معرفی کتاب شبح سرگردان (رقص چنگیز کوهن)، نوشته رومنگاری
رومن کاسیو ــ که بعدها نام گاری (واژهای روسی به معنای آتش) را برای خود برمیگزیند و به رومن گاری مشهور میشود ــ به سال ۱۹۱۴، در لیتوانی متولد شد. مادرش ــ زنی از خانوادهای نیمهاشرافی ــ در «تئاتر فرانسوی مسکو» بازیگر بود. او که شیفته فرانسه بود، به هنگام بارداری به قصد پاریس از روسیه راه افتاد تا فرزندش را در پایتخت فرانسه به دنیا آوَرَد. اما در میانه راه پسری زاده شد که تا چهاردهسالگی در ویلنو (لهستان) همراه مادر زیست و بالید. از آن پس به فرانسه رفت و تحصیلاتش را در شهر نیس ادامه داد. آنگاه در پاریس، درس حقوق خواند و در سال ۱۹۳۷ برای خدمت سربازی، در نیروی هوایی فرانسه نام نوشت و پس از مدتی، در مدرسه هواپیمایی، مربی تیراندازی شد. در سال ۱۹۴۰ ــ در سن بیست و شش سالگی ــ زمانی که سرزمین فرانسه در اشغال آلمان نازی بود، به «فرانسه آزاد» پیوست و همراه ژنرال دوگل و آندره مالرو علیه فاشیسم هیتلری جنگید. تا سال ۱۹۴۴، با درجه سروانی در گردان هوایی لورن، در نبردهای افریقا و حبشه و لیبی و نرماندی شرکت کرد. نشانهای «صلیب آزادی» و «صلیب جنگ» و لقب «شوالیه لژیون دونور» را در همین دوران به دست آورد.
در همین سالها بود که نخستین رمانش ــ تربیت اروپایی ــ را نوشت. در انتهای کتاب، این جمله آمده است:
«به هنگام عملیات با لورن ــ اسکادران نیروی هوایی فرانسه آزاد ــ انگلستان، ۱۹۴۳.»
تربیت اروپایی اول بار در سال ۱۹۴۶ چاپ شد و جایزه منتقدان به آن تعلق گرفت. بعدها به چهارده زبان ترجمه شد و آوازهای جهانی بهدست آورد؛ تا آنکه خود نویسنده ــ در سال ۱۹۵۹ ــ آن را به انگلیسی بازنوشت.
نویسنده جوان و تازهکار، در این رمان، به شرح زندگی یانگ ــ پسرکی چهاردهساله ــ پرداخته است که از روی ناچاری، به توصیه و اصرار پدر در جنگل بهسر میبرد و با پارتیزانها آشنا میشود. لهستان در اشغال نازیهاست و پارتیزانها ــ در کوهها و جنگلها ــ علیه اشغالگران میجنگند.
نویسنده به شرح مبارزات و زندگی دشوار پارتیزانها میپردازد و همراه آن، داستان آشنایی و عشق یانگ و زوسیا را حکایت میکند؛ دختر جوانی که برای کمک به پارتیزانها و کسب اطلاعات برای آنان، حتی به همخوابگی با سربازان نازی هم تن میدهد؛ داستان عشقی معصومانه، پرشور، سرشار از اندوه و امید و زیبایی.
رومن گاری در این کتاب، نویسندهای است خوشبین و دارای آرمان. او و اندیشهها و دیدگاههایش را نسبت به جهان و زندگی هم در شخصیت یانگ نوجوان میتوان بازشناخت و هم در شخصیت دوبرانسکی: نویسنده و شاعری که در میان پارتیزانهاست.
خواننده بههنگام خواندن تربیت اروپایی ــ جابهجا ــ چه از قول نویسنده، و چه از زبان شخصیتها، با ستایش عشق و امید و آزادی و مبارزه روبهرو میشود:
«همیشه آزادی است که آخرین تیر را در ترکش دارد.»(۱)
«آزادی! عشق! اینها چیزهایی هستند که هرگز نمیمیرند…»(۲)
[یانگ]: «… زوسیا، بالاخره یک روزی میرسد که دیگر ناامیدی نباشد، دیگر نفرت نباشد. یک روز میرسد که گرسنگی از بین برود، و دیگر کسی از سرما و گرسنگی نمیرد.»(۳)
[دوبرانسکی]: «… لحظات دشواری در تاریخ هست… در این لحظات، انسان باید هرچه را که برایش مقدس و زیباست و هرچه را که بهخاطرش میجنگد ــ مثل امید، عشق، ایمان و آزادی ــ در گوشهای پنهان کند. و درست به خاطر همین است که انسانها آنها را در ترانهها و آوازها، در موسیقی، در شعر، و در کتاب مخفی میکنند. هنرمند واقعی هرگز خودش را به دست یأس و ناامیدی رها نمیکند، البته مگر اینکه از استعداد کافی برخوردار نباشد… یأس و ناامیدی قدیمیترین و بدترین دشمن انسان است… یأس و ناامیدی دشمن همیشگی ماست…»(۴)
رومن گاری که خود برای آزادی (فرانسه) علیه فاشیسم جنگیده است، در این رمان ــ و بهویژه در داستانهای کوتاه و شاعرانهای که دوبرانسکی مینویسد و برای همرزمانش میخواند ــ به ستایش از مردم (۵)، از «روح انسان»(۶) و از استالینگراد و پایداری در برابر فاشیسم میپردازد و «فردا» را روشن میبیند.
سخنان دوبرانسکی بههنگام مرگ در گفتوگویی با یانگ ــ در پایان کتاب ــ شاید به گونهای بیانگر برخی اندیشههای نویسنده باشد:
«یانگ، طولی نمیکشد که دیگر هرگز جنگی اتفاق نیفتد… هرگز!»
«حتما، حتما.»
«فقط موسیقی و کتاب میماند؛ و نان برای همه و محبت و آغوش گرم برادری.»
… «حتما، حتما.»…
«دنیای کاملاً تازهای از ورای تیرگیها ظاهر خواهد شد؛ دنیایی متحد و آزاد. کینه و نفرت دیگر وجود نخواهد داشت و جنگ هم… جهانی نو… در جستوجوی شادمانی… آغوشهای گشوده… انسانها به دنیا میآیند تا آزاد باشند… معتقدم که… این عصر عظمت خواهد بود… عصر رنسانس. این عصر از تمام قرون و اعصار دیگر متمایز خواهد بود. ما دنیا را از طریق تعلیم و تربیت و آزادی دگرگون میکنیم…»(۷)
اما یانگ با خود میگوید: «باز هم چنین جنگهایی را از سر میگیرند.»(۸)
این تردید ــ و به تعبیری بدبینی، یا اگر بخواهیم درستتر گفته باشیم واقعبینی ــ بعدها، در بیشتر آثار رومن گاری، حتی گاه به شکل اغراقشدهای رخ مینماید.
رومن گاری نیز چون یانگ «تربیتیافته اروپا» ست؛ او همسنوسال یانگ (چهاردهساله) بود که پا به فرانسه گذاشت.
[یانگ]: «… ما را در مدرسه خوبی گذاشتهاند، و من همیشه شاگرد خوبی بودهام. خیلی خوب ما را تربیت میکنند… تربیت اروپایی… وقتی پدرت را میکشند، وقتی تو کسی را میکشی یا از گرسنگی و سرما میمیری، در این مدرسه چیز یاد میگیری. مدرسه خوبی است…»(۹)
رومن گاری از زبان یکی از شخصیتهای رمان ــ تادک شمورا ــ «تربیت اروپایی» را با طنز و ظرافت، اینگونه تعریف میکند:
«… اروپا همیشه بهترین و قدیمیترین دانشگاهها را داشته. این دانشگاهها عظیمترین کتابها و عقاید را به جهان عرضه کردهاند: عقاید والایی درباره آزادی، شأن و شرف انسانی و برادری. دانشگاههای اروپا مهد تمدن بشری به حساب میآیند. با وجود این، حاصل تربیت اروپایی چیزی نیست مگر اتاقهای گاز، تجاوز به حقوق دیگران، بردگی و جوخههای اعدام دم صبح.»(۱۰)
رومن گاری در آن دوران ــ اگرچه چنین نظر و عقیدهای در مورد اروپا و فرهنگ اروپایی و حاصل آن دارد، اما ــ بیدرنگ از زبان همان یانگ میافزاید: «… شکی نیست که این تنها یک لحظه گذرای تیرگی است. بالاخره این دوره هم یک روز تمام میشود، بله تمام میشود.»(۱۱)
بعدها ــ مثلاً در همین رمان رقص چنگیز کوهن ــ بیرحمانه بر اروپا و فرهنگش میتازد، عظیمترین کتابها و آثار و عقاید و شخصیتهایش را به باد تمسخر میگیرد، با طنزی گزنده و بدبینانه و گاه حتی نامنصفانه، تمام دستاوردهای تاریخی و مقدسات آن را به کثافت میکشد؛ طنزی که همانند آن را کمتر میتوان در ادبیات سراغ گرفت؛ طنزی که گاه به هزل و هجو میگراید. شاید بتوان این رمان را از نظر سیاهبینی و طنز و هزل کوبنده و بیرحمانه تا حدی با سفرنامه گالیور اثر جاناتان سویفت انگلیسی برابر و همانند دانست.
رومن گاری که زمانی گفته بود: «یک قطره خون فرانسوی ندارم، اما فرانسه در رگهایم جاری است»(۱۲) و سالها برای آزادی این میهن دوم ـ و در واقع میهن اصلیاش ــ جنگیده بود، بعدها که جوانی را پشت سر میگذارد و واقعیتهای تلخ روزگار را بهعینه میبیند و بهتجربه درمییابد که تمدن و فرهنگ غرب چه بر سر فرودستان خویش میآورد، در رقص چنگیز کوهن و نیز در برخی دیگر از آثارش، لبه تیز شمشیر انتقادات خود را به سوی این سرزمین نشانه میرود؛ تا بدانجا که از یار دیرینهاش ــ ژنرال دوگل ــ بارها به کنایه و اشارههای طنزآمیز و هزلگونه یاد میکند و فصل کوتاهی را به دیدار او از گورستانهای جمعی یهودیان در آلمان اختصاص میدهد و نیز جابهجا «مادونای فرسکو و شاهزاده خانم افسانهای» ــ عبارت ستایشآمیزی که دوگل درباره فرانسه بهکار برده ــ را دست میاندازد. حتی رفیق خویش آندره مالرو را هم ــ بهرغم آنکه مقاله زیبایی در رثایش نگاشته (۱۳) ــ بینصیب نمیگذارد. چرا که فرانسه امروز دیگر فرانسهای نیست که علیه فاشیسم و برای آزادی میجنگیده؛ فرانسهای است که پنجه در پنجه قدرتمندان دارد و با کشورهای سرمایهسالار به همانگونه نرد دوستی میبازد که با سرزمینهای سوسیالیستی و ضدسرمایهسالاری، و در کشوری چون الجزایر چنان فجایعی به بار میآورد که دستکمی از جنایتهای نازیها ندارد. اروپا هم دیگر اروپای مبارز علیه فاشیسم نیست. امریکا هم همینطور. حکومت ایالات متحده اکنون حکومتی است بهظاهر پایبند دمکراسی، اما در واقع فاشیستی؛ در سرزمین خود سیاهان را سرکوب کرده، با ایشان چون بردگان رفتار میکند و در آن سوی جهان، به بهانه دفاع از دمکراسی، ویتنام را به خاک و خون میکشد و با تکنولوژی پیشرفتهای که زائیده تمدن و دانش و فرهنگ عظیم غرب است و آن را از اروپا گرفته، سالها بمب بر سر ویتنامیان میریزد و خانههاشان را ویران میکند.
در سال ۱۹۴۵، رومن گاری با درجه سرگردی، ارتش فرانسه را ترک میگوید. جنگ جهانی دوم به پایان رسیده، فاشیسم هیتلری از میدان بیرون رانده شده و فرانسه بر سرنوشت خویش حاکم گشته است. نویسنده و مبارز جوان رایزن سفارت فرانسه در صوفیه و برن میشود. سالهای ۶۱ ـ ۱۹۵۲ سخنگوی دولت فرانسه در سازمان ملل متحد و کاردار سفارت فرانسه در بولیوی و سرکنسول سفارت در لُسآنجلس است. ۱۹۶۱ سالی است که از فعالیتهای رسمی سیاسی کناره میجوید و شش سال از سوی نشریات آمریکا به دور دنیا سفر میکند و برایشان مقاله مینویسد. در سال ۱۹۶۲، با هنرپیشه مشهور آمریکایی ــ جین سیبرگ ــ ازدواج میکند که این پیوند تا سال ۱۹۷۰ میپاید.
سگ سفید را در سال ۱۹۶۹ مینویسد: رمانی گزارشگونه درباره سیاهان آمریکا و کشمکشهای نژادی در آن سرزمین. او که سالها در قلب آفریقا با سیاهان زیسته و حتی از میان ایشان همسری برگزیده بود، بهخوبی با روح سیاه و جنبشهای آزادیخواهی آنان در آفریقا آشنایی دارد و داستان این جنبشها و جریانها را پیش از آن در رمانی با نام ریشههای آسمان روایت کرده است. رومن گاری در سگ سفید خود راوی داستان است. در کنار همسرش ــ جین سیبرگ ــ که همراه با سیاهان و به نفع ایشان مبارزه میکند و همزمان مشغول بازی در یک فیلم است. راوی ماجراها و ستمهایی را که بر سر سیاهان آمریکا میآید، همچون نظارهگری بیطرف میبیند و مستندوار و با دقت ثبت میکند. نویسنده اگرچه کوشیده تا بیطرف ــ صرفا در حد بیگانهای ناظر ــ باقی بماند، اما نتوانسته در همهجا، این بیطرفی را حفظ کند. هرچند کلامش سرشار از همدردی با سیاهان است، اما گاه بر آنان نیز میتازد و به طرح مسائل زندگی خصوصی خویش با همسرش میپردازد؛ مسائلی که بهخوبی پیداست بعدها به جدایی آن دو از یکدیگر خواهد انجامید. حضور پیوسته «من» نویسنده در رمان و خودستاییهای نهچندان اندکش سخت به چشم میزند. اینگونه خودستاییها را در فصل آخر همین رمان ــ رقص چنگیز کوهن ــ نیز میبینیم که گویا پیش از سگ سفید نوشته شده است.
رومن گاری در رمان دیگری ــ خداحافظ گاری کوپر ــ دوباره به آمریکا (و نسل جوان آن) میپردازد. این رمان که از نظر سبک و شیوه نگارش، شباهتهایی به آثار ارنست همینگوی دارد زندگی لنی را بیان میکند: اسکیباز جوان و زیبای آمریکایی که از سرزمین خود گریخته و به کوهستانهای سوییس پناه آورده است. او که از شهرهای متعفن آمریکا بیزار است و از میان تمامی تمدن آن تنها به گاری کوپر ــ نماد جسارت و راستی، مظهر آمریکای دیروز، مدافع بینوایان، پیوسته در حال نبرد با فرومایگان و ستمگران و قهرمان همیشه پیروز ــ دلبسته است، اوج کوهستانهای پاک و پربرف را برای زندگی برگزیده است. اما با سپری شدن زمستان و فرارسیدن تابستان، بهناچار به شهر روی میآورد و همرنگ جماعت میشود.
رومن گاری در زمینه هنر سینما نیز کار کرده است: دو فیلم ساخته به نامهای پرندگان میروند در پرو میمیرند (۱۹۶۸) و بکس (۱۹۷۲).
فیلم اول بر پایه داستان کوتاهی به همین نام ــ که از زیباترین آثار او و داستان کوتاه درخشانی است ــ ساخته شده.
«پرندگان…» به گونهای وصف حال خود رومن گاری است. شخصیت اصلی این داستان کوتاه ــ که آغاز و پایانی بسیار زیبا دارد و در آن به شیوهای هنرمندانه و ظریف، تمثیل بهکار گرفته شده ــ ژاک رنیه، مردی چهلوهفت ساله است که امید او را از میدانهای جنگ در اسپانیا تا نهانگاههای مراکز نهضت مقاومت فرانسه و کوههای سیهرامادره در کوبا کشانده، جنگیده، مبارزه کرده، گاه پیروز شده و گاه طعم تلخ شکست را چشیده، با دو سه زن آشنا شده و درگیر عشق گشته و پستی و بلندیهای بسیاری را از سر گذرانده است. سر آخر، تنها و با این اندیشه که آن امید، امیدی واهی بوده، ولی او وظیفهاش را بهخوبی انجام داده، به «انتهای جهان»، به ساحلی در پرو پناه آورده است؛ قهوهخانه کوچکی برپا کرده و هر صبح و شام، تماشاگر پرندگانی است که از دوردستها میآیند تا پیش روی او بر ساحل بیفتند و بمیرند.
داستان اینگونه آغاز میشود:
«بیرون آمد، روی ایوان ایستاد و دوباره مالک تنهایی خود شد: تپههای شنی، اقیانوس، هزاران پرنده مرده در ماسه، یک زورق، یک تور ماهیگیری زنگزده، و گاهی چند علامت تازه: استخوانبندی یک نهنگ به خشکی افتاده، جای پاها، یکرج قایق ماهیگیری در دوردست…»(۱۴)
ژاک که از هر گونه امیدی دست شسته و در خلوت تنهایی خویش پناه جسته است و ــ همچون همه «آن پرندگان که مأموریتشان را در این دنیا انجام دادهاند» ــ چشم به راه مرگ دارد، زنی اثیری و زیبا را میبیند که میخواهد خودش را در دریا غرق کند. او را نجات میدهد و به قهوهخانه میآورد. با دیدن و لمس آن همه زیبایی با خود میاندیشد که «عشقی بزرگ» توان سروسامان دادن به همهچیز را دارد. امید در دلش جوانه میزند. او که «عشقهای بزرگی» را تجربه کرده و از سر گذرانده است، بار دیگر دلش از تصور عشق به لرزه درمیآید؛ امید شکفته در جانش ـ اما ـ به هنگام رودررویی با واقعیت تلخ، میپژمرد و فرو میمیرد. زن اثیری همسر زیادهجوی مرد انگلیسی پولداری است که شوی پرحوصله گرد جهان میگرداندش تا شاید به «رضایت خاطر» دست یابد. این هم از امید آخرین! از ژاک رنیه دیگر چه میماند؟
داستان ــ که در لحظاتی به شعر نزدیک میشود ــ چنین پایان مییابد:
«آنها دور شدند. روی تپه که رسیدند، پیش از آنکه ناپدید شوند، زن ایستاد، مردد ماند، واپس نگریست. اما مرد [ژاک] آنجا نبود. هیچکس نبود. قهوهخانه خالی بود.»(۱۵)
رومن گاری در رقص چنگیز کوهن، «ژاک رنیه» ای است که به واهیبودن آخرین امید زندگیاش آگاهی یافته، اما بهجای آنکه «قهوهخانه» را خالی بگذارد و همچون پرندگان به ساحل رسیده، تمام مأموریتها و وظایف را انجامیافته بپندارد و تن به نیستی سپارد، با نیش قلمی توانا و به یاری ذهنی ــ اگرچه تیره و بدبین، اما ــ تیز و روشننگر، به تصویرکردن و ثبت اندیشههایش درباره جهان و ارزشهای آن میپردازد. این هم مأموریتی است که میباید به انجامش برساند؛ مأموریتی که هیچ دستکمی از مأموریتهای دوران جوانیاش ندارد. این هم گونهای نبرد است: گیرم نه علیه فاشیسم و برای کسب آزادی یا جامه عمل پوشاندن به آرمانهای انسانی یا سوسیالیستی، که نبرد در راه افشاکردن ناراستیها و دروغها و فریبهای رایج دنیای امروز؛ گونهای شهادتدادن است بر هر آنچه شاهد آن بوده و هست؛ او که فراز و نشیبهای فراوانی را از سر گذرانده و در بسیاری میدانهای نبرد رزمیده و تکیه بر مسند و مقامهای رسمی و سیاسی زیادی زده، اکنون چه سلاحی برندهتر از طنز در اختیار دارد؟ طنزی گزنده و نیشدار که از ذهنی دقیق و شکاک مایه میگیرد.
برخی تکههای داستان کوتاه «پرندگان…» عینا در رقص چنگیز کوهن تکرار شده است. «انگلیسی» گاه یادآور «بارون» است و «مرد لباس گاوبازی بر تن» به نوعی «فلوریان» را در خاطر زنده میکند، و روشنتر از همه، «زن» که انگار خود «لیلی» است.
رومن گاری در رقص چنگیز کوهن ـ اما ـ پا از مرزهای اشاره و تمثیل فراتر مینهد و از «نماد» نیز بسیار بهره میجوید. این داستان بهظاهر فانتزی، رفته رفته، ابعادی گسترده به خود میگیرد. این ویژگی داستانهای آخری است که رومن گاری ــ با نام خود یا نامهای مستعار ــ نوشته است. نویسنده مرزهای واقعیت و قراردادها را طوری ماهرانه و با ظرافت از میان برمیدارد که خواننده، بهناگاه، خود را با گسترهای عظیم رودررو مییابد؛ گسترهای که اساطیر و عظمت آن را فرایاد میآورد. پس، عبارتی را که آندره مالرو درباره این رمان نوشته، نباید تعارف و اغراق به حساب آورد:
«یکی از نادرترین و جالبتوجهترین نوشتههای زمانه ما؛ هم در گستره اسطورهشناسی و هم در زمینه ادبیات بزرگ کمدی.»
یکی از مضمونها و مسائلی که رومن گاری، از همان نخستین رمانش ــ تربیت اروپایی ــ به آن پرداخته و بعدها نیز در برخی آثارش به چشم میخورد، مسأله یهودیگری و یهودیان است: ستمی که در دوران هیتلر به دست نژادپرستان فاشیست بر این قوم رفته، سکوت و پذیرش ستم از سوی ایشان و نیز هراس بیمارگونهای که سایه بر سرشان انداخته بوده و سرانجام شش میلیون قربانی اردوگاههای مرگ و اتاقهای گاز.
رومن گاری همان زمان که در تربیت اروپایی، پسرک یهودی ویلننواز را با آن دقت و ظرافت تصویر میکند که درمانده و ضعیف و بیپناه است و در عین حال عاشق موسیقی، و با همدردی بسیار صحنه مرگ او را که ویلن در بغل جان میسپارد (۱۶)، مینویسد و از یهودیان مبارزی که به پارتیزانها پیوستهاند به نیکی یاد میکند و پایداری و مبارزه را اینگونه به آنان یادآور میشود: «… اگر در این روز و روزگار یهودی باشی، نباید دست به خودکشی بزنی. دستکم باید بکشی و کشته شوی. مگر اینکه یک خردهبورژوای کوفتی یهودی باشی.»(۱۷)، با لحنی طنزآمیز به جزمهای مذهبی ایشان نیز میتازد (۱۸)؛ جزمهایی که پافشاری و تعصب ورزیدن بر آنها، بهانهای میشود برای آنکه گروهی از همین قوم ستمدیده و قربانیداده از سراسر جهان گرد هم آیند و به یاری امپریالیستها و زیر لوای مرام ساختگی صهیونیسم ــ که هیچ ربطی به مذهب یهود ندارد ــ به فلسطین یورش برند و مردمانش را آواره و دربهدر کنند و جاپای محکمی برای سرمایهسالاری و امپریالیسم غرب در خاورمیانه بهوجود آورند و نامش را بگذارند: اسرائیل!
و بدینگونه است که تمامی ارزشهای انسانی و جهانی درهم ریخته میشود: فاشیستهای دیروز سیاستمداران و رییسپلیسهای امروز میشوند و نئوفاشیستها دست برادری به سوی یهودیان ــ قربانیان دیروزیشان ــ دراز میکنند؛ آلمان که دستش به خون شش میلیون یهودی بیگناه ــ زن و مرد و کودک و پیر و جوان ــ آلوده است، حکومت کشور جدیدالاحداث اسرائیل را به رسمیت میشناسد و با این کشور بیهویت که بهزور از چنگ صاحبان بیپناهش بیرون کشیده شده، روابط سیاسی و فرهنگی برقرار میکند؛ برای جبران چنان جنایتی که فرهنگ و تمدن غرب در آن سهم تعیینکنندهای داشته، باید حیلهای اندیشید و به گونهای آبرومندانه، این لکه ننگ را از دامن فرهنگ کهنسال اروپا پاک کرد. چه راهی بهتر از طرح «ارض موعود»؟؛ قوم آواره و بیپناه موسی باید به سرزمین اصلی و پدری خود بازگردد. افسانهای دوهزار ساله را از زیر آوار و گردوغبار قرون بیرون میکشند و دلار و مارک و فرانک و لیره را پشتوانه آن میکنند و سیاستبازان به گربهرقصانیهای مرسوم میپردازند. ملتی زحمتکش را آرام آرام بیخانمان میکنند و جیرهخواران را از اطراف و اکناف جهان فرا میخوانند تا جانشینشان شوند. ستمکشیدگان ناآگاه دیروز را دستچین میکنند تا به ستمگران آگاه امروز بدل سازند. برای آنکه نامهای آشوویتس، بوخنوالد، تربلینکا و… از یادها برود و قتلعامها و آدمسوزیها و اتاقهای گاز فراموش شود و فرهنگ غرب نام نیک گذشته را دیگر بار به دست آورد، میباید که «تلزعتر» ها، «صبرا» ها، «شتیلا» ها و… را بر سر زبانها بیندازند. مردمانی ستمدیده و آواره که برای آزادی و بازپس ستاندن سرزمین اجدادیشان به مبارزه برخاستهاند و سالهاست در اردوگاههای آوارگان در دشوارترین و غیرانسانیترین شرایط زندگی میکنند، تروریست خوانده میشوند و به بهانههای ابلهانه ــ گاهبهگاه ــ بر سرشان میریزند و با سلاحهای محصول تکنولوژی متمدنانه غرب، قتلعامشان میکنند.
رومن گاری در آخرین فصل رقص چنگیز کوهن خود بر صحنه میآید و به قهرمان اصلی رمان خود ــ موسی کوهن، معروف به چنگیز ــ که سیونه فصل راوی داستان بوده و هر آنچه خواسته گفته و کرده، میگوید، دیگر کافی است، حکایت تو کهنه شده، حالا نوبت دیگران است. و از این «شبح سرگردان» یهودی که بازیگر کمدی تئاترهای ییدیش است، میخواهد از صحنه خارج شود و جای خود را به «نفر [و نفرهای] بعدی» بدهد؛ چرا که دیگر نوبت دیگران است: سیاهان، ویتنامیها، آفریقاییها و…
افسوس که رومن گاری از فلسطینیان و اعراب نامی نمیبرد و یادی نمیکند. اگرچه، بعدها در یکی از بهترین رمانهایش ــ زندگی در پیش رو ــ به گونهای این نقیصه را جبران میکند، اما جا داشت در رقص چنگیز کوهن چنین شهادتی از زبان شاهدی اینگونه تیزبین و ژرفنگر شنیده میشد.
رومن گاری زمانی گفته است: «نمیتوان هم مردی کاملاً باشرف بود و هم نویسندهای بزرگ.»(۱۹) آثار و زندگی این نویسنده دلیل و شاهدی است بر بزرگی و در عین حال شرافت او. شاید ما بیش از حد متوقعیم. یا شاید بایستهتر آن بود نویسندهای چنین شریف و صادق که هیچگاه صورتک دروغ و فریب بر چهره خود نزد ــ تا بدانجا که خودپسندیهایش را در برخی آثارش به سادگی میتوان بازشناخت ــ در پایان این رمان هم سنگ تمام میگذاشت؛ همچنان که در زندگی در پیش رو از پس این مهم برآمده و چه خوش هم درخشیده است.
رومن گاری در سالهای آغازین دهه هشتاد، خسته از اینکه «آزادی لازم را برای نوشتن در اختیار ندارد»، تصمیم میگیرد با نام دیگری بنویسد.
نویسندهای گمنام به نام امیل آژار (آژار به روسی یعنی اخگر) در سال ۱۹۷۴، دستنویس رمانی را برای ناشری در فرانسه میفرستد.
زندگی در پیش رو چاپ میشود و جایزه گنکور به آن تعلق میگیرد. این کتاب ــ که به نظر منتقدان «سبکی قاطع و در عین حال نرم و لطیف» دارد ــ یکشبه ره صدساله میرود.
بعدها روشن میشود که این رمان زیبای بسیار استادانه نگاشتهشده، اثر نویسندهای تازهکار و گمنام نیست؛ کار رومن گاری است که در خلوت تنهایی آن را نوشته و برای چاپ فرستاده است. همچنان که پیش از آن ــ بنا به اجبار شغلهای سیاسی و بعدها به دلایل دیگر ــ رمانهایی با نامهای مستعار از او چاپ شده بود.
قهرمان زندگی در پیش رو که داستان بهظاهر ساده ــ اما در واقع، عمیق و عظیم ــ کتاب از زبان او روایت میشود، پسرکی است الجزایری به نام «محمد» که در یکی از محلههای فقیرنشین و غریبنشین پاریس همراه بچههایی از نوع خود ــ بیخانمان و روسپیزاده ــ نزد پیرزن یهودی دردمندی به نام روزا خانم زندگی میکند. محمد دوست پیرمرد مسلمانی دارد به نام هامیل که عاشق قرآن و ویکتورهوگوست. پیرزن یهودی ــ که بهنوعی یادآور قهرمان داستان کوتاه شگفتانگیز و تکاندهنده کهنترین داستان جهان (۲۰) است ــ سالها در اردوگاههای هیتلری بهسر برده است. محمد کشف میکند که او گاهبهگاه به زیرزمین میرود و تصویر هیتلر را که در صندوقی پنهان کرده، نگاه میکند. یعنی همان کهنترین داستان جهان!
محمد روایتگر زندگی روزمره در آن محله فقیرنشین ــ در قلب پاریس ــ و آدمهای پیرامون خویش است. رمان هیچگونه حادثهای را بیان نمیکند، مگر مرگ روزاخانم که آن هم در پایان کتاب رخ میدهد. اما رومن گاری با استادی و چیرهدستی قابل توجهی در سبک و شیوه روایت و بیان و با جسارت بسیار در بههمریختن قراردادهای مرسوم داستاننویسی، چنان با ظرافت از مرزهای واقعیت ساده و روزمره میگذرد و به پهنهای به عظمت تاریخ گام مینهد و خواننده را شگفتزده، در میان هزارتویی پیچیده و در عین حال روشن و دقیق از روابط ــ نه فقط شخصیتهای داستان که تمثیلها و اسطورههایی از یهودیت و مسیحیت و اسلام و غرب و شرق و… ــ رها میکند که وقتی کتاب را به پایان میرسانی، تازه متوجه میشوی که چه رمان کمنظیری خواندهای.
رومن گاری دوم دسامبر ۱۹۸۰، با شلیک گلولهای به زندگی خود پایان داد.
کلام آخر اینکه، مترجم با متن سهل و ممتنعی روبهرو بوده که خود رومن گاری در ترجمه آن از فرانسه به انگلیسی نقش داشته؛ کوشش بر این بوده که سبک و شیوه نگارش متن اصلی، در ترجمه فارسی رعایت شود و در عین حال ترجمه، «فارسی» هم باشد.
واژهها و عبارات و اصطلاحات آلمانی، فرانسه و ییدیش ــ که در متن اصلی بوده ــ عینا به همان شکل در کتاب آورده شده و ترجمه فارسی آنها را در میان علامت [] نقل کردهایم.
همه پانویسها از مترجم است.
پانویسهایی که با علامت (*) مشخص شده از دوست نویسنده و محقق عزیز ـ گوئل کهن ـ است. شایسته است از ایشان که بر ما منت گذاشتند و با حوصله و دقت، دستنویس ترجمه را خواندند و راهنماییهای ارزندهشان بسیار به کار آمد، صمیمانه سپاسگزاری کنیم.
ابراهیم مشعری
بخش اول: شبح
۱. بگذارید خودم را معرفی کنم
احساس میکنم اینجا خانه خودم است. احساس میکنم این مکان و هوایی که آنها تنفس میکنند، از آنِ من است؛ این را فقط کسانی میتوانند درک کنند که به محیطی کاملاً خو گرفتهاند و با آن درهم آمیختهاند. شبحی زبانآور و پر توش و توان؛ این شبح بهقدری سمج و چنان فراگیرنده است که حضورش بر هر چیز سنگینی میکند. البته، به سبب برخی ناآگاهیها، خوگرفتنها و ضعف حافظه، فرسودگیهایی بهوجود آمده است؛ زمان از موشها بهتر میتواند جایی را تر و تمیز و خالی کند و نمیتوان توقع داشت که آسمان آلمان ستاره زرد داوود (۲۱) را همیشه بر خود بیاویزد. این گنبد کبود جاودانه ــ که از دود جسدهای سوخته یهودیان، موقتا تیره شده ــ با وزش باد ملایمی، چهره خود را جلا میدهد و دیگر بار همهچیز زیبا میشود. من به زیبایی و کمال حساسیت دارم. با پرسهزدن، لمیدن و بازیکردن با انگشتانم ــ این وقتگذرانیهای مطبوع همیشگی ــ شگفتزده، از این زایش پاک و بکر پیرامون خود، سرشار میشوم. تمامی این تشعشعهای زرین و نیلگون مرا به یاد فرسکو (۲۲) های مادونا (حضرت مریم) و شاهزادهخانمهای پریوش افسانهها میاندازد. آسمان نقاش بزرگی است.
بگذارید خودم را معرفی کنم: اسم من کوهن است، چنگیز کوهن (۲۳)؛ نام واقعیام موسی (۲۴) بود، اما چنگیز با شخصیت نسبتا وحشی و غریبم بیشتر جور است. من کمدین هستم و در روزگار گذشته، در دوره نمایشهای خندهآور ییدیش (۲۵)، شهرت بسیاری بههم زده بودم: ابتدا در شوارتس شایکز (۲۶) برلین، سپس در موتک گانف (۲۷) ورشو (۲۸) و سرانجام در آشوویتس (۲۹). نمیدانم آیا سن و سال شما آنقدر قد میدهد که مرا به یاد بیاورید یا خیر. اما مطمئنم کسانی که مرا به یاد میآورند، به شما خواهند گفت چقدر میخنداندمشان. این هم درست است که بسیاری از مردم به خوشمزگیهای من اعتراض داشتند. آنان اغلب یکه میخوردند و برآشفته میشدند و برخی از منتقدان نمایشهای مرا به سکوت برگزار میکردند: به نظر آنان، این نمایشها فاقد ارزش بود. طنز من، یا به قول خودمان «خاخام»(۳۰) من، به نظر آنان یا خیلی گستاخانه بود، یا بسیار جلف و سبکسرانه؛ یا خیلی گزنده و بیرحمانه بود، یا برعکس بسیار ترحمانگیز و حقارتبار. یکی از منتقدان در روزنامه «ناتس پرتسگلاد»(۳۱) ورشو نوشت: «خوشمزگیهای آقای چنگیز کوهن غالبا شبیه نوعی دفاع از خود ناامیدانه و از روی درماندگی است. به نظر میرسد این کمدین قادر نیست حد وسطی بین نوعی “عمو تامگرایی یهودی”(۳۲) و خصومت پیدا کند و به تحریک محض و فریبکاری فرومیغلتد.»
حتی دوستانم هم به من نصیحت میکردند که کمی بیشتر دست و پایم را جمع کنم و هوای کار را داشته باشم: چون همانوقتها هم احساسات «ضدیهودیگری»(۳۳) به اندازه کافی وجود داشت. شاید حق با آنان بود. روزی در آشوویتس برای یکی از همبندهایم، لطیفه چنان مضحکی تعریف کردم که از شدت خنده افتاد و جابهجا مُرد. بیتردید او تنها یهودیای بود که در آشوویتس از شدت خنده مُرد. نگهبانان آلمانی از خشم دیوانه شده بودند.
من خودم در آن اردوگاه مشهور، مدت زیادی نماندم. در ماه دسامبر ۱۹۴۳، به شکل معجزهآسایی فرار کردم به حول قوه الهی؛ اما چند ماه بعد توسط سربازان اساس تحت فرماندهی شاتس (۳۴) ــ یهودیکش کبیر ــ دوباره دستگیر شدم. من او را بهطور خودمانی شاتسشن (۳۵) صدا میزنم، کلمه محبتآمیزی که به معنای «عزیز کوچولو» است و قرنها در زبان عشاق آلمانی متداول بوده است. او اکنون در لیشت (۳۶)، رییس پلیس است. در واقع به همین دلیل است که خود من هم امروز در اینجا، در لیشت، هستم. من همهجا همراهش هستم. ما دوستان خیلی خوبی هستیم.
باید بگویم که در اینجا، طبیعت بسیار دوستداشتنی است و من میتوانستم کارهای خیلی بدتری کرده باشم. بعضی از ما به انواع محیطهای نامطبوع خو کردهایم و با آن از در سازش درآمدهایم. اما اینجا دلگشا و باصفاست. جنگل، رودخانهها، چهچه سینهسرخها، غازهای وحشی…
… und ruhig Fliesst der Rhein, die schönsten Jungfraven sitzet dort ober wunderbar, ihr, goldene geschmeide glitzet, sie kämmt ihre goldene hahr
[و رود راین که بهآرامی جریان دارد، زیباترین دخترکان باکره به شکلی بس دلنشین آنجا نشستهاند، زیورهای زرینشان میدرخشد و بر گیسوان طلاییشان شانه میکشند…] از شعر «لورلی»(۳۷) هاینه (۳۸). من بسیار شیفته شعر هستم.
از یک روز زیبا و سرد ماه آوریل سال ۱۹۴۴ تا کنون، من و شاتسشن از همدیگر جدا نشدهایم. از آن روز به بعد، شاتسشن مرا پناه داده است؛ تقریبا بیستوچهار سال است که او مردی یهودی را پنهان کرده است. میکوشم تا از مهماننوازی او سوءاستفاده نکنم و جای زیادی را در خانهاش اشغال نکنم. مردم اغلب میگویند که ما [یهودیان] طمعکاریم؛ کافی است سر انگشتی به ما بنمایانند تا ما تمام دست را محکم بچسبیم. به همین دلیل من میکوشم به آنان نشان دهم ما چقدر عاقل و باشعور میتوانیم باشیم. من همیشه او را در حمام، تنها و به حال خود میگذارم و هرگاه که عشق و حال میکند، خیلی مواظبم که سرِ بزنگاه، سر و کلهام پیدا نشود. وقتی دو نفر با هم زندگی میکنند و این همه بههم نزدیکند، بصیرت و ملاحظهکاری زیادی لازم است.
و همین است که به یاد من میآورد نیمساعت پیش به شاتسشن کمتوجهی کردهام. در حقیقت، او هماکنون با اینهمه قتلهای وحشتناکی که تمامی منطقه لیشت را در هراس و خشم فرو برده، خیلی مشغول است. اما این باعث نمیشود که آدم دوستش را فراموش کند. من مطمئنم او به اندکی حمایت اخلاقی نیازمند است.
به همین دلیل تصمیم گرفتهام خودی نشان بدهم. درست مثل هر زمان دیگری که شاتسشن بهشدت غرق در کار و عصبی است. من معمولاً دوست دارم به شکل شگفتآور و دراماتیکی ظاهر شوم: این همان ویژگی اغراقآمیز بازیگری دیرینه من است. اما جلو وسوسهام را میگیرم: اکنون وقتش نیست که او را از کوره بهدر کنم. بنابراین تا جایی که میتوانم با احتیاط به اداره مرکزی پلیس ــ شماره ۱۲ خیابان گوته ــ نزدیک میشوم.
گروهی خبرنگار در خیابان منتظر ایستادهاند، اما این روزها دیگر هیچکس متوجه من نمیشود. من دیگر بهمثابه «خبر» مطرح نیستم. مردم از دست من خسته شدهاند و دیگر نمیخواهند چیزی دربارهام بشنوند. بهویژه جوانان که کمترین توجهی نشان نمیدهند. آنان از اشکریختن برای کهنه سربازانی که دائم درباره ماجراهای قهرمانانه خود پرتوپلا میگویند، خسته شدهاند. آنان ما را «بابا یهودی» میخوانند.
در دفتر اداره پلیس، با اشتیاق به شانه دوستم تکیه میدهم و میخوابم. او با دلخوری حرکتی میکند، اما من سخت نمیگیرم و او هم دیگر حضورم را احساس نمیکند.
شاتسشن بیچاره خیلی خیلی خسته است. سه شب گذشته را تقریبا بههیچوجه نخوابیده و مثل همیشه خیلی مشروب نوشیده است. باید مراقب خودش باشد. او دیگر آنقدرها هم جوان نیست و با آنهمه مشقتی که از دست من کشیده، بهسادگی ممکن است دچار سکته قلبی شود. باید مواظب باشم. هیچ دلم نمیخواهد مردی را که این همه سال است مرا پناه داده از دست بدهم. اصلاً نمیدانم بدون او بر سر من چه خواهد آمد.
دفتر کارش بسیار تمیز است؛ دوست من در پاکیزگی، وسواس زیادی دارد. دائم دستهایش را میشوید: یک حرکت غیرعادی عصبی. او حتی دستور داده یک دستشویی زیر تصویر رسمی رییسجمهور لوبکه (۳۹) نصب کردهاند. هرچند دقیقه یکبار بلند میشود و دستهایش را میشوید. برای شستوشو از پودر مخصوصی استفاده میکند. هرگز به صابون دست نمیزند. شاتسشن واقعا از صابون متنفر است. میگوید هنوز هم بعضی از صابونهای زمان جنگ، اینجا و آنجا پیدا میشود و تو هیچوقت نمیدانی که توی این صابون چه کسی است. (۴۰)
منشی رییس پلیس، در انتهای اتاق، پشت میز کوچکی نشسته است و درباره آخرین قتل، گزارشی مینویسد. اسمش هوبش (۴۱) است. قیافه ماتمزدهای دارد و موهایی تُنُک و سیخسیخ که مانند رنگ چهرهاش بیحالت است. چشمانش از پس شیشههای عینک دورفلزیای که روی دماغش نشسته، دنیا را طوری نظاره میکند که گویی به زمانهای بسیار دور تا دوران آن بوروکراسی پرشکوه و جلال امپراتوری روزگاران خوب گذشته، بازگشته است. او به حضور یا غیبت من ــ کدام که فکر کنید ــ بههیچوجه توجهی ندارد. یک هوبش دیگر هم ــ درست شبیه این یکی ــ وجود داشت که در سال ۱۹۴۴ آخرین برگ هویت مرا صادر کرد؛ گواهی مرگ مرا: موسی کوهن، معروف به چنگیز کوهن ـ ولادت: ۱۹۱۲، وفات: ۱۹۴۴. مطابق این تاریخها، من درست سیودو سال عمر داشتهام. اگر تو در ۱۹۱۲ به دنیا آمده باشی و سی و دو سال داشته باشی و تاکنون هم که سال ۱۹۶۸ است، وجود داشته باشی، بههیچوجه بد نیست. این عمر مسیح بود. چه تصادف جالبی! من اغلب به مسیح فکر میکنم. من خیلی شیفته جوانی هستم.
بازرس گوت (۴۲) ــ یکی از بروبچههای جدید و باهوش اداره پلیس ــ با رییس پلیس حرف میزند. ظاهرا دو تن از شخصیتهای فوقالعاده با اهمیت محلی ــ که هر دو از اعضای بانفوذ حزب دمکرات مسیحی هستند ــ میخواهند با او ملاقات کنند. شاتسشن گوشش بدهکار نیست. همچنان مشغول است. دلم کمی به حالش میسوزد. انگار از شدت خستگی ازپا درآمده و تقریبا در آخر خط است. ما نمیخواهیم حمله عصبی دیگری پیش بیاید. اینطور نیست؟ آخر برای مقام و مرتبه اداری ما بد است.
شاتسشن هرچه سنوسالش بالاتر میرود، امیدش برای رهایی از دست من کمتر میشود؛ تا جایی که به کلی ناامید میشود. تازه دارد میفهمد که هرگز، هیچ چیز ما را از یکدیگر نمیتواند جدا کند. او بهدشواری میخوابد و من شبها با ستاره زردم باید کنار تختخوابش بنشینم و در چشمانش خیره شوم. بهخصوص از دست دادن با من خیلی نفرت دارد. چند شب پیش، زیرلب چیزهایی درباره «شرارت یهودی» میگفت. هرچه خستهتر و کوفتهتر باشد، حضور من برایش آزاردهندهتر است. من از اینکه همراه او هستم، هیچ خوشم نمیآید. اما چارهای هم ندارم. همهاش تقصیر خودم است. این سرنوشت من است که بُعد تازهای به داستان «یهودی سرگردان»(۴۳) ببخشم: بُعد یک یهودی ابدی، همهجا حاضر، کاملاً خوگرفته و همواره بخشی از هر ذره خاک و هوا و وجدان آلمان. آنچه من احتیاج دارم تا بهصورت یک فرشته یهودی زیبا درآیم، یک جفت بال و یک ماتحت صورتیرنگ است. شاید از تحریف جدید ضربالمثل قدیمی ما ــ در سرتاسر بیرشتوبن (۴۴) در اطراف بوخنوالد (۴۵) ــ خبر داشته باشید که وقتی میان یک گفتوگو، سکوتی ناگهانی برقرار میشود، میگویند: «یک یهودی دارد رد میشود.»
دیگر درباره خودم بس است. شاتس عزیز من، از دیدن دو نفر «آقایان محترم و بانفوذ» ی که بیرون منتظر ایستادهاند، سر باز میزند؛ همین است که هست.
«بهت که گفتم، گوت! هیچکس… نمیخواهم کسی را ببینم.»
هیچکس؟ کمی دلخور میشوم. اما با این چیزها باید یکجوری کنار بیاییم.
«بهشان بگو من باید تمام حواسم روی این قتلها باشد. حتما چیزهایی درباره آنها شنیدهاند! آخر روزنامهها درباره هیچ چیز دیگری حرف نمیزنند.»
بطری جین را از روی میز برمیدارد و برای خودش میریزد. خیلی مشروب مینوشد. این باجی است که میپردازد و من بهخصوص به آن حساسیت دارم.
گوت میگوید: «بارون فن پریتویتس (۴۶) از قدرتمندترین شخصیتهای مملکت است. او صاحب نصف رور (۴۷) است.»
«به من هیچ مربوط نیست!»
لیوانش را دوباره پُر میکند. دلم شور میزند: حرامزاده میخواهد خودش را از دست من خلاص کند.
گوت واقعا توی دردسر افتاده: «روزنامهنویسها و خبرنگارها چی؟ تمام شب منتظر ایستادهاند.»
«من خیال ندارم با آنها صحبت کنم. اول پلیس را متهم میکنند که عُرضه ندارد. بعد که ما متهمی را دستگیر میکنیم ــ مثل همین چوپانی که آخرین جسد را پیدا کرده ــ ما را متهم میکنند که دنبال سپر بلا میگردیم.»
گوت حرکتی از روی درماندگی میکند. من این حالت یک نماینده قانون را خیلی دوست دارم. وقتی پلیسی به درماندگی خودش اعتراف میکند، امیدی پیدا میشود. یکباره، میل شدیدی به خوردن راحتالحلقوم پیدا میکنم. میخواهم به شاتسشن بگویم که بپرد بیرون و چندتا برایم بخرد. او هیچوقت کار به این کوچکی را از من دریغ نمیکند. سعی او برای خوشحالکردن من ــ به این امید که خفقان بگیرم ــ کاملاً مشخص است. چند روز پیش، اتفاق کموبیش مضحکی افتاد. شب حنوکا (۴۸) بود و شاتسشن که تمام تعطیلات مذهبی یهودی خودمان را به او یاد دادهام ــ چند تا از غذاهای مخصوص و مورد علاقه مرا تدارک دیده بود. غذاها را همراه یک دسته گل کوچک بنفشه توی یک لیوان، در سینی گذاشته بود؛ زانو زده بود و به من تعارف میکرد. این مراسم کوچک دوستانهای است که ما بین خود قرار گذاشتهایم و او با دقت و وسواس زیاد، در شبهای شنبه (۴۹) و تعطیلی، آن را بهجا میآورد. یک تقویم یهودی توی جعبه داروهایش پنهان کرده و با اشتیاق به آن مراجعه میکند. بهندرت ممکن است یکی از عیدهای مذهبی ما را فراموش کند. جدا نمیخواهد هیچوقت باعث دلخوریام شود. نسخهای از «کتاب آشپزی یهودی عمه سارا»(۵۰) را نیز دارد. درست در همان لحظه، خانم مولر (۵۱) ــ صاحبخانهمان ــ وارد شد و منظره شاتس رییس پلیس Erste Klasse [درجه یک] که زانو زده بود و سینی شکلات و ماهی را به یک یهودی نامرئی تعارف میکرد، چنان او را ترساند که تقریبا از حال رفت. از آن به بعد، از شاتس دوری میکند و به هرکس میرسد میگوید رییس پلیس دیوانه شده است؛ دیوانه [Erste Klasse درجه یک!]. معلوم است که هیچکس نوع رابطه ما را ــ که خیلی مخصوص و خیلی هم عالی است ــ نمیفهمد. آنقدر زیاد و طولانی با هم بودهایم که دنیای کوچک اسرارآمیزی پیرامون خودمان ساختهایم؛ دنیایی که ورود به آن بسیار دشوار است؛ مگر آنکه یکی از سازندگانش باشی. شاتس به هر کاری دست میزند تا نشان دهد که وابستگی عاطفی شدیدی به من دارد؛ اما من یک ذره هم گول نمیخورم. میدانم که او ــ در کوششی بزدلانه برای رهایی از دست من ــ مخفیانه و مرتب به روانپزشک مراجعه میکند. حرامزاده فکر میکند من خبر ندارم. برای تنبیهاش، کلک کوچک عجیبی جور کردهام: نیمهشب نوار ضبطصوت را کار میاندازم. بهجای آنکه با ستاره زردم و حالت دوستانهای در چهرهام، کنارش بایستم، ضبطصوت را روشن میکنم و میگذارم تا به چند صدا گوش دهد. اینها صداهای مادرانی است که مخصوصا او را ناراحت میکند. چهلنفری بودیم که مجبورمان کرده بودند پیش از تیربارانشدن، گور خودمان را بکنیم. و معلوم است که در آن میان، مادرانی هم با بچههاشان بودند. اینطوری برایش نوار میگذارم؛ واقعیت خشن! ــ وقتی پای هنر در میان است، من هوادار سرسخت واقعیتگرایی هستم ــ. ضجه مادران یهودی، درست چند لحظه پیش از شلیک گلولهها، در حالی که سرانجام میفهمند بچههاشان را از آنها جدا نخواهند کرد. در چنین لحظهای، یک مادر یهودی میتواند سروصدای زیادی ــ حداقل یکهزار واحد صوتی (۵۲) ــ راه بیندازد.
شما باید در آن حالت، دوست من شاتسشن را ببینید که چطور یکباره روی تختخواب مینشیند، رنگ از چهرهاش میپرد و چشمانش متورم میشود. آخر او از سروصدا متنفر است.
ببخشید که از موضوع دور افتادم. آنقدر داستانهای مربوط به یهودیها را در شوارتش شایکز و جاهای دیگر گفتهام که وقتی به یاد یک داستان خوب میافتم، حیفم میآید برای دیگران تعریف نکنم. این عادتی است دیرینه؛ گفتم دیرینه و نه بیمارگونه (۵۳).
شاتس به گزارشی که گوت روی میزش گذاشته، نگاه سریعی میاندازد: «خبر جدیدی است؟»
گوت میگوید: «نه. هیچ خبری نیست. مأمور کشف جرم میگوید که او کمی پیش از دامپزشک کشته شده. به همان صورت همیشگی: کاردی از پشت توی قلب. مأموران گشت را دوبرابر کردهام.»
«باید از لانتس (۵۴) بخواهیم که بیشتر برایمان کمک بفرستد.»
شاتسشن دستی به پیشانیاش میکشد. این موج آدمکشی برای او خیلی سخت و جدی است. موقعیت شغلیاش به خطر افتاده. اگر قاتل را پیدا کند، ارتقاء مقام خواهد یافت؛ وگرنه ــ با این سروصداهایی که روزنامهها به راه انداختهاند ــ پیش از موعد، بازنشسته خواهد شد.
گوت تلاش میکند مافوقش را تسلی دهد. میکوشد تا نظر او را به جنبه روشن قضایا جلب کند: «این بزرگترین جنایت قرن است.» شاتس با چشمان رنگپریدهاش به او نگاه میکند: «خودم قبلاً این را شنیدهام. مردم همیشه همین را میگویند.»
حق با اوست. گوت واقعا دارد زیادهروی میکند. بیسواد احمق! واقعا که، بزرگترین جنایت قرن! پس من چی؟ ها؟
گوت میگوید: «باید با روزنامهنویسها صحبت کنید. ما باید این دهنهای گند هرزه را ببندیم، وگرنه واقعا دست از سرمان برنمیدارند. قصور و بیصلاحیتی کامل پلیس!… بیحالی مقامات محلی!… از همین حالا میتوانم عنوان روزنامهها را ببینم.»
شاتس غُر میزند: «گور پدرشان! به حرفهاشان عادت دارم. هر وقت قتلی اتفاق میافتد، ما را مقصر میدانند. همه اینطور فکر میکنند. از اثرانگشتهای تازه چه خبر؟ آنها را دادی آزمایش کنند؟»
«آنها هم دقیقا مثل قبلیهاست. آنها را با تمام اثرانگشتهایی که از سادیستها، روانیها و منحرفان جنسی در بایگانی داریم، تطبیق دادهایم. اما سرنخی پیدا نکردیم.»
شاتس میگوید: «پس اینطور. نه کوچکترین سرنخی، نه نشانی از انگیزهای… و بیستودو تا هم جسد! میتوانی به من بگویی چرا تمام قربانیان آن حالت لذت در چهرهشان است؟ انگار بهترین اتفاقی بوده که در زندگی نکبتبارشان افتاده. گوت! من از این جریانها هیچ سردرنمیآورم. در تمام تجربیاتم به چنین جسدهای خوشحالی برخورد نکردهام. حالت درخشش جاودانی! آن دامپزشک را دیدی؟ واقعا بشاش بود… کاملاً خوشحال. هرگز چیزی از این نفرتانگیزتر ندیدهام. همه اینها اعصابخردکن است.»
گوت حرفش را تصدیق میکند: «به شکل عجیبی نامشخص و مشکوک است. و تازه، در این هوای گرم…»
شبح سرگردان (رقص چنگیز کوهن)
نویسنده : رومنگاری
مترجم : ابراهیم مشعری
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۳۴۳ صفحه