معرفی کتاب «پانوراما ۶… آزمایش دکتر اُکس»، نوشته ژول ورن
دربارهٔ ژول ورن
ژول ورن در سال ۱۸۲۸ در خانوادهای مرفه به دنیا آمد. پدرش وکیل بود و اصرار داشت که ژول هم مانند خودش کار وکالت را دنبال کند؛ از این رو، در آوریل ۱۸۴۷، او را برای تحصیل در رشتهٔ حقوق به پاریس فرستاد اما شوق رسیدن به قلهٔ افتخار در دنیای ادبیات بر بلندپروازیهای پدر چیره شد. «من میتوانم ادیبی خوب باشم یا وکیل بدی که در هر چیز فقط جنبهٔ خندهدار و شکل هنری میبیند.» او پس از آشنایی با الکساندر دومای پسر، چند نمایشنامه از جمله نِیهای شکسته را نوشت که با تشویق گرم دوما، مدیر نمایشهای غنایی آن زمان، روبهرو شد؛ دوما این نمایشنامه را در سال ۱۸۵۰ روی صحنه برد و برایش موفقیتی نسبی به همراه آورد. ژول که شیفتهٔ پیشرفت علم بود و از دوستی ژاک آراگوی کاوشگر بهره میبرد، رؤیای نگارش «سفرهای خارقالعاده» را در سر میپروراند. او پس از ازدواج، برای گذران زندگی و رفع مشکلات مالی به بازار بورس و صرافی رو آورد، اما در کنار کارش همچنان به نوشتن و انتشار داستانهای کوتاه و نمایشنامه و اُپرانامههای کوتاه ادامه میداد. در سال ۱۸۶۳ ناشری به نام پییر ژول هتزل مجذوب دستنوشتهٔ پنج هفته در بالن شد و با ژول ورن قراردادی بست و از او تعهد گرفت که سالی سه و سپس دو کتاب برای چاپ به او تحویل دهد! پنج هفته در بالن خیلی زود در اروپا مورد توجه قرار گرفت و رمانهای بعدی بهسرعت و پیدرپی چاپ شدند: سفر به مرکز زمین (۱۸۶۴), از زمین تا ماه (۱۸۶۵)، فرزندان ناخدا گرانت (۱۸۶۷-۱۸۶۸)، بیستهزار فرسنگ زیر دریا (۱۸۷۰)، دور دنیا در ۸۰ روز (۱۸۷۳) و… ارمغان این رمان و نیز میشل استروگف (۱۸۷۶) ثروتی هنگفت برای نویسنده بود. او پس از سفرهای بیشمار، سرانجام در آمیان، زادگاه همسرش، مستقر شد و در مارس ۱۹۰۵ در همان شهر از دنیا رفت.
این نویسندهٔ خیالپردازِ روشنبین با بر جا گذاشتن مجموعه آثاری آکنده از الهامی شگرف، روی چند نسل از نویسندهها تأثیر گذاشت و امروز نیز علاقهمندان بسیاری در سرتاسر دنیا نوشتههایش را با هیجان میخوانند.
۱. وقتی جستجوی شهر کوچک کیکاندون حتی روی دقیقترین نقشهها هم بیهوده است
اگر روی نقشهٔ فلاندر، چه قدیمی و چه جدید، دنبال شهر کوچک کیکاندون بگردید, احتمالاً پیدایش نخواهید کرد. پس یعنی کیکاندون شهرکی است نابودشده؟ نه. شهری در آینده؟ باز هم نه. این شهر خلاف نظر تمام اساتید جغرافی وجود دارد، آن هم از هشتصد نهصد سال پیش. حتی دوهزار و سیصد و نود و سه شبح را در خودش جا داده است، البته اگر هر ساکنش را یک شبح فرض کنیم. این شهر در سیزده و نیم کیلومتریِ شمال غربی اودنارد و پانزده کیلومتر و دویست و پنجاه متریِ جنوب شرقی بروژ قرار دارد، درست وسط فلاندر. وار که یکی از شاخههای رود اسکات است، از زیر سه پلش میگذرد؛ این پلها هنوز هم سقف کهن قرون وسطاییشان را دارند، درست مثل پلهای شهر تورنی. قلعهای قدیمی و تحسینبرانگیز دارد که اولین سنگ بنای آن را در سال ۱۱۹۷ کنت بودوئن، امپراتور بعدیِ قسطنطنیه، گذاشت؛ همچنین هتلی دوپنجرهای به سبک گوتیک دارد که بامش با تاجی کنگرهدار آراسته شده و برج بزرگ ناقوسداری به ارتفاع سیصد و پنجاه و هفت پا از سطح زمین مشرف بر آن است. سرِ هر ساعت صدای پنج اُکتاویِ ناقوس، که بیشتر به پیانویی هوایی میماند و آوازهاش از ناقوس مشهور بروژ هم بیشتر است، به گوش میرسد. خارجیها ــ اگر پایشان به کیکاندون برسد ــ هرگز پیش از دیدن تالار فرمانداران که مزیّن است به تصویر تمامقد گیوم ناسو اثر براندون، این شهر شگفتانگیز را ترک نخواهند کرد؛ همچنین منبر کلیسای سنمگلوآر که شاهکار معماری قرن شانزدهم به شمار میرود؛ همینطور چاهِ فلزیِ حفرشده وسط میدان بزرگ سنتارنوف که تزیینات بینظیرش کارِ نقاشآهنگرِ نامدار، کوآنتین متسیس، است؛ نیز مقبرهای که در گذشته برای ماریدوبورگونی دختر چارلز مارتین ساخته شد و اکنون در کلیسای نتردامِ بروژ قرار دارد، و خیلی چیزهای دیگر. دست آخر باید گفت که چرخِ صنعت کیکاندون با تولید انبوه خامهٔ قنادی و آبنباتچوبی میچرخد. قرنهاست که این شهر را خانوادهٔ فانتریکاس اداره میکنند و از پدر به پسر میرسد! با این همه, کیکاندون روی نقشهٔ فلاندر دیده نمیشود! آیا جغرافیدانها فراموشش کردهاند یا عمدی در کار بوده؟ این را دیگر نمیتوانم به شما بگویم؛ ولی کیکاندون واقعاً وجود دارد، با خیابانهای باریکش، با برج و باروی محافظش، با خانههای اسپانیایی، بازار و شهردارش؛ آنقدر واقعی است که اخیراً نمایشگاهی شده بود از پدیدههای خارقالعاده، دور از حقیقت و در عین حال حقیقی، که قرار است تمامشان صادقانه در این داستان بازگو شوند.
قطعاً نه میتوان از فلامانیهای فلاندرِ غربی بد گفت، نه در موردشان فکر بدی کرد. آدمهای درستی هستند، عاقل، مقتصد، اجتماعی، با خلق و خوی شبیه به هم، مهماننواز و البته کمی زمخت به خاطر زبان و روحیه؛ ولی معلوم نیست چرا یکی از جالب توجهترین شهرهای این منطقه جایی در نقشههای امروزی ندارد.
مطمئناً این سهلانگاری مایهٔ پشیمانی خواهد شد. بالاخره تاریخ به وجود کیکاندون اشاره خواهد کرد؛ اگر تاریخ نشد، شرح حال؛ اگر شرح حال نشد، رسم و رسوم منطقه! ولی اطلسها، کتابچههای راهنما و خط سیرها، هیچکدام، در موردش حرفی نمیزنند. حتی خود آقای ژوآن هم که استاد کشف جاهای پرت است، لب از لب باز نمیکند. فکرش را بکنید که این سکوت چه ضربهای به تجارت و صنعت این شهر میزند. همینجا فوراً اضافه میکنیم که کیکاندون نه صنعت دارد، نه تجارت. اصلاً به این چیزها نیازی ندارد. آبنباتچوبی و خامهٔ قنادیِ خودش را مصرف میکند و چیزی هم بیرون نمیفرستد.
جان کلام اینکه کیکاندونیها محتاج هیچکس نیستند. توقعشان کم است و وجودشان افتاده؛ انسانهایی هستند آرام، میانهرو، سرد و بیتفاوت و در یک کلمه «فلامانی»؛ از همانهایی که هنوز هم گاهی بین اسکات و دریای شمال به چشم میخورند.
۲. وقتی فانتریکاسِ شهردار و نیکلوسِ مشاور در مورد مشکلات شهر گفتگو میکنند
شهردار پرسید: «اینطور فکر میکنید؟»
مشاور پس از چند دقیقه سکوت جواب داد: «اینطور فکر میکنم.»
شهردار ادامه داد: «اصلاً نباید سرسری وارد عمل شویم.»
مشاور نیکلوس در جواب گفت: «الآن ده سال است که در مورد مسئلهٔ به این مهمی بحث میکنیم فانتریکاسِ شریف، و اقرار میکنم هنوز که هنوز است در خودم قدرت تصمیمگیری نمیبینم.»
شهردار پس از یک ربع فکر کردن گفت: «تردید شما را درک میکنم. درک میکنم و به شما حق میدهم. عاقلانه این است که قبل از هر تصمیمی مسئله را درست و حسابی بررسی کنیم.»
نیکلوس گفت: «مسلماً در شهرِ آرامی مثل کیکاندون وجود کمیسر بیهوده است.»
فانتریکاس با صدای موقری گفت: «مشاور قبلی ما هرگز چیزی نمیگفت، یعنی جرئت نداشت بگوید که فلان چیز مسلّم است. هر تأییدی ممکن است عواقب ناخوشایندی داشته باشد.»
مشاور سری به نشانهٔ موافقت تکان داد و بعد، حدود نیم ساعت ساکت ماند. پس از این نیم ساعت که شهردار حتی انگشتش را هم نجنبانده بود، نیکلوس پرسید که آیا مشاور قبلی ــ بیست سالی از آن زمان میگذشت ــ مانند او فکر نکرده بود باید پُست کمیسر را که سالانه حدود هزار و سیصد و هفتاد و پنج فرانک و خُردهای هزینه روی دوش شهر میگذارد حذف کرد.
شهردار با رخوت شکوهمندی دست روی پیشانی صافش گذاشت و جواب داد: «چرا، چرا. ولی آن مرد شریف پیش از آنکه جرئت کند در این خصوص یا در خصوص هر اقدام اداری دیگری تصمیم قطعی بگیرد، عمرش را داد به شما. او مرد فرزانهای بود. چرا راهش را ادامه ندهیم؟»
مشاور نیکلوس قادر نبود دلیلی بیاورد تا بتواند با نظر شهردار مخالفت کند.
فانتریکاس با متانت اضافه کرد: «مردی که هیچوقت نتواند در زندگیاش کوچکترین تصمیمی بگیرد و بمیرد، در دنیا تقریباً به کمال رسیده!»
این را که گفت، شهردار با نوک انگشت کوچکش تمبری را فشار داد و صدای خفهای مثل آه به گوش رساند. تقریباً همان لحظه قدمهای سبکی آهسته روی سرامیکهای پاگرد سُریدند. موش هم ممکن نبود با دویدن روی موکتی کلفت چنین صدای خفیفی به وجود بیاورد. درِ اتاق روی پاشنههای روغنخوردهاش چرخید و باز شد. دختر جوان بوری با موهای بلند ظاهر شد. سوزل فانتریکاس بود، تنها دختر شهردار. به پدرش که پیپش را پر از توتون کرده بود منقلی مسی داد، حرفی نزد و فوری رفت، بیآنکه صدای رفتنش ذرهای بلندتر از آمدنش باشد.
شهردارِ شرافتمند چپق بزرگش را با ابزاری که داشت روشن کرد. کمی بعد میان ابری از دودِ آبیرنگ ناپدید شد و مشاور نیکلوس را در دریای عمیق تفکراتش تنها گذاشت.
اتاقی که این دو شخص برجسته، یعنی مسئولان ادارهٔ کیکاندون، درونش گفتگو میکردند سالن ملاقاتی بود آراسته با مجسمههای چوبیِ تیره. بخاری دیواری بلندی شبیه کوره، که داخلش میشد درخت بلوطی را سوزاند یا گاوی را کباب کرد، یک طرف اتاق را کلاً گرفته بود؛ روبهرویش پنجرهٔ نردهداری قرار داشت که شیشههای رنگشدهاش پرتوهای خورشید را الک میکردند. در قابی قدیمی بالای بخاری دیواری، عکس یارویی دیده میشد منسوب به هملینگ؛ لابد یکی از اجداد فانتریکاس بود که دودمانش رسماً برمیگشت به قرن چهاردهم، همان دورانی که فلامانیها و گیدودامپیر میخواستند با امپراتور رودولف دو هاپسبورگ مبارزه کنند.
خانهٔ شهردار یکی از دلبازترین خانههای کیکاندون بود و این سالن ملاقات هم بخشی از آن. این خانه که به سلیقهٔ فلامانی و با کلی عناصر غافلگیرکننده، خیالانگیز و تفننی به سبک قوس چهارخم ساخته شده بود، از شگفتترین بناهای شهر به شمار میرفت. صومعه یا محل نگهداری کر و لالها هم ممکن نبود به پای سکوتِ این خانه برسد. اینجا صدا نبود؛ کسی قدم برنمیداشت، سُر میخورد؛ کسی حرف نمیزد، زمزمه میکرد؛ با این حال، خانه از وجود زن بیبهره نبود و غیر از شهردار فانتریکاس، همسرش خانم بریژیت فانتریکاس، دخترش سوزل فانتریکاس و خدمتکارش لوچه جانشهئو را در خود جا داده بود. بهتر است خواهر شهردار یعنی عمه هرمانس را هم به حساب بیاوریم؛ پیردختری که برادرزادهاش سوزل از بچگی عمهناناس صدایش میزد و این اسم رویش مانده بود. با وجود اینهمه عنصر تولید صدا و درگیری و وراجی, خانهٔ شهردار مثل بیابانی سوتوکور بود.
شهردار مردی بود پنجاهساله، نه چاق نه لاغر، نه کوتاه نه بلند، نه پیر نه جوان، نه سبزه نه بور، نه شاد نه ناراحت، نه سرحال نه بیحوصله، نه پرانرژی نه بیحال، نه مغرور نه خاکی، نه مهربان نه بدجنس، نه دستودلباز نه خسیس، نه شجاع نه بزدل، نه زیاد نه کم ــ (ne quid nimis (۱ ــ و در مجموع، مردی بود میانهرو. اما با آن کُندیِ تغییرناپذیر حرکات، با آن فک پایینِ کمی آویزان، با آن پلک بالاییِ همیشه برآمده، با آن عضلات شل و ول و با آن پیشانیِ یکدست که مثل صفحهٔ مسیِ زردی صاف و بدون خط بود، هر قیافهشناس فوراً تشخیص میداد که شهردار فانتریکاس مجسمهٔ خونسردی است. هیچوقت ــ نه از سرِ عصبانیت، نه هیجان ــ هیچ احساسی نه ضربان قلب این مرد را بیشتر کرده بود و نه صورتش را سرخ؛ هیچوقت مردمک چشمش بر اثر کوچکترین یا گذراترین خشمی گشاد نشده بود؛ همیشه لباسهای مناسبی بر تن داشت که نه خیلی گشاد بودند و نه خیلی تنگ؛ برای همین فرسوده نمیشدند. کفشهای بزرگِ چهارگوشی داشت با تخت سهلایه و حلقههای نقرهای که به خاطر عمر درازشان کفاش را افسرده کرده بودند. کلاه لبهدار پهنی روی سرش میگذاشت که قدمتش برمیگشت به روزگاری که فلاندر به طور کامل از هلند جدا شد و بنابراین، چنین سرپوش گرانقیمتی چهل سال عمر داشت. ولی چه انتظاری دارید؟ این دلبستگیها جسم را به اندازهٔ روح و لباس را به اندازهٔ تن فرسوده میکنند و شهردار شریف ما، سست و کاهل و بیتفاوت، به هیچچیز دل نمیبست. چیزی را فرسوده نمیکرد و خودش هم فرسوده نمیشد؛ از این رو، دقیقاً کسی بود که لیاقت ادارهٔ شهر کیکاندون و ساکنان بیدغدغهاش را داشت.
در حقیقت، شهر در بیصدا بودن چیزی از خانهٔ فانتریکاس کم نداشت. باری، شهردار خیال داشت پس از مرگ همسرش خانم بریژیت فانتریکاس و گذاشتنش در قبری که سکوتش قطعاً به سکوت خانه نمیرسید، مرزهای وجود بشر را در این منزلِ آرامشبخش گسترش دهد.
این یکی توضیح میخواهد.
خانوادهٔ فانتریکاس را میشد خانوادهٔ ژانو هم نامید. دلیلش این است:
همه میدانند چاقو در این ضربالمثل به اندازهٔ صاحبش ژانو معروف و کارآمد است؛(۲) او با ترفندی که میزد همیشه چاقویش نو بود؛ ترفندش این بود که وقتی دسته فرسوده یا تیغهاش کُند میشد، عوضشان میکرد. از روزگاران قدیم که شاید کسی یادش نیاید، دقیقاً همین کار در خانوادهٔ فانتریکاس انجام میشد و طبیعت هم به شکل خارقالعادهای با آنها راه میآمد. از سال ۱۳۴۰ به بعد، همیشه فانتریکاسِ تغییرناپذیری دیده میشد که زنش را از دست میداد و بعد با یک خانم فانتریکاسِ جدید و جوانتر از خودش ازدواج میکرد و این یکی هم وقتی بیوه میشد، به عقد فانتریکاسی جوانتر از خودش درمیآمد و این رشته همینطور ادامه پیدا میکرد بیآنکه در جایی گسسته شود. هر کس با نظم و ترتیب سرِ نوبت خودش میمُرد. باری، خانم بریژیت فانتریکاس حالا به شوهر دومش رسیده بود و اگر زن وظیفهشناسی میبود، بایست قبل از همسرش که ده سال از خودش جوانتر بود، بار سفر را میبست و جای خانم فانتریکاس جدید را باز میکرد. شهردارِ شریف روی این موضوع خیلی حساب میکرد تا سنت خانواده یک وقت نشکند و همچنان پابرجا بماند.
خانهٔ آرام و بیصدای آنها اینشکلی بود؛ نه درهایش جیغ میکشیدند، نه کفپوشش مینالید، نه بخاریهای دیواریاش خُرخُر میکردند، نه بادنماهایش جیرجیر میکردند، نه اسباب و اثاثیهاش ترقتروق میکردند، نه قفلهایش تقتق میکردند و نه صاحبانش پرسر و صداتر از سایهشان بودند. قطعاً اگر هارپوکراتِ(۳) مقدس میبود، این خانه را به جای معبد سکوت برمیگزید.
پانوراما ۶… آزمایش دکتر اُکس
نویسنده : ژول ورن
مترجم : حسین سلیمانینژاد