زندگینامه اوژن یونسکو و تحلیل اندیشه و کتاب‌های شاخص او

اوژن یونسکو در 1912 در رومانی از مادری فرانسوی و پدری رومانیایی زاده شد و در 28 مارس 1994 درگذشت. در خردسالی با مادر و خواهر رهسپار فرانسه شد و تا 13 سالگی همانجا به مدرسه رفت.

در این میان پدر، همسرش را طلاق داد و همسر دیگری اختیار کرد و چون دادگاه حق سرپرستی کودک را به پدر سپرده بود، اوژن ناچار به بخارست بازگشت تا آنکه در سال 1938، با استفاده از بورس تحصیلی انستیتوی فرانسوی بوخارست، همانند هموطنش فیلسوف سیوران، به پاریس عزیمت کرد و باز چون سیوران، کشور فرانسه را برای اقامت دائم برگزید و دیگر به رومانی باز نگشت، اما وطن هیچگاه از افق ذهن و دیدش دور نشد و اوژن یونسکو از این لحاظ نیز همتای سیوران است.

در واقع دوران کودکی و نوجوانی اوژن یونسکو میان دو جنگ جهانی، در دو وطن گذشت: رومانی و فرانسه، اما دوران کودکی که در فرانسه به سر آمد، در ذهنش اثری پایدار و به یاد ماندنی به جا گذاشت.

کودکی در نظر اوژن یونسکو ، دوران طلایی زندگی است، زیرا عصر بی‌خبری است و به محض وقوف انسان به این حقیقت تلخ که می‌میرد، پایان می‌گیرد. به همین جهت کودکی برای وی سرچشمهٔ نیرو و به مثابهٔ تکیه‌گاه است و اوژن یونسکو همهٔ قدرت و صلابتش را از آن می‌گیرد، همانگونه که در اساطیر یونان آنته، تمام زور و قوتش را از زمین می‌گرفت.

یونسکو در وطن دومش، استاد زبان فرانسه شد و زبان فرانسه تدریس می‌کرد و شگفت آنکه گرچه رومانیایی اصل بود، از نوادر بیگانگانی است که باز همانند سیوران به بهترین وجه، عنا و شکوه زبان فرانسه را بر آفتاب انداخت و هر چند دیرزمانی ناشناخته ماند، اما سرانجام به آکادمی فرانسه راه یافت و به اوج شهرت و افتخار رسید.

پدر اوژن که پسر از اون نفرت داشت، در رومانی به نهضت فاشیستی و ضد یهودی گارد آهنین که مورد حمایت آلمان بود پیوست و با اینهمه از نوادر وکلای دادگستری است که پس از شکست آلمان، مقبول نظر کمونیست‌ها افتاد!

در دورانی که گارد آهنین در رومانی قدرت می‌یافت، اندک اندک بعضی دوستان یونسکو منجمله میرچا الیاده، شیفتهٔ ایدئولوژی شوم آنان شدند، اما در کنار روشنفکران وابسته به راست افراطی، کسانی چون یونسکو و برانکوزی (Brancusi) و تریستان تزارا پیشاهنگ سوررئالیست‌ها و غیره، سیمای دیگری از رومانی عرضه می‌داشتند.

نفرت و بیزاری اوژن از پدر که در نظر پسر مظهر قانون کور و محافظه‌کاری رذیلانه بود، سراسر زندگی و کار درام‌نویسی اوژن یونسکو را تحت تأثیر قرار داد اما عرصه روشنفکری در رومانی آن زمان، تنها میان دست راستی‌ها و دست چپی‌ها قسمت نمی‌شود. در واقع رومانی در سال‌های پیش از جنگ جهانی دوم، معرکهٔ آرا و افکار غرب دوستانی است که خواستار گشوده شدن دروازه‌های رومانی نیمه روستایی بر مدنیّت غرب‌اند و با سنت گرایان می‌ستیزند.

سوررئالیست‌های رومانی نیز اسطوره‌های کهن قوم را ویران می‌سازند. از جمله این روشنفکران نوپا یکی میرچا الیاده، است که تازه از هند بازگشته است و رمان زیبایی متریی (Maitreyi) را نوشته است و در آن عشق جسمانی را قداست بخشیده است و دیگری سیوران -فیلسوف بدبین- که وی نیز در آن زمان تمایلات فاشیستی داشت (ولی بعدها از آنچه که در آن ایام گفت و نوشت، ابراز پشیمانی کرد و عذر تقصیر خواست) و کتابی به نام بر ستیغ نومیدی (Sur‌ les‌ cimes du de?sespoir)، به چاپ رساند و نیز اوژن یونسکو که رساله‌ای در نقد توسل به سنن به مثابه راه برونشو از عقب ماندگی به نام نه! (Non!)، در بیست دو دو سالگی طبع و نشر کرد (این کتاب در واقع مجموعه مقالات اوست).

اوژن یونسکو که ناظر اندوهگین ناسازگاری والدینش بود، در این کتاب جانب مادر را می‌گیرد و با الگوی فرهنگی مادر که فرانسوی است کنار می‌آید و با هرچه که از جانب رومانی پدر سالار بر وی الزام می‌شود از آداب و رسوم و سنن فرهنگی گرفته تا عقاید و آرای جاری و روانشناسی و خلقیات مردم و خاصه تقلید ناشیانه و سرسری‌شان از غرب و امتناع تفکر فلسفی دربارهٔ هویت خویش به نحوی که ورای بحث‌هایی باشد که غالبا میان نویسندگان و روشنفکران در کافه‌های بوخارست درمی‌گیرد، می‌ستیزد و بر آن همه خرده می‌گیرد و نیز صائب نبودن نقدهایی را که از نویسندگان بزرگ رومانی می‌شود، بر ملا می‌کند تا روشن گردد که بدون معیار و ملاکی دقیق و مشخص، هیچ نقدی معتبر نیست. مثلا با طنزی گزنده و بر طعنه و ریشخند می‌گوید: «99% آنچه که در فرهنگ ما نوشته و گفته می‌شود، خندیدنی است و 1% خواندنی. آقایان منتقدان حتی به این خرده خواندنی هم اطمینان نداشته باشید و خاصه به آنچه ناخواندنی است اعتماد کنید!».

یونسکو در این کتاب حتی از رمان یاد شدهٔ الیاده نیز که بعدها در پاریس دوستش بود، انتقاد می‌کند و نخست به شیوه‌ای ستایش‌آمیز می‌نویسد: “آنچه در قلب رمان الیاده، بر کرسی نشسته است سحر و جادوست. در آن، تریستان و ایزوت و پل‌وومیر ژینی و مانون لسکو و آتالا و ورتر و تورگنیف را باز می‌یابیم. مداهنه‌آمیزترین ستایشی که از این کتاب می‌توان کرد این است که بگوییم همتای تراژدی‌های کلاسیک است.”اما در صفحهٔ بعد با تغییر لحن، می‌گوید: “الیاده خواسته راهبر جان‌ها و ذهن‌ها و پیشوای مردم هم‌نسلش باشد. اما به عنوان راهنما، کاری که می‌کند باد پیمودن است و دست و پا زدن در راه‌هایی که به هیچ جا نمی‌رسند. الیاده خواب دیده که خدا باشد یا پیامبرش و یا دست کم مؤلف دائره المعارف، اما شکست خورده است. نمی‌دانم که میتریی کتابی حزن‌انگیز است یا نه، ولی می‌دانم که کتابی مبتذل و نازل است.”

یونسکوی جوان، در این کتاب، هم آشفته و مشوش است و هم عمیقا دین‌باور و نومید و در عین حال خنداننده و شوخ و بر این باور است که خدا و هنر در فرهنگ غرب، هر دو، شکست خورده‌اند و خود از این هیچی و پوچی، به شگفت می‌آید و از سر درد فریادی بر می‌آورد که پژواکش تا پایان عمر، در آثارش طنین انداز است: “اگر خدا هست، پس ادبیات به چه کار می‌آید؟ و اگر نیست، پس ادبیات چه سودی دارد؟”

اینچنین یونسکو از آغاز، و از همان نخستین تألیفش، گویی شادمانه از نمایش بزرگ هستی روی بر می‌تابد، ولی خود خالق تئاتری می‌شود که از ژاپن تا اسکاندیناوی مورد ستایش قرار می‌گیرد، و طرفه آنکه با همه دل چرکینی از نفس زندگی، از مرگ سخت می‌هراسد، و این بیم نیز تا پایان عمر درازش، همدم اوست، چنانکه در مصاحبه‌ای به سال 1990‌، در پاسخ به این پرسش که چگونه دوست دارید بمیرید، می‌گوید: “نمی‌خواهم بمیرم (مثل آقای برانژه در کرگدن) واکنش حیات در برابر پوچی و بی‌معنایی مرگ.

یونسکو نه فقط این دنیا را مظهر و محل پوچی می‌دانست بلکه به آن دنیا نیز اعتقاد نداشت، گرچه همواره تشویشی متفافیزیکی در دلش موج می‌زد و این دوگانگی که خوی ثابت وی در سراسر عمر بود، در همان نخستین کتاب نیز به چشم می‌خورد. نویسنده نه! مردیست با دو هویت که از آغاز تا پایان دو چیز را به هم می‌آمیزد که یکی طنز و ریشخند به شیوه استادان کلاسیک فرانسوی اوست و دیگری طبع و مزاج تراژیک و غریب مردم رومانی که تاریخ به آنان آموخته است که هر چیز، هر لحظه ممکن است محل بحث و مورد سئوال و چون و چرا باشد. از برخورد این دو خصلیت است که تشویش زاده می‌شود و نیز آثاری درامی که رفتار و کردارمان را در جهان، زیر و رو می‌کند.2

اینک نظری کوتاه به ‌ بعضی درام‌های یونسکو (پس از مهاجرتش به فرانسه و اقامت در آن سرزمین که موطن دومش بود) بیفکنیم. در وصف یونسکو گفته‌اند: دلقک (clown) تراژیک و نابغه‌ای است، شیفتهٔ پوچی (absurde)! پس نخست از این شهرتش که تصویرگر پوچی و عبث‌نمایی هستی است، بگوئیم.

یونسکو در نخستین نمایشنامه‌اش: زن آوازخوان طاس، با زبان دست‌وپنجه نرم کرد و با لذتی و افر، آرام آرام، معماری زیبای نثر فرانسه را از هم پاشید. یونسکو در رومانی از نویسنده‌ای به‌نام دوموز (Dumuz) که می‌گفت لغات چیزها را می‌سازند، این ذوق ویران ساختن و از هم پاشیدن زبان بیجان جاری و شوق جفت کردن لغات و اصطلاحات بدیع با واژگان پیش‌پاافتاده را آموخته بود و از این رهگذر می‌خواست ابتذال هموطننانش را که با آسوده خیالی در آن خوش غنوده بودند، برملا کند. نمایشنامهٔ آوازخوان نخستین‌بار در 11 مارس 1951 برای جمعیتی تنک در تالاری نسبتا خلوت اجرا شد و سروصدای زیادی بر نیانگیخت و نام نویسنده را در دهان‌ها نینداخت. اما شیوهٔ غریب نگارش دومین نمایشنامه‌اش: ژاگ یا فرمانبری، جنجال به پا کرد تا آنجا که بعضی او را فرزند ناشایست سوررآلیست‌ها دانستند و بعضی هم، خلف خودبین لویس کارول یا فرزند ناپاک اوژن لابیش. اما یونسکو که”نویسندهٔ کافکا منش نمایشنامه‌های تئاتر بولوار”لقب یافته بود، همچنان به نوشتن داستان‌هایی که روزه می‌توان در زندگش ناظرشان بود، ادامه داد: پسری که بی‌رضامندی والدینش زناشویی می‌کند (ژاک یا فرمانبری)، زن و شوهر سالخورده و تنهایی که چشم به راه میهمانانی هستند که هرگز نمی‌آیند (صندلی‌ها.1952)، عائله‌ای که رفته‌رفته ازهم‌ می‌پاشد.

اما واقعیت در حقیقت با نمایشنامه کوتاه مستأجر جدیدکه شاهکاری فراموش نشدنی است، اصالت قدرتمند درام‌نویس آشکار شد و منتقدی بدین مناسبت به حق او را شگفت‌ترین درام نویش پس از جنگ نامید، و آن داستانی است زاد طبع خیال‌پردازی مشوّش که به معانی واژگان زبان و انسجام جهان مرئی و محسوس بدگمان است و در اصالت و واقعیت آنها تردید دارد و به سخنی دیگر، نمایشنامه، کمدی‌ای است رؤیایش در تأئید جوهر پوچی و معناباختگی همه چیز. مضامین بقیّهٔ درام‌های یونسکو نیز، همچنان مسائل کلی ایست که مردم گرفتار آنهایند ولی در پرتو نگاه خاص درام‌نویس، همه بحث‌انگیز می‌شوند از آدم کشان بی اجر و مزد و کرگدن‌ها  و شاه می‌میرد تا قتل عام.

این درام‌ها از درام‌های پیشین‌اش دریافتنی‌ترند. اما یونسکو که چون آرتور آدامف، شاعر جهان پوچی است. همواره دچار اضطرابی متافیزیکی است که با هرگام وی در راه زندگی. گویی شدیدتر می‌شود و این دومین ویژگی خلق‌وخوی اوست که بر درام‌هایش اثر می‌گذارد. در واقع همین تشویش و هراس پایدار و بارور است که جانمایه‌های اصلی آثارش را رقم می‌زند از قبیل حیرت و سرگشتکی وجود. ظواهر گول زننده و فریبنده، ناایمنی فرد در جهانی که به فرجام‌گویی چیزی جز شوخی‌ای اندوهبار نیست. یونسکو این ملاحظات دهشتناک را در قالبی طنزآمیز بیان می‌کند و طرفه آنکه خود همواره می‌دانست که با گفتارش، واقعیت را تغییر نمی‌دهد، چنانکه می‌گفت:”نمی‌دانم چرا به تئاتر پرداخته‌ام.نمایشنامه‌هایم هیچ‌چیز را در جهان عوض نکرده‌اند. شاید وقتم را هدر داده‌ام”.

البته یونسکو مردم را آنقدر خندانده است که نمی‌توان نومیدیش را به جدّ گرفت. اما این پرسش بجاست که جدال همیشگی‌اش با واژگان، در جهانی که به زعم وی بی‌معناست، چه برد و تأثیری داشته است؟ اصحاب سرّ و دین باوران و عرفای شرق نیز برای این جهان اعتباری قائل نبودند و زبان آدمی را ناتوان از بیان سرّ و راز خلقت یا حقیقت ذات می‌پنداشتند و هشدار می‌دادند که گول ظاهر را نباید خورد. مثلا عطار در اسرارنامه به طنز دربارهٔ”خیانت‌ها”ی زبان می‌گوید:

یکی خادم که کافورش بود نام سیه‌تر زو نیفتد زاغ در دام دگر خادم که عنبر گویی او را خوشت ناید زناخوش بویی او را دگر خادم که جوهر اسم دارد ز خردی نه عرض نه جسم دارد

این خسن در بی‌اعتباری زبان، شبیه نظر یونسکو در همان مقوله است، اما قیاس عطار به عنوان مثال با یونسکو، البته قیاس مع‌الفارق است، زیرا گفتن ندارد که بی‌مقداری دنیا در نظر عطار، با ایمانی استوار و قوی بنیاد به حقیقت عقبی تعدیل می‌شود و یونسکو در نهایت همینقدر می‌داند که نمی‌داند و به همین سبب اضطرابی متافیزیکی در دلش موج می‌زند. یکی خداشناس و امیدوار به کرم و رحمت و مشیت الهی است و آندیگر، پرسشگر و شکاک و بدگمان. یونسکو خود آثارش را”معماری پرسش‌ها” می‌نامید و ژان-لویی بارو در توضیح این نامگذاری به‌درستی می‌نویسد: “نمایشنامه‌های یونسکو در قیاس با ادبیات کلاسیک ما شبیه هندسهٔ ریمن (Riemann) و لوباچفسکی (Lobatchevski) در قیاس با هندسهٔ اقلیدسی است”. در واقع از خلال بازی‌های شگفت یونسکو با زبان، تئاتری رخ می نماید که به گفتهٔ خود او، تئاتر”ماجرایی متافیزیکی”است، یعنی از لحاظ وی روشنگر این معنی است که چگونه زبان به جای نزدیک کردن آدم‌ها به هم، غالبا آنها را از هم دور می کند.

از این رو به اعتقاد یونسکو، تاریخ-که علی الاطلاق محل خطا و اشتباهست-انسان ها را که هرگز  نتوانسته اند جامعه ای شایستهٔ خویش بنیاد کنند، ریشخند کرده و دست انداخته است. معهذا از یاد نباید برد که نویسندهٔ این نمایشنامه‌ها که امروزه در سراسر جهان، بیش از پیش بازی می شوند، و شخصیت‌هایشان، غرقه در ظلمت روزمرگی، “سرگردانی انسان را در پهنهٔ گیتی” تصویر می کنند، به رغم بدگمانی در “حقیقت”همه چیز، هرگز به ابتذال تن در نداد. اما این اضطراب و تشویش “متافیزیکی”یونسکو، از تفکر فلسفی ناشی نشد (چون پاسکال یا کیر که گور به عنوان مثال) و گفتنی است که وی از لقب”فیلسوف شوخ”که بعضی به وی داده بودند و در واقع ستایشی مبهم و دو پهلو بود، نفرت داشت-بلکه سبب و انگیزهٔ دیگری دارد. اضطراب یونسکو، عمیقا “وجودی”است و از ژرفای حیات حسی وی ریشه می گیرد و بنابراین، حاصل تفکری انتزاعی نیست.

توضیح اینکه باغ جنت در نظر یونسکو، چنانکه گفتیم دوران بهشت آئین کودکی وی بود و آنگونه که خود در کتاب خاطراتش (Journal en miettes) نقل کرده است، این دوران خوش و بی خیال کودکی از دست شده، نه تنها، طبیعتا، بازگشتنی و بازیافتنی نیست، بلکه فقدش، جبران ناپذیر است. اما دوران بهشت وار کودکی، یک روی سکّهٔ زندگی است، و روی دیگرش، تشویش و اضطراب ناشی از دست دادن آن دوران بهشت آساست. در دوران بهشت گونهٔ کودکی، جنگ و کشتار و خونریزی نبود و واژگان دروغ نمی‌گفتند و زمان به حساب نمی‌آمد و شاید هم ساعت ثانیه شمار هنوز وجود نداشت. اما روزی یونسکو دریافت که آن دوران خوش همواره نخواهد پائید و به قولش سرانجام “روزی، مرگ فرا رسید”. همانند مارسل پروست که در پایان جستجویش، زمان از دست شده را بازمی‌یابد. یونسکو نیز به جاهای بس دور می‌نگرد و به زمان پیش از ولادتش، به زمان پیش از زمان، می‌اندیشد و با اشتیاقو حسرت، آرزومند بازیابی آن است. در آن زمان بی‌زمان، واژگان هنوز از دروازهٔ زمان نگذشته‌اند و نه کودکان از سدّ بزرگسالی، نه زبان هنوز سخریه ای تلخ و گزنده بود و نه آدم ها مسخره و نه جهان، دام مکر و تزویر. اما از آن پس، در جهان سالوس فروش خدعه گر، لغات چنین وانمود می کنند که بر معنایی دلالت دارند و آدم ها چنین فرا می نمایند که نمی میرند. چنین جهانی هم مأوای عوالم بی ضبط و ربط و از هم گسسته و نامنسجم آوازخوان طاس است و هم پذیرای تنهایی تشویش آمیز شاهی که می میرد. این واقعیّت “معنوی”یا”‌ روحانی”ایست که در تئاتر یونسکو، انعکاس یافته است، و یاد کودکی فراموش نشدنی و جبران‌ناپذیر. موجب می شود که تئاتر یونسکو هم موسیقی سوکواری و عزا باشدو هم ستایش لطف و ملاحت.

گفتنی است که به زعم منتقدی صاحب نظر این وسواس فکری، مایه‌ای مسیحی دارد 4. چون در عین شیفتگی به پوچی خلاء و نیستی یا بی‌اعتبای جهان. جویای گوهر جاودانگی یعنی معصومیت کودکانه‌ای که مسیح آرزو می‌کرد همهٔ بزرگسالان بدان باز کردند نیز هست. یونسکو هم آرزو داشت که کاش آن دوران بهشت آئین صفا و پاکی. جاودانه می‌بود. چون همانکونه که اشارت رفت یونسکو در سراسر عمر. اضطراب را به مثابهٔ واقعیتی جسمانی درک کرد. در واقع چیزی که یکبار بر او زخم زده است. اثرش همواره باقی می‌ماند. کودک، بزرگسال می‌شود و این زخمی است که تا پایان عمر التیام نمی‌یابد. برای یونسکو این گذار از کودکی به بزرگسالی. تعدّی و ظلم است و او این جور و تعدّی را همانگونه حس می‌کرد که از تماشای نمایش خلایق فاشیست. به روزگار جوانی در رومانی دچار بیماری کرگدن زدگی هیتلری ṣ(rhinocerite) وحشتزده می‌شد، آن نمایش‌ها نیز به آدم‌ها ستم کرده بودند، چون غرض کارچرخانان و سردمداران، تبدیل مردم به مورچگان جلاد و یا مورچگان قربانی بود. همچنین وقتی سال‌ها بعد انقلابیون مه 1968‌ از زیر پنجره‌های خانه‌اش می‌گذشتند، نه فقط به شورشیان با بدبینی می‌نگریست بلکه به‌علاوه از آنچه می‌دید. می‌ترسید، لکن نه چون آدمی ترسو. بلکه بسان دیده‌وری دیرباور که در نظرش، توده‌های لگام گسیختهٔ خلق، همانند موجودات عجیب الخلقهٔ ماقبل تاریخ‌اند و هنگامی که شعارهای شئونتبار در فضا می‌پیچند و طنین می‌افکنند. کرگدن‌ها چندان دور نیستند.

اما چنانکه به اشاره گفتیم. اینهمه مانع نشد که یونسکو. خندان و شادان باشد و همچنین دلپذیر و زیرک و مهربان و ظریف و نه آنگونه که بعضی می‌پنداشتند. بی‌اعتنا. راست اینست که یونسکو لذتها و خوشی‌های آدمی را چندان وقع نمی‌نهاد. اما بدبختی‌هایش را پاس می‌داشت و همانگونه که منتقدی صاحبدل گفته است. نگاه مضطربش در میان جماعتی دستخوش اوهام و نقابدار. نومیدانه جویای پرتو ضعیفی بود که ناپدید شده است و یا سوسو می‌زند.

گفتیم که یونسکو به اعتقاد منتقدان دغدغهٔ متافیزیکی داشته است. این ملاحظه را در پایان این جستار کوتاه. به خاطر نشان ساختن این نکته که یونسکو مرد سیاست به معنای خاص واژه نبوده است، ملزم می‌دارد. البته منظور سیاست بازی و سیاست‌زدگی است. یونسکو از نخستین ناراضیانی است که از شرق به غرب آمده است، اما آنقدر متافیزیک اندیش است که ممکن نیست سیاست‌باز باشد.

درام کرگدن (ها) را به گونه‌ها مختلف تفسیر کرده‌اند. در پایان آن همه بحث‌ها و جدل‌ها همنوا با یونسکو به این نتیجه می‌توان رسید که کرگدن، رمز انسانی است که نظامی تمامیّت خواه و یکّه‌تاز (توتالیتر)-مثلا آلمان نازی یا اتحاد جماهیر شوروی-انسانیت را از او سلب کرده است و بنابراین درام از جهتی به ظاهر سیاسی است، اما در اصل، ضدسیاسی است یعنی علی‌الاصول طرفدار هیج سیاستی نیست. به سخنی دیگر کرگدن‌ها آنچنانکه بعضی به شتاب دعوی کرده‌اند، دادخواستی علیه جامعه و فرهنگ غرب نیست، بلکه نفی و طرد “توده‌زدگی”انسان است چه در غرب و چه در شرق.

به همین جهت طبیعتا یونسکو به پذیرش هیچ ایدئولوژی‌ای تن در نداد. از آرتو آدامف که روزگاری یار و همدل وی بود، گسست چون آدامف سرانجام دعوت مارکسیست را پذیرفت و از سرمشق برشت تقلید کرد که یونسکو درباره‌اش می‌گفت:”من برشت را دوست ندارم، تحقیقا برای اینکه متکبی (didactique) و مرامی (ایدئولوژیک) می‌اندیشد. برشت، بدوی (primitif‌) است، ساده (simple) نیست، ساده‌اندیش (simpliste) است” و در توضیح نظرش می‌گفت آنچه در اندیشهٔ بر تولد برشت مارکسیست نمی‌پسندم اینست که اسنان را به موجودی تک بعدی یعنی اجتماعی تقلیل داده و از ساحت متافیزیکی‌اش که عمیق‌ترین خصلت اوست، محروم کرده است و باز: “برای نجات انسان…آنچه لازم است، معنویت است و ایمان متافیزیکی، ولی اگر اینها نباشد (یعنی در صورت فقدان حیات معنوی) تنها هنر، مکتب آزادی و رهایی تمام عیار است، زیرا هنر، قواعدی دارد که از خارج بر هنر تحمیل نشده است”و برای روشن‌تر شدن مقصود، این مثال را می‌آورد: از آندره ساخارف پرسیدند آیا مایل است به غرب مهاجرت کند؟ پاسخ داد روس‌ها جویای آزادی نیستند، خواهان رستگاری‌اند و یونسکو در تفسیر این سخن ساخارف گفت: اما رستگاری همان آزادی است. و کسی که با یونسکو مصاحبه می‌کرد خود در شرح کلام وی نوشت: این پاسخ مردی است که با خدا قهر کرده است (یعنی یونسکوّ) به دانشمندی که به”روسیه مقدس”روسیه داستایوفسکی و تولستوی، دلبسته است (یعنی ساخارف) مصاحبه‌گر در خاتممه این سخن یونسکو را که در گفتگو با او به زبان آورده نقل می‌کند: “از راه تلخکامی‌های متافیزیک می‌توان به نوعی دریافت و شناخت، رسید نه از طریق جامعه‌شناسی و ادبیات”و مصاحبه‌گر می‌افزایند آنگاه به یاد سخنی افتادم که یونسکو پیشتر گفته بود:”من همه پل‌های میان خود و خدا را ویران نکرده‌ام”.

 


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]