کتاب «شیمیدان»، نوشته استفانی مایر
فصل ۱
ماموریت امروز برای زنی که خود را درحال حاضر کریس تیلر مینامید، به صورت عادی درآمده بود. زودتر از آنچه که میخواست، بیدار شد. اقدامات احتیاطی معمول شبانه خود را جمعآوری کرد.
واقعاً سخت بود، که غروب همه آنها را دوباره برپا کند و صبح قبل از هر کاری آنها را جمع کند. اما زندگی او ارزشمندتر از آن بود که لحظهای را به تنبلی بگذراند. پس از انجام کارهای روزانه، سوار اتومبیل سدان خود شد. که بیشتر از چند سال از ساخت آن گذشته بود. ولی آنقدر سالم و سرحال بود تا در یاد کسی بماند. حتی در ساعات طولانی رانندگی، بین سه مرز اصلی و عبور از تعداد بیشماری خطوط نقشه فرعی، پس از رسیدن به فاصلهای مناسب نزدیک چندین شهر، دوباره راضی نشد تا از آنها عبور کند. آن شهر خیلی کوچک است، آن یکی فقط دو جاده ورودی و خروجی دارد. دیگری به نظر آنقدر گردشگران کمی دارد که با وجود تمامی اقدامات معمول برای پنهان شدن، حتماً او را پیدا میکنند. او لیستی از اماکن تهیه کرده بود، تا شاید در روزهای آینده دوباره به آنجا بازگردد.
یک مغازه جوشکاری؛ فروشگاه لوازم اضافی ارتش؛ بازار کشاورزان… دوباره فصل هلو شده بود. باید مقداری هلو میخرید. بالاخره هنگام غروب به مکان شلوغی رسید که هرگز به آنجا نرفته بود. حتی کتابخانه عمومی نیز کسب و کار نسبتاً خوبی داشت. چراکه، مایل بود تا در صورت امکان از یک کتابخانه استفاده کند. یافتن کتابخانه رایگان سختتر بود.
اتومبیل خود را در قسمت غرب ساختمان، خارج از دید دوربین موجود سَر دَر بالای ورودی، پارک کرد. در داخل کتابخانه، تمامی کامپیوترها درحال استفاده بودند و مردم علاقمند بسیاری نیز منتظر خالی شدن یک سیستم به انتظار نشسته بودند. بنابراین اندکی در بخش بیوگرافی به دنبال مطالب مرتبط جستجو کرد. متوجه شد که هر چیزی را که ممکن است مفید باشد قبلاً خوانده است. سپس آخرین اثر نویسنده جاسوسی خود «یگان ویژه سابق نیروی دریایی» را جستجو کرد. درحالیکه به دنبال یک صندلی خالی میگشت که بر روی آن منتظر بماند. تعداد اندکی از عناوین مجاورش را برداشت.
ناگهان احساس گناه کرد، کار او خیلی احمقانه و به نوعی دزدی از کتابخانه بود. اما گرفتن کارت کتابخانه در اینجا به دلایلی محال بود و احتمال آن وجود داشت، چیزهای را که او در این کتابها میخواند به امنیت بیشتر او کمک کنند. «ایمنی همیشه بر گناه پیروز است.»
او آگاه بود که اینکار به احتمال نودونه درصد بیهوده است. «بسیار بعید بود که چیزهای تخیلی، کاربردی حقیقی و واقعی برای او داشته باشند.» اما او مدتها قبل از تحقیقات موجود مبتنی بر حقیقت استفاده کرده بود. به علت عدم وجود لیست A، در لیست Z جستجو کرد. هنگامیکه چیزی برای مطالعه نداشت؛ بیشتر از همیشه مضطرب میشد. درواقع به نکتهای دست یافته بود، که به نظر در مورد آخرین جابجایی او عملی بود. فعلاً در کارهای روزمره خود از آن استفاده میکرد. در گوشهای پرت، بر روی یک صندلی رنگ و رو رفته که دید مناسبی به اطاقکهای کامپیوتری داشت، نشست. وانمود کرد که درحال مطالعه کتابی از مجموع کتابهایی است که دسته کرده است. از آنجا که تعداد زیادی از کاربران وسایل خود را بر روی میز پهن کرده بودند. حتی یکی از آنها کفش خود را درآورده بود، حدس میزد که برای مدت زیادی در آنجا میمانند. امیدوارکنندهترین اطاقک در اختیار دختر نوجوانی با تعدادی کتاب مرجع بود که به نظر میآمد، درحال رفتن است و رسانههای اجتماعی را چک نمیکند، درواقع؛ داشت عنوانها و نویسندههای یافته شده در موتور جستجو را یادداشت میکرد. درحالیکه منتظر بود، سرش را بر روی کتابی که در بازوی چپ خود قرار داده بود، خم کرد. با تیغ ریشتراشی که در دست راست خود پنهان کرده بود، سنسور مغناطیسی را که به پشت خود چسبانده بود را برید و آن را در شکاف میان کوسن و دسته صندلی جای داد. با تظاهر به بیعلاقگی، سراغ کتاب بعدی دسته رفت.
کریس آماده با رمانهای بیجلد درون کولهپشتی خود بود، که دختر نوجوان رفت تا منبع دیگری پیدا کند. بدون نشان دادن عجله یا پریدن، قبل از آنکه افراد دارای اندک امید متوجه از دست دادن فرصت خود شوند، کریس روی صندلی نشسته بود. تا در سه دقیقه نامه الکترونیکی خود را چک کند.
بعد از آن؛ چهار ساعت دیگر فرصت داشت. «در صورتیکه به آرامی رانندگی نمیکرد.» تا به خانه موقت خود بازگردد و البته پس از آن؛ باید قبل از خواب، حفاظ خود را دوباره برپا میکرد. روز کنترل نامه الکترونیکی همیشه طولانی بود. با وجود آنکه، ارتباطی میان زندگی کنونی او و این حساب نامه الکترونیکی وجود نداشت. «بدون آی.پی(۱)، آدرس تکراری و صحبت در مورد اماکن یا نامها» به محض خواندن نامه الکترونیکی یا در صورت لزوم پاسخ به آن؛ از محل خارج شده و به سرعت از شهر بیرون میرفت و مایلها از آن محل فاصله میگرفت.
«تنها در صورت لزوم!»
«تنها در صورت لزوم»
این جمله به سرود غیرعمدی کریس در زندگی روزمره فعلی او تبدیل شده بود. «آماده باش،» اما همانطور که اغلب به خود یادآوری میکرد، بدون «آمادگی» اصلاً زنده نبود. خیلی خوب میشد، اگر خطرات احتمالی در زندگیش وجود نداشت. اما پول تا ابد باقی نمیماند. اغلب یک شغل پادویی در یک شرکت مستقل؛ ترجیحاً با سوابق دست نویس پیدا میکرد. اما این نوع شغل، تنها پاسخگوی نیازهای اولیه مانند غذا و اجاره بود. هرگز در زندگی فعلی خود، چیزهای گرانی به غیر از کارتهای شناسایی جعلی، تجهیزات آزمایشگاهی و قطعاًت شیمیایی مختلف ذخیره نمیکرد. بنابراین، بسیار کم از اینترنت استفاده میکرد و مشتریهای نادر خود را در این طرف و آن طرف پیدا میکرد و تمام تلاش خود را میکرد که با کارش، توجه افرادی را که میخواستند او را از میان ببرند را به خود جلب نکند.
در دو روز اخیر، کنترل نامههای الکترونیکی بیفایده بود، بنابراین با دیدن پیام جدید، خوشحال شد، همچنین خشنود از اینکه تنها دو دهم ثانیه طول کشید که آدرس بازگشت را پردازش کند.
- carston. 463@dpt11a. net
درست همان جاییکه! کارفرمایان سابق او میتوانستند، آدرس نامه را ردیابی کنند. با احساس وحشت و جریان یافتن آدرنالین درون بدنش که به نظر درون رگهای او فریاد میزد فرار کن، فرار کن، فرار کن… بخشی از درونش به طور عجیبی بیخیال و به طور شگفتانگیزی میدانست که چه وقتی مسائل را دست کم بگیرد.
درحالیکه ترسیده بود، با خود استدلالکرد. «محاله به اینجا رسیده باشند.» و چشمانش با وحشت در کتابخانه به دنبال مردانی چهار شانه با کتوشلوار سیاه، مدل موهای نظامی و یا هر فردی میگشت که ممکن بود به طرف او بیاید. اتومبیل خود را از پنجره میدید و به نظر میآمد، که کسی به آن توجه ندارد. اما ساعتش را درست تخمین زده بود؟ بنابراین آنها دوباره او را پیدا کرده بودند. اما به هیچوجه نمیتوانستند مکانهایی را که کریس برای کنترل کردن نامههای خود انتخاب میکرد را پیدا کنند. چراکه، همیشه به طور کاملاً تصادفی محلی را انتخاب میکرد. در همین لحظه، زنگ خطری در یک اداره خاکستری مرتب و یا شاید چندین اداره به همراه چراغ قرمز چشمکزن به صدا در آمده بود. البته اولویت ردیابی آدرس این «آی.پی» بود. افراد درحال اعزام بودند. اما اگر از هلیکوپتر هم استفاده میکردند؟ در اینجا کریس هنوز چند دقیقه وقت داشت تا بفهمد که خواسته کارستون چیست.
عنوان نامه این بود. «از فرار کردن خسته شدی؟»
«حرومزاده.»
کریس نامه او را که متنی چندان طولانی نداشت باز کرد.
«سیاست تغییر کرده. ما به تو نیاز داریم. یه عذر خواهی غیر رسمی کافیه؟ میتونیم همدیگه رو ببینیم؟ من سوال نکردم، اما زندگیهای بسیار بسیار زیادی در خطر هستند.»
کریس همیشه از کارستون خوشش میآمد. به نظر انسانتر از باقی کتوشلوار سیاهپوشانی بود که بخش استخدام کرده بود. بسیاری از آنها به ویژه آنهایی که یونیفورم میپوشیدند، بسیار ترسناک بودند که با توجه به نوع کاری که کریس در آن حضور داشت، یک فکر ریاکارانه بود. پس آنها از کارستون خواسته بودند، که با کریس ارتباط برقرار کند. زیرا میدانستند که او تنها و وحشتزده است و یک دوست قدیمی را فرستاده بودند، تا به او احساس آرامش و امنیت بدهد. عقل سلیم و احتمالاً بدون کمک به این شگرد پی برده بود. اما استفاده از این روش در یکی از رمانهایی که به سرقت برده بود نیز به او کمک کرد.
برای سی ثانیه تمرکز فکر، یک نفس عمیق کشید. باز تمرکز کرد، خارج شدن هر چه سریعتر از این کتابخانه، این شهر و این حالت و اینکه آیا اقداماتش کافی است. آیا هویت کنونیاش هنوز ایمن بود؟ و یا باید به جای دیگری نقل مکان میکرد؟ گرچه، این تمرکز با ایده دسیسهآمیز پیشنهاد کارستون از میان رفت.
«اگر… چه»
اگر این تنها راه متقاعد کردن آنها برای رها کردن او باشد چه؟ یا اطمینان او از تله بودن این پیشنهاد از بدگمانی و خواندن رمانهای تخیلی جاسوسی ناشی شده باشد، چه؟ اگر این شغل این قدر مهم باشد؟ شاید در ازای آن زندگی کریس را به او باز میگرداندند؟ بعید است. ولی با تمام این احوال، هیچ مدرکی دیده نمیشد، که نامه کارستون یک تله باشد. پس به نامه جواب داد، به همان روشی که آنها پیشبینی کرده بودند. البته با تصور اینکه او چگونه مساله را خواهد دید.
«از خیلی چیزا خستهام کارستون. همونجایی که اولینبار همدیگرو دیدیم، یک هفته دیگه ظهر. اگر کسی رو همراهت ببینم میرم و به همین ترتیب الی آخر، مطمئنم که متوجه میشی. احمق نشو.»
سپس ایستاد و بعد به راه افتاد و علیرغم پاهای کوتاهش، با گامهای بلند دوید، که عادیتر از آنچه بود به نظر میآمد. ثانیهها را معکوس در ذهنش میشمرد و محاسبه میکرد که چه مدت طول میکشد؟ یک هلیکوپتر از واشنگتن دی.سی به این محل برسد؟ البته ممکن بود که مردم محلی را هوشیار کنند، که معمولاً از این روش استفاده نمیکردند و به هیچوجه روش معمول آنها نبود. با این حال… یک حس بیاساس و بسیار ناراحت کننده داشت، که شاید آنها از روش معمول خود خسته شده باشند؛ چون که به نتیجهای دلخواه نرسیده بودند و آنها افراد صبوری نبودند. عادت داشتند تا هر چه را درست در همان لحظهای که میخواهند بدست آورند و سه سال منتظر مرگ او بودند.
این نامه قطعاً یک تغییر سیاست بود. «و شاید یک تله.»
کریس ناگزیر بود که باور کند نامه، تله است. اگر هنوز زنده بود، به علت دیدگاه و شیوه ساختن دنیایش بود. اما بخش کوچکی از مغزش به طرز احمقانهای امیدوار بود، که شاید این یک بازی کوچکی باشد، که او در آن حضور دارد.
فقط یک زندگی…
فقط زندگی او…
محافظت از این زندگی در برابر آن همه خطرهای عجیب چیزی نیست مگر زندگی؛ نیازهای اولیه بسیار ساده؛ قلبی که میتپد، یک جفت شش که منبسط و منقبض میشوند. بله! او زنده بود و برای زنده ماندن به شدت مبارزه کرده بود، اما گاهی در شرایط سختتر به این فکر میکرد، که واقعاً برای چه چیزی مبارزه میکند؟ آیا شکل زندگی او ارزش این مبارزه را داشت؟ آیا اگر چشمانش را میبست و دیگر باز نمیکرد؟ آرامش بیشتری نداشت؟ آیا این زندگی سیاه، خوشایندتر از ترورهای بیرحمانه و تلاشهای بیوقفه نبود؟
تنها یک چیز مانع پاسخ مثبت او به این سوالات بود.
انتخاب یکی از مسالمتآمیزترین و آسانترین روشهای مرگ موجودی که در انگیزه رقابتی بیش از حد قوی او در مدرسه پزشکی که بسی به او کمک کرده بود، موجب زنده ماندنش شده بود. «اینکه او نمیگذاشت آنها برنده شوند.» تنها راه حل آسان برای مشکل آنها بود که میتوانست ارائه دهد. احتمالاً بالاخره، با تلاش زیاد او را پیدا میکردند، «لعنت به آنها،» و برای این کار افراد زیادی را میکشتند. اکنون در اتومبیل خود بود و شش بلوک تا نزدیکترین ورودی آزادراه، فاصله داشت. یک کلاه سیاه بر روی موهای کوتاهش گذاشته بود و عینک آفتابی مردانه با قابی پهن، صورتش را پوشانده بود، با گرمکنی گشاد که اندام بلند و باریکش را پنهان کرده بود. از نظر یک فرد عادی، او شبیه پسری نوجوان به نظر میآمد.
تعدادی از افرادی که میخواستند او را بکشند، از میان رفته بودند. با یادآوری این موضوع حین رانندگی لبخند زد. عجیب بود! که این روزها چقدر با کشتن آدمها راحت و برایش رضایت بخش بود. او بسیار تشنه خون شده بود، که به طور کلی مضحک به نظر میآمد. مدت شش سال تحت سرپرستی آنها کار کرده بود و در تمام این مدت آنها نتوانسته بودند او را تحت تاثیر قرار داده و به فردی تبدیل کنند، که از کارش لذت ببرد. اما سه سال فرار از دست آنها خیلی چیزها را تغییر داده بود.
او میدانست که از کشتن فردی بیگناه لذت نمیبرد. مطمئن بود که این موضوع تغییر نکرده و نخواهد کرد. برخی افراد حاضر در نوع کار او «کار سابق او» به راستی بیمار روانی بودند، برای همین تمایل داشت، تا تصور کند که به اندازه او خوب نیستند. آنها انگیزه اشتباهی داشتند. نفرت از آن کاری که انجام میداد، به او قدرت میداد که آن را به بهترین نحو انجام دهد.
در زمینه زندگی کنونیاش، کشتن به معنای برنده شدن بود. نه! کُلش جنگی داغ! بلکه یک نبرد در هر نوبت بود که هر کدام یک پیروزی تلقی میشدند. قلب فرد دیگری از تپیدن میایستاد تا او به حیات خود ادامه دهد. فردی به دنبال او میآید و به جای یک قربانی! با یک شکارچی روبرو میشود. یک عنکبوت منزوی قهوهای، که در پشت دام نازک خود پنهان بود.
آنها او را به اینگونه تربیت کرده بودند. متعجب بود که آیا آنها به این دستاورد خود افتخار میکنند یا پشیمان هستند که چرا زودتر او را از میان نبردهاند؟ پس از چند مایل؛ وارد بخش بین ایالتی شد؛ حالش بهتر شد. ماشین او مدل پر طرفداری بود و هزاران مدل مشابه او همراهش در بزرگراه بودند و به محض یافتن محلی امن برای توقف؛ میتوانست پلاکهای سرقتی را عوض کند. هیچ چیزی او را به شهری که آن را ترک کرده بود، متصل نمیکرد. او از دو خروجی عبور کرد و وارد سومین شد. اگر آنها قصد بستن بزرگراه را داشتند؟ نمیدانستند که کدام قسمت را مسدود کنند. او هنوز مخفی و در امان بود. البته، در این زمان امکان آن نبود که مستقیم به خانه برود. بازگشت او شش ساعت به طول میکشید، در اطراف بزرگراهها و جادههای همسطح دوری زد و مرتب کنترل میکرد که کسی در تعقیب او نباشد. زمانیکه بالاخره به خانه کوچک اجارهای خود رسید، معادل معماری یک اتومبیل یا هواپیمای کهنه خسته و نیمه خواب بود. خواست مقداری قهوه درست کند، مزایای افزایش کافئین را در برابر کار بیشتر بررسی کرد و تصمیم گرفت از تاثیر آخرین بخار منبع انرژی خودش استفاده کند.
خود را از دو پله لق ایوان بالا کشید، بدون اینکه پایش را روی قسمت پوسیده در سمت چپ پله اول بگذارد. چفت دوتایی را که در هفته اول زندگی در آنجا بر روی درب ضد سرقت نصب کرده بود را باز کرد؛با اینکه دیوار داربستهای چوبی، تیغه، تخته چندلایه و نمای سایدینگ وینیل سطح مشابهی از امنیت را فراهم نمیآوردند. اما به لحاظ آماری، مزاحمها به سراغ درب اول میرفتند. حفاظ روی پنجرهها نیز نمیتوانستند مانع ورود دزدان شوند. اما با آنها، دزدان حرفهای را به سمت هدف آسانتری سوق داد. قبل از پیچاندن دستگیره، زنگ در را زد. سه ضربه سریع که برای تماشاگر یک فشار مستمر به نظر میآمد. دیوارهای نازک خانه، تنها اندکی از ورود صدای ناقوسهای کلیسای غربی جلوگیری میکردند. به سرعت وارد شد و برای احتیاط نفسش را حبس کرد. صدای خرد شدن به گوش نیآمد، پس در را بست و نفسش را بیرون داد.
تمامی طراحی امنیت خانه کار خودش بود. متخصصانی که در ابتدا نزد آنها آموزش دیده بود، شیوه خاص خود را داشتند. هیچکدام از آنها و همچنین نویسندگان رمانهایی که درحال حاضر به عنوان دفترچه راهنمای غیر موجه از آنها استفاده میکرد، در ایجاد مهارتهای او موثر نبودند. هر چیز دیگری را که نیاز داشت بداند، به آسانی در یوتیوب در دسترس بودند. چند قطعه از یک ماشین لباسشویی قدیمی، یک صفحه میکروکنترل که آنلاین سفارش داده بود، یک زنگ درب جدید، تعدادی وسایل دیگر که اینجا و آنجا خوش جمع کرده بود. و در آخر! خودش، که یک تله انفجاری جامد بود.
چفت در را قفل کرد و برای روشن کردن چراغ، کلیدی را که به همراه دو کلید دیگر در یک پنل قرار گرفته بود را فشار داد. کلید وسط یک کلید مصنوعی بود و سومین و دورترین کلید از دَر، به همراه زنگ داخل یک سیم هشدار کم ولتاژ قرار گرفته بود. همانند وسایل ثابت و دَر، صفحه کلیدها نیز دهها سال جدیدتر از دیگر وسایل موجود در اتاق کوچک جلویی بودند، که به عنوان محل نشیمن، اتاق غذاخوری و آشپزخانه مورد استفاده قرار میگرفت.
همه چیز مانند قبل از رفتن کریس بود: اثاثیه کوچک و ارزان، هیچ چیز به اندازهای نبود که یک فرد بزرگسال بتواند پشت آن پنهان شود. کانترها و میزهای خالی، بدون وسایل تزیینی و آثار هنری که حاصلی نداشتند.
او میدانست که حتی با وجود کف آواکادو، خردل و وینیل و سقف پاپکورن، هنوز هم آنجا مثل یک آزمایشگاه بود. شاید به علت بوی موجود بود که آنجا مانند یک آزمایشگاه به نظر میرسید. اتاق با وسواسی شدید، بهداشتی شده بود که یک دزد احتمالاً بوی فروشگاه لوازم استخر را به مواد شیمیایی تمیز کننده نسبت میداد. البته اگر میتوانست بدون راه اندازی سیستم ایمنی کریس وارد آنجا شود و در صورت راهاندازی این سیستم، فرصت زیادی برای ثبت جزییات اتاق نداشت. دیگر قسمتهای خانه شامل یک اتاق خواب و حمامی کوچک بود، که مستقیم از در شروع به دیوار دوری منتهی میشد و هیچ مانعی بر سر راه کریس وجود نداشت. او چراغ را خاموش کرد تا ناگزیر به بازگشت نباشد. از طریق تنها دَر وارد اتاق خواب شد و درحالت خواب، کارهای معمول را انجام داد. چون نور کافی از طریق نئونهای قرمز تابلو کوچک موجود در پمپ بنزین در آن سمت خیابان وارد اتاق میشد، چراغ را خاموش کرد.
ابتدا دو تا از بالشهای پر دراز را به شکل اندام مبهم یک انسان بر روی تشک دوتایی که قسمت زیادی از اتاق را اشغال کرده بود را دوباره مرتب کرد. سپس کیسههای زیپکیپر پر از خون، لباسهای هالووین را درون روبالشتیها گذاشت و در آنها را بست، این خونها، زیاد قانعکننده نبودند. اما زیپکیپها برای مهاجمی بودند که پنجره را میشکند، پرده را کنار میزند و از آن زاویه شلیک میکند. او نمیتوانست در زیر نور این نئون نیمه روشن متوجه این تفاوت شود. سپس، سر ماسکی که استفاده کرده بود و چیز دیگری که در حراج هالووین بدست آورده بود، که تقلیدی مضحک از تعدادی اسب بازنده سیاسی که رنگ طبیعی پوست داشت را داخل آنها را پر کرده بود تا به اندازه سر خودش شود و یک کلاهگیس سیاه ارزان را به آن دوخته بود. مهمتر از همه، یک سیم کوچک که از میان تشک و فنر مارپیچ تخت رد شده بود و در میان رشتههای نایلون پنهان شده بود. یک سیم تطبیق از میان بالشی که سر بر روی آن قرار داشت رد شده بود. او ابتدا ملافه و سپس پتو را تکان داد و بعد آنها را صاف کرد، سپس انتهای لخت دو سیم را به هم پیچید. این اتصال بسیار سست بود. اگر حتی به آرامی به سر دست میزد و یا بالش را تکان میداد، سیمها از هم جدا میشدند.
عقب ایستاد و با چشمان نیمه باز نگاهی کلی به طعمه انداخت. این شاهکار نبود، اما به نظر میآمد که کسی در تخت خوابیده است. حتی اگر دزدی باور نمیکرد که آن کریس است، باز هم مجبور بود که قبل از آنکه به دنبال او بگردد، طعمه را خنثی کند. آنقدر خسته بود که نمیتوانست لباس خوابش را بپوشد و فقط شلوار جین گشادش را از پایش درآورد. همان کافی بود. بالش چهارم را برداشت و کیسه خواب خود را از زیر تخت بیرون کشید؛ سنگینتر و حجیمتر از معمول بودند. آنها را به حمام جمعوجور کشید و درون وان انداخت و حداقل نظافت را کرد، یعنی صورتش را نشست و تنها دندانش را تمیز کرد. تفنگ و ماسک گاز پایین ظرفشویی، زیر دستهای از حوله پنهان بودند. ماسک را روی سرش گذاشت و بند آن را محکم کرد، کف دستش را بر روی مرکز فیلتر زد، برای کنترل مهر و موم شدن آن از بینی نفس کشید. ماسک به خوبی روی صورت او جذب شد. همیشه اینطور بود، اما آشنایی یا خستگی هرگز مانع آن نمیشد که از امنیت روزانه بگذرد. اسلحه را درون ظرف صابون که در بالای وان بر روی دیوار نصب شده بود وارد کرد. این اسلحه را دوست نداشت، در مقایسه با یک غیرنظامی کاملاً آموزش ندیده، کریس فرد مناسبی بود. اما هم سطح یک حرفهای نبود. گرچه، او به این کار نیاز داشت؛ یک روز دشمنان به سیستم او پی میبردند و افرادی که به دنبال او میآمدند نیز از ماسک گاز استفاده میکنند.
صادقانه، از اینکه این روش برای این مدت طولانی جان او را حفظ کرده است، شگفتزده بود. یک قوطی باز نشده جذب مواد شیمیایی، زیر بند لباس زیرش گذاشت و با بیحوصلگی به اتاق خواب بازگشت. در کنار دریچه طبقه، در سمت راست تخت که هرگز از آن استفاده نمیکرد زانو زد. پنجره مشبک دریچه آن طور که باید گردوغبار نگرفته بود، پیچهای بالایی پنجره امشب به صورت نیمه بسته شده بودند و پیچهای پایینی کلاً افتاده بودند، اما مطمئن بود که اگر کسی از پنجره به داخل نگاه کند متوجه این جزییات و یا علت آنها نمیشود؛ شرلوک هولمز تنها فردی بود که نگرانی آن را نداشت که قصد جانش را بکنند. پیچهای بالایی را شل کرد و پنجره مشبک را درآورد. هر کسی که از دریچه به داخل نگاه میکرد فوری متوجه چیزهایی میشد. اول اینکه پشت دریچه مهر و موم شده است و دیگر قابل استفاده نیست. دوم، سطل بزرگ سفید و بسته بزرگ باتری متعلق به آنجا نبودند. دَر سطل را بلند کرد و بلافاصله با همان بوی تند ماده شیمیایی روبرو شد، که اتاق جلو را پر کرده بود و آنقدر آشنا بود که به ندرت متوجه آن میشد.
در تاریکی خود را به پشت سطل رساند و ابتدا یک وسیله غیرحرفهای با سیم پیچ و دستههای فلزی و سیمهای نازک و سپس یک آمپول شیشهای به اندازه دستان خود و در آخر یک دستکش تمیز کار لاستیکی بیرون آورد. مارپیچ کهربایی، دستگاهی که از یک ماشین لباسشویی دور انداخته شده باز کرده بود را به صورتی قرار داد که دستههای آن تا نیمه در مایع بیرنگ داخل سطل فرو رفته بودند. دو بار محکم پلک زد تا هوشیار شود؛ این قسمت ظریف کار بود. دستکش را در دست راست خود کرد، قوطی را از بند لباس زیرش درآورد و آماده در دست چپ خود نگاه داشت. با دستی که دستکش داشت، آمپول را درون شیاری که به همین منظور در دستههای فلزی ایجاد کرده بود قرار داد. آمپول درست زیر سطح اسید قرار گرفت و پودر سفید داخل آن بیاثر و بیضرر بود. به هرحال، اگر جریان داخل سیمهایی که به دقت به بالای تخت متصل شده بودند، متوقف شود؟ پس پالس، مارپیچ کهربایی را بسته و شیشه را میشکست و پودر سفید درون گازی جریان مییافت که نه بیاثر و نه بیضرر بود! در حقیقت همان چیدمانی بود که در اتاق جلویی بود؛ فقط سیمکشی سادهتری داشت. این تله تنها زمانی کار میکرد که او خواب باشد. دستکش و پوشش دریچه را تعویض کرد و با احساس نه چندان سبک روحی که «آرامش» نامیده میشود، تلوتلوخوران به حمام بازگشت. دَر نیز میتوانست همانند دریچه، توجه فردی دقیق را به جزییات همانند؛ آقای هولمز را جلب کند. درزگیرهای لاستیکی نرم اطراف لبهها قطعاً استاندارد نبودند و نمیتوانستند حمام را به طور کامل از اتاق خواب مجزا کنند، اما زمان بیشتری به او میدادند. تا نیمه بدن درون وان افتاد، یک سقوط حرکتی آهسته به روی کیسه خواب پف کرده. مدتی طول کشید تا به خوابیدن در ماسک عادت کند، اما حالا دیگر به آن فکر نمیکرد و حقشناسانه چشمانش را میبست. درون پیله نایلونی و از کار افتاده، تاب میخورد و آنقدر میچرخید تا قاب آی.پدش در گودی کمرش قرار میگرفت. آی.پد او به سیم رابطی وصل شده بود و برق آن از اتاق جلویی تامین میشد. اگر نیروی رسانای این خط دچار نوسان میشد، آی.پدش میلرزید و از روی تجربه میدانست که هر چقدر مثل امشب خسته باشد، میتواند بیدارش کند. همچنین میدانست که میتواند قوطی را در دست چپ خود نگه دارد، محکم مانند خرس عروسکی یک کودک در آغوش بگیرد و علیرغم نیمه خواب بودن و نگه داشتن نفس خود، در تاریکی و کمتر از سه ثانیه مهروموم آن را باز کرده و در جای خود بر روی ماسک گاز وصل کند.
این کار را بسیار تمرین کرده بود و در سه موقعیت اضطراری که تمرین نبودند، خود را ثابت کرده بودند. او زنده مانده بود و سیستمش عمل کرده بود. از آنجاییکه خیلی خسته بود. باید قبل از آنکه بیهوش میشد در مورد زشتیهای آن روز فکر میکرد. بسیار وحشتناک بود، مانند درد یک اندام خیالی که به هیچ یک از اندامهای واقعی بدن مربوط نیست و فقط وجود دارد، میدانست دوباره او را پیدا خواهند کرد. از پاسخی که به نامه داده بود، نیز ناراضی بود. آنقدر با عجله به این نقشه رسیده بود که نمیتوانست از آن مطمئن باشد و باید با سرعت بیشتر از معمولش عمل میکرد.
او از این نظریه آگاه بود که گاهی اوقات اگر بیپروا به سمت فرد تفنگدار بدوید میتوانید او را غافلگیر کنید. همیشه دوست داشت با هواپیما سفر کند، اما اینبار راهی به غیر از آن به ذهنش نمیرسید. شاید فردا، پس از راه اندازی مجدد ذهن خستهاش، راه دیگری به نظرش میرسید.
در میان تارهای خود به خواب رفت.
شیمیدان
نویسنده : استفانی مایر
مترجم : زهرا لاری