چندکلمهایمون ختم شد.
نه، این درست نیست. کتم را در خانه جا گذاشتم چون میخواستم همه پیرهن جدیدم را ببینند.
چه احمقی بودم.
گفتی: «هی! نمیخوای سلام کنی؟»
لبخند زدم، نفس عمیق کشیدم، بعد برگشتم. «چرا باید این کارو بکنم؟»
ـ چون همیشه سلام میکنی.
پرسیدم چرا فکر میکنی من رو میشناسی. بهت گفتم احتمالاً هیچی دربارهم نمیدونی.
در مهمانی کت، وسط گفتوگویم با هانا بیکر خم شدم تا بند کفشم را ببندم. نمیتوانستم انجامش بدهم. نمیتوانستم بندکفش لعنتیام را ببندم چون دستهایم به خاطر سرما بیحس شده بودند.
هانا از روی مهربانیاش پیشنهاد داد تا آن را برایم ببندد. البته، بهش اجازه نمیدادم. درعوض، قبل از اینکه دزدکی بروم داخل و دستهایم را با آب شیر گرم کنم، صبر کردم تا زک خودش را وارد گفتوگوی عجیبمان کند.
خیلی خجالتآور بود.
قبلش، وقتی از مامانم پرسیدم چطوری باید توجه یه پسر رو به خودم جلب کنم، گفت: «بذار تلاش کنه به دستت بیاره.» پس این کاریه که داشتم میکردم. مسلماً، جواب داد. کمکم در انتظارم دوروبر کلاسهام وقت میگذروندی.
انگار هفتهها طول کشید تا بالاخره شمارهم رو خواستی. اما میدونستم که بالاخره این کار رو میکنی، پس تمرین کردم که با صدای بلند بگمش. کاملاً آروم و مطمئن انگار که واقعاً اهمیت نمیدادم. انگار که روزی صدبار شمارهم رو میدادم.
آره، پسرهای مدرسهٔ قبلیم شمارهم رو خواسته بودن. اما اینجا، تو مدرسهٔ جدیدم، تو اولین نفر بودی.
نه. این صحت نداره. اما تو اولین نفری بودی که واقعاً شمارهم رو گرفتی.
اینطوری نیست که قبلاً نمیخواستم شمارهم رو به کسی بدم. فقط محتاط بودم. شهر جدید. مدرسهٔ جدید. این بار، میخواستم دید مردم نسبت به خودم رو کنترل کنم. هرچی نباشه، مگه چندبار شانس دومی گیرمون میاد؟
قبل از تو، جاستین، هربار که کسی میپرسید، تمام عددها رو تا آخر درست میگفتم. بعد میترسیدم و خراب میکردم… یهجورایی تقریباً عمداً.
کولهپشتیام را روی پاهایم میگذارم و زیپ بزرگترین جیب را باز میکنم.
وقتی که تماشات میکردم که شمارهم رو مینویسی خیلی هیجانزده شدم. خوشبختانه، خیلی مضطرب بودی که متوجه بشی. وقتی بالاخره آخرین عدد رو – عدد درست رو! – بلند گفتم نیشم تا بناگوش باز شد.
در همین حال، دستت انقدر بدجور تکون میخورد که فکر کردم قراره خرابش کنی. نمیذاشتم این اتفاق بیفته.
نقشهاش را بیرون میآورم و روی میزکار بازش میکنم.
به عددی که داشتی مینوشتی اشاره کردم. گفتم: «این باید هفت باشه.»
ـ هفته که.
از یک خطکش چوبی استفاده میکنم تا تاخوردگیها را صاف کنم.
ـ اُه. خب، تا وقتی که بدونی عدد هفته مشکلی نیست.
گفتی: «میدونم.» اما بههرحال خطش زدی و یه هفت کجوکولهتر کشیدی.
سرآستینم رو توی دستم کشیدم و تقریباً دستم رو بلند کردم تا عرق پیشونیت رو پاک کنم… کاری که مادرم انجام میداد. اما خوشبختانه، این کار رو نکردم. وگرنه دیگه هیچوقت از یه دختر شمارهش رو نمیگرفتی.
از کنار در گاراژ، مادرم صدایم میکند. صدا را کم میکنم، آمادهام که اگر در باز شود دکمهٔ توقف را بزنم.
ـ بله؟
وقتی رسیدم خونه، زنگ زده بودی. دو بار.
مادرم میگوید: «میخوام به کارت برسی. اما باید بدونم که با ما شام میخوری یا نه.»
مامانم پرسید کی هستی، و من گفتم با هم یه کلاس داشتیم. احتمالاً زنگ زدی در رابطه با تکالیف سؤال بپرسی. گفت این دقیقاً همون چیزیه که تو بهش گفتی.
به اولین ستارهٔ قرمز نگاه میکنم. C-۴. میدانم کجاست. اما باید به آنجا بروم؟
باورم نمیشد. جاستین، تو به مامانم دروغ گفتی.
پس چرا این من رو انقدر خوشحال کرد؟
میگویم: «نه نمیخورم. دارم میرم خونهٔ دوستم. برای پروژهش.»
چون دروغهامون لنگهٔ هم بودن. این یه نشونه بود.
مادرم میگوید: «اشکالی نداره. برات یه کمی تو یخچال میذارم. بعداً میتونی گرمش کنی.»
مامانم پرسید که چه کلاسی باهم داشتیم و من گفتم ریاضی، که کاملاً دروغ نبود. هردومون ریاضی داشتیم. فقط نه باهم. نه از یه نوع.
مامان گفت: «خوبه. اون هم این رو بهم گفت.»
به خاطر اعتماد نداشتن به دخترش متهمش کردم، تکه کاغذی که شمارهت روش نوشته شده بود رو از دستش کشیدم، و به طبقهٔ بالا دویدم.
میروم آنجا. به اولین ستاره. اما قبلش، وقتی اولین سمت نوار تمام شود، میروم پیش تونی(۱۰).
تونی هیچوقت ضبطصوت ماشینش را عوض نکرده پس هنوز هم نوار پخش میکند. میگوید اینطوری کنترل موسیقی در دستش است. اگر به کسی سواری بدهد و آنها موسیقی خودشان را بیاورند، خیلی بد میشود. او بهشان میگوید: «فرمتش رو نمیخونه.»
وقتی تلفن رو جواب دادی، گفتم: «جاستین؟ هانام. مامانم گفت زنگ زدی و یه سؤال ریاضی داشتی.»
تونی یک ماشین موستانگ قدیمی دستبهدست شده را میراند که مال برادرش بود، برادرش هم آن را از پدرش گرفته است، و او هم احتمالاً آن را از پدرش گرفته است. در مدرسه روابط عاشقانهٔ زیادی وجود دارد که با رابطهٔ تونی و ماشینش مقایسه میشود. تعداد دخترهایی که بهخاطر حسادت به ماشنیش او را رد کردهاند از تعداد دخترهایی که من تا به حال بوسیدهام بیشتر است.
گیج شده بودی، اما بالاخره دروغ گفتنت به مامانم یادت اومد و مثل یه پسر خوب، عذرخواهی کردی.
درست است که تونی دوست نزدیکم حساب نمیشود، اما روی چند تکلیف باهم کار کردهایم پس میدانم کجا زندگی میکند. مهمتر از همه، یک واکمن قدیمی دارد که نوار پخش میکند. واکمنی به رنگ زرد که هدست پلاستیکی شکنندهای دارد و مطمئنم اجازه میدهد ازش قرض بگیرم. چند تا از نوارها را با خودم برمیدارم و درحالی که در محلهٔ قدیمی هانا قدم میزنم، که فقط چند بلوک با خانهٔ تونی فاصله دارد، بهشان گوش میدهم.
پرسیدم: «خب، جاستین، سؤال ریاضیت چیه؟» نمیذاشتم به این زودیها در بری.
یا شاید نوارها را میبردم جایی دیگر. جایی محرمانه. چون نمیتوانم اینجا بهشان گوش بدهم. حالا نه اینکه مادر یا پدرم صدایی که از بلندگوها پخش میشود را تشخیص میدهند، اما به جایی احتیاج دارم. جایی که نفس بکشم.
و تو فرصت رو از دست ندادی. بهم گفتی قطار الف ساعت ۳:۴۵ بعدازظهر از خونهت حرکت میکنه و قطار ب ده دقیقه بعد از خونهٔ من حرکت میکنه.
نمیتونستی این رو ببینی، جاستین، اما من واقعاً دستم رو بلند کردم انگار که تو مدرسه بودم، نه اینکه لبهٔ تختم نشسته بودم. گفتم: «من، آقای فولی. من. جواب رو بلدم.»
وقتی اسمم رو گفتی «بله، خانوم بیکر؟» قانون بذار-تلاش-کنه-به-دستت-بیارهٔ مامانم رو درست از پنجره پرت کردم بیرون. بهت گفتم که دو قطار همدیگه رو تو پارک آیزنهاور(۱۱) کنار سرسرهٔ موشکی میبینن.
هانا در او چه میدید؟ هیچوقت این را نفهمیدم. حتی خودش هم اقرار میکند که نمیدانست. اما با وجودی که جاستین پسری با قیافهای معمولی است، خیلی از دخترها شیفتهاش هستند.
درست است، تقریباً قدبلند است. شاید به نظرشان خیرهکننده است. همیشه بیرون پنجرهها را نگاه میکند و به چیزی فکر میکند.
یه وقفهٔ طولانی از پشت خطت، جاستین. منظورم یه وقفهٔ طولانیـــــــه. پرسیدی: «خب، قطارها کی به هم میرسن؟»
گفتم: «بعد از پونزده دقیقه.»
گفتی پونزده دقیقه برای دو قطاری که با آخرین سرعت حرکت میکنن خیلی طولانیه.
وای. تند نرو، هانا.
میدونم به چی دارین فکر میکنین. که هانا بیکر هرزهست.
ای وای. شنیدین چی گفتم؟ گفتم «هانا بیکر» دیگه نمیتونم بگم.
حرفش را قطع میکند.
چهارپایه را به میزکار نزدیکتر میکنم. دو میلهٔ جا نواری که پشت یک صفحهٔ پلاستیکی دودی پنهان شده، نوار را از سمتی به سمت دیگر میکِشد. صدای هیسی آهسته از بلندگو میآید. زمزمهٔ یکنواخت ملایم.
به چی فکر میکند؟ در این لحظه، چشمهایش بستهاند؟ دارد گریه میکند؟ انگشتش روی دکمهٔ توقف قرار دارد، به این امید که قدرتش را پیدا کند تا این کار را انجام دهد؟ دارد چهکار میکند؟ نمیتوانم بشنوم!
اشتباه میکنید.
صدایش عصبانی است. تقریباً میلرزد.
هانا بیکر هرزه نیست، هیچوقت هم نبود. حالا این سؤال پیش میاد، شما چی شنیدین؟
من فقط یه بوس میخواستم. یه دختر سالاولی بودم که هیچوقت کسی نبوسیده بودش. هیچوقت. اما یه پسری رو دوست داشتم، اون هم من رو دوست داشت، و میخواستم ببوسمش. داستان – کل داستان – همینه.
پس آن یکی داستان چه بود؟ چون چیزهایی دربارهاش شنیدهام.
چند شب قبل از دیدارمون تو پارک، فقط یه خواب میدیدم. دقیقاً یه چیز بود. از اول تا آخرش. برای ارضای شنیدنتون، براتون تعریف میکنم.
اما قبلش، یه کم پیشزمینه میدم.
شهر قبلیم یه پارک شبیه پارک آیزنهاور داشت. هر دو اون سرسرهٔ موشکی رو داشتن. مطمئنم یه شرکت هر دو رو ساخته بود چون یکسان به نظر میرسیدن. دماغهٔ قرمز که به سمت آسمون بود. میلههای آهنی که از دماغه تا پایین به سمت بالههای سبز که موشک رو روی زمین نگه داشته بودن امتداد داشت. بین دماغه و بالهها سه تا سکو هست که با سه نردبان به هم وصل شدهن. طبقهٔ بالا یه سکان هست. طبقهٔ وسط یه سرسره که میره پایین به سمت زمین بازی.
شبهای زیادی تا اولین روز در مدرسهم، میرفتم بالای اون موشک و سرم رو میذاشتم روی سکان. نسیم شبانهای که از بین میلهها عبور میکرد آرومم میکرد. فقط چشمهام رو میبستم و به خونه فکر میکردم.
یک بار از آن بالا رفتم، فقط یک بار، وقتی که پنج سالم بود. جیغ میزدم و فریاد میکشیدم و به هیچ وجه پایین نمیآمدم. اما پدرم هم برای اینکه از سوراخها رد شود خیلی بزرگ بود. پس به ادارهٔ آتشنشانی زنگ زد، و آنها یک آتشنشان زن را فرستادند تا من را بیاورد پایین. حتماً از این درخواستها زیاد داشتهاند، چون چند هفته پیش، برنامههایی را برای خراب کردن سرسرهٔ موشکی اعلام کردند.
فکر کنم برای همین، تو خوابهام، اولین بوسهم تو سرسرهٔ موشکی اتفاق افتاد. من رو یاد پاک بودنم میانداخت. میخواستم اولین بوسهم همینطوری باشه. پاک.
شاید برای همین است که روی پارک ستارهٔ قرمز نکشیده. ممکن است قبل از اینکه نوارها به دست همهٔ کسانی که توی فهرست هستند برسد، موشک از بین رفته باشد.
خب برگردیم به خوابم، که از روزی که شروع کردی بیرون در کلاسم منتظر بشی شروع شد. روزی که فهمیدم دوستم داری.
هانا به جاستین اجازه داد لمسش کند. همین است. این چیزی است که شنیدم آن شب اتفاق افتاد.
اما صبر کن. چرا باید این کار را وسط پارک انجام میداد؟
خواب از من شروع میشه که بالای موشک هستم و سکان رو گرفتم. هنوز یه موشک زمین بازیه، نه یه موشک واقعی، اما هربار که سکان رو به سمت چپ میچرخونم، درختهای پارک ریشههاشون رو بلند میکنن و به سمت چپ میرن. وقتی سکان رو به سمت راست میچرخونم، به سمت راست میرن.
بعد صدای تو رو میشنوم که از پایین صدا میزنی: «هانا! هانا! انقدر با درختها بازی نکن و بیا من رو ببین.»
پس سکان رو ترک میکنم و از سوراخ سکوی بالایی رد میشم. اما وقتی به سکوی بعدی میرسم، پاهام انقدر بزرگ شدهن که از سوراخ بعدی رد نمیشن.
پاهای بزرگ؟ واقعاً؟ از تعبیر خواب چیزی نمیدانم، اما شاید فکر میکرده جاستین پاهای بزرگی دارد.
سرم رو از میلهها رد میکنم و داد میزنم: «پاهام خیلی بزرگن. هنوز هم میخوای بیام پایین؟»
تو هم داد میزنی: «پاهای بزرگ رو دوست دارم. از سرسره بیا پایین و من رو ببین. میگیرمت.»
پس روی سرسره میشینم و خودم رو هُل میدم. اما فشار باد روی پاهام باعث میشه آهسته سُر بخورم. زمانی که میرسم به پایین سرسره، متوجه میشم که پاهات خیلی کوچیکن. تقریباً وجود ندارن.
میدانستم!
با دستهای باز به سمت سرسره میای، آمادهای که من رو بگیری. البته، وقتی میپرم، پاهای بزرگم پاهای کوچیکت رو لگد نمیکنه.
میگی: «دیدی؟ ما برای هم ساخته شدیم.» و بعد خم میشی تا من رو ببوسی. لبهات نزدیکتر میشن… نزدیکتر…… بیدار میشم.
یه هفته هرشب دقیقاً لحظهٔ قبل از بوسیده شدن بیدار میشدم. اما جاستین، دیگه بالاخره میدیدمت. توی اون پارک. پایین سرسره. لعنت بهش، چه خوشت میومد چه نه قرار بود من رو ببوسی.
هانا، باور کن خوشش آمده.
بهت گفتم پونزده دقیقه دیگه من رو اونجا ببینی. البته، فقط به این خاطر این رو گفتم که مطمئن بشم قبل از تو به اونجا میرسم. وقتی وارد پارک میشدی، میخواستم داخل اون موشک و بالای بالا باشم، درست مثل خوابم. همینطور هم شد… منهای درختهای رقصان و پاهای بدبو.
از بالای موشک، دیدمت که از ته پارک وارد شدی. هر چند قدم ساعتت رو چک میکردی و به سمت سرسره اومدی و اطراف رو نگاه کردی، اما هیچوقت بالا رو نگاه نکردی.
پس سکان رو تا اونجا که میتونستم چرخوندم تا به صدا در بیارمش. یه قدم رفتی عقب، به بالا نگاه کردی، و اسمم رو صدا زدی. اما نگران نباش، اگرچه میخواستم خوابم به حقیقت تبدیل بشه، ازت انتظار نداشتم که هر خط رو بلد باشی و بهم بگی با درختها بازی نکنم و بیام پایین.
گفتم: «الآن میام پایین.»
اما گفتی دست نگه دارم. گفتی میای بالا پیشم.
پس داد زدم: «نه! بذار از سرسره بیام.»
بعد تو اون کلمات جادویی و رویایی رو تکرار کردی: «میگیرمت.»
قطعاً از اولین تجربهٔ من بهتر است. سال هفتم، آندریا ویلیامز(۱۲)، بعد از مدرسه پشت سالن ورزش. موقع ناهار آمد سمت میزم، و پیشنهادش را در گوشم زمزمه کرد، و من بقیهٔ روز را بیقرار بودم.
وقتی کارمان تمام شد، سه ثانیهٔ برق لبی با طعم توتفرنگی بعدش، چرخید و فرار کرد. دزدکی اطراف سالن ورزش را نگاه کردم و دیدم که دو تا از دوستهایش هرکدام اسکناسی پنج دلاری تحویلش دادند. باورم نمیشد! لبهایم یک شرط ده دلاری بود.
خوب بود یا بد؟ نتیجه گرفتم که احتمالاً بد بود.
وقتی داشتم از نردبان بالایی پایین میومدم نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. خودم رو روی سرسره نشوندم – قلبم تندتند میزد. خودش بود. همهٔ دوستهای قدیمیم اولین بوسهشون رو وقتی تو مقطع راهنمایی بودن داشتن. مال من پایین سرسره منتظرم بود، درست همونطوری که میخواستم باشه. تنها کاری که باید میکردم این بود که خودم رو هل بدم.
و این کار رو کردم.
میدونم واقعاً این طوری اتفاق نیفتاد، اما وقتی به عقب نگاه میکنم، همهش به صورت آهسته اتفاق میفته. هل دادن. سر خوردن. موهام که پشت سرم به پرواز دراومده. تو، که دستهات رو باز میکنی تا من رو بگیری. من، که دستهام رو باز میکنم تا بتونی من رو بگیری.
خب جاستین، کی تصمیم گرفتی این کار رو بکنی؟ وقتی داشتی به پارک میومدی؟ یا همینطوری اتفاق افتاد؟
خیلی خب، کی میخواد اولین فکری که موقع اولین بوسهم کردم رو بدونه؟ بفرمایین: بعضیها چیلیداگ(۱۳) خوردهن.
آفرین، جاستین.
ببخشید. اونقدرها هم بد نبود، اما اولین چیزی بود که بهش فکر کردم.
ترجیح میدهم برق لب توتفرنگی را بچشم.
و همین.
صبر کنین. دست نگه دارین. به عقب برنگردین. لازم نیست به عقب برگردین چون چیزی رو از دست ندادین. بذارید حرفم رو تکرار کنم. این… همهٔ… چیزی… بود… که… اتفاق… افتاد.
چیه، چیز دیگهای شنیده بودین؟
ستون فقراتم به لرزه میافتد.
آره، چیز دیگری شنیده بودم. همهمان چیز دیگری شنیده بودیم.
خب، حق با شماست. یه چیزی اتفاق افتاد. جاستین دستم رو گرفت، به سمت تاب رفتیم، و تاببازی کردیم. بعد دوباره من رو مثل قبل بوسید.
بعدش؟ بعدش، هانا؟ بعدش چی شد؟
بعدش… از اونجا رفتیم. اون از یه طرف رفت. من هم از یه طرف دیگه.
وای. خیلی ببخشید. یه چیز جذابتر میخواستین، مگه نه؟ میخواستین بشنوین که چطور دستهای لرزانم شروع کرد به بازی کردن با زیپ شلوارش. میخواستین بشنوین که…
خب، چی میخواستین بشنوین؟ چون انقدر داستان در این باره شنیدم که نمیدونم کدوم یکی محبوبترینه. اما میدونم کدوم یکی هیچ محبوبیتی نداره.
واقعیت.
حالا، واقعیت چیزیه که دیگه فراموش نمیکنین.
هنوز یادم است که دوستهای جاستین در مدرسه دورش جمع شده بودند. یادم میآید که هانا از کنارشان رد شد، و همهشان حرفشان را قطع کردند. نگاهشان را برگرداند. وقتی از کنارشان گذشت، زیر خنده زدند.
اما چرا این را به یاد میآورم؟
چون بعد از مهمانی خداحافظی کت بارها میخواستم با هانا حرف بزنم، اما خیلی خجالتی بودم. خیلی میترسیدم. آن روز که جاستین و دوستهایش را دیدم، حس کردم خیلی چیزها هست که دربارهٔ هانا نمیدانم.
بعداً شنیدم که در سرسرهٔ موشکی دستمالی شده بود. او آن قدر در مدرسه تازهوارد بود که این حرفها روی هرچیزی که دربارهاش میدانستم سایه انداخت.
با خودم فکر کرد هانا بهتر از من است. آن قدر تجربه دارد که اصلاً به من فکر نمیکند.
پس ممنون جاستین. واقعاً میگم. اولین تجربهم فوقالعاده بود. برای حدود همون یه ماه که با هم بودیم، و همهٔ جاهایی که رفتیم، همهچیز فوقالعاده بود. تو فوقالعاده بودی.
اما بعدش شروع کردی به لاف زدن.
یه هفته گذشت و چیزی نشنیدم. اما بالاخره شایعهها به گوش من هم رسید، مثل همیشه. همه میدونن که نمیشه شایعه رو تکذیب کرد.
میدونم. میدونم دارین به چی فکر میکنین. درحینی که داشتم داستان رو میگفتم، خودم هم بهش فکر کردم. یه بوسه؟ شایعهای براساس یه بوسه باعث شد این کار رو با خودت بکنی؟
نه. شایعهای براساس یه بوسه خاطرهای که امید داشتم خاص بمونه رو خراب کرد. شایعهای براساس یه بوسه شهرتی رو شکل داد که مردم باورش داشتن و بهش واکنش نشون میدادن. و بعضیوقتها، شایعهای براساس یه بوسه اثر گلوله برفی رو داره که از یه گلولهٔ کوچیک شروع به غلتیدن کرده.
یه شایعه، که براساس یه بوسه درست شده، تازه شروع همهچیزه.
نوار رو برای ادامه برگردونین.
دستم را به سمت ضبطصوت دراز میکنم، آمادهام که دکمهٔ توقف را بزنم.
و جاستین، عزیزم، جایی نرو. باورت نمیشه دفعهٔ بعد دوباره کجا اسمت ظاهر میشه.
انگشتم را روی دکمه نگه میدارم، و درحالی که منتظرم دوباره صدایش را بشنوم به وزوز ملایم بلندگوها و جیرجیر خفیف میلهها که نوار را میچرخاند، گوش میدهم.
اما صدایش را نمیشنوم. داستان تمام شده.
وقتی به خانهٔ تونی میرسم، ماشین موستانگش کنار جدول و روبهروی خانهاش پارک شده. کاپوتش باز است، و او و پدرش روی موتور خم شدهاند. تونی یک چراغقوهٔ کوچک دستش است و پدرش با آچار چیزی را در داخل ماشین سفت میکند.
میپرسم: «خراب شده؟ یا واسه سرگرمیه؟»
تونی از بالای شانهاش نگاه میکند و وقتی من را میبیند، چراغقوه از دستش به داخل موتور میافتد. «لعنتی.»
پدرش میایستد و دستهای روغنیاش را با تیشرت روغنگرفتهاش تمیز میکند. «شوخی میکنی؟ همیشه خوش میگذره.» به تونی نگاه میکند و چشمک میزند. «حتی وقتی یه چیز جدیه بیشتر خوش میگذره.»
تونی درحالی که اخم میکند به سمت چراغقوه خم میشود. «بابا، کلی رو که یادت میاد.»
پدرش میگوید: «آره، البته. از دیدن دوبارهت خوشحال شدم.» جلو نمیآید تا با من دست بدهد. و با توجه به آن همه روغن روی پیرهنش، دلخور نمیشوم.
اما دارد وانمود میکند. من را یادش نیست.
پدرش میگوید: «اُه، هی. البته که تو رو یادمه. یه بار واسه شام خونهمون موندی، درسته؟ همونی که فقط میگفت خواهش میکنم و ممنونم.»
لبخند میزنم.
ـ بعد از اینکه رفتی، مامان تونی یه هفته دنبالمون بود که بیشتر مؤدب باشیم.
چه میتوانم بگویم؟ پدرها و مادرها از من خوششان میآید.
تونی میگوید: «آره، خودشه.» پارچهای برمیدارد تا دستهایش را تمیز کند. «خب چه خبر، کلی؟»
حرفش را در سرم تکرار میکنم. چه خبر؟ چه خبر؟ اُه، خب، حالا که میپرسی، امروز از طرف دختری که خودش را کشت یک بسته پر از نوار به دستم رسید. ظاهراً من هم به آن ربطی دارم. مطمئن نیستم که چه ربطی، پس میخواستم ببینم میتوانم واکمنت را قرض بگیرم تا بفهمم؟
میگویم: «خبری نیست.»
پدرش ازم میخواهد داخل ماشین بنشینم و برایشان روشنش کنم. «کلید رو ماشینه.»
کولهپشتیام را روی صندلی شاگرد میاندازم و پشت فرمان مینشینم.
پدرش داد میزند: «صبر کن. صبر کن! تونی، نور رو بگیر اینور.»
تونی کنار ماشین ایستاده است. نگاهم میکند. وقتی نگاهمان بههم میرسد، قفل میشود و نمیتوانم جای دیگری را نگاه کنم. میداند؟ دربارهٔ نوارها میداند؟
پدرش تکرار میکند: «تونی. چراغ.»
تونی ارتباط چشمیاش را قطع میکند و چراغقوهدردست خم میشود. در فضای بین داشبورد و کاپوت، نگاهش مرتباً بین من و موتور میدود.
نکند او هم داخل نوارهاست؟ نکند داستانش درست قبل از من باشد؟ او کسی است که آنها را برای من فرستاده؟
خدای من، دلهره دارم. شاید نمیداند. شاید شبیه آدمهای گناهکار شدهام و او متوجه این شده.
منتظر علامت برای روشن کردن ماشین، به اطراف نگاه میکنم. پشت صندلی شاگرد، واکمن روی کف ماشین قرار دارد. همانجا افتاده. سیم هدفون محکم دور پخشکننده پیچیده شده. اما چه بهانهای بیارم؟ چرا بهش احتیاج دارم؟
پدرش میگوید: «تونی، بیا. آچار رو تو بگیر و بذار من چراغقوه رو نگه دارم. زیادی تکونش میدی.»
چراغقوه و آچار را جابهجا میکنند و در آن لحظه، واکمن را برمیدارم. به همین راحتی. بدون اینکه فکر بکنم. جیب وسطی کولهپشتیام باز است پس آن را داخلش میچپانم و زیپش را میبندم.
پدرش صدا میزند: «خیلی خب، کلی. استارت بزن.»
کلید را میچرخانم و همان موقع موتور روشن میشود.
از بالای داشبورد لبخند پدرش را میبینم. از هرکاری که کرده راضی است. مابین صدای موتور میگوید: «یه کم تنظیم دقیق میخواست که مثل بلبل بخونه. حالا میتونی خاموشش کنی، کلی.»
تونی کاپوت را پایین میآورد و میبندد. «خونه میبینمت، بابا.»
پدرش سرش را تکان میدهد، جعبه ابزاری فلزی را از خیابان برمیدارد، چندتایی پارچهٔ روغنی را جمع میکند و بعد به سمت گاراژ راه میافتد.
کولهپشتیام را روی شانهام میاندازم و از ماشین بیرون میآیم.
تونی میگوید: «ممنون. اگه سروکلهت پیدا نمیشد احتمالاً کل شب رو اینجا میموندیم.»
آن یکی بند کولهپشتی را از دستم رد میکنم و کولهپشتی را میزان میکنم. میگویم: «باید از خونه میزدم بیرون. مامانم داشت میرفت رو اعصابم.»
تونی به گاراژ نگاه میکند. میگوید: «میدونم چی میگی. باید تکالیفم رو بنویسم و بابام میخواد یهکم بیشتر زیر کاپوت سرک بکشه.»
چراغهای خیابان روشن میشوند.
میگوید: «خب، کلی. واسه چی اومدی اینجا؟»
سنگینی واکمن را در کولهپشتیام حس میکنم.
ـ فقط داشتم رد میشدم و دیدمتون. گفتم یه سلامی بکنم.
یک خورده زیادی بهم خیره میشود، پس به ماشینش نگاه میکنم.
میگوید: «دارم میرم غذاخوری رُزی ببینم چه خبره. میخوای برسونمت؟»
میگویم: «ممنون. فقط چند تا بلوک باید راه برم.»
دستهایش را داخل جیبهایش فرو میکند. «کجا میخوای بری؟»
خدای من، امیدوارم توی فهرست نباشد. اما اگر باشد چه؟ اگر قبلاً به نوارها گوش داده باشد و بداند دقیقاً در سرم چه میگذرد چه؟ اگر بداند دقیقاً کجا میخواهم بروم چه؟ یا بدتر، اگر نوارها هنوز به دستش نرسیده باشد چه؟ اگر اسمش آخر فهرست باشد و بعداً به دستش برسد چه؟
اگر این طوری باشد، این لحظه را به یاد میآورد. طفره رفتنم از جواب را به یاد میآورد. اینکه غیرمستقیم چیزی نگفتم یا هشداری ندادم.
میگویم: «هیچجا.» من هم دستهایم را داخل جیبهایم فرو میکنم. «خب، فکر کنم، فردا میبینمت.»
چیزی نمیگوید. فقط نگاهم میکند که میچرخم و از آنجا میروم. هر لحظه انتظار دارم داد بزند: «هی! واکمنم کجاست؟» اما این کار را نمیکند. راه برای فرار باز است.
سر اولین نبش به راست میپیچم و به راه رفتن ادامه میدهم. صدای روشن شدن موتور ماشین و صدای خفهٔ سنگریزه را وقتی که چرخهای ماشین موستانگش به جلو حرکت میکنند را میشنونم. بعد پدال گاز را فشار میدهد، از خیابان پشت سرم رد میشود و ادامه میدهد.
کولهپشتیام را از شانهام روی پیادهرو پایین میاندازم. واکمن را بیرون میآورم. سیمش را باز میکنم و هدفون پلاستیکی زرد را روی سرم میگذارم و برآمدگیهای کوچک بلندگوها را روی گوشهایم قرار میدهم. داخل کولهپشتیام چهار نوار اول هست، که احتمالاً یکی دو تا بیشتر از تعدادی است که امشب میتوانم گوش بدهم. باقی را در خانه گذاشتم.
زیپ کوچکترین جیب را باز میکنم و اولین نوار را برمیدارم. بعد طرف دوم را داخل جانواری میگذارم و در پلاستیکی را میبندم.
سیزده دلیل برای اینکه
نویسنده : جی اشر
مترجم : یاسمین سیفایی