بعد از 13 سال ممنوعیت، کتاب «زندگی در پیش رو»، نوشته «رومن گاری»، وارد کتابفروشیها شد
مهدی یزدانی خرم:
“من به چیزهای عجیب آنقدرها اعتقاد ندارم، چون فرقشان را با باقی چیزها نمیدانم. از برگشتن به خانه میترسیدم. دیدن رزا خانم آدم را غمگین میکرد و میدانستم که هر لحظه ممکن است او را از دست بدهم. مدت زیادی به این موضوع فکر کردم و دیگر جرأت نداشتم برگردم.”
تکهای از زندگی در پیش رو «رومن گاری»
رومن گاری، رمان «زندگی در پیش رو» را در سال 1957 منتشر کرد. رمانی که قصه مشهورش را همه کم و بیش میدانند. اینکه با اسم مستعار «امیل آژار» در آمد و بعد مرگ گاری مشخص شد این مرد بسیاری را با اسامی مستعارش فریفته و دستشان انداخته است. گاری عملا به چهار نام کتاب منتشر کرد و جهان را به کام خود کرد. گاری پنج سال قبل مردن خودخواستهاش رمان مذکور را در میآورد و جایزهٔ گنکور را هم برای دومین بار به دست میآورد. (گنکور فقط یک بار به هر نویسندهای داده میشود) رمانی که بین آثار این نویسنده مهم ادبیات فرانسه جایگاهی منحصر به فرد دارد و شاید شاخصترین آنها باشد. اما قصه ترجمه این رمان به دست لیلی گلستان نیز کم ندارد از حواشی خود کتاب. این رمان بعد سیزده سال ممنوعالچاپی چند هفته پیش از نو به بازار آمد و این چندمین بار است که رمان گاری چنین قبض و بسطی را تجربه میکند.
بازگشت مومو و رزای پیر
رمان گاری قصه نوجوانی ده سالهٔ (که بعد میفهمیم چهارده ساله بوده) مسلمانی است که والدیناش او را پیش پیرزن یهودی چاقی گذاشتهاند تا تر و خشکاش کند و سر ماه هم پولی بابت این کار به او میدهند. مومو قهرمان رمان فرزند یک بدکاره است مثل اکثر بچههای دیگری که رزا خانم از آنها نگهداری میکند. او هیچگاه پدر و مادرش را ندیده و مدام دربارهٔ جهان «فکر» میکند. او یک آنارشیست کوچک است که میخواهد پیرزن در حال مرگ یهودی را با تمام وجود حمایت کند.
گاری در بسیاری آثارش از جمله رمانهایی چون «تربیت اروپایی» و «خداحافظ گاری کوپر» نیز این بنمایه را استفاده کرده. بنمایهٔ ایستادن یک قهرمان مقابل تمام جهان. سیر داستان به نحوی است که مدام حال پیرزن بدتر میشود و بیشتر التماس میکند نگذارند تا او به بیمارستان برود. در محلهای که آنها زندگی میکنند همه مطرودند. فقیر، بدکاره یا برآمده از شر جامعه شهری. اخراجشدگانی که خود یک کلونی قدرت بوجود آوردهاند. مومو در این کلونی آدمهای فراوانی را درک میکند که مدام در حال تفسیر جهان و تاریخ هستند برای او. منتها او جهان شخصیاش را دارد. در عین حال برای یافتن والدینش بعد دیدار با پدرش که به مرگ مرد بیمار میانجامد، بیروح و بیاحساس میشود. او مصداقی است از یک شخصیت طرد شده که قرار بوده کنار گذاشته شود. پیرزن یهودی که لهستانی الاصل است و صدها کودک این چنینی را نگهداری کرده، از دوران نازیها جان سالم به در برده اما زخم عمیقی بر روحش است. او با پیشرفت بیماری بیش از پیش به زیرزمینی که درش پنهانی روی مبل مینشیند و مومو به آن «سوراخ یهودی» میگوید، علاقه نشان میدهد. رزا تصویری است علیه کهن سالی. وضعیتی که رومن گاری از آن متنفر و اذعان کرده بود هیچگاه اجازه نمیدهد او را از پا در آورد. کهنسالی رزا و نوجوانی مومو چنان نقیضهای میسازند که درش حفرهای معنایی به وجود میآید. حفرهای که دو سر خط، یعنی ابتدا و انتهای زندگی را نشان میدهد. اما میانش خالیست. خالی و ترسناک و البته مملو از بیهودگی. رمان «زندگی در پیش رو» با این وضعیت توصیفیست از تلاش برای نمردن. نمردنی که برای هر دو شخصیت اصلی معنا دارد. برای مومو به مثابه عبور از وضعیت طرد شدن و برای رزا امری متافیزیکی. در پایان رمان و با مرگ رزا، مومو که اجازه نداده او را به بیمارستان ببرند، جنازهٔ او را مدام تزیین میکند. انگار در حال به جا آوردن مناسکی باستانی باشد. اما بوی تعفن کار خودش را میکند…
زشتی و چند چیز دیگر
در جایی گفته بودم رمان گاری مصداقی از اجرای ایدهٔ مفهوم زشتیست. مفهومی که در سافتار متن وارد میشود و انواع اموری را مقابل مخاطب قرار میدهند که از منظر او نامطلوب و نادوستداشتنیست. پیری، زشتی، بدکارگی، فقر، بوی تعفن، کثیفی و … رمان مملو از این تصاویر است و البته چهرههایی که از منظر جامعه متوسط در حیطهٔ زشتی طبقه بندی میشوند. اما گاری همانطور که امبرتو اکو به ما یادآور شده، از امر زشت به خوانش زیباییشناسامه میرسد. زشتیهایی که با روایتهای او چنان به هم متصل میشوند که حتی هویتی عاطفی هم پیدا میکنند. گاری در نهایت این زشتی را بیمحافظهکاری امر مسلط رمان قرار میدهد اما وابستگی عجیبی که میان مومو و پیرزن در حال فروریزی به وجود میآید، این تراکم زشتبودگی را از هم میگسلاند. امر زشت در ابعاد تصویری و اخلاقیاش مترادف است با طرد شدن. با میل به دور ماندن. یکی از نمادینترین وجوه این ماجرا در رمان، برخورد رزا خانم است با بیمارستان. برخوردی که انگار به باورهای صد سال پیش او باز میگردد، رزا میخواهد مرگش را کنترل کند. چیزی که برای انسان قرون وسطا و بعد آن تا قرن نوزدهم عملاً ارزش محسوب میشد.
بیمارستان محلی بود برای مردن و در باورهای اجتماعی انسان در حال مرگ باید تنها و روشن با مرگش روبهرو میشد. رزا برآمده از همان سنت است و برای همین چنین لجوجانه میکوشد مرگش را مدیریت کند و حتی جسم بیجانش را. گاری شکلی از زشتی را درباره او متصور میکند که از اعماق قرون دیگر میآید. او میخواهد ذره ذره جان بدهد اما دچار مسکنهایی نشود که ممکن است برای مدتی او را چون موجوداتی نباتی بیشتر زنده نگه دارند. برای همین مفهوم زندگی در رمان متلاشی میشود و هم راستای مرگ قرار میگیرد. منتها این مرگ قرون وسطایی باشکوه و ایدهساز است و خود را بر زندگی معمولی دیگران برتری میدهد و بر آنها چیره میشود و چنین است که ترکیب زندگی در پیش رو به نقیضهٔ خود تبدیل میشود و شاید مرگی را روایت میکند که در جایی منتظر است. مرگ در پیش رو…
یک رمان آفوریستی
رومن گاری در بسیاری از رمانهایش شخصیتهای خود را در وضعیتی قرار میدهد که بتوانند حکمت بگویند. جملات قصاری که شخصیتهای او برای تبیین جهان پیچیده مقابلشان به آنها رجوع میکنند. ذهنی «تفسیرگرا». ذهنی که میخواهد به جای حرکت، توقف کند و در عرض زمان و ماجراها حرکت کند و همین امر است که باعث میشود مخاطبان رمان درگیر نوعی فلسفیدن شوند که بیش از هر چیز طنزآلود است. مومو دقیقاً چنین ذهنی دارد. او نسبت به جهان خود دچار آگاهیای پیشرس شده است. حجم زشتی و اتفاقها و باورها و اخبار این جهان ذهنش را بمباران کردهاند، برای همین او نیز واکنش نشان میدهد و سعی میکند با تفسیر آنارشیستی یا طنزآلود این فرایند را بشکند و به انقیاد ذهن خود درآورد و گاهی این رفتار تا حد به عقب بردن جهان مانند یک فیلم سینمایی کارکرد پیدا میکند. او مدام درباره فرقهها و تاریخ روایتسازی میکند. در جایی میگوید: «یهودیها بیشتر با خاطرههایشان زندگی میکنند. مخصوصاً آنهایی که پدرشان در آمده بود؛ آنها از همه بیشتر به فکر این چیزها میافتند. او اغلب درباره نازیها و اساسها صحبت میکرد و من افسوس میخوردم که کمی دیر به دنیا آمده بودم و نتوانسته بودم نازیها و اساسها را با آن همه اسلحه و بار و بندیل بشناسم چون لاقل آنجوری میشد دلیلش را فهمید. اما حالا کسی دلیلش را نمیداند.» این نگاه تفسیری نسبت به تمام پدیدههای پیرامون قهرمان رمان وجو دارد و شاید یکی از دلایلی که باعث میشود رمان به سمت ضدیت با پلات حرکت کند همین باشد.
یک قصه همیشگی، سانسور و عبور از آن
رمان «زندگی در پیش رو» یکی از محبوبترین رمانهای ترجمهای چهار دهه اخیر ادبیات فرانسه در ایران است. رمانی که از اولین نوبت انتشارش در سال 1355 تا امروز بارها و بارها و در تیراژهای بالا تجدید چاپ شده است. هر چند سالهای بسیار زیادی را نیز در محاق توقیف گذرانده. از اول انقلاب تا دوران سید محمد خاتمی که پروسهای طولانیست رمان ممنوع بود و بعد از نو در انتشارات بازتابنگار تجدید چاپ شد. لیلی گلستان تصمیم گرفت ترجمه خود را از نشر امیر کبیر مصادره شده بازپس گیرد و به ناشری جوان بدهد. انتشار دوباره کتاب در دوران اصلاحات با اقبالی عجیب مواجه شد. این رویه تا سال 1384 و روی کار آمدن دولت محمود احمدی نژاد ادامه یافت و بعد ممنوع الچاپ شدن دوباره این ترجمه. در فاصلهای کوتاه و با همه گیر شدن انتشار غیر قانونی کتابهای ممنوع و حتی غیر ممنوع، این رمان یکی از نمونههایی بود که هزاران نسخه از آن به شکلی غیر مجاز منتشر شد و به فروش رفت. عملاً آماری از این قضیه در دست نیست اما در سیزدهسالی که این ترجمه ممنوع شده تا چند هفته پیش، «زندگی در پیش رو» از محبوبترین کتابهای فروشندگان غیر قانونی کتاب بود. و در کوچکترین بساطهای کنار خیابانی نیز حضور داشت. حالا ترجمه مهم و درخشان گلستان از این رمان دوباره به بازار بازگشته و به چاپ چهارم رسیدن در عرض سه هفته نشان میدهد چه میلی به خواندن این رمان خاص وجود دارد بین نسلهای تازهتری که مخاطب ادبیات هستند. این را در نظر بگیرید که گاری رقیب آثار تهیمایه و زردی چون ملت عشق و کلا نوشتههای شافاک یا آثار جوجو مویز است و این نشان میدهد که چگونه یک رمان نخبهگرا میتواند با وجود سالها از انتشارش رابطه خود را با نسلهای تازه خواننده حفظ کند و در بازار بدرخشد.
گاری در ایران همیشه نویسندهٔ پر خوانندهای بوده است و البته بسیاری از آثارش را مترجمانی با کار ضعیفتراز بین بردهاند. اوج این ترجمهها را باید در همین ترجمه یا ترجمههای سروش حبیبی دید از «خداحافظ گری کوپر» یا «سگ سفید». همچنین ترجمه غبرایی از «تربیت اروپایی» یا ترجمهٔ او از کتاب درخشان «پیمان سپیدهدم» و نباید غافل شد از ترجمه مهم ابوالحسن نجفی از داستانهای کوتاه گاری با نام «پرندگان میروند در پرو میمیرند». کتابی که مانند ترجمه گلستان سالهاست به شکل غیر قانونی تکثیر شده و به فروش میرود. نکته دیگر اینکه برخی از آثار مهم این نویسنده سیاسی هنوز به فارسی ترجمه نشدهاند و برخی آثار نیز نیاز به مترجمان کاریلدتری دارند.
رومن گاری افسانهایست در ادبیات قرن بیستم. خلبان نهضت مقاومت، دوست و شیفته ژنرال دوگل و البته مردی که به خاطر روسی الاصل بودنش هیچگاه نتوانست نظر کامل فرانسویها را جلب کند. او با اسامی مستعارش جواب این رفتارها را داد و بعد با شلیک گلولهای در سرش به سال 1980 با زندگی خداحافظی کرد.
«زندگی در پیش رو»
نویسنده: رومن گاری
ترجمه: لیلی گلستان
نشر ثالث
برنده جایزه گنکور
231 صفحه
25 هزار تومان
سخنی درباره «زندگی در پیش رو»
در زندگی در پیش رو زندگانی جریان عادی و معمول را طی نمیکند. اما قصه بذر گلهایی را به همراه دارد که میتوانند زیبا و شکوهمند، بشکفند. قصه ما را حیران میکند، به سوی ظرافتها و لطافتها سوقمان میدهد، و همزمان، به سوی اهمیت ژرفنگری و روشن بینی. زمینه قصه ما از لحاظ جذب خواننده هیچ کم و کسری ندارد. بسیار مردمی است و بسیار مردم پسند. محلهای را که برایمان تعریف میکند محله «گوت دور» است. محله فقیرنشین و غریبنشین؛ و محله خانههای آنچنانی در سطح پایین. اما از دید نویسنده، ما با آنجا طور دیگری آشنا میشویم دید او از این محله با دید ژان ژنه یا آدامف بسیار متفاوت است؛ نمیشود از او ایراد گرفت که چرا همانند امیل زولا یا ماکسیم گورکی این محله و این قشر از جامعه را توصیف و تعریف نکرده است. تعریف او تعریف دیگری است.
او این دنیای پر از ذلت و خواری و درد و خشونت و تحقیر را با رنگی گلبهی نقش کرده، این دنیا را پذیرفته و دقیقاً تفاوت دید او با دید آنها که قبلاً تصویرگر این دنیا بودهاند، در همین جاست. پسر بچه قصه نه خشونت بچههای خاص آن محل را دارد و نه نرمش آنها را. او اخلاقی خاص خود دارد. به نیابت نویسنده در آن محل حضور یافته و گاهگداری حرفهای به اصطلاح گندهتر از دهانش میزند. به دلیل خواست عمده نویسنده یا شاید به دلیل مصاحبتش با بزرگها. او بچهای است که میبیند، خوب هم میبیند، تیز هم میبیند و همه را هم ضبط میکند. همصحبتهایش یک پیرمرد مسلمان عاشق قرآن و عاشق ویکتور هوگو است و یک زن پیر دردمند. هر چند با بچهها حرف میزند و بازی میکند، اما با آنهال یکی نمیشود. در مجاورت آنها بچه نمیشود. او بچهای است ساخته نویسنده. اما بچهای به شدت پذیرفتنی و دوست داشتنی. کتاب نیز به همچنین. در بیست صفحه اول کتاب، محمد میخواهد همه چیز را به سرعت بگوید؛ پس درهم و برهم حرف میزند. میخواهد مثل بزرگترها حرف بزند؛ پس گندهگویی به سبک بچهها میکند. جملهبندیهایش گاه از لحاظ دستوری غلط است حرفها و مثالهایش گاه، در کمال خلوص نیست، پرت و عوضی است و گاه درک نشدنی. به همین دلیل ذهن خواننده در آغاز کمی مغشوش میشود اما بعد به روش گفتار او عادت میکند، و تمام پراکندهگوییهای گاهگاه محمد را راحت میپذیرد. به هیچ وجه سعی نکردم که نثر بچه را شسته و رفته تحویل خواننده بدهم، نهایت سعیام را کردهام تا آنجا که مجاز بودم حرفهای به ظاهر رکیک را به ناسزاهای مؤدبانه مبدل نسازم.
از این کتاب بسیار میآموزیم.
و همین ما را بس.
گفتند: تو از بحر محبوب مجنون گشتهای.»
گفتم: «نه آیا طعم زندگی را فقط مجانین میچشند و بس؟»
روضه الریاحین، یافعی
بریدهای از کتاب
اولین چیزی که میتوانم بگویم این است که در طبقه ششم ساختمانی زندگی میکردیم که آسانسور نداشت، و این برای رزا خانم[1]، با همه وزنی که به اینور و آنور میکشید – آن هم فقط با دو پا – با همه ناراحتی و دردهایش، بهانهای دائمی برای درددل بود. هر وقت بهانه دیگری برای ناله و شکوه نداشت – آخر، یهودی هم بود – این را به یادمان میآورد. سلامتش هم چندان تعریفی نداشت. و از همین حالا برایتان بگویم او زنی بود که لیاقت داشتن آسانسور را داشت. سه ساله بودم که برای اولین بار رزا خانوم را دیدم. قبل از این سن آدم چیزی یادش نمیآید و در جهل مطلق دستوپا میزند. از سه سالگی از این جهل مطلق – که گاهی اوقات هم دلم برایش تنگ میشود – بیرون آمدم. در بلویل[2] یهودی و عرب و سیاه فراوان بود، ولی رزا خانم مجبور بود به تنهایی خودش را از شش طبقه بالا بکشد. میگفت بالاخره یک روز روی همین پلهها میمیرد و همه بچهها میزدند زیر گریه، چون همیشه وقتی کسی میمیرد برایش گریه میکنند. ما گاهی شش هفت نفر بودیم، گاهی هم بیشتر میشدیم.
آن اولها نمیدانستم رزا خانم به خاطر حوالهای که اخر هر ماه میرسید از من نگهداری میکند. وقتی این موضوع را فهمیدم، شش هفت سالم بود، و وقتی فهمیدم برایم پول میدهند یکه خوردم. تا آن وقت فکر میکردم رزا خانم به خاطر خودم دوستم دارد و هر کاممان برای هم ارزش خاصی داریم. یک شب تمام گریه کردم و این اولین غم بزرگم بود.
رزا خانم وقتی فهمید غصهدار شدهام برایم تعریف کرد که خانواده معنایی ندارد و حتی کسانی هستند که وقتی به تعطیلات میروند سگشان را به درخت میبندد و به این ترتیب هر سال سه هزار سگ از بی محبتی میمیرند. مرا روی زانویش نشاند و برایم قسم خورد عزیزترین کسی هستم که در زندگی دارد. اما من همان وقت به فکر حواله افتادم و گریه کردم و رفتم.
رفتم به کافه آقای دریس[3] که پایین خانهمان بود و روبروی آقای هامیل[4] نشستم که در فرانسه دور میگشت و قالی میفروخت و سرد و گرم روزگار را چشیده بود. آقای هامیل چشمهای مهربانی دارد که همه چیز را در اطرافش خوب و قشنگ میکند. از همان وقتی که شناختمش پیر بود و از آن به بعد هم جز پیرتر شدن کاری نکرد.
«آقای هامیل، چرا همیشه لبخند میزنید؟»
«مومو کوچولو، هر روز خدار را شکر میکنم که به من حافظه خوبی داده…»
اسم من محمد است اما همه برای این که سن مرا کوچکتر کنند، مومو صدایم میزنند. «… شصت سال پیش که جوان بودم، با زنی جوان آشنا شدم. او مرا دوست داشت، من هم دوستش داشتم. هشت ماه گذشت و بعد خانهاش را عوض کرد. حالاکه شصت سال گذشته، هنوز هم به یادش هستم. بهش گفتم: فراموشت نمیکنم. سالها گذشت و فراموشش نکردم. گاهی اوقات ترس برم میداشت چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم، و چطور میتوانستم به خودم، به خود بیچارهام، اطمینان بدهم در حالی که مدادپاککن به دست خداست؟ اما، حالا آرامم. دیگر جمیله را فراموش نمیکنم. وقت زیادی باقی نمانده. پیش از این که فراموشش کنم میمیرم.»
به فکر رزا خانم افتادم، کمی دودل شدم و بهد پرسیدم:
«آقای هامیل، آیا بدون عشق میشود زندگی کرد؟»
جواب نداد. کمی چای نعنا، که برای سلامتی خوب است، نوشید. آقای هامیل همیشه یک ردای خاکستری میپوشید تا اگر به سرای باقی فراخوانده شد با کت و شلوار غافلگیر نشود. نگاه کرد و ساکت ماند. حتماً فکر میکرد که من هنوز کوچکم و ار خیلی چیزها نباید سر در بیاورم. باید هفت هشت سالی میداشتم، نمیتوانم دقیق بگویم، چون هنوز برایم شناسنامه نگرفته بودند. به هر حال، وقتی همدیگر را بهتر بشناسیم، خواهید فهمید- البته اگر فکر کنید که به فهمیدنش میارزد.
«آقای هامیل، چرا جوابم را نمیدهید؟»
«تو خیلی کوچکی و وقتی آدم خیلی کوچک است، بهتر است بعضی چیزها را نداند.»
«آقای هامیل، آیا بدون عشق میشود زندگی کرد؟»
گفت: «بله.» بعد، انگار که خجالت کشیده باشد، سرش را پایین انداخت. زدم زیر گریه. تا مدتها نمیدانستم عرب هستم، چون هیچ کس فحشم نمیداد. این را در مدرسه فهمیدم؛ اما هرگز کتککاری نکردم. چون کتک درد دارد.
رزا خانم در لهستان، یهودی به دنیا آمد. اما سالهای سال در مراکش و الجزایر بود و جور خودش را میکشید؛ عربی را مثل زبان مادری حرف میزد. زبان یهودی را هم به همین دلیل میدانست. اغلب با هم به این صحبت میکردیم. بیشتر مستأجران دیگر ساختمان سیاهپوست بودند. در کوچه بیسون[5] سه خانه سیاهان و دوتای دیگر هم هست که قبیلهوار در آن زندگی میکنند، درست انگار که در آفریقا باشند. بیشتر ساکنان این محله آفریقایی هستند که عدهشان زیاد است و سنگالیها و گینهایها که عدهشان کم نیست. قبیلههای دیکر هم در کوچه بیسون زندگی میکنند، اما وقت ندارم اسم همهشان را برایتان بگویم. بقیه آدمهای کوچه و بولوار بلویل بیشتر یهودی و عربند، و همینطور میروند تاگوتدور[6] و بعد محله فرانسویها شروع میشود.
اوایل نمیدانستم مادر ندارم، حتی نمیدانستم آدم باید مادر داشته باشد. رزا خانم خوش نداشت در این باره حرفی بزند چون نمیخواست من زیاد به این چیزها فکر کنم. نمیدانم چرا به دنیا آمدم و واقعاً چه اتفاقی افتاده. دوستم لوماهوت[7] که خیلی از من بزرگتر است، گفت: «این وضع، نتیجه بدی شرایط بهداشتی است.» او در کازبای الجزیره متولد شده بود و حالا در فرانسه زندگی میکرد. وقتی به دنیا آمده، هنوز در آنجا بهداشت وجود نداشتهخ، چون نه وسیله شستن بوده و نه آب آشامیدنی و نه هیچ چیز دیگر. لوماهوت همه این چیزها را بعد فهمید وقتی پدرش میخواسته خودش را تبرئه کند و برایش قسم خورده که هیچ کس از ته دل نمیخواهد بدی کند.
لوماهوت به من گفت زنهایی که خودشان جور خودشان را میکشند حالا یک قرص بهداشتی دارند. اما او زودتر از آن قرص به دنیا آمده.
بودند مادرهایی که هفتهای یکی دو بار پیش ما پیدایشان میشد، اما همیشه برای دیدن بچههای دیگر میآمدند. همه بچههایی که پیش رزا خانم زندگی میکردیم بچههرزه بودیم و وقتی مادرها برای تأمین زندگیشان برای چند ماهی به شهرستان میرفتند قبل و بعد از سفرشان به دیدن بچهشان میآمدند. و به این ترتیب بود که دلخوریام از مادرم شروع شد. به نظرم میرسید که همه مادر داشتند بجز من. شروع کردم به دلدرد گرفتن و دلآشوبه شدن تا مگر این جوری مادرم را به آمدن وادار کنم. در پیادهروی روبرو بچهای بود که یک بادکنک داشت و میگفت هر وقت دلش درد میگیرد، مادرش به دیدنش میآید. دلم درد گرفت، اما فایدهای نکرد. بعدش هم دلآشوبه پیدا کردم. آن هم بی فایده بود. حتی برای این که بیشتر جلب توجه کنم، به همه جای آپارتمان ریدم. خبری نشد. مادرم نیامد، رزا خانم هم فحشم داد. اما او که فرانسوی نبود. گریه کنان بهش گفتم: «میخواهم مادرم را ببینم.» و تا چند هفته بعد هم برای گرفتن انتقام به همه جای آپارتمان ریدم. رزا خانم بالاخره گفت که اگر به این کار ادامه بدهم سروکارم به پرورشگاه میافتد. این را که گفت ترسیدم، چون پرورشگاه اولین چیزی است که بچهها از آن میترسانند. محض خالی نبودن عریضه، به ریدن ادامه دادم. اما حال و روزی نداشتم. در آن موقع هفت تا بچه مادرهرزه بودیم که پیش رزا خانم زندگی میکردیم. و هر هفتتامان تا آنجا که میتوانستیم به همه جای آپارتمان میریدیم چون در تقلید هیچ موجودی به پای بچهها نمیرسد. آنقدر که در همه جا ریخته شده بود که مال من در آن میان گم بود.
رزا خانم دیگر پیر و خسته شده بود و حتی اگر پیر و خسته هم نبود، طاقتش تاق میشد. به هر حال چون یهودی بود به قدر کافی زجر کشیده بود. روزی چندین بار وزن نود و پنج کیلوییاش را با دو پای بیچارهاش از پلهها بالا میکشید، و وقتی هم وارد خانه میشد و بوی گه به دماغش میخورد، خودش را با تمام باروبندیلش روی مبل ول کرد و میزد زیر گریه. آخر باید دردش را حس کرد. فرانسویها پنجاه میلیون نفر هستند و او میگفت اگر همهشان همان کاری را کرده بودند که ما میکنیم، آلمانیها عاجز شده بودند و گورشان را گم کرده بودند. رزا خانم آلمان را در زمان جنگ خوب شناخته بود ولی از آنجا به در برده بود. به محض آنکه وارد میشد و بوی گه را میشنید فریادش بلند میشد که: «آشویتس یعنی همین، آشویتس یعنی همین» چون یهودی بود به آشویتس برده بودندنش. اما درباره تبعیض نژادی همیشه درست فکر میکرد. مثلاً بین ما یک موسی[8] کوچولو بود که رزا خانم مثل یک عرب کثیف با او رفتار میکرد. اما با من هرگز. آن وقتها نمیدانستم که با وجود وزن زیادش، ظرافتهایی هم دارد. بالاخره، وقتی دیدم به جایی نمیرسم و مادرم نمیآید، دست برداشتم. اما درددل و دلآشوبهام تا مدتها ادامه داشت و حتی حالا هم دلم درد میگیرد. بعد سعی کردم جور دیگری جلب توجه کنم. بنا کردم به دلهدزدی از مغازهها. یک گوجه فرنگی یا یک طالبی بر میداشتم و همیشه هم منتظر میشدم یک نفر نگاهم کند تا کارم دیده شود. وقتی مغازهدار میآمد و یک پس گردنی نثارم میکرد، داد و فریاد به هوا میرفت اما بالاخره یکی پیدا شده بود که به من محل بگذارد.
یکبار، تخممرغی از یکی از خواربارفروشیها دزدیدم. فروشنده که زن بود مرا دید. ترجیح میدادم جایی دزدی کنم که یک زن باشد. چون از تنها چیزی که مطمئن بودم، این بود که مادرم زن است و جور دیگری نمیتواند باشد. یک تخممرغ برداشتم و توی جیبم گذاشتم. فروشنده آمد. منتظر بودم بخواباند توی گوشم تا همه حسابی متوجهم بشوند. اما او کنارم خم شد و دستی به سرم کشید. حتی گفت:
«چقدر تو مامانی هستی»
اول فکر کردم میخواهد با نرم زبانی تخممرغش را پس بگیرد. تخممرغ را محکم در جیبم نگاه داشتم وبه ته جیبم فشار دادم. میتوانست با یک پس گردنی تنبیهم کند، مثل همه مادرها که کیخواهند بچهشان را متوجه بدی کارشان بکنند. اما او بلند شد، رفت کنار پیشخان و یک تخممرغ دیگر هم برداشت و به من داد. بعد مرا بوسید. در یک آن شادی سراپایم را گرفت، طوری که نمیتوانم بازگو کنم، چون ممکن نیست. تا نزدیکی ظهر جلوی مغازه منتظر ایستادم. نمیدانستم منتظر چه هستم. گاهی اوقات آن خانم خوب به من لبخند میزد و من همانجا تخممرغ به دست، مانده بودم. شش سال، یا در همین حدود داشتم و با داشتن تخممرغ فکر میکردم همه دنیا مال من است. به خانه برگشتم و تا شب دلدرد داشتم. رزا خانم برای دادن شهادت دروغی که لولا[9] خانم ازش خواسته بود، به اداره پلیس رفته بود. لولا خانم از آن لباسهای عوضی میپوشید و در طبقه چهارم زندگی میکرد. در بوآدو بولونی هم کار میکرد. پیش از آمدن به اینجا در سنگال قهرمان بوکس بود. در بوآ دو بولونی[10] مشت محکمی به سر یک مشتری کوبیده بود و وضع بدی برایش پیش آمده بود، و طرف که بیماری مردم آزاری داشته نتوانسته بود بفهمد قضیه از چه قرار بوده. رزا خانم رفته بود شهادت بدهد که در همان شب با لولا خانم به سینما رفته بود هم با هم آمدهاند و تلویزیون تماشا کردهاند. بعداً از لولا خانم بیشتر برایتان تعریف میکنم. واقعاً با بقیه فرق داشت. گاهی از این جور آدمها پیدا میشوند. برای همین خیلی دوستش داشتم…
[1] Madame Rosa
[2] Bellevile
[3] Driss
[4] Hamil
[5] Bisson
[6] Goutle dor
[7] Le Mahoute
[8] Mosa
[9] Lola
[10] Bois de Boulogne