معرفی کتاب « نشان گمشده »، نوشته دن براون
آقای «دن براون»، امروزه نویسندهای بسیار معروف و مطرح است. کتابهایی که وی نوشته، به زبانهای گوناگون ترجمه شده و فروش شگفتانگیزی داشته است. دلیل استقبال مردم بهویژه خوانندگان غربی از کتابهایی از این دست، قابل تأمل است. گرایشی فراگیر به مطالبی که مشحون از رمز و راز است، خود نیز سؤالبرانگیز است. توضیح و تفصیل در این باب، در حوصلهٔ این مقال نیست چرا که بسیار گفتهاند و نوشتهاند. ولی مختصر میتوان چنین گفت:
قرنها قبل از میلاد فلاسفهٔ یونان چون افلاطون، پارمنیدس و فیثاغورث و بسیاری دیگر شیفته آموزههای سرّی کاهنان مصری، مغان ایرانی و برهمنان هندی و کاهنان بابلی بودند. در قرون بعد در عصری که اروپائیان اسیر اقتدار حکومت واتیکان و موهومات و خرافات کلیساها بودند، ظهور تمدن اسلامی و گسترش آن تا اسپانیا بارقهٔ امیدی بود و حکمت «قباله» و عرفان یهودی ارمغان مسلمین و آزادی ادیان در اسپانیا بود.
در قرون وسطی با آغاز جنگهای صلیبی، اروپاییان از نزدیک با تمدن مشرق زمین آشنا شدند. در این زمینه بهظهور فرقهٔ مرموز شهسواران معبد سلیمان میتوان اشاره نمود که خود به عقیدهٔ برخی محققان از مبانی تشکیل فرقهٔ فراماسونی در قرون بعد شد و در سدههای اخیر با گسترش حکومتهای استعماری و کاشفان غربی، متفکران غربی نیز از گنجینهٔ تمدنهای خاورمیانه، هندوچین بهرههای بسیاری بردند. اما با ظهور فراگیر نحلهٔ خردگرایی از قرون هفده تا بیستم، اغلب متفکران و فلاسفهٔ غربی، باورهای اساطیری، آیینی و مذهبی را با محک عقل سنجیده و همه را با برچسب خرافات و افکار موهوم مردود و بیارزش قلمداد کردند.
از اوایل قرن بیستم در غیبت اعتقادات دینی و اساطیری، بروز سیلابی از ناهنجاریهای روانی گوناگون، هشداری بود که موجب نگرانی عمیق روانشناسان غربی گردید. در این زمینه پیشگامانی چون فروید و یونگ و آدلر و بسیاری دیگر به دنبال آنها به پژوهشهای گستردهای همت گماشتند.
نادیده گرفتن اقتدار «ناخودآگاهی جمعی» و فقدان باورهای عمیق روانی، موجب ظهور خودساختهٔ اسطورههای غریبی شد. استقبال غربیها از فیلمهایی چون «جنگ ستارگان» با اسطورهای چون «لوک اسکای واکر» و حتّی ظهور بتها و اساطیری مانند «الویس پریسلی»، «بیتلها» و بالاخره پدیدهای مانند «مایکل جکسون» همه را حیرتزده کرد. از سوی دیگر موج «هیپیگری»، هجوم مریدهای سرگشتهٔ غربی به نپال و هندوستان، برآمدن فرقهٔ «راما کریشنا» و پیروان بسیار آن در آمریکا و اروپا و گرمی بازار مرشدهای گوناگون هندی در مغرب زمین و بالاخره ظهور فرقهٔ «تئوسوفیستها» با نام «ستارهٔ نقرهای» در انگلستان قابل توجه است. اما در عرصهٔ ادبیات و کتابهای داستانی، از شیفتگی فیلسوف و شاعر آلمانی «گوته» به حافظ شیرازی، کتاب «سیذارتا» اثر هرمان هسه، ترجمه رباعیات خیام از «فیتز جرالد» و مهمتر از همه و پیش از اینها از کتاب «بهشت گمشده» اثر «میلتون» انگلیسی میتوان یاد کرد. و همچنین در سالهای اخیر ظهور پدیدهٔ اسطورهٔ «کودک قهرمان» با فیلم «ارباب حلقهها» و انتشار سری رمانهای پرفروش «هری پاتر» قابل ذکر است. تا اینکه یکی دو دهه قبل فیلسوف و نویسندهٔ ایتالیایی، «امبرتو اکو»(۱) با انتشار کتاب پرفروش «نام گل سرخ» و «آونگ فوکو» عرصهٔ تازهای را در ادبیات داستانی گشود، همزمان با آن جامعهشناس آمریکایی تبار «کارلوس کاستاندا» با عرضهٔ سری کتبی در باب «شمنهای سرخپوست» جنجال بسیاری را موجب گردید.
و سرانجام آقای «دن براون» با نوشتن کتاب «رمز داوینچی» پای به میدان کتب رازآمیز و نمادها نهاد و کتاب حاضر نیز در همین باب است. البته آقای «براون» نویسندهای بسیار چیرهدست با انبوهی از اطلاعات گسترده در زمینههای علوم غریبه و نحلههای گوناگون است.
کتاب «نشان گمشده» در مقولهٔ آیینها و رموز «فرقهٔ فراماسونی» است. مبانی فرقهٔ فراماسونی یا Freemason به معنای «بنّایان آزاد»، پیچیده و مبهم است. بهطوری که در سطور بالا اشاره شد برخی پژوهشگران، پیشینهٔ آن را به فرقهٔ مرموز «شهسواران معبد» منسوب میکنند و گویا بعد از سرکوب و قتلعام پیروان آن و سوزاندن رهبران این فرقه به جرم ارتداد در فرانسه، آموزههای آن بهگونهای دیگر در فرقه فراماسون ظاهر شد. در این باب، مختصر اشاره اینکه نشان مرتبهٔ سیویکم فراماسونی با طرح ویژهٔ تاج و صلیب به نام نشان «شهسواران معبد» موسوم است. «ماسونها» در قرون وسطی بنّایان و معماران کلیساها بودند و چون تمایلی به خدمت رایگان برای اربابان کلیسا نداشتند، خود را «بنّایان آزاد» نام نهادند. در قرون بعد که دیگر کلیساهای عظیم و فاخر ساخته نمیشد، بهتدریج اشراف و متفکران و دانشمندان جایگزین بنّایان شدند.
در قرون ۱۸ و ۱۹ این فرقه گسترشی جهانی داشت. تا جایی که روسیه تزاری نقش سیمرغ دو سر را (در این کتاب بارها به آن اشاره شده است) که نشان مرتبهٔ سیودوم فراماسونی است، بهعنوان نشان سلطنتی برگزید و در حال حاضر نیز در کشور کوچک آلبانی، سیمرغ دو سر، نقش رسمی پرچم آن کشور است و بنا به متن صریح تاریخ «جرج واشنگتن» استاد اعظم این فرقه بود.
در زمان ناصرالدین شاه، تشکیلات این فرقه در ایران نیز پای گرفت و طبعآ اشراف و رجال قاجار به آن گرویدند. این فرقه را در ایران «فراموشخانه» مینامیدند. ناصرالدینشاه در مقابله با این فرقه، فعّالیتهای فراموشخانه را ممنوع کرد. سخن به درازا کشید، آخر کلام اینکه طبق مندرجات دایرهالمعارفهای آمریکا آمار اعضای این فرقه در آمریکا بالغ بر چهار میلیون نفر است. فراماسونهای آمریکایی عضو «لژ آبی» هستند و از هر شانزده آمریکایی با سن بیش از بیستویک سال در سال (۱۹۷۹)، یک نفر عضو این فرقه است و جالبتر اینکه تعداد باقی فراماسونها در دیگر کشورهای جهان، فقط یک و نیم میلیون نفر است!
بهمن رحیمیان
مقدمه
زندگی کردن در دنیا بدون آگاهی از مفهوم دنیا مانند پرسه زدن در کتابخانهای بزرگ، بدون لمس کردن کتابهاست.
آموزههای خفیه تمام اعصار
واقعه
در سال ۱۹۹۱، سندی در گاوصندوق رئیس سیا قرار داشت. امروز آن سند همچنان آنجاست. متن مرموز آن حاوی ارجاعاتی به یک معبر باستانی و مکانی ناشناخته در زیرزمین است. این سند همچنین حاوی این عبارت است: «آنجا در محلی دفن شده است.»
همه سازمانها در این رمان واقعی هستند؛ از جمله فراماسونرها، کالج سرّی، دفتر امنیت، اس.ام.اس.سی، و مؤسسهٔ دانش نوئتیک(۲).
تمام مناسک، علوم، هنرها و مجسمههای یادبود در این رمان واقعی هستند.
ساختمان معبد
ساعت ۸:۳۲ عصر
راز، چگونه مردن است.
از آغاز زمان، همواره چگونه مردن یک راز بوده.
تازهوارد سی و چهار ساله به جمجمهٔ انسانی که کف دستانش آرمیده بود، خیره شد.
جمجمه مثل یک کاسه گود بود و داخل آن، شراب خونینفام.
او به خود گفت، بخورش. تو چیزی برای ترسیدن نداری.
وی طبق سنت، این سفر را در لباس تشریفاتی یک ملحد قرون وسطی که به پای چوبهٔ دار برده میشد آغاز کرده بود؛ پیراهن گشادش باز و سینهٔ رنگ پریدهاش عریان بود، پاچه پای چپ شلوارش تا زانو بالا رفته و آستین راستش تا آرنج تاخورده بود. دور گردنش حلقهٔ طناب سنگینی آویزان بود که برادران آن را «طناب بندگی» مینامیدند. با این حال او امشب، همانند برادرانی که شاهدش بودند، همچون یک استاد بنّا لباس پوشیده بود.
انجمن برادران گرداگرد او همگی به لباسهای تمام رسمی خود از پیشبندهای پوست گوسفند، شال و دستکشهای سفید مزین بودند. دور گردنهایشان جواهرات تشریفاتی همانند چشمهای شبحواری در آن نور کمسو میدرخشیدند. بسیاری از این مردان مقامهای پرقدرتی در زندگی خود داشتند، اما تازهوارد میدانست که درجات دنیوی آنها هیچ مفهومی در میان این دیوارها نداشت. اینجا همهٔ مردان برابر بودند؛ برادران قسمخوردهای که در یک حلقه مرموز شریک بودند.
او در حالی که این مجمع دلهرهآور را بررسی میکرد در این فکر بود که چه کسی در دنیای بیرون باور میکرد که مجموعهٔ این مردان در یک جا جمع شوند… و به خصوص در این مکان. آن اتاق همانند عبادتگاهی مقدس از دنیای باستانی بود.
با این حال، حقیقت همچنان نامعلوم بود.
من فقط چند بلوک از کاخ سفید فاصله دارم.
این بنای عظیم واقع در خیابان شانزدهم شمال غربی پلاک ۱۷۳۳ در واشنگتن دیسی، مدلی از یک معبد متعلق به دوران قبل از زمان مسیح بود؛ معبد شاه مائوسولوس، موزولوس(۳)… مکانی برای برده شدن پس از مرگ. بیرون از ورودی اصلی، دو مجسمهٔ ابوالهول هفدهتنی از درهای برنزی محافظت میکردند. داخل آن هزارتویی پرزرق و برق از اتاقهای تشریفاتی، سالنها، سردابهای بسته، کتابخانهها و حتی دیوار گودی بود که بقایای دو جسد را در خود داشت. به تازهوارد گفته شده بود که هر اتاقی در این ساختمان رازی در خود دارد، اما او میدانست که هیچ اتاقی به اندازهٔ تالاری که اکنون او در آن با جمجمهای در کف دستانش زانو زده بود، اسرارآمیز نبود.
اتاق معبد.
این اتاق یک مربع کامل بود و حالتی غار مانند داشت. سقف به شکل حیرتآوری صد پا از کف فاصله داشت و ستونهای سنگی از گرانیت سبزرنگ وزن آن را تحمل میکردند. صندلیهای چوب گردوی روسی با چرم خوک دور تا دور اتاق را احاطه کرده بودند. یک تخت سلطنتی سی و سه پایی دیوار غربی را تسخیر کرده و یک اُرگ در ضلع مقابلش پوشانده شده بود. دیوارها شهرفرنگی از نمادهای کهن بودند… مصری، عبری، نجومی، کیمیاگری و سایر نمادهایی که هنوز ناشناخته بودند.
امشب، اتاق معبد با شمعهایی که بهطور دقیق چیده شده بودند، روشن شده بود. همراه روشنایی کمسوی آنها، پرتو ضعیفی از نور ماه از میان شیشهٔ گستردهٔ سقف به داخل نفوذ میکرد و شگفتانگیزترین خصیصهٔ اتاق را نمایان میساخت؛ محرابی بزرگ که از سنگهای مقاوم مرمر سیاه بلژیکی ساخته شده بود و دقیقاً در مرکز این اتاق مربعی شکل قرار داشت.
تازهوارد به خود یادآوری کرد، راز، چگونه مردن است.
صدایی آهسته گفت «وقتشه.»
تازهوارد نگاهش را به سمت هیکل رداپوش سفیدی بالا برد که مقابلش ایستاده بود.
استاد اعظم تحسین برانگیز. این مرد که سالهای پایانی پنجمین دههٔ زندگیش را میگذراند، یک شخصیت برجستهٔ آمریکایی بود؛ محبوب، خوشبنیه و بینهایت ثروتمند. موهای مشکیاش دیگر به خاکستری گراییده بود و چهرهٔ مشهورش یک عمر قدرت و نیروی عقلانی شدید را بازمیتاباند.
استاد اعظم با صدایی که مثل برف در حال ریزش، نرم و ملایم بود، گفت: «قسم بخور. سفرت رو کامل کن.»
سفر تازهوارد، همانند تمامی چنین سفرهایی، از مرحله اول شروع شده بود. در آن شب، در مراسمی شبیه به همین، استاد اعظم چشمان او را با چشمبندی مخملی بسته و خنجری تشریفاتی بر سینهٔ برهنهاش فشار داده و پرسیده بود: «آیا قول شرف میدهی که فارغ از انگیزههای مادی و بیارزش، داوطلبانه برادری خود را اعلام کنی.»
تازهوارد به دروغ گفته بود: «بله.»
سپس استاد به او هشدار داده بود: «پس بگذار این نیشی بر وجدان تو باشد، اگر به اسراری که به تو گفته میشود خیانت کنی، به مرگ فوری دچار خواهی شد.»
در آن زمان، تازهوارد هیچ ترسی را احساس نکرد و به خود گفت، آنها هرگز از نیت واقعی من باخبر نمیشن.
با این حال، او امشب فضای خشک و مهیبی را در اتاق معبد احساس میکرد و ذهنش شروع به بازخوانی تمام هشدارهایی کرد که در طول سفرش دریافت کرده بود؛ تهدیداتی به عواقب خطرناک اگر اسراری را که قرار بود از ماهیتشان باخبر شود، با کسی در میان بگذارد: گردنت رو گوش تا گوش میبریم… زبانت رو از ته میکنیم… دل و رودهت رو در میاریم و میسوزونیم… و در چهار سوی آسمان پخش میکنیم… قلبت رو در میاریم و به حیوونای وحشی میدیم. استاد چشم خاکستری دست چپش را بر شانهٔ تازهوارد گذاشت و گفت: «برادر، سوگند آخر رو بخور.»
تازهوارد در حالی که خودش را برای آخرین مرحلهٔ سفرش آماده میکرد، بدن عضلانیاش را جابهجا کرد و توجهش را دوباره به جمجمهٔ واقع در کف دستانش معطوف کرد. شراب سرخ در نور کمسوی شمع تقریبا سیاه به نظر میرسید. اتاق را سکوت مرگباری فراگرفته بود و او میتوانست نگاههای تکتک شاهدان را احساس کند که منتظرش بودند تا آخرین سوگندش را بخورد و به درجات عالی آنها ملحق شود.
او با خود گفت، امشب اتفاقی بین این دیوارها میفته که قبلاً هرگز در تاریخ این برادری نیفتاده. حتی یه بار در طول چندین قرن.
او میدانست که این جرقهٔ کار بود… و پس از آن قدرت فراوانی به دست میآورد. او پرانرژی نفسی کشید و کلماتی را با صدای بلند ادا کرد که مردان بیشماری قبل از او در کشورهای سراسر دنیا ادا کرده بودند.
«باشد که این شراب به زهر کشندهای تبدیل شود… اگر دانسته یا با ارادهٔ خود، سوگندم را زیر پا بگذارم.»
کلماتش در آن فضا پیچید.
سپس سکوت حکمفرما شد.
تازهوارد دستانش را محکم کرد و جمجمه را مقابل دهانش بالا برد و لبهایش استخوان خشک را لمس کرد. او چشمهایش را بست و با جرعههای بلند شراب را نوشید. وقتی آخرین قطره از آن را بلعید، جمجمه را پایین آورد.
برای یک لحظه احساس کرد ریههایش تنگ میشوند و قلبش به تندی تپید، خدای من، اونا میدونن! سپس، این احساس با همان سرعتی که آمده بود از میان رفت.
گرمای خوشایندی در تمام تنش جاری شد. تازهوارد نفسش را بیرون داد و در حالی که در دلش میخندید، نگاهش را به طرف مرد چشم خاکستری برگرداند که بدون هیچ شکی و در کمال حماقت، او را به محرمانهترین درجات این برادری پذیرفته بود.
به زودی همهٔ اون چیزایی رو که بیش از حد براتون مهمن، از دست میدین.
نشان گمشده
نویسنده : دن براون
مترجم : بهمن رحیمیان
ناشر: انتشارات بهنام
تعداد صفحات : ۷۷۵ صفحه