داستان کلارک گیبل و نقش جاودان رت باتلر

رت باتلر شبیه به هیچ یک از مردان دیگری که دوروبر اسکارلت اوهارا را گرفته اند نیست، همان مردان جوان و هیجان زده ای که گرد او می چرخند اما در جلب توجه او کاری از پیش نمی برند و اسکارلت حتی آنها را دست می اندازد. اما رت فقط کافی است از پایین پله ها به اسکارلت نگاه کند تا با آن نگاه خیره نافذ و لبخند شیطنت آمیزش توجه اسکارلت را به خود جلب کند. رت حتی می تواند آنچه که در ذهن اسکارلت می‌گذرد، بخواند.

همه شادخویی و هیجان اسکارلت در جشن خانواده ویلکس برای جلب توجه اشلی ویلکس است، مرد جوانی که قرار است فردای آن روز نامزدی‌اش با ملانی را اعلام کند. همه آنچه درباره زندگی اسکارلت اوهارا در بر باد رفته (ویکتور فلمینگ، ۱۹۳۹) می بینیم، در حد فاصل اولین ابراز عشق اش به اشلی و در نهایت فروپاشی رویای این عشق بی حاصل در ذهن اسکارلت بعد از مرگ ملانی رخ می دهد. در تمام این مدت و با وجود تمامی حوادث ریز و درشتی که رخ می دهد، اسکارلت سعی دارد قلب اشلی را تسخیر کند اما عشق واقعی او جای دیگری است (رت در رمان به اسکارلت می گوید: «من عاشق‌ات بودم، اسکارلت اما نمی تونستم اجازه بدم اینو بفهمی. تو با اونایی که دوستت دارن، خیلی سنگدلانه رفتار میکنی، اسکارلت») رت با اشلی یا دو مرد دیگری که اسکارلت به دلایلی به جز عشق با آنها ازدواج میکند، فرق دارد.

کلارک گیبل

او اسکارلت را می فهمد، می تواند درک کند در ذهن و قلب او چه می گذرد و حتی می داند که این دو می توانند یکدیگر را کامل کنند اما اسکارلت همان طور با رت رفتار می کند که با مردان دیگر روبه رو می شود (گوشه و کنایه هایی که این دو در دیالوگ‌هایشان به هم می زنند، بخش عمده ای از تماشایی ترین صحنه های فیلم را به وجود می آورند).

رت باتلر اهل چارلستون با مردان جورجیا فرق دارد. این تفاوت حتی در بحث درباره جنگ داخلی هم مشخص است؛ جایی که ناخدا رت باتلر دنیادیده در مقابل مردان اهل جورجیا که خود را پیروز جنگ میدانند می ایستد و با همان رک گویی همیشگی اش آنها را به خیال پردازی متهم می کند. رت آن قدر تجربه کسب کرده که به جای ایده آل گرایی بی حد و حسابی به عمل گرایی واقع گرایانه ای برسد. اما همین رت باتلر وقتی تلاش های اسکارلت برای بقاء و زنده نگه داشتن میراث تارا را می بیند، بیش از پیش شیفته ی او می شود و با اینکه در ابتدا اعتقادی به شانس پیروزی جنوبی ها در برابر شمالیها ندارد اما به مرور در جنگ به سمت جنوبی ها گرایش پیدا می کند.

اما رت به چشم اهالی جورجیا بیشتر شبیه به دغل بازی جذاب است. او در اوج جنگ داخلی با شجاعت تمام محاصره را می شکند و پنبه جنوب را به نقاط دیگر جهان می برد و غذا و لوازم ضروری با خود به آمریکا می آورد. پوست تیره تر او نسبت به مردان جورجیا، رفتار بی پروایش و زبان تلخ و شیرین و گزنده ای که دارد، از او چهره‌ای قابل توجه می سازد. اما این موقعیت منحصربه فرد رت از نظر اجتماعی و شمایلی که از خود ساخته (یا برای او تعریف کرده اند) کمتر به دیگران، حتی اسکارلت، فرصت می دهد از آنچه به راستی درون او می گذرد سر در بیاورند. در این میان، ملانی، همسر اشلی تنها کسی است که آن بعد عاطفی و نیازمند به توجه درون رت را به خوبی درک کرده است. رت هم برای ملانی احترام بسیاری قائل است و با اینکه دل خوشی از اشلی ندارد اما یکبار به خاطر ملانی هم که شده جان او را نجات می دهد. اگر اسکارلت هم درک مشابهی به ملانی از رت داشت، شاید در سومین ازدواج اش زندگی مشترک موفق تری تجربه می کرد. هر چه رت سعی میکند به اسکارلت نزدیکتر شود، بین آنها بیشتر فاصله می افتد. از طرف دیگر، اسکارلت هم نمی تواند عشقی که به اشلی دارد را فراموش کند. تنها دل خوشی رت از زندگی با اسکارلت، دخترشان بانی است و به همین خاطر مرگ بانی، پایان عشق رت باتلر به اسکارلت اوهارا است. اسکارلت درست وقتی به عشق رت پی می برد که در وجود رت دیگر عشقی نسبت به او باقی نمانده است.

حالا که اشلی حتی بعد از مرگ ملانی هم تمایلی به اسکارلت نشان نداده است، رت نمی خواهد به جایگزین او در قلب اسکارلت تبدیل شود. پس وقتی در لحظه ای که دارد اسکارلت را ترک می کند با این سئوال روبه رو می شود که «بی تو و بعد از تو باید چه کار کنم؟»، جواب می دهد که «راستشو بخوای عزیزم، اصلا برام مهم نیست.» آخرین دیالوگ رت باتلر در بر باد رفته که در رای گیری موسسه ی فیلم آمریکا بهترین دیالوگ تاریخ سینما انتخاب شد.

بعد از موفقیت رمان بر باد رفته نوشته مارگارت میچل (۱۹۴۹-۱۹۰۰) در سال ۱۹۳۶ طولی نکشید که کار تولید فیلم به راه افتاد و طبیعتا انتخاب بازیگر برای نقش های اصلی فیلم یکی از سخت ترین کارها برای سازندگان فیلم بوده است.

رت باتلر

گستره بازیگران پیشنهادی برای نقش رت باتلر بسیار وسیع بود و محض نمونه اولین پیشنهاد میچل برای این نقش، گروچو مارکس بود! اما گزینه  اول دیوید او سلزنیک، تهیه کننده فیلم، گری کوپر بود اما کوپر با تمام وجود با این پروژه مخالف بود. وقتی هم که حضور گیبل بعد از فراز و نشیب های فراوان در این نقش قطعی شد، کوپر گفت:

«بر باد رفته بزرگترین شکست تاریخ هالیوود خواهد شد. خوشحالم که کلارک گیبل باصورت زمین خواهد خورد نه گری کوپر.»

گیبل هم برای بازی در این نقش تردید داشت و نگران این بود که نتواند تصویری برابر با آنچه خوانندگان رمان در ذهن پرورانده بودند، روی پرده بزرگ خلق کند اما بازی در همین نقش سرآغاز مسیر تبدیل شدن او به «سلطان هالیوود» بود. رت باتلر با نقش آفرینی کلارک گیبل به یکی از به یادماندنی ترین شخصیت های تاریخ سینما تبدیل شده است؛ با آن قد بلند، موهای مرتب و شانه کشیده، چشمهایی که برق می زنند و هیجان و بی پروایی از آنها می بارد، سبیل نازکی که وقتی میخندد با ابروهای کشیده اش در حالتی موازی قرار می گیرد، آرامش خاطر و اطمینان به نفسی که در وجودش موج میزند و زبانی که هر آنچه در ذهن اوست را با شوخ طبعی خاصی به دیگران منتقل می کند. کلارک گیبل در نقش رت باتلر سیمای ماندگار مرد آمریکایی در عصر طلایی هالیوود بود (مایکل سراگو در انترتینمنت ویکلی حتی جیمز باند را هم تحت تاثیر رت باتلر می داند). اگر مریلین مونرو را هم سیمای ماندگار زن آمریکایی به حساب بیاورم، روزگار با قرار دادن آنها در کنار هم در آخرین تجربه  سینمایی هر دوی آنها در ناجورها (جان هیوستن، ۱۹۶۱) شوخی تلخ و شیرینی با همه مان کرد دنیای تصویر شماره ۲۵۷ آذرماه ۱۳۹۴

اسکارلت، تو خیلی بچه‌ای. فکر می کنی با گفتن «متاسفم» همه اشتباهات گذشته درست میشه. بیا، دستمالم رو بگیر. یادم نمی آد توی هیچ کدوم از بحران های زندگیت دستمال همرات داشته باشی.

منبع: نشریه دنیای تصویر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]