کتاب « همسر خاموش »، نوشته ای. اس. ای هریسون
بخش اول: جودی و تاد
فصل اول: جودی
اوایل ماه سپتامبر است. جودی برت (۱) در آشپزخانه شام میپزد. پنجرهٔ شرقی اتاق خواب به لطف فضای باز مجتمع آپارتمانی، چشمانداز خوبی دارد و جودی میتواند بیآنکه دیده شود دورنمای دریاچه و آسمان را ببیند که با نور شبانگاهی یکدست آبی شدهاند. خط افق، باریک و نازک و با تهرنگی تیره، بسیار نزدیک است؛ گویی میتوان لمسش کرد. جودی از دیدن قوس نمایان افق که او را دربر گرفته لذت میبرد. این حسِ در مهار بودن بیش از هر چیز دیگری او را عاشق زندگی در آشیانهاش در طبقه بیست و هفتم میکند.
در چهل و پنج سالگی هنوز هم خودش را جوان میبیند. بیشتر از آنکه چشم به آینده داشته باشد، در حال زندگی میکند و بر روزهایش تمرکز دارد. بیآنکه خود متوجه باشد یا اصلاً در موردش فکر کرده باشد، گمان میکند زندگی بهطرز مطلوبی پیش خواهد رفت؛ هرچند آینده نامعلوم و مبهم است. در واقع، روحش هم خبر ندارد که حالا زندگیاش به نقطه عطف خود رسیده و روحیهٔ بانشاط و انعطافپذیرش به مرحلهٔ نهایی تباهی نزدیک شده است؛ زندگی زناشویی بیست سالهاش با تاد گیلبرت (۲) به تدریج رو به فرسایش است. با توجه به اینکه فقط چند ماه وقت لازم است تا به قاتلی تبدیل شود، نمیداند تصوری که از خود دارد و اینکه چگونه باید رفتار کند، بیثباتتر از آن چیزی است که خود میپندارد.
اگر این حرف را به او میزدید، باور نمیکرد. قتل واژهای در گنجینهٔ لغات او نیست، مفهومی بیمعنا، موضوع حوادث روزنامهها و مربوط به افرادی که با آنها سروکار ندارد و هرگز هم ملاقاتشان نخواهد کرد. خشونت خانگی از نظر او غیرقابل پذیرش است و میگوید چرا باید اختلاف در فضای خانه چنان بالا بگیرد که به چنین جایی ختم شود. گذشته از اینکه همیشه بر خود کنترل دارد و خویشتندار است، به چند دلیل دیگر نیز درک این موضوع برایش دشوار است: شخص آرمانگرایی نیست و اعتقاد دارد بد و خوب در کنار هم هستند، اهل دعوا نیست، زودرنج نیست.
همینطور که ایستاده و مشغول کار است، سگش زیر پایش مینشیند؛ یک سگ شکاری طلایی با پشم بور ابریشمی. جودی هرازگاهی تکهای هویج خام برایش میاندازد، سگ هم دهانش را باز میکند و آن را در نیمهراه میگیرد و شادیکنان با دندانهایش آسیاب میکند و میخورد. پرت کردن سبزیجات رسم دیرینهشان است که هر شب پیش از شام اجرا میشود و جودی و سگ لذت فراوان از آن میبرند. وقتی تولهسگِ خپلی بود جودی او را به خانه آورد تا تاد را از فکر بچهدار شدن که در چهل سالگی و در ظاهر یکشبه به سرش افتاده بود، منصرف کند. اسم سگ را فروید (۳) گذاشته بود، با این فکر که شخصیت همنام او را دست بیندازد و مسخره کند، همان مرد زنستیزی که جودی مجبور بود در دانشگاه جدیاش بگیرد: فروید از کنار اجاق گاز رد میشود، فروید پسماندهٔ غذا را میخورد، فروید دنبال دُمش میچرخد. سگ هم بینهایت مهربان است و اصلاً کاری ندارد موضوع خنده و شوخی است.
جودی با پاک و خرد کردن سبزیجات بدنش را میجنباند. از شور و هیجان آشپزی خوشش میآید؛ روشن کردن شعله اجاق، تنظیم تایمر و نتیجهٔ کار که به دنبال میآمد. هیچ صدایی از بیرون آشپزخانه به گوش نمیرسد. کارهایش را باید به موقع انجام دهد. بعد منتظر بنشیند تا صدای چرخیدن کلید تاد را در قفل بشنود، چیزی که با شادی منتظرش است. هنوز هم احساس میکند پختن شام برای تاد کاری دلنشین است، هنوز هم از تقدیری که تاد را وارد زندگیاش کرد، شگفتزده است، تصادفی صرف که میتوانست به آشنایی بیشتر منجر نشود و به آیندهای که در آن غذاهای خوشمزه بود، غذاهایی که با عشق آماده میشد، نینجامد.
در یک صبح بارانی بهاری اتفاق افتاد. جودی، دانشجوی روانشناسی، سخت درگیر درسهای دانشگاه بود، شبها هم در رستوران کار میکرد و از کار زیاد خسته بود. سوار بر وانت استیشن کرایهای که وسایلش را بار آن کرده بود، در خط شمالی خیابان استیت (۴) میراند و به خانهٔ جدیدش نقل مکان میکرد. آماده بود که از راست به چپ تغییر مسیر دهد، به عقب نگاه کرده یا نه، یادش نمیآید. وانت ظاهرا ایراد داشت، اما جودی اهمیتی نمیداد. از آن بدتر، پنجرهها بخار کرده بودند و احتمالش وجود داشت که دوربرگردان را به دلیل نور کم رد کند. با توجه به چنین اوضاعی احتمالاً پریشان بود؛ موضوعی که آنها بعدها در موردش زیاد حرف زدند. وقتی تاد به درِ سمت رانندهٔ وانت جودی کوبید و او را به مسیر اتومبیلهایی که در حال عبور بودند پرت کرد، رانندهها همه بوق زدند و پا روی ترمز گذاشتند، و پیش از این که جودی خود را بیابد و متوجه شود که وانتش متوقف شده و خوشبختانه خودش آسیبی ندیده است، تاد جلو آمد و از پشت شیشهٔ اتومبیل جودی که بالا بود سرش فریاد کشید.
ـ ای زنیکه نادان. محض رضای خدا بگو داری چهکار میکنی؟ عقلت را از دست دادی؟ کجا رانندگی یاد گرفتی؟ افرادی مثل تو اصلاً نباید رانندگی کنند. از ماشینت پیاده میشوی یا اینکه همینطور عین احمقها همانجا میمانی؟
نطق آتشین او در آن روز بارانی اثر بدی روی جودی گذاشته بود، هرچند آدم وقتی تصادف میکند، عصبانی میشود، حتی اگر خودش مقصر باشد. تازه در این تصادف تاد اصلاً مقصر نبود. چند روز بعد وقتی زنگ زد و برای شام دعوتش کرد، جودی با کمال میل پذیرفت.
تاد او را به گریک تاون (۵) برد و کباب یونانی بره با شراب یونانی خوردند. رستوران نورانی و شلوغ بود و میزها نزدیک به هم. مجبور بودند در میان آن همه هیاهو و ولوله بلند حرف بزنند. از اینکه صدای یکدیگر را نمیشنیدند خندهشان گرفته بود. صحبتشان به جملات کوتاه محدود شده بود، مثل «غذا خوب است… از اینجا خوشم میآید… شیشهٔ اتومبیلم بخار گرفته بود… اگر این اتفاق پیش نیامده بود هیچوقت تو را نمیدیدم.»
جودی چندان اهل اینگونه قرارها نبود. دوستانی که از دانشگاه میشناخت او را به پیتزافروشی و کافه میبردند و حساب پولشان را داشتند. وقتی هم میآمدند نامرتب بودند و صورتشان به اصلاح نیاز داشت، حتی لباسشان همانی بود که در دانشگاه میپوشیدند. اما تاد پیراهن تمیزی پوشیده بود، با اتومبیل دنبالش آمده و با هم به رستوران رفته بودند. حالا هم تمام حواسش به او بود، لیوانش را پر میکرد و مراقب بود راحت باشد. جودی که روبرویش نشسته بود از آنچه میدید خشنود بود؛ تاد با صمیمیت خاصی این رستوران را انتخاب کرد و از خود وسواس نشان داد. جودی خوشش میآمد وقتی میدید تاد با سادگی تمام کاردش را با تکه نان تمیز میکند. در پایان هم بیآنکه نگاهی به صورتحساب بیندازد، کارت اعتباریاش را تحویل داد.
دوباره سوار کامیون او شدند تا به محل کار تاد در باکتاون (۶) بروند که عمارتی از قرن نوزدهم بود. تاد میخواست خانه را تغییر دهد؛ آن را از حالت فعلی که اتاقهایش را اجاره میدادند در آورد و مناسب سکونت یک خانواده کند. تاد دست جودی را با ملایمت گرفته و او را از خرابیها عبور داده بود.
ـ مواظب باش! حواست به پله باشد.
ساختمان بدنمایی بود؛ دیوارهای آجری فروریخته و رنگها ورآمده بودند، پنجرههای کوچک و شیروانی نوکتیزش ساختمان را در قسمت بالا مخاطرهآمیز میکرد. در خیابانی که ردیف ساختمانهای مربعشکلش تماما مرمت شده بودند، این ساختمانِ بدنما بهراستی بیسلیقگی محسوب میشد. در ایوان جلویی یک نردبان برای بالا رفتن گذاشته بودند. داخل سالن ورودی عمارت، لوستر بزرگی به پهلو روی زمین افتاده بود. اتاق جلویی که طاقمانند بود و سقفش به طرزی باورنکردنی بلند به نظر میرسید با خروارها پارهآجر و خردهسنگ و سیمهای آویزان شلوغ و به هم ریخته بود.
تاد با دستش اشاره کرد و گفت:
ـ اینجا قبلاً دیوار بود. جایش پیداست.
جودی به زمین نگاه کرد، الوار آن قسمت را برداشته بودند.
ـ زمانی که میخواستند اینجا را به شکل خوابگاه درآورند، تیغههای متعددی کشیدند، اینطور که حالا میبینی. ولی ما داریم به شکل اولش برمیگردانیم. بعد میبینی که چه از آب درمیآید.
برای جودی سخت بود که نتیجه کار را مجسم کند. چراغها همه خاموش بودند و نور ضعیف آنجا از لامپ خیابان تأمین میشد. تاد شمعی روشن کرد، اشک شمع را روی نعلبکی ریخت و شمع را ثابت کرد. تاد که مشتاق بود همهجا را نشان جودی دهد، شمع به دست، او را با خود به اتاقهای خالی برد. به جایی رفتند که قرار بود آشپزخانه شود، به میهمانخانهای که سالها وجود نداشت و به فضاهای موقتی رفتند که دیوارهایش را خراب کرده بودند تا دوباره بسازند. طبقهٔ بالای عمارت که قبلاً اتاقهایش را اجاره میدادند افتضاحتر از پایین بود. درِ اتاقخوابها با قفلهای شببند محکم میشد و رنگ دیوارها غیرعادی بود. همهجا بوی نا میداد. فضای طبقهٔ بالا با آن تختهچوبهای کهنه که زیر پا جیرجیر صدا میکردند و شمعی که نور لرزانش شبح آنها را روی دیوار و سقف انداخته بود، وهمآور به نظر میرسید.
تاد گفت:
ـ اینجا را تعمیر نمیکنیم، کلاً زیر و رو میکنیم و به سبک امروزی درمیآوریم. کفِ چوببلوطی، درهای ضدسرقت و پنجرههای دوجداره، این روزها همه دنبالش هستند؛ خانهای قدیمی با ویژگیهای خاص، اما کاملاً محکم و امروزی.
تاد گفت حالا که در کارش پیشرفت کرده و در کار ساختمانسازی مهارت کافی کسب کرده، خودش به تنهایی این کار را گرفته است. دانشگاه نمیرفت و به جایش کار میکرد. با اعتباری که داشت پول قرض میکرد و زندگیاش را پیش میبرد. همیشه هم خوشبین بود. وقتی جودی داخل یکی از اتاقخوابها کیسهخوابِ لولهشده، ریشتراش و خمیرریش دید، تازه متوجه شد که چقدر اوضاع مالی تاد باید خراب باشد.
وقتی به طبقه پایین برگشتند، تاد پرسید:
ـ خُب، حالا چه میگویی؟
جودی گفت:
ـ باید وقتی تمام شد ببینم.
تاد خندید.
ـ لابد فکر میکنی خودم را زیادی دست بالا گرفتم.
جودی تصدیق کرد:
ـ بلندپروازی بود.
تاد گفت:
ـ خواهی دید.
* * *
وقتی صدای در به گوش میرسد و تاد وارد خانه میشود، دریاچه و آسمان به شفقی مخملین تقلیل یافتهاند. جودی چراغ سقفی را خاموش میکند، اما چراغهای قابدار را روشن میگذارد تا فضای آشپزخانه نور ملایمی داشته باشد. پیشبندش را درمیآورد، دستی به شقیقهها میکشد و موهایش را مرتب میکند؛ حرکتی که صرفا از روی عادت است. جنب و جوش تاد را از سالن میشنود. تاد قربانصدقهٔ سگ میرود و کتش را آویزان میکند. جیبش را داخل کاسهٔ برنزی روی میز کنار دیوار خالی میکند. بعد وقتی مشغول بررسی نامههای رسیده میشود، خانه در سکوت فرو میرود. جودی ماهی قزلآلای دودی را با تکهای بیسکویت ترد درون بشقاب میگذارد.
تاد با آن موهای ماسهایرنگ و چشمان خاکستری تیره و شور و نشاط فوقالعادهاش مردی است که همیشه توجهها را جلب میکند. هر وقت وارد جایی میشود همه برایش بلند میشوند. اگر کسی از جودی بپرسد کدام اخلاقش را بیشتر دوست دارد، جودی به همین نکته اشاره میکند. تاد هر وقت اراده کند میتواند جودی را بخنداند. او بر خلاف مردان دور و اطراف جودی، قادر است در آنِ واحد چند کار انجام دهد. وقتی سرگرم صحبت با تلفن است همزمان میتواند سگک گردنبند جودی را ببندد یا به او یاد دهد چگونه از یک دربازکن چندمنظوره بطری استفاده کند.
تاد با لبهایش پیشانی جودی را لمس میکند. چند قدم برمیدارد و لیوانهای کوکتل را از داخل کابینت بیرون میآورد.
تاد به گوشت طلایی خمیرپیچ که بیرون فر، درون تابه، قرار دارد اشاره میکند و میگوید:
ـ ظاهرش که خوب است، حالا چه غذایی هست؟
ـ بیف ولینگتن (۷)، قبلاً هم درست کردم، یادت نمیآید؟ خوشت آمده بود.
درست کردن مارتینی وظیفه تاد است. جودی همینطور که دارد برای سالاد سس درست میکند، متوجهٔ ترق و تروق تکههای یخ و بوی تندی است که تاد با بریدن لیمو ایجاد میکند. تاد به او تنه میزند، چیزی که در دست جودی است زمین میافتد، تاد توی دست و بالَش است، اما جودی دوست دارد که تاد کنارش باشد. بوی روزی را که گذرانده از او استشمام کند، گرمای بدنش را حس کند. دست تاد همیشه گرم و پرحرارت است، و این ویژگی برای آدمی که همیشه سرد است، امتیاز محسوب میشود.
تاد بعد از این که مارتینی جودی را مقابلش روی پیشخان میگذارد، گیلاس و بشقاب ماهی قزلآلای خودش را به اتاق نشیمن میبرد، پاهایش را روی میز میگذارد و شروع به خواندن روزنامهای میکند که جودی درست عین اولش تا کرده و برایش روی میز عسلی گذاشته است. جودی لوبیا سبز و بچههویج را در توری جداگانهٔ بخارپز میگذارد و اولین جرعه نوشیدنیاش را سر میکشد، از این که مایع سریع بر جریان خون اثر میگذارد و مثل برق در اعضا و جوارحش جریان مییابد، خوشش میآید. تاد روی کاناپه نشسته است و از همانجا اخبار روز را میدهد: المپیک آینده، افزایش نرخ بهره، پیشبینی باران. بعد هم وقتی نصف بیشتر قزلآلا را میخورد و آخرین جرعهٔ مارتینی را سر میکشد، از جایش بلند میشود و بطری دیگری باز میکند، جودی هم غذا را به تکههای بزرگ برش میدهد. بشقابهایشان را به آشپزخانه میبرند. آسمانِ درخشان از پنجرهٔ آشپزخانه نمایان است.
تاد با چنگالش تکهای گوشت برمیدارد و میپرسد:
ـامروز چطور بود؟
جودی میگوید:
ـ برگمن (۸) را دیدم.
ـ برگمن! مگر حرفی هم برای گفتن دارد؟
تاد تندتند در حال خوردن است و بیآنکه سرش را از بشقابش بالا بگیرد، حرف میزند.
ـ برگمن به من گفت الان سه سال از فیلم «تجارت دروغین سوسیس» میگذرد. فکر کنم مرا تا حدودی مقصر میداند.
تاد مراجعین او را با اسمهایی که جودی روی آنها میگذارد، میشناسد. آنها زمانی میآیند و میروند که تاد سر کار است، برای همین تاد هیچکدامشان را ندیده است. اما جودی تمام اخبار را میدهد و تاد همه را میشناسد. از نظر جودی تا وقتی هویت واقعی مراجعین مخفی بماند، هیچ اشکالی وجود ندارد. برگمن اسم مستعار هنرپیشهٔ بیکاری است که حتی خاطرهٔ آخرین کارش ـ تجارت دروغین سوسیس ـ هم فراموش شده است.
تاد میگوید:
ـ پس تقصیر توست.
ـ میگوید که به خاطر افسردگیاش دیگر کسی به سراغش نمیآید، و چرا من مشکلش را حل نمیکنم. میخواست دلیلش را بداند، خُب دلیلش همان دنیای هپروتش است. در صورتی که ما هفتههاست داریم با هم کار میکنیم.
تاد میگوید:
ـ نمیفهمم، واقعا چطور میتوانی تحملش کنی.
ـ اگر میدیدیش میفهمیدی. خیلی بداخلاق است، یک جنگجوی به تمام معنا. هیچوقت تسلیم نمیشود، آخر سر هم کار خودش را میکند.
ـ اصلاً تحملش را ندارم.
ـ داشتی، اگر برایت مهم بودند. تو میدانی که مراجعینم برای من مثل بچهام هستند.
چهرهٔ تاد در هالهای از غم فرو میرود و جودی میفهمد که اشاره به چیزهایی که مثل بچهاش هستند، تاد را به یاد بچههای واقعی که نداشتند میاندازد. جودی دوباره حرف برگمن را پیش میکشد و میگوید:
ـ ولی من نگرانش هستم. وقتی کسی به سراغش نمیآید اعتماد به نفسش پایین میآید. کسی سراغش نمیآید چون خودش خودش را قبول ندارد. موضوع اینجاست که نمیدانم آیا واقعا دارم کمکش میکنم یا نه. گاهی فکر میکنم دیگر نباید مشاورش باشم.
تاد میگوید:
ـ خُب چرا ول نمیکنی وقتی میبینی کاری از پیش نبردی؟
ـ نه، اینطورها هم نیست که به جایی نرسیده باشیم. دستکم فکر میکند تحت مشاوره است.
ـ از غذا خوشم آمد. چطوری گوشت را لای خمیر گذاشتی؟
طوری خودش را متعجب نشان میدهد گویی یک کشتی را درون بطری گذاشتهاند. اما جودی میداند تاد قصد شوخی ندارد. این مردی که دیوار بالا میبرد و پی میسازد، وقتی نوبت به آشپزی میرسد، به طرز عجیب و غریبی کمهوش میشود.
میگوید:
ـ خمیر را دورش پیچیدم. عایقبندی لوله یادت بیاید!
اما تاد به نقطهای زل میزند و ظاهرا قصد جواب دادن ندارد.
همیشه اینطوری حواسش پرت میشود. اما به نظر جودی این اواخر بیشتر شده است. به آنی حواسش جای دیگر میرود، موجی از فکر و خیال و اضطراب او را با خود میبرد. کسی چه میداند؟ شاید در سکوت از صد شمارش معکوس میکند یا به طور ذهنی رئیسجمهورها را یکی یکی اسم میبرد. جودی هم کاری به کارش ندارد و او را به حال خود میگذارد. هرچند مدتی است به وضوح روحیهاش بهتر شده و بیشتر شبیه سابقش شده است. جودی فکر میکند دلمردگی او به گذشتهها برمیگردد. زمانی هم نگران بود که مبادا این حالت برایش بماند. این وضع تا مدتها ادامه یافت، حتی فروید هم نمیتوانست روحیهاش را عوض کند. فرویدِ لوس و ننری که با آن مسخرهبازیهای خندهدارش عین دلقکهای دربار شاهان بود.
با این همه، تاد در میهمانیها ظاهر خودش را حفظ میکند، نوشیدنی زیادی نمیخورد، با همه خوشوبش میکند و روحیهها را تغییر میدهد، و چون بسیار بیریا و خوشزبان است، خانمها را جذب خود میکند: روزالی (۹) دوباره داری از چشمه جوانی مینوشی. دیدری (۱۰) اینقدر خوشگلی که میشود تو را خورد. با مردها نیز همین رفتار را دارد و به آنها فرصت حرف زدن در مورد خودشان را میدهد، بدون اینکه هیچگونه رقابتی پیش بیاید. با ادا و اطوارش همه را میخنداند: دکتر علفی هند شرقی «فشار عصبی زیادی داری… باید آرام آرام رها شوی»، مکانیک جامائیکایی «ماشین سه تا تایر جدید میخواهد… کاپوت را بالا بزن».
البته این روزها خیلی بهتر شده است؛ سرزندهتر، آمادهٔ خندیدن حتی وقتی خودشان دو نفر هستند. بیتکلف و خودمانی شده، اضطراب کمتری دارد و تا حدودی همان آدم سابق است، آنطور که در سالهای اول بود؛ گرچه آن روزهایی که لباسشان را در میآوردند و روی تختخواب روزنامه میخواندند، مسابقات ورزشی تماشا میکردند و برشتوک میخوردند دیگر تمام شده است. با شوخی و خنده پاکت شیر را طوری روی پایهٔ تختخواب میگذاشتند که نیفتد. ولی شکر همیشه از بالای کیف دومینو روی ملافه میریخت. آن دوران فرصتی بود که همدیگر را بهتر بشناسند. آیندهٔ روشن و پرهیجانی پیش رو داشتند که درها در آن باز بودند و قولها میتوانستند پس گرفته شوند.
جودی میگوید:
ـ کجایی؟
تاد مژه میزند و لبخندی تحویلش میدهد. میگوید:
ـ خوشمزه است.
بطری نیمهپر را برمیدارد و لیوانها را دوباره پر میکند.
ـ این نوشیدنی به نظرت چطور است؟
تاد از صحبت در مورد نوشیدنی خوشش میآید. گاهی کل صحبتهایشان در طول شام فقط در مورد چیزهایی است که دارند میخورند.
اما حالا به جای اینکه منتظر جواب جودی باشد، با کف دستش به یک طرف سرش میزند و میگوید:
ـ میخواستم بگویم که بچهها میخواهند آخر هفته بروند ماهیگیری.
جودی میگوید:
ـ ماهیگیری؟
تاد دو تکهٔ آخر گوشتش را تا آخر میخورد و با تکهای نان تهِ بشقاب را تمیز میکند و به دهان میبرد.
ـ جمعه، بعد از کار میروند و یکشنبه برمیگردند.
تاد هیچوقت ماهیگیری نمیرفت و تا جایی که جودی به خاطر میآورد دوستانش هم نمیرفتند. جودی فوری جریان را میفهمد، هیچ شکی ندارد؛ گفت «ماهیگیری» تا حسن تعبیر به خرج بدهد. میپرسد:
ـ تو هم میخواهی بروی؟
ـ هنوز تصمیم نگرفتم.
جودی که غذایش را تمام نکرده است میکوشد زودتر تمام کند. خودش خوب میداند که گاهی با طرز غذا خوردنش ـ تکههای کوچک برمیدارد و مدتها در دهانش نگه میدارد ـ میخواهد تحمل و حوصلهٔ او را محک بزند. لقمهٔ نیمهجویدهای که قورت میدهد در گلویش گیر میکند، به حال خفگی میافتد. تاد با مهربانی بلند میشود و به پشتش میزند. جودی به نفسنفس میافتد و شروع به عقزدن میکند. سرانجام لقمهٔ دردسرساز را در دستش برمیگرداند و بیآنکه نگاهش کند لب بشقاب میگذارد.
گوشههای لبش را با دستمال تمیز میکند و میگوید:
ـ تصمیم که گرفتی به من بگو. اگر رفتی فرشها را میدهم بشویند. کمی هم مارمالاد درست میکنم.
جودی تصمیمی برای هیچ کدام از این کارها ندارد، فقط میخواهد حرفی زده باشد. حُسن تاد در این است که هرگز به او دروغ نمیگوید. وقتی از چیزی حرف میزند هیچوقت به جزئیات موضوع نمیپردازد تا مبادا دروغی بگوید. حالا هم توضیح اضافی در کار نخواهد بود، زیرا او آخر هفته جایی نمیرود، یعنی هیچوقت نرفته است.
تاد میگوید:
ـ راستی، برایت هدیه گرفتم.
از اتاق بیرون میرود و با بستهای برمیگردد؛ مربع و سفت، به اندازهٔ یک کتاب جلد شمیز، با کاغذ قهوهای و نوار چسب بستهبندی شده است. تاد آن را روی میز کنار بشقاب جودی میگذارد و دوباره مینشیند. همیشه به او هدیه میدهد و جودی عاشق این کارش است، اما اگر هدیه برای خر کردنش باشد، دیگر دوست ندارد.
جودی میپرسد:
ـ به چه مناسبت؟
ـ همینطوری.
تاد لبخند بر لب دارد، حال و هوای خاصی برقرار است. اوضاع، غیرعادی و هیجانانگیز به نظر میرسد. جودی بسته را برمیدارد، سبک است. نوار چسب را بهراحتی باز میکند و تصویر نقاشی کوچک و زیبایی را از درون جعبه محافظش بیرون میآورد، یک اثر هنری اصل به سبک راجپوت (۱۱) هندی. منظرهای سبز و آبی با تصویری از زنی در پیراهن بلند که در باغ محصوری ایستاده و زیورآلات طلایی پر زرق و برقی به خود آویخته است. چند طاووس و غزال در اطرافش هستند. در چهرهاش هیچ اثری از اضطراب مادی یا غصهٔ دنیوی وجود ندارد. شاخ و برگ درختانِ بالای سرش او را در پناه خود دارند. زیر پایش فرش سبزی از علف پهن است. تاد و جودی با دقت به عکس نگاه میکنند. در مورد دستهای حنا بستهٔ زن، سبد کوچک سفیدش، اندام زیبایش که از زیر پیراهن وال نمایان است، حرف میزنند. همینطور که جزئیات نقاشی و قسمتهای کمعمق رنگ را تماشا میکنند، شور و نشاطشان آرامآرام به حالت طبیعی خود بازمیگردد. تاد شمّ خوبی دارد، انتخاب درستی کرده است.
وقت خواب نزدیک است. جودی میز را تمیز میکند و سرگرم شستن ظرفها میشود. تاد پیشنهاد کمک میدهد، ولی سرسری است و از سر وظیفه؛ هر دو میدانند که بهتر است این کار را به جودی واگذار کند و خودش سگ را بیرون ببرد. جودی زن سختگیری نیست. معیارهای تمیزی غیرمنطقی ندارد، اما تابهٔ شستهشده دیگر نباید چرب باشد، یا نباید روغن را با دستمالِ خشککن پاک کرد و بعد هم همین دستمال را روی کریستال کشید. معیارهای او منطبق با عقل سلیم هستند. اما وقتی نوبت ساختمانسازی میشود، تاد دیگر بیدقت نیست. هر گاه میخواهد طبقههای یک قفسه را کار بگذارد، دقت میکند تا شیب نداشته باشند وسایل رویش سُر بخورند و بیفتند. به دلیل دقت زیادش کار خوبی تحویل میدهد. با این همه، کسی که کارش را نگاه میکند نمیگوید کمالطلب است و زیادی وسواس به خرج میدهد. جودی علاقهای به گلهگزاری ندارد. واقعیت این است که آدمها در بعضی جاها قوی هستند و در بعضی جاها ضعیف. بیحوصلگیتاد در کارهای خانه به این دلیل است که سطح انرژیاش خیلی بیشتر از میزان مورد نیاز برای کارهای خانه است. این را از حالتی که اتاق را اشغال میکند میشود فهمید. تاد در یک فضای بسته، باهیبت و متشخص به نظر میرسد، صدایش باصلابت و حرکاتش باوقار و متین است. مردی است که به بیرون خانه و کارگاه ساختمانسازی تعلق دارد؛ جایی که عظمتش معنا پیدا میکند. در خانه، اغلب خواب است یا جایی لم داده، انرژیاش غیرفعال است و در سکون و آرامش قرار دارد.
جودی به اتاقهای دلانگیزش میرود، پردهها را میکشد، کوسنها را مرتب میکند، تابلوها را صاف میکند، کرک و پرزها را از روی فرش برمیدارد. خانه را طوری مرتب میکند که وقتی صبح بیدار میشود، همه چیز رو به راه باشد. دوست دارد وقتی روزش را آغاز میکند خانه مرتب باشد. به اتاق خواب میرود، روتختی را کنار میزند و پیژامهٔ تاد و لباس خواب خودش را آماده روی تختخواب میگذارد. پارچهشان را صاف میکند تا حالت بدن را از دست بدهند. چیزی توجهاش را جلب میکند؛ قیطان سفید پیژامهٔ تیرهرنگ و بندهای ابریشمی لباس خواب خودش. اتاق را ترک میکند و به بالکن میرود. باد سوزداری میوزد و در این شب بیمهتاب چشمانداز تا جایی که چشم کار میکند تاریک است. به سمت تاریکی مطلق خم میشود، به شدت احساس تنهایی میکند، خودش را دلخوش میکند که میتواند بر این تنهایی غلبه کند. بیهدف مدتی همانجا میایستد، بعد خسته میشود و به داخل برمیگردد. خدا را شکر میکند که زندگیاش ثبات و امنیت دارد. آرامش و بینیازی به روزهای زندگیاش آزادی بخشیدهاند. با صرفنظر کردن از ازدواج رسمی و بچهدار شدن خودش را به دردسر نینداخته و محدودیت را وارد زندگیاش نکرده است. هیچ تأسف و افسوسی هم در کار نیست. با شکوفایی استعدادهایش و کار با مراجعهکنندگان مفرّی برای خود یافته است. اما در عمل، مثل زنهای متأهل است. هرچند دوستان دوران تحصیلش او را جودی برت میشناسند، اما از نظر بیشتر افراد او خانم گیلبرت است. از این اسم و عنوان خوشش میآید؛ احساس میکند به او اصالت میبخشد. جودی لزومی نمیبیند که مردم را از اشتباهشان در آورد یا توضیحی بدهد، خودش را از اصطلاحاتی مثل «شریک زندگی» و «طرف زندگی» خلاص کرده است.
صبح روز بعد، وقتی تاد سر کار میرود، جودی از رختخواب بیرون میآید، لباس میپوشد و سگ را به پیادهروی در ساحل «نیوی پیر»(۱۲) میبرد. خورشید در مه رقیقِ شیریرنگ میدرخشد و تور نقرهفامی بر فراز دریاچه پهن کرده است. نسیم ساحلی گزنده است و رایحه تند دریایی، ماهی و چوبهای پوسیده فضا را پر کرده است. در این وقت روز ساحل به غولی خفته میماند. نبضش آهسته میزند و نفسش خفیف است. فقط محلیها ـ دوندگان و افرادی که سگهایشان را برای گردش آوردهاند؛ به تماشا آمدهاند، به تماشای قایقهای جنبان، امواج کوبنده، چرخ فلک بیحرکت که به همان حال رها شده و مرغان نوروزی که در پی غذای صبحگاهیشان شیرجه میروند. وقتی جودی راه بازگشت به خانه را پیش میگیرد، خط افق در امتداد ساحل که از خورشید طلوعگر روشن شده طوری است که گویی موج میزند. بیست سال پیش برای ادامه تحصیل به شیکاگو آمد؛ شهری که بعدها حکم خانهاش را پیدا کرد و احساس در خانه بودن به او داد. فقط جسمش در آنجا نبود، بلکه از نظر روحی هم به آن خو گرفته بود. او که در محدودیت یک شهر کوچک بزرگ شده بود، حالا در شیکاگو با آن ساختمانهای سر به فلک کشیده، ازدیاد جمعیت، تنوع بیش از حد، حتی هوای فوقالعادهاش به هیجان آمده بود. در آنجا به بلوغ رسید، هویت پیدا کرد و یاد گرفت که به عنوان فردی بالغ و حرفهای خود را شکوفا سازد.
بهار همان سالی که دانشگاه را تمام کرد، کارش را شروع کرد. حالا دیگر با تاد در آپارتمان یکخوابهای در لینکلن پارک (۱۳) زندگی میکرد. نخستین مراجعینش توسط آشنایان دانشگاهیاش معرفی شدند، و چون تاد سر کار بود آنها را به اتاق نشیمن میبرد. از همان زمانی که دانشجوی کارشناسی بود تصمیم گرفت رویکردی دوگانه داشته باشد؛ یعنی فقط آن بخش از اندوختههای علمی خود را به کار گیرد که با موقعیت متناسب هستند. فعالانه گوش دهد، رویکردی گشتالتی (۱۴) برای تعبیر و رسیدن به معنا داشته باشد و با رفتارها و نگرشهای محکوم به شکست آشکارا مخالفت کند. به افراد کمک میکرد که انتظار بیشتری از خود داشته باشند و خود را مسئول سعادت خویش بدانند. آنها را تشویق و ترغیب میکرد و بازخوردهای مثبت ارائه میداد. در همان سال اول یاد گرفت که صبر و حوصله به خرج دهد و به افراد کمک کند تا به قابلیتهای خود پی ببرند. برخورد خوب و صادقانهاش امتیازی برایش محسوب میشد. مراجعین خود را دوست داشت و فرض را بر راستگویی آنها میگذاشت. چنین چیزی افراد را آسودهخاطر میکرد. مراجعینش او را به دیگران معرفی میکردند، در نتیجه کار و بارش رونق گرفت.
حدود یک سال به بررسی جوانب کار پرداخت. تجربیاتی کسب کرد، مهارتهایش را بالا برد، بر کارش تسلط پیدا کرد و به اعتماد به نفس رسید. تا این که روزی جسد یکی از مراجعینش را در پیادهروی خیابان پیدا کردند که خودش را از بالکن طبقه دهم ساختمانی که با والدینش در آن زندگی میکرد، پرت کرده بود. پسر پانزده سالهای که دچار اختلال دوقطبی (۱۵) بود، پسری خوب و درسخوان که به ظاهر مشکلی نداشت، سباستین (۱۶) با مو و چشمانی سیاه، بسیارکنجکاو و مسئولیتپذیر بود. اما علاقهٔ زیادی داشت که با سؤالهای بیمحتوا و بدون انتظار جواب بپرسد: «از کجا میتوانیم مطمئن شویم؟ چرا اینطوری است؟» آن روز وقتی طبق قرار به جلسهٔ مشاوره نیامد، جودی به خانهشان زنگ زد و موضوع را از مادرش شنید. پنج روز از مرگش میگذشت و او تازه باخبر شده بود.
مادر پسر آنقدر باشعور بود که بگوید:
ـ خودت را سرزنش نکن.
اما سباستین در همان روزی که برای آخرین بار به جلسهٔ مشاوره رفت خودش را از بالکن پرت کرد. صبح آن روز جودی او را دید. دوازده ساعت بعد از جلسه مشاوره، پسر به زندگیاش پایان داد. موضوع صحبت آن روز چه بود؟ مشکل دید داشت. در حاشیه نگاهش چیزهایی میدید، چیزهایی گذرا که واقعی هم نبودند.
اینجا بود که جودی برای مطالعه و تحقیق بیشتر در کلاسهای ادلر (۱۷) ثبتنام کرد و کوشید مراجعینش را انتخاب کند و در حوزههای خاصی کار کند.
از وسط پارک گیتوی (۱۸) میگذرد، ساعتی را با یکی از همسایگان میگذراند و برای صرف فنجانی قهوه به کافه روم (۱۹) میرود. سپس در خانه همینطور که در حال خوردن تخممرغ عسلی و نان تُست کرهزده است روزنامه میخواند. بعد از صبحانه ظرفها را جمع میکند و پروندهٔ اولین مراجعهکننده را میآورد. اسم مستعارش قاضی است، مردی همجنسگرا دارای همسر و چند فرزند. قاضی که مانند سایر مراجعین در زندگیاش به بنبست رسیده امیدوار و معتقد است که رواندرمانی بتواند به او کمک کند. مصّر است که تا آخر ادامه دهد؛ مشکل او چیزی نیست که جودی نتواند از عهدهاش برآید. جودی مراجعینش را غربال میکند. با افرادی که با رفتارهایشان بهعمد زندگیشان را نابود میکنند کار نمیکند، آنها را به سایر مشاوران ارجاع میدهد. به عنوان مثال در زمینه اعتیاد کار نمیکند، خواه مواد مخدر، الکل یا قمار. با افراد دارای اختلال خوردن، اختلال قطبی یا اسکیزوفرنی و مبتلایان به افسردگی مزمن، یا آنهایی که در فکر خودکشی هستند یا دست به خودکشی زدهاند، کار نمیکند. اینافراد باید دارو یا درمانهای توانبخشی دریافت کنند.
برنامهٔ روزانهاش طوری است که پیش از ظهر فقط دو نفر را میبیند. مراجعینی که جودی بعد از غربالگری به کارش با آنها پایان میدهد، خودشان میخواهند که بیچاره، سردرگم و مضطرب باقی بمانند، اینافراد نمیداننداز زندگی چه میخواهند و قادر نیستند بر اساس انتظاری که از آنها میرود یا خودشان گمان میکنند که از آنها انتظار میرود تصمیمگیری کنند. اشخاصی که قضاوت والدین نادانشان در آنها درونی شده است، زندگی را بر خود تلخ میکنند و رفتاری غیرمسئولانه و ناشایست از خود نشان میدهند. با توجه به همهٔ جوانب، اینگونه افراد قادر به تعیین اولویتهای خود نیستند، در تعیین خط و خطوطهای شخصی ناکام میمانند، علائق شخصی خود را نادیده میگیرند و خود را قربانی میبینند.
اتاق اضافی آپارتمان که دفتر مشاورهٔ اوست شامل میز تحریر، قفسهٔ پروندهها و دو مبل راحتی میشود که روبروی هم روی گلیم سنتی دو در سه قرار دارند. بین دو مبل میز عسلی هست که همیشه روی آن، قلم و تختهشاسی، جعبهٔ دستمال کاغذی، بطری آب و دو لیوان میگذارد. قاضی کت و شلوار مشکی همیشگیاش را پوشیده است، با جورابهای نخی روشنِ طرح اسکاچ که وقتی مینشیند و پا روی پا میاندازد، دیده میشود. سی و هشت ساله است. لب و چشمان پراحساسش در صورتی کشیده قرار دارند. جودی روی مبل روبروی او مینشیند و از آخرین جلسه مشاورهشان در هفتهٔ پیش میپرسد که اوضاع چطور پیش رفته است. مرد تعریف میکند که به یک دکه چرمفروشی رفت و در آن کوچهٔ خلوت چه پیش آمد. با جزئیات کامل همه چیز را تعریف میکند، شاید میخواهد او را غافلگیر کند؛ اما روابطی که رضایت دو طرف در آن وجود دارد، شوکبرانگیز نیست. با این حال، اولین بار نیست که مرد با چنین تعریفهایی میخواهد تحمل جودی را محک بزند. تند حرف میزند و مسیر صحبت را در نیمهراه عوض میکند، دوباره مرور میکند و نهایت تلاش خود را به خرج میدهد تا جودی را درگیر موضوع کند.
مرد وقتی داستانش را تمام میکند، زیرچشمی به جودی نگاهی میاندازد، چشمانش تلألو خاصی دارند، لبهایش از آب دهان مرطوب هستند. اگر جودی میخندید و میگفت که ای پسر شیطان، تو خیلی بلایی، حتما خوشش میآمد، اما شغل جودی این اجازه را به او نمیدهد که بخواهد خلأیی را در مکالمه پر کند یا برخوردی بیش از حد صمیمی داشته باشد. مرد منتظر است، وقتی میبیند جودی چیزی نمیگوید، مضطرب و پریشان به دستهایش زل میزند. سرانجام میگوید:
ـ خُب، متأسفم! از ته دل متأسفم! خیلی، خیلی، نباید این کار را میکردم.
اینها کلماتی هستند که نمیتواند به همسرش بگوید، پس به مشاورش میگوید. روش او نفی موضوع است، بعد هم پوزش و دوباره نفی. با جملهای مانند «خانوادهام را دوست دارم، اصلاً نمیخواهم آزاری به آنها برسد» وارد مرحلهٔ نفی میشود. واقعا پشیمان است، اما قادر نیست به خاطر آرامش زندگی خانوادگیاش دست از اینگونه تمایلات بکشد. هر دو نقش مهمی در ارضای نیازهایش ایفا میکنند، و هر دو برای حسّی که از هویت خود دارد مهم هستند. به خود تلقین میکند که تمایلش به همجنس گذراست، از نظر او گناه و خویشتنداری روشهایی نیستند که برای لذت و هیجانِ کامل به او نیرو ببخشند. مانند بیشتر افرادی که خیانت میکنند، او هم خودش را توجیه میکند. او بیشتر از آنچه خودش فکر میکند تمایل به مرد دارد.
جودی به او میگوید:
ـ خودتان قضاوت کردید.
اما مرد به این زودی اعتراف نمیکند.
چهارشنبهها روز خیانتکاران است. مراجعهکنندهٔ بعدی خانم پیگی (۲۰)، زنی جوان و عشوهگر با صورتی پهن و دستهایی پر از کک و مک، معتقد است که دوستیهایی از این دست باعث میشود سرزنده و سرحال باقی بماند و زندگی زناشوییاش تداوم یابد. به گفتهٔ خانم پیگی همسرش به چیزی مظنون نیست و اگر تردیدی پیدا کند حق هیچگونه اعتراضی ندارد. معلوم نیست خانم پیگی چرا به مشاوره میآید یا میخواهد چه نتیجهای از آن بگیرد، و چون عذاب وجدان ندارد و کارش را منطقی میداند با قاضی فرق میکند. دوشنبهها و پنجشنبهها در فاصلهٔ زمانی بین خرید و برداشتن بچهها از مدرسه به قرارش میرسد.
خانم پیگی در مقایسه با قاضی تضاد و تناقض کمتری دارد، اما به عقیدهٔ جودی او با کشمکش بزرگتری دستوپنجه نرم میکند. اضطراب و تشویش او در پس ظاهرش جاری است و در عمق وجودش جریان دارد، اما به ندرت بالا میآید یا مایهٔ پریشانیاش میشود. تلنگرزدن به آن و آوردنش به ضمیر آگاه چیزی نیست که به آسانی صورت گیرد. در صورتی که قاضی کتاب گشودهای است و در عمق وجودش چیزی ندارد؛ مرد حساسی که خودش را در مخمصه میبیند. مشکل قاضی در نهایت، چه به کمک جودی یا بدون کمک او، به مرحلهٔ بحرانی خود میرسد و در زندگیاش حل میشود.
با اینکه خانم پیگی معتقد است همسرش بویی نبرده، جودی حدس میزند همسرش شک و تردید خود را دارد. جودی خوب میداند که در اینگونه مواقع همیشه نشانههایی وجود دارند. برای مثال، فرد خیانتکار اغلب گیج و پریشان است یا دلمشغولیهایی دارد؛ اصلاً دوست ندارد که مورد سؤال قرار بگیرد؛ مو و لباسهایش عطر و رایحهای در خود دارند که هیچ توجیهی برای آن وجود ندارد. این بو و رایحه میتواند از خیلی چیزها باشد: عود، علف، گل و گیاه و دهانشویه. چه کسی پایان روز پیش از آمدن به خانه از دهانشویه استفاده میکند؟ به غیر از اینها، همیشه سرنخهایی وجود دارند: تار موی بلوند یا شرابی، لک رژلب، لباس چروک، تماسهای تلفنی مرموز، غیبتهای غیرمنتظره، لکههای غیرعادی بر بدن… معمولاً هم هیچ صحبتی از هدایای دریافتشده نمیشود ـ جاسوئیچی گرانقیمت یا اُدکلن ـ که معلوم نیست از کجا آمده است، به خصوص در روز عشاق.
حداقل اینکه تاد نهایت تلاشش را میکندتا محتاط و پنهانکار باقی بماند. معمولاً هم به دوستان جودی نزدیک نمیشود. گرچه چند بار موردش پیش آمد؛ در سفر تفریحیشان به کارائیب با زن ومردی آشنا شده بودند، در کافه و سر تمرین غواصی یکدیگر را میدیدند، بعد هم دوست شدند. این زن و مرد در کار فروش خانههای پیشساخته بودند، چیزی که مورد نفرت تاد بود. با این حال، تاد و جودی چند زمستان متوالی با این زن و مرد قرار گذاشتند و همدیگر را در ویلاهای اختصاصی ملاقات کردند. جودی حس خوبی نسبت به ارتباط تاد و شیلا (۲۱) نداشت، اما سعی میکرد اصلاً به آن فکر نکند تا اینکه یک روز بعدازظهر آن دو از کنار استخر غیبشان زد، بعد که برگشتند شبیه گربههایی بودند که ظرف بزرگی از خامه را لیسیدهاند. جودی به روی خودش نیاورد و چشمپوشی کرد. اما بعد از آن هم دوباره چیزی پیش آمد که توجه جودی را جلب کرد.
با این همه، هیچکدام این موارد اهمیتی ندارد. اصلاً مهم نیست که جودی نشانههایی ببیند یا نه، زیرا هر دو میدانند که تاد گاهی گریزی میزند و تاد میداند که او میداند، اما نکتهٔ مهم در اینجا ظاهرسازی است، ظاهر باید حفظ میشد، باید وانمود میکردند همهچیز روبهراه است و هیچ مشکلی وجود ندارد. تا وقتی پردهها دریده نمیشد و واقعیت به صراحت معلوم نمیشد، تا وقتی تاد حرمت او را نگاه میداشت و محترمانه برخورد میکرد، تا وقتی زندگی روال عادی خود را حفظ میکرد و آرامش نسبی حاکم بود، آنها میتوانستند به زندگیشان ادامه دهند. همه میدانند تداوم زندگی مشترک مجموعهای از توافقها و مصالحههایی را میطلبد که پایه و اساس آن پذیرش نیازهای فردی و ویژگیهای شخصی طرف مقابل است. گاهی این نیازها و ویژگیهای شخصی مورد پسند طرف دیگر نیست یا در چارچوب هنجارهای محافظهکارانهٔ اجتماع قرار ندارد. افراد زندگی خود را میکنند، حرف خود را میزنند، در همهٔ عمرشان بهروش خود میکوشند به احساس رضایت برسند. آنها دچار خطا میشوند، مورد قضاوت نادرست دیگران قرار میگیرند و موقعیتهای بدی را تجربه میکنند، اوضاعشان وخیم میشود، دچار عادتهای مضر میشوند و در مسیرهای انحرافی قرار میگیرند. به لطف آلبرت الیس (۲۲)، پدر تغییر الگوهای رفتار شناختی در رواندرمانی، اگر جودی فقط یک چیز از دانشگاه یاد گرفته باشد، همین نکته است. وظیفهٔ دیگران نیست نیازهای ما را برآورده کنند یا به انتظارات ما جواب دهند، قرار هم نیست که همیشه با ما خوب تا شود. عدم پذیرش این نکته، احساس خشم و نفرت در افراد ایجاد میکند. آرامش روحی وقتی به دست میآید که آدمها را همانطور که هستند بپذیریم و بر نقاط مثبتشان تکیه کنیم.
خیانتکاران موفق میشوند؛ یعنی معمولاً خیلی از آنها موفق میشوند. حتی اگر موفق نشوند، باز هم عوض نمیشوند، زیرا معمولاً آدمها عوض نمیشوند؛ البته اگر انگیزهٔ قوی و تلاش مداوم نباشد. ویژگیهای اصلی شخصیتی افراد در همان سالهای اولیه زندگی شکل میگیرد و با گذر زمان تثبیت میشود، به طوری که تقریبا تغییرناپذیر میگردند. اغلب افراد چیز زیادی از تجربه نمیآموزند و به ندرت در فکر تغییر دادن رفتارشان هستندو اغلب فکر میکنند که این دیگران هستند که برای آنها مشکل میآفرینند، آنها به همان روال همیشگی خود ادامه میدهند و اوضاع را بهتر یا بدتر نمیکنند. خیانتکار همان خیانتکار باقی میماند و خوشبین همان خوشبین. فرد خوشبین بعد از تصادف با رانندهٔ مست و آسیب هر دو پایش و گرفتن وام از بانک برای پرداخت هزینهٔ بیمارستان میگوید: «شانس آوردم، خوب شد که نمردم». فرد خوشبین واقعا به حرفی که میزند اعتقاد دارد. افراد خیانتکار زندگی موازی را منطقی میبینند. آنها به هر یک از دو طرف که میرسند مثل خود او میشوند تا خشنودش سازند.
وقتی جودی میگوید که افراد تغییر نمیکنند، منظورش این است که آدمها بهتر نمیشوند، اما بدتر میشوند. زندگی این ویژگی را دارد که اثر زیانبارش را بر تصوری که از شخصیت خود دارید، بگذارد. پیش از این جودی فرد صبوری بود، صبور از همه نظر؛ اما دیگر نمیتواند این ادعا را بکند. یک بار که زنی به تاد پیام داد و او را «بیعرضه» خطاب کرد، جودی تلفن همراه تاد را به دریاچه انداخت. دفعه بعد هم لباس زیر او را با لباسهای رنگی در ماشین لباسشویی شست. بارها هم ترتیب کار را طوری داد که تاد وسایلش را در جایی بگذارد که بعد فراموش کند. جودی از این خلافکاریهایش راضی نیست. خودش را بالاتر از این حرفها میبیند که چنین رفتاری داشته باشد. وقتی موضوع را مورد بررسی دقیق قرار میدهد میبیند دلش میخواهد تاد را همانطور که هست بپذیرد و یکی از آن زنانی نباشد که فکر میکنند از مرد زندگیشان طلبکارند، هرچند خطاهای خودش را در مقایسه با آزادیهای زیاد او ناچیز میبیند.
جودی بعد از بدرقهٔ خانم پیگی به سالن ورزش در طبقه پایین مجتمع مسکونیشان میرود، در آنجا وزنه میزند و روی دوچرخه ثابت پا میزند. بعد هم ناهار میخورد. سبزیجات سرد باقیمانده از قبل با سس مایونز. دوش میگیرد و لباس میپوشد تا در اطراف چرخی بزند. پیش از ترک آپارتمان، دستورات لازم را برای کلارا (۲۳) که بعدازظهرهای چهارشنبه برای نظافت میآید، روی کاغذی مینویسد. جریان عادی زندگی، آرامش زیادی با خود همراه دارد که او را با نشاط نگه میدارد و به روزهایش انسجام میبخشد، اهمیت جایگاهش را به او یادآور میشود، دیگر از ترس و وحشتی که در مواقع شک و تردید در کمین آدم نشسته است خبری نیست. مشغول بودن به کار و فعالیت، راه و روش طبقات متوسط است؛ روشی عملی و خوب. جودی از کار با مراجعینش لذت میبرد، به خانه و زندگیاش میرسد و خود را آراسته و تندرست نگه میدارد. از نظم و برنامهریزی خوشش میآید و وقتی برنامههایش را پیشاپیش تنظیم میکند احساس امنیت و آرامش به او دست میدهد. وقتی تقویم را ورق میزند تا از برنامههای آن روز باخبر شود، لذت فراوان میبرد: رفتن به جکوزی، وقت سلمانی، معاینه پزشکی، کلاس ورزش. تقریبا در تمام برنامههایی که انجمن روانشناسان ترتیب میدهد شرکت میکند و هر گاه کلاسی نظرش را جلب کند ثبتنام میکند. شبهایی که تاد برای شام نمیآید، جودی شام را با دوستانش میخورد. در طول سال دو تعطیلی بزرگ دارند ـ یکی در تابستان و یکی در زمستان ـ که او و تاد از بودن با هم لذت میبرند.
جودی سوار بر اتومبیل آئودی کوپهاش است و در خیابان میراند. شیشه را پایین میدهد و غرق در هیاهو و همهمهٔ شهر میشود. از جنجال و غوغایی که همه جا را فراگرفته لذت میبرد: فروشندهها، نوازندگان خیابانی و راسته بازارها، حتی ازدحام جمعیت، سوت کشتیها و راهبندان. دختر نوجوانی دستهای بادکنک در دست دارد و در خیابان پایکوبی میکند. مردی با پیشبند سفید در حالت نیلوفری یوگا (چهارزانو بالا) روی پلکان رستورانی نشسته است. جلوی فروشگاهی میایستد و کتاب سفر و ترازوی آشپزخانه میخرد تا با ترازوی خراب خودش جایگزین کند. سر راهش به خانه در کافیشاپ استارباکس (۲۴) قهوه میخورد. برنامهاش را طوری تنظیم میکند که پیش از رفتن به کلاس گلآرایی وقت کافی برای بیرون بردن سگ و پختن گوشت دنده برای شام داشته باشد.
همسر خاموش
نویسنده : ای. اس. ای هریسون
مترجم : مریم مفتاحی
ناشر: نشر آموت
تعداد صفحات : ۳۵۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید