کتاب « وسوسه ی ناممکن »، نوشته ماریو بارگاس یوسا
سخنی کوتاه از مترجم
این رساله را از متن اسپانیایی اثر، چاپ انتشارات ALFAGUARA، ۲۰۰۵، مکزیک، به فارسی برگرداندهام و برای دقت بیشتر و رفع برخی ابهامات، در ویرایش نهایی، آن را با متن فرانسهٔ اثر، ترجمهٔ آلبر بنسوسان و آنماری کاسه، چاپ انتشارات GALLIMARD، ۲۰۰۸، که دیرهنگام به دستام رسید، مطابقت دادهام.
در اینجا از دوست ارجمندم، جناب آقای سیداسکندر سیدحسینی، که نسخهٔ اسپانیایی اثر را از مکزیک برایم سوغات آورد، سپاسگزاری میکنم.
کاوه میرعباسی
تهران ـ دی ۱۳۸۹
چکیدهٔ این رساله موضوع درس گفتارهای من بود در آوریل و مه ۲۰۰۴، در مقام استاد مهمانِ دِپارتمان ادبیات تطبیقی اروپایی ویدنفلد دانشگاه اکسفورد. بدین وسیله سپاسگزاریام را از لیدی و لرد ویدنفلد، از دکتر نیجل بوئلز، استاد ارشد، و از همهٔ اساتید کالج سنت آن به خاطر مهماننوازیشان، از پرفسور جان کینگ، دوست مترجمام، و از تمام کسانی که با حضور، پرسشها و نکتهبینیهایشان این کلاسها را برایام به تجربه روشنفکرانهای برانگیزنده بدل ساختند، ابراز میدارم.
”مهیبترین و مهلکترین شوریدگیها که میتوان میان تودهها ترویج کرد، سودای ناممکن است.“
لامارتین، در رسالهاش دربارهٔ ’بینوایان‘
ویکتور هوگو، اقیانوس
زمستان سال ۱۹۵۰، در شبانهروزی ’دبیرستان نظامی لئونثیو پرادو‘ ی لیما، بارانی و ابری بود، روزمرگی ذلهکننده و زندگی خالی از شادی، ماجراهای ژان والژان، ژاورِ سرسخت مانند سگی شکاری، دلنشینی گاوروش، دلاوری آنژولرا، ستیزهجویی دنیا را میزدودند و هیجان و وجد را جایگزین افسردگی میکردند و، در ساعتهای مطالعه دزدکی سر کلاس و موقع آموزشهای عملی، مرا به عالمِ شور و شررهای غایی برآمده از تیرهروزی، عشق، شهامت، شادکامی و پلیدی میبردند. انقلاب، تقدس، ایثار، زندان، جنایت، انسانهای ابرانسان، باکرهها یا فاحشهها، قدیسان یا تبهکاران، بشریتی که به حرکت جسم، آهنگ کلام، استعاره توجه نشان میداد. گریز به آنجا پناهگاهی تسلیبخش بود: زندگی شکوهمند دنیای داستان برای تحمل زندگی حقیقی قدرت میبخشید. اما، از سوی دیگر، غنای ادبیات باعث میشد واقعیتِ واقعی کمبضاعت جلوه کند.
ویکتور هوگو چگونه آدمی بود؟ پس از آنکه دو سال گذشته را با جسم و جان در کتابها و زمانهاش غرق بودهام، اکنون میدانم که هرگز این را نخواهم دانست. ژانمارک اوواس، موشکافترین زندگینامهنویس او تا این تاریخ ــ زندگینامهاش هنوز ناتمام است ــ، حساب کرده یک زندگینامهنویس پرشورِ این سرایندهٔ رمانتیک، که روزی چهارده ساعت مطالعه کند، حدودا بیست سال طول میدهد تا تمام کتابهای مربوط به آفرینندهٔ بینوایان را که در ’کتابخانه ملی پاریس‘ پیدا میشود بخواند. زیرا ویکتور هوگو، پس از شکسپیر، در میان نویسندگان غربی کسی است که بیشترین پژوهشهای ادبی، تحلیلهای زبانشناسانه، پیشگفتارها و حاشیهنویسیهای نقادانه، زندگینامهها، ترجمهها و اقتباسها از آثارش را در پنج قاره موجب شده.
این خوانندهٔ برخوردار از استقامتی غولآسا چقدر وقت خواهد گذاشت تا مجموعهٔ کامل آثار خود هوگو را بخواند، که هزاران نامه، یادداشت، دستنوشته و چرکنویسِ هنوز چاپنشده را هم شامل میشود که در کتابخانههای عمومی و شخصی و عتیقهفروشیهای نصف عالم پراکندهاند؟ حداقل ده سال، آن هم به شرطی که این مطالعه یگانه مشغولیت و دغدغهاش در زندگی باشد. باروری شاعر و نمایشنامهنویسِ شاخصِ رمانتیسم در فرانسه، هرکس را که به نظارهٔ این عالم بیانتها بنشیند دچار سرگیجه میکند. زودرسیاش همانقدر چشمگیر بود که تواناییاش برای کار خلاقهٔ مداوم و قریحهای که امکان میداد قافیهها، تصویرها، مفاهیم متناقض، نوآوریهای نبوغآسا و صناعتهای ادبی پرطنین از قلماش بتراوند. تا پیش از پانزده سالگی، هزاران بیت شعر، یک اپرای کمیک، ملودرامی به نثر، ’اینث دِ کاسترو‘، چرکنویس یک تراژدی در پنج پرده (منظوم)، ’آتلی یا اسکاندیناوها‘، منظومهای حماسی، ’توفان سترگ‘، نوشته و صدها نقاشی ترسیم کرده بود. در مجلهای که همراه برادراناش آبل و اوژن منتشر کرد و فقط یکسال و نیم دوام آورد، ۱۱۲ مقاله و ۲۲ شعر به چاپ رساند. این ضرباهنگ جنونآمیز را در طول عمر درازش ــ ۱۸۰۲ ـ ۱۸۸۵ ــ، که تقریبا تمام سده نوزدهم را دربر میگیرد، ادامه داد و برای آیندگان چنان کوهی از نوشتارها باقی گذاشت که، بیتردید، هیچکس آنها را از اول تا آخر نخوانده و هرگز هم نخواهد خواند.
چنین مینماید که کسی که خروارها کاغذ سیاه کرده باید بسان راهبی سختکوش و عزلتگزین زیسته باشد و طی روزها و سالها، محبوس در اتاق تحریرش، بیآنکه سر از کاغذ بلند کند، با تلاشی خستگیناپذیر قلمفرسایی و دواتها را خالی کرده باشد. اما چنین نبود؛ حیرتانگیز این است که در زندگی تقریبا همان اندازه چیزهای مختلف را آزمود که با تخیل و کلام آفریده بود، زیرا یکی از غنیترین و پرماجراترین هستیهای زمانهاش نصیباش شد و از آن ایام با دستهای پر بیرون آمد و به برکت شامهٔ بیبدیل و فراست استثناییاش همواره توانست ترتیبی بدهد تا در کانون تاریخِ زنده باشد خواه در مقام شخصیت اصلی یا شاهدی که بر وقایعِ اشراف کامل دارد. فقط زندگی عاشقانهاش چنان انباشته و متنوع است که شگفتی میآفریند (و صدالبته، تا حدی هم رشکانگیز میشود).
گرچه، به دلیل کنجکاوی جهانشمولِ همیشهبیدارش نسبت به هر چیز و هرکس، با همهجور موجود زندهای مراوده داشت؛ چهبسا عالم باقی، امر متعالی، پروردگار، بسی بیشتر از مخلوقات این جهان، دغدغهٔ ذهنیاش بودند و، بیآنکه قصد مزاح و طنازی در کار باشد، دربارهٔ این نویسنده، که پاهایاش قرص و محکم بر زمین بودند و هرگز از تمناهای تن غافل نبود، میتوان گفت به جایی رسید که بیش از آنکه خود را شاعر، نمایشنامهنویس، داستانسرا، طراح و نقاش بهشمار آورد، عالِم الهیات، پیشگو، آشکارسازندهٔ اسرار عالَم فراسو و نهفتهترین نیات پروردگار پنداشت که، به اعتقاد او، والاترین عملاش خلقت و رستگاری انسان نیست بلکه عفو شیطان است. ’بینوایان‘ را به این نیت ننوشت که رمانی پرماجرا باشد بلکه قصدش نگارش رسالهای دینی بود.
ارتباطاش با عالم فراسو، در مرحلهای، هولناک و در عین حال مضحک بود که هنوز به قدر کافی بررسی نشده: دو سال و نیم به احضار ارواح روی آورد، در خانهاش در ’ماراینتراس‘، در جرسی (۱)، که مدتی از نوزده سال تبعیدش را آنجا گذراند. ظاهرا، یک ’مدیومِ‘ (واسطهٔ احضار ارواح) پاریسی به نام دلفین دو ژیرادن، که چند روزی را با خانوادهٔ هوگو در کانال آیلندز‘ گذراند، او را با اینگونه مراسم آشنا کرد. خانم ژیراردن در ’سَنتاِلیه‘ میزی مناسب ــ گِرد و دارای سه پایه ــ خرید، و اولین جلسه در شب ۱۱ سپتامبر ۱۸۵۳ برگزار شد. پس از سه ربع انتظار، لئوپولدین، دختر هوگو که در اثر غرق شدن کشتی جان باخته بود، ظاهر شد. از آن هنگام تا دسامبر ۱۸۵۴ مراسم بیشماری برای احضار ارواح در ماراینتراس ترتیب دادند ــ در آنها، علاوه بر شاعر، همسرش آدل، فرزندانشان شارل و آدل و دوستان و همسایگان شرکت داشتند ــ و ویکتور هوگو توفیق این را یافت تا با مسیح، یوشع، مارتین لوتر، شکسپیر، مولیر، دانته، ارسطو، افلاطون، گالیله، لویی شانزدهم، اشیعای نبی، ناپلئون (کبیر)، و مشاهیر دیگر گفتگو کند. همینطور با حیوانات اسطورهای و جانورانی که در کتاب مقدس نامشان آمده نظیر شیر آندروکلس، ماچه الاغ… و کبوتر کشتی نوح. و همچنین با مقولههای انتزاعی مانند ’نقد‘ و ’تصور‘. این آخری گیاهخوار از آب درآمد و مطالب پرشوری که، به کمک جام بلور و حروف الفبا، به حاضران در جلسه ابراز کرد قطعا هواداران پروپاقرص جبههٔ حمایت از حیوانات‘ را به وجد میآورد: ’’شکمبارگی جنایت است. قُطابِ جگر مایهٔ ننگ… مرگ یک حیوان همانقدر ناپذیرفتنی است که خودکشی یک انسان‘‘.
ارواح با بالا بردن و تکان دادن پایههای میز حضورشان را نشان میدادند. همینکه هویت مهمان متعالی مشخص میشد گفتگو را آغاز میکردند. پاسخهای ارواح تعداد ضربههایی بودند که با حروف الفبا مطابقت داشتند (احضارشدگان فقط به زبان فرانسه سخن میگفتند). ویکتور هوگو ساعتهای متوالی ــ گاهی، تمام شب ــ را به بازنویسی گفتگوها میگذراند. گرچه گزیدههایی از این ’اسناد ارتباطدهندهٔ دو عالم‘ منتشر شدهاند، هنوز صدها صفحه از آنها به طبع نرسیدهاند که بهحق باید در مجموعه آثار شاعر جای بگیرند، هرچند فقط به این دلیل باشد که همهٔ ارواحی که با آنان گفتگو میکند با تمام باورهای سیاسی، دینی و ادبیاش دربست موافقت دارند، و در بیقیدیهای بلاغی و وسواسهای سبکآورانهاش سهیماند، و علاوه بر اینها آنچنانکه خودپرستیاش میطلبید او را میستایند.
تجسم محبوبیت خارقالعادهای که ویکتور هوگو در زمانهاش در مغربزمین و حتی فراتر از آن کسب کرده بود امروزه دشوار مینماید. به برکت استعداد زودرساش در شعر از همان نوجوانی در محافل ادبی و روشنفکری صاحب نام شد و، سپس، آثار تئاتریاش، بهخصوص از شب افتتاحیهٔ پرهیاهوی ’ارنانی‘، در ۲۵ فوریه ۱۸۳۰، که به گونهای نمادین از تولد جنبش رمانتیسم در فرانسه خبر میدهد، نمایشنامهنویس جوان را به چهرهای چنان مشهور بدل کردند که در ایام ما فقط با بعضی خوانندگان یا بازیگران سینما قابل مقایسه است. رمانهایاش، عمدتا ’نوتردام پاریس‘، و سپس ’بینوایان‘، شمار خوانندگاناش را به صورت تصاعدی هندسی افزایش دادند و قلمرو فرانسه را درنوردیدند و به عرصه زبانهای دیگر راه یافتند و خیلی زود ژان والژان و کازیمودو در سایر کشورها همانقدر شناخته شده بودند که در فرانسه. همپای اعتبار ادبیاش، مشارکت فعالاش در سیاست، در مقام نمایندهٔ مجلس و خطیب، مفسر و تحلیلگر وقایع روز، وجههٔ اجتماعیاش را استحکام بخشید و او را در جایگاه مرجعیت مدنی و وجدان سیاسی و اخلاقی جامعه نشاند. طی نوزده سال و خردهای که در تبعید گذراند، تصویرش به مثابهٔ پدرسالار بلندمرتبهٔ ادبیات، اخلاق عمومی و زندگی مدنی، گسترهٔ افسانهای یافت. بازگشتاش به فرانسه، در ۱۵ سپتامبر ۱۸۷۰، همزمان با استقرار جمهوری، رویدادی پر ازدحام و بیسابقه بود، با شرکت هزاران پاریسی که ناماش را فریاد میکردند در حالی که خیلیهایشان حتی یک سطر از آثارش را نخوانده بودند. این محبوبیت تا هنگام مرگاش، بیوقفه، ادامه یافت و به همین جهت تمام فرانسه، تمام اروپا، در سوگاش گریست. تقریبا همه اهالی پاریس به خیابانها ریختند تا تابوتاش را، به نشانهٔ همبستگی و عطوفتی که از آن زمان تاکنون فقط برخی دولتمردان یا رهبران سیاسی نصیبشان شده، بدرقه کنند. هنگامی که در ۱۸۸۵ جان باخت، ویکتور هوگو به چیزی بیش از نویسندهای بزرگ بدل شده بود: به اسطوره، به تجسم جمهوری، به نماد جامعه و دوراناش.
اسپانیا و زبان اسپانیایی در اسطورهشناسی رمانتیک اروپایی نقشی محوری ایفا کردند، و در کیستی ویکتور هوگو بیش از هر نویسندهٔ دیگر همعصرش. زبان اسپانیایی را در نه سالگی آموخت، پیش از سفر به اسپانیا، در ۱۸۱۱، همراه مادر و دو برادرش برای آنکه به پدرشان، یکی از ژنرالهای تحت امر ژوزف بوناپارت (۲)، بپیوندند. سه ماه قبل از سفر، پسرک اولین کلاسهای این زبان را آغاز کرد که با آن، بعدها، شعرها و نمایشنامهها را زینت بخشید و در ’بینوایان‘، در شبه تصنیف جفنگی ظاهر میشود که تولومیه کولیمسلک برای معشوقهاش فانتین میخواند: ’’اهل باداخوثام (۳) / عشق مرا فرامیخواند/ تمام روحام/ در چشمانام جمع شده/ چون به تماشا میگذاری/ پاهایات را‘‘. در مادرید چند ماهی در شبانهروزی مدرسهٔ ’لوسنوبلس‘، در خیابان ’اورتالثا‘ ماند، که کشیشها ادارهاش میکردند. ویکتور و آبل از کمک در برگزاری مراسم دعا، اعتراف به گناهان و شرکت در مراسم تناول القربان معاف شدند چون مادرشان، که از پیروان ولتر بود، خانوادهشان را پروتستان جا زد. بعدها، شرح داد که در آن شبانهروزی دلگیر، سرما و گرسنگی کشید و بارها با همشاگردیهایاش کتککاری کرد. اما طی آن چند ماه چیزهایی دربارهٔ اسپانیا و زبان اسپانیایی آموخت که تا پایان عمر در ذهناش ماندند و به گونهای چشمگیر خلاقیتاش را بارور ساختند. پس از بازگشت به فرانسه، در ۱۸۱۲، برای نخستینبار چوبهٔ دار را دید، و تصویر مردی که قرار بود حلقآویز شود، وارونه بر الاغ نشانده بودند و کشیشها و توبهکنندگان احاطهاش کرده بودند، با صلابت آتش در حافظهاش نقش بست. کوتاهزمانی بعد، در بیتوریا (۴)، بر یک صلیب بازماندهٔ پیکر مردی را تشخیص داد که چهار شقهاش کرده بودند، و این صحنه سالها بعد او را برانگیخت تا با بیزاری از سرکوبهای شقاوتآمیزِ اشغالگرانِ فرانسوی علیه نیروهای مقاومت سخن بگوید. چهبسا ضدیتاش با حکم اعدام، که بیامان و خستگیناپذیر علیهاش مبارزه کرد و یگانه اعتقاد سیاسیاش بود که تمام عمر بیهیچ تزلزل به آن وفادار ماند، از این تجربههای ایام کودکی ناشی میشد.
زبان اسپانیایی نهفقط به کارش آمد تا از افسانهها، حکایتها و اسطورههای کشوری لبریز شود که گمان میبرد آنجا میتواند بهشت شوریدگیها، احساسات، ماجراها و زیادهرویهای خارقالعادهای را بیابد که تخیل تبآلودش رؤیایشان را میدید، بلکه همچنین به مدد این زبان یادداشتهای بیشرمانهاش در دفترهای مخفیاش را از نگاههای نامحرم پنهان میکرد؛ یادداشتهایی که علتشان خودنمایی نبود بلکه از میل بیمارگونه و غلغلکدهنده به درج ریزترین مخارجاش ناشی میشد که، اکنون، به ما امکان میدهد به شکلی بیاندازه دقیق، که نزد هر نویسندهٔ دیگری غیرقابل تصور است، بدانیم ویکتور هوگو در طول زندگیاش چقدر درآمد داشت و چقدر خرج کرد (ثروتمند از دنیا رفت).
پرفسور آنری گیلومن در کتابی بسیار بامزه، ’ویکتور هوگو و رابطهٔ جنسی‘، آن تعداد از دفترهایی را که ویکتور هوگو، در سالهای تبعید، در جرسی و گوئرنسی (۵) اسرارش را به آنها سپرده، رمزگشایی کرده است. سالهایی که، به دلایلی بدیهی، بعضی مفسران سالهای کلفَتها‘ نامیدهاند.
زندگینامهنویسان کارِ بدی میکنند که قضایای خصوصی شرمآور را میکاوند و نویسنده را از جایگاه ایزدگونهاش به زیر میکشند؟ کار خوبی میکنند. به این ترتیب جنبهٔ بشریاش را آشکار میسازند و او را در قامت و قوارهٔ سایر آدمهای عادی و فانی مینمایانند، تودهٔ مردمی که نابغه جسما از جنس آنهاست. ویکتور هوگو، نه در تمام آثارش، ولی در بعضی از آنها نبوغ نشان داده، مثلاً در ’نوتردام پاریس‘، ’کرامول‘(۶) و بهخصوص ’بینوایان‘، یکی از بلندپروازانهترین آفرینشهای ادبی سدهٔ نوزدهم، سدهٔ خداکشهای سترگ نظیر تالستوی، دیکنز، ملویل و بالزاک. اما در عین حال خودپسند و متکلف هم بود و بخش قابل ملاحظهای از انبوه نوشتههایاش امروزه کلام بیحاصل است، ادبیاتی معطوف به موقعیتهای خاص که تاریخ مصرفاش سرآمده. (آندره برتون، با بیان اینکه: سوررئالیست بود وقتی احمق نبود‘‘، او را موذیانه تمجید کرد. اما قشنگترین توصیف متعلق به ژان کوکتو (۷) است: ویکتور هوگو دیوانهای بود که خیال میکرد ویکتور هوگوست‘‘.)
در خانهٔ میدان ’ووژ‘. که محل اقامتاش بود، موزهٔ یادبودی برایاش ایجاد کردهاند که آنجا در ویترینی میتوان پاکتی را دید که برایاش ارسال شده و یگانه آدرسی که بر آن نوشتهاند این است: آقای ویکتور هوگو. اقیانوس.‘ و در آن هنگام آنقدر مشهور بود که نامه به دستاش رسید. به هر حال، لفظ اقیانوس خیلی بجا برایاش به کار رفته. چنین بود: دریایی عظیم، زمانی آرام و گهگاه متلاطم از طوفانهای غافلگیرکننده، اقیانوسی که دستههای دلفریب دلفینها در آن منزل کردهاند و خرچنگهای کریه و مارماهیهای کهربایی، تودهای بیکران از آبهای مواج که در آن برترین و پستترین ــ زیباترین و زشتترین ــ آفریدههای بشری همزیستی دارند.
آنچه در او مایهٔ بیشترین شگفتی و ستایشمان میشود بلندپروازی گیجکنندهای است که برخی دستاوردهای ادبیاش برملا میسازند و یقین مطلق اوست به اینکه آنچه از قلماش میتراود صرفا اثری هنری نیست، خلاقیتی هنرمندانه که به خوانندگاناش غنای معنوی میبخشد، آنان را در چشمهای از زیبایی ناب شستشو میدهد. علاوه بر اینها، با مطالعهٔ آثارش به ادراکی ژرفتر از طبیعت و زندگانی میرسند، رفتار مدنیشان و شناختشان از رمز نهایی و مرحلهٔ بیانتها بهتر میشود: عالم فراسو، روان متعالی، پروردگار. چهبسا این پنداشتها امروز سادهدلانه به نظر بیایند: چه تعداد از خوانندگان هنوز باور دارند که ادبیات میتواند انقلابی در هستی برانگیزد، جامعه را به آشوب بکشاند، رستگاری ابدی را به ما ارزانی دارد؟ اما هنگام مطالعهٔ ’بینوایان‘، غوطهور در این گرداب سرگیجهآور که به نظر میرسد تمامیت یک دنیا با بیحدی لایتناهی و حداقل کوچکیاش در آن گیر افتاده، محال است مکاشفهٔ خصیصهای خدایی، یعنی دانایی مطلق، لرزه بر انداممان نیافکند.
درآمیختن داستان با زندگیمان، تلاش برای گنجاندناش در تاریخ، ما را از آنچه هستیم بهتر میکند یا بدتر؟ دشوار است دانستن اینکه آیا دروغهایی که با تخیل تنیده میشوند انسان را برای زیستن یاری میرسانند یا، با آشکار ساختن مغاک میان واقعیت و رؤیا، مایهٔ تلخکامیاش میشوند، آیا ارادهاش را به رخوت میکشانند یا به تحرک تحریضاش میکنند. چند قرن قبل، پنجاه ساله مردی اهل لامانچا، تحت تأثیر رمانهایی که بسیار به آنها دلبسته بود، در پی نامآوری و افتخار و ماجرا، آوارهٔ جهان شد ــ که آن را با عالم توصیف شده در داستانها همسان میپنداشت ــ و بر سرش آن آمد که میدانیم. لیکن، استهزاها و بلاهایی که آلونسو کیخانو (۸) دچارشان شد و تقصیرشان به گردن رمانها بود از او پرسوناژی رقتانگیز و سزاوار دلسوزی نساختهاند. برعکس، پرسوناژ آفریدهٔ سروانتس، با نیت ناممکناش برای آنکه مطابق داستانها زندگی کند و واقعیت را سازگار با خیالپردازیهایاش شکل ببخشد، الگویی از بزرگواری و آرمانگرایی برای نوع بشر رقم زد. بیآنکه به قدر آلونسو کیخانو راه افراط بپیماییم، این امکان وجود دارد که رمانها به ما هم نارضایی از واقعیت موجود و میل به غیر واقعیت را القا کنند، که به شکلهای بسیار مختلف بر زندگیمان تأثیر بگذارد و کمکی باشد برای آنکه بشریت را به حرکت درآورد. اگر قرنهاست داستان مینویسیم و میخوانیم، لابد بیحکمت نیست. شخصا میدانم در زمستان سال ۵۰، اونیفورمپوشیده، زیر نمنم باران و میان مه، بر بالای صخرهٔ ’لاپرلا‘، به برکت ’بینوایان‘، از بینوایی زندگانی خیلی کمتر آزار میکشیدم.
لیما، ۱۴ ژوئن ۲۰۰۴
کتاب وسوسه ی ناممکن
نویسنده : ماریو بارگاس یوسا
مترجم : کاوه میرعباسی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۲۱۵ صفحه