معرفی کتاب « دره دراز »، نوشته جان استنبک
سخن ناشر
جان استنبک (۱)، زادهٔ ۱۹۰۲، رماننویس شهیر آمریکایی است که آثار واقعگرایانهاش تصویری از زندگی انسان معاصر را به نمایش میگذارد. تلاش بیوقفهٔ او برای انعکاس واقعیات تلخ و پر از گزند طبقات فرودست و دور شدن از فضای رمانتیک حاکم بر ادبیات آمریکا، باعث شد که آثار وی طی چند دهه تبدیل به روایتی از تاریخ نانوشتهٔ مردمان این سرزمین شود.
توصیف بی نظیر استن بک از خانوادهای آواره و مصیبتزده در کتاب خوشههای خشم (۱۹۳۹)، شاهکاری را به ادبیات آمریکا افزود که در همان سال با ستایش منتقدین، جایزه ادبی پولیترز را به خود اختصاص داد.
استنبک نویسندهای پرکار بود و آثاری چون در نبردی مشکوک (۱۹۳۶)، موشها وآدمها (۱۹۳۷)، راستهٔ کنسروسازان (۱۹۴۴)، اتوبوس سرگردان (۱۹۴۷)، شرق بهشت (۱۹۵۲)، روزگاری جنگی درگرفت (۱۹۵۸)، زمستان نارضایتیها (۱۹۶۱)، سفرهای من با چارلی (۱۹۶۲)، همچنین مروارید، اسب سرخ، مرگ و زندگی و درهٔ دراز در کارنامهٔ درخشان او دیده میشود.
تجربیات شخصی نویسنده، از کارگری تا نویسندگی، پل ارتباطی او با لایههای تحتانی اجتماع بود.
کشور ما از دیرباز با آثار استنبک آشنا بوده است، زیرا زبان او روایتگر درد مشترکی از تمامی انسانها، فارغ از هر نژاد و ملیت است.
انتشارات نگاه مفتخر است، در مجموعهای بیمانند، آثار این نویسندهٔ بزرگ را با ویرایش جدید، تقدیم به دوستداران ادبیات جهان کند.
موسسه انتشارات نگاه
یادداشت
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
درباره چاپ جدید این دو کتاب، «درّه دراز» و «مرگ و زندگی»، حرفی برای گفتن ندارم؛ جز اینکه چاپ اول «درّه دراز» در سال ۱۳۴۷ منتشر شد که شامل شش قصه بود و در آن متن انگلیسی که من از رویش ترجمه کردم و الان دم دستم نیست، همینها آمده بود. سالها بعد چاپ دیگری از این کتاب به دستم افتاد که دو یا سه داستان علاوه بر اینها داشت که یکی را زندهیاد ایرج قریب در «کتاب هفته» از متن فرانسه ترجمه و چاپ کرده بود و دیگری «کرَک سپید» نام داشت که داستان زیبایی است و آن را سالها پیش به فارسی ترجمه کرده بودم به این قصد که هنگام تجدید چاپ این کتاب آن را هم به بقیه که در این کتاب آمده است، بیفزایم. اما از بخت بد خود هنگامی که این فرصت نصیبم شد، هر چه لای کاغذهای اتاق آشفتهام، گشتم، پیدایش نکردم. مهم نیست.
چاپ اول «مرگ و زندگی» در سال ۱۳۴۸ منتشر شد، حدوداً یک سال پس از مرگ جان استنبک، مزین به نقش روی جلد دوست عزیز سفر کردهام بهمن دادخواه-هر کجا هست خدایا به سلامت دارش – و یک نقاشی از چهره استنبک، کار پرویز امینزاده، در یادداشت آغاز آن چاپ نوشته بودم:
«این کتاب را مرگِ قصهگوی پیر فراهم کرد.»
بسیاری از صفحات این مجموعه برگرفته از کتابیست کوچک که جان استنبک به سال ۱۹۴۴ از میان نوشتههای خود برگزیده بود و افزون بر آنها، صفحاتی دیگر از نوشتههای دیگر او آمد- خاصه آنجا که مرگ، سراغ زندگی را میگیرد و زندگی با مرگ، پربارتر میشود و این دیدارها، زیباترین نوشتههای این نویسنده بود. به این ترتیب کتاب حاضر میتواند مجموعهای کوچک از بهترین نوشتههای استنبک شمرده شود که روزگاری پرشورترین نویسنده امریکا بود.»
در این تجدید چاپ، که انشاءاللّه همزمان با تجدید چاپ کتابهای «مروارید» و «اسب سرخ» توسط انتشارات «نگاه» چاپ میشود، نوشتههایی را که از آن دو کتاب در «مرگ و زندگی» آورده بودم، حذف کردم و به جایش مقدمهای طولانی نوشتم در باب نفسِ ترجمه و ترجمههایی که از کتابهای جان استنبک، به زبان فارسی شده است و در آن چون بنا به شیوه خود علاوه بر اصل مطلب، حواشیای هم از ری و روم و بغداد آورده بودم که بعضی از دستاندرکاران امروزی چاپ و نشر کتاب، تاب شنیدن آن را نخواهند داشت، این بود که پیشنهاد ناشر نجیب این کتاب را پذیرفتم و آن یادداشتها را منتقل کردم به کتاب در دست چاپ خودم «بدرودی با مهدی اخوان ثالث و دیدار و شناخت م. امید» که امیدوارم در بهار ۱۳۷۰ به دست علاقمندانش برسد.
آذرماه ۱۳۶۹
س. ط.
اهداء
این ترجمه ناچیز را همچون هدیهٔ آن مور به پیشگاه سلیمان، به دکتر عباسقلی دانشور، افتخار جامعهٔ پزشکی ایران و رئیس بخش جراحی قلب دانشگاه تبریز، تقدیم میکنم.
اگر اجازه فرمودند، داستان «گلهای داوودی» را از طرف من تقدیم کنند به خانم سیمین دانشور، که او را مادر روحانی خویش میدانم و میدانم که این داستان را دوست دارند.
سیروس طاهباز
۲۳/ ۷/ ۶۹
جانی خرسه
دهکدهٔ لوما (۲)، همچنان که از اسمش پیداست، بر فراز تپهٔ گرد نه چندان بلندی ساخته شده است که همچون جزیرهای از دهانه گسترده دره سالیناس، در کالیفرنیای مرکزی، بیرون زده است. در شمال و خاور آبادی مردابی نیخیز، چندین کیلومتر گسترده است اما در جنوب، مرداب را خشکاندهاند. سبزهزارهای پربار، نتیجهٔ این خشکاندن است و خاک سیاه چندان غنی است که کاهو و گل کلم غولآسا در آن میروید.
آرزوی آن خاک سیاه در دل صاحبان دهکدهٔ شمال مرداب راه یافت. جمع شدند و شرکتی عمرانی تشکیل دادند. من برای شرکتی کار میکنم که قرارداد کندن نهری را بسته است. حفار شناور رسید، به هم وصل شد و شروع به کندن وسط مرداب کرد.
مدتی کوشیدم با جماعت در خانه شناور زندگی کنم، اما نشد، پشههایی که دور و بر حفار میپریدند و مه سنگین زیانبخشی که هر شب از مرداب برمیخاست و تا نزدیک زمین پیش میرفت؛ مرا به دهکدهٔ لوما کشاند که آنجا، در خانه خانم رتز (۳)، اتاق آمادهای گرفتم، ملالانگیزترین اتاقی که در عمر داشتم. ممکن بود بیشتر جستجو کنم، اما با فکر اینکه خانم رتز به دقت نامههایم را تحویل خواهد گرفت، تصمیمم را گرفتم. گذشته از هر چیز، فقط خوابیدنم در آن اتاق سرد لخت بود. غذایم را در خوراکپزی خانهٔ شناور میخوردم.
لوما دویست نفر بیشتر جمعیت ندارد. کلیسای متدیست، در بلندترین مکان تپه جا دارد؛ از چند کیلومتری برجش پیداست. جاهای عمومی آبادی دوتا فروشگاه است و یک آهنآلاتفروشی، یک مرکز قدیمی فراماسونی و میخانه بوفالو. خانههای چوبی کوچک اهالی در کنار تپههاست و خانههای صاحبان زمین در زمینهای هموار حاصلخیز جنوب، حیاطهای کوچک با چپرهای بلندی از چوب سرو محصورند تا از بادهای تند پس از نیمروز درامان باشند.
در لوما، عصرها کاری جز میخانه رفتن نبود. میخانه بنایی بود قدیمی و چوبی که درهایی چرخان داشت و سایبانی چوبی در بیرون. نه قانون منع مشروبات و نه لغوش نتوانسته بود کار مشتریها و حتی کیفیت ویسکی آنجا را دگرگون کند. از سر شب هر مرد لومایی که بزرگتر از پانزده سال بود، دست کم یک بار به میخانه بوفالو سر میزد، مشروبی میخورد، حرفی میزد و به خانهاش میرفت.
کارل خیکی، میفروش و صاحب رستوران، به هر تازهواردی با ترشرویی بیپروایی سلام میکرد که هیچ نشانی از آشنایی و توجه نداشت. صورتش اخمو و لحن صدایش خشن بود و من هنوز نمیدانم چطور کار میکرد. این را میدانم که کیف میکردم وقتی که کارل خیکی این اندازه مرا به جا میآورد که صورت اخموی خوک مانندش را رو به من کند و با کمی بیحوصلگی بپرسد «خب، چی بدم؟» همیشه این را میپرسید، گرچه فقط ویسکی میداد، آن هم فقط یک جور ویسکی. دیدم که درخواست غریبهای را که گفته بود آبلیمو توی ویسکیش بریزد، رد کرده بود. از قرتیبازی خوشش نمیآمد. حوله بزرگی دور کمرش میبست و همچنان که دور و بر خود میگشت با آن جامها را پاک میکرد. کف رستوران از تخته بود که رویش خاک اره پاشیده بودند، پیشخوان چوبی کهنه داشت و صندلیها سخت و صاف بودند؛ تنها زینت میخانه آگهیها، کارتها و عکسهای نامزدهای انتخابات، فروشندهها و حراجیها بود که به دیوار چسبیده بود. بعضی از اینها مال خیلی وقت پیش بود. کارت کلانتر ریتال، که هفت سال بود مرده بود، هنوز تقاضای دوباره انتخاب شدن را داشت.
میخانه بوفالو، حتی در چشم من، جای وحشتناکی بود، اما وقتی که شب در خیابان روی پیادهروهای چوبی میگردی و آنگاه که رشتههای بلند مه مرداب همچون پارچه پشمی کثیف مواجی به صورتت میخورد؛ سرانجام وقتی که در چرخان میخانه کارل خیکی را گشودی و مردها را دیدی که دورتادور نشستهاند و گپ میزنند و مینوشند و کارل خیکی به طرفت میآید – به نظرت خیلی خوب میآید، از چنگش نمیتوانی بگریزی.
پوکر سبکی برپا بود. تیموتی رتز، شوهر صاحبخانهٔ من، تک بازی میکرد، چون خیلی ناشیانه تقلب میکرد و هر بار که پا میشد، یک چیزی میخورد. یک بار دیدم در یک دست، پنج بار بلند شد. وقتی که میبرد به دقت ورقها را جمع میکرد، بلند میشد و با وقار به سوی بار میرفت. کارل خیکی با جامی نیمهپر پیش از آنکه برسد میپرسید «چی بدم؟»
تیموتی با وقار میگفت «یه نوشیدنی خوب».
کارگرهای شهر و کشتکارها، در آن اتاق دراز، روی صندلیهای صاف و سخت پشت پیشخوان مینشستند. جز در وقت انتخابات یا مسابقات بزرگ که سخنرانیها یا اظهار عقاید با صدای بلند پیش میآمد، بقیه اوقات همهمهٔ آرام و یکنواختی از جمعیت بلند بود.
در شبهای مهآلود خوشم نمیآمد که بیرون بروم و از دوردست مرداب صدای موتور دیزل حفار و سطلها را بشنوم، این بود که به همان غمکدهام در خانه خانم رتز برمیگشتم.
کمی پس از ورودم به لوما با می رومرو (۴) دختر زیبای نیمه مکزیکی آشنا شدم. بعضی عصرها با او از سمت چپ تپه پایین میرفتیم تا زمانی که آن مه کثیف مجبورمان میکرد به آبادی برگردیم. پس از آنکه تا خانهاش همراهیش میکردم سری به رستوران میزدم.
یک شب توی رستوران نشسته بودم و با الکس هرتنل (۵)، که مزرعهٔ کوچک قشنگی داشت، حرف میزدم. داشتیم از ماهیگیری حرف میزدیم که لنگههای در جلو باز و بسته شد. سکوتی رستوران را فرا گرفت. الکس آرنجش را به من زد و گفت «جانی خرسه است.» دور و بر را نگاه کردم.
اسمش بهتر از من میتواند تعریفش کند. شبیه خرس درشتِ احمق خندهرویی بود. سر سیاه کرکدارش به جلو پیش آمده بود و دستهای بلندش چنان خم بود که انگار میباید چهار دست و پا راه میرفت و حالا فقط حقهای زده است و روی دو پا ایستاده پاهایش کوتاه و خم بود و به کفی عجیب و چهارگوش ختم میشد. لباس کلفت آبی رنگی تنش بود، اما پاهایش برهنه بودند؛ به نظر نمیرسید این پاها به نحوی ناقص یا از شکل افتاده باشند، چهارگوش بودند و درازا و پهنایشان یکی بود. توی درگاه ایستاده بود و دستهایش را نامنظم و خلوار تکان میداد. خندهٔ شاد ابلهانهای در صورتش بود. جلو آمد و با وجود آن سنگینی و درشتی، انگار که میخزید. مثل آدم راه نمیرفت، مثل جانوران در شب پرسهزن بود. پشت بار ایستادو گفت «ویسکی؟» و چشمهای منتظرش از صورتی به صورت دیگر خیره شد.
لوما، جای مهمان کردن نبود. آدم تنها در یک صورت به دیگری مشروب میداد که خاطرش جمع بود بیدرنگ او برایش مشروب خواهد خرید. تعجب کردم که دیدم یکی از آن مردهای خاموش سکهای را روی پیشخوان گذاشت. کارل خیکی لیوان را پر کرد. هیولا آن را برداشت و سر کشید.
دهان باز کردم «چه جونوری!» اما الکس آرنجی به من زد و گفت، «هیس!»
لالبازی عجیبی شروع شد. جانی خرسه به طرف در رفت و سپس طرف ما خزید. خندهٔ ابلهانه هرگز از صورتش دور نمیشد. وسط اتاق روی شکمش افتاد. صدایی از گلویش بیرون آمد، صدایی که برای من آشنا بود.
«تو خوشگلتر از اونی که تو یه جای کثیف و کوچیکی مث اینجا زندگی کنی.»
سپس صدای آرام تو گلویی، با تکیه روی کلمهها، گفت «اینو فقط شما میگین.»
حتم دارم نزدیک بود بیهوش شوم. خون به مغزم دوید. سرخ شدم. صدای من بود که از گلوی جانی خرسه بیرون میآمد، حرفهای من بود، لحن صدای من بود. دومی هم صدای می رومرو بود – عیناً. اگر آن مرد قوز کرده را روی کف اتاق نمیدیدم، می رومرو را صدا میزدم. گفتگو ادامه پیدا کرد. وقتی که کسی دیگر آن حرفها را بزند احمقانه میشود. جانی خرسه درست ادامه داد، یعنی باید بگویم من درست ادامه دادم. چیزهایی گفت و صداهایی درآورد. کمکم چهرههای مردها از جانی خرسه همراه با خندهای به مسخره به طرف من برگشت. کاری نمیتوانستم بکنم. دانستم اگر بخواهم خاموشش کنم باید دعوا راه بیندازم، این بود که صحنه خودش تمام شد. وقتی که تمام شد، کلی خوشحال شدم که می رومرو برادری نداشت. جانی خرسه چه حرفهای بیپرده، زورکی و احمقانهای زده بود. دست آخر بلند شد، هنوز آن خندهٔ ابلهانه را داشت، و باز درخواست نوشیدنی کرد.
فکر میکنم مشتریهای بار دلشان به حالم سوخت. نگاههایشان را از من برگرفتند و گرم حرف زدن با خودشان شدند. جانی خرسه به ته اتاق رفت و زیر میز قمار گردی خزید و مثل یک سگ دست و پایش را جمع کرد و به خواب رفت.
الکس هرتنل با دلسوزی وراندازم کرد. «دفعهٔ اول است، صداشو میشنوی؟»
«بله، عجب بدجنسیه!»
الکس لحظهای جواب نداد و بعد گفت «اگر دلواپس آبروی دختره هستی، نباش! جانی خرسه اونو پیش از اینم تعقیب کرده.»
«آخه اون چطور حرفای ما رو شنید؟ من که ندیدمش.»
«وقتی که جانی خرسه کارشو میکنه نه کسی میبینه نه میشنوه. جوری راه میره که انگار اصلا تکون نمیخوره. میدونین جوونای ما وقتی که میخوان با دخترا بیرون برن چیکار میکنن؟ سگ همراشون میبرن. سگها از جانی میترسن و اومدنشو میفهمن.»
«اما خدای بزرگ! اون صداها…»
الکس سر تکان داد. «میدونم. بعضی از ماها درباره جانی به دانشگاه چیز نوشتیم و یه جوونی از اونجا اومد و معاینهاش کرد و بعد از تام کوره (۶) برامون حرف زد. اسم تام کوره رو شنیدی؟»
«اون پیانیست سیاه رو میگی؟ آره، اسمشو شنیدم.»
«تام کوره عقل درستی نداشت. مشکل میتونست حرف بزنه، اما میتونست هر چی رو که میشنوه، حتی قطعههای بلندو رو پیانو تقلید کنه. موسیقیدانهای بزرگ امتحانش کردن و اون نه حتی خود آهنگ بلکه ریزهکاریهای اونارم تقلید کرد. برای منحرف کردنش تو یه آهنگ چند اشتباه کوچک کردن، اونم همین کارو کرد. اجرارو با تمام جزئیاتش پس میداد. اون بابا گفت جانی خرسه هم مث اونه، فقط این میتونه حرفا و صداهارو پس بده. با یه تکه مفصل یونانی امتحانش کرد و جانی عیناً اونو گفت. اون معنی چیزهایی رو که میگه نمیدونه، فقط میگه. شعورش آنقدر نیست که بتونه مطالب رو به هم ربط بده، بنابراین هر چی میگه اوناییه که شنیده.»
«آخه چرا این کارو میکنه؟ اگه نمیفهمه چه دلخوشی داره که گوش وایسه؟»
الکس سیگاری پیچید و آتش زد و گفت «دلخوشی نداره، اما از خوردن خوشش میآد. میدونه اگه پای پنجرهها گوش وایسه و به یاد اینجا تعریف کنه که چی شنیده، یکی پیدا میشه بهش نوشیدنی بده. چونهزدن خانم رتزو تو فروشگاه، یا دعوای جری نولند رو با مادرش میتونه تعریف کنه، اما اینا چیزی نیست که براش نوشیدنی جور کنه.»
گفتم «خندهداره که وقتی پای پنجرهها گوش میخوابونه کسی بهش تیر خالی نمیکنه.»
الکس پکی به سیگارش زد و گفت «خیلیها خواستن این کارو بکنن، اما جانی خرسه رو نمیشه دید، نمیشه گرفت. اگه بخوای حرفات دوباره تکرار نشه باید پنجرههای خونتو ببندی و تازه درگوشی حرف بزنی. شانس آوردی، شب بود و هوا تاریک بود، اگه دیده بودت، اداتم درمیآورد. باید دید که جانی خرسه چطور صورتشو جمع میکنه که ادای یه دختر رو دربیاره، وحشتناکه!»
به موجودی که زیر میز ولو شده بود نگاه کردم. پشتش به اتاق بود. نور به کرک سیاه موهایش تابیده بود. دیدم که مگسی به سرش نشست و بعد، قسم میخورم، دیدم که تمام پوست سرش مثل پوست اسب لرزید. مگس بلند شد و دوباره که نشست پوست جنبان سرش آن را راند. من هم تمام وجودم به لرزه درآمد.
مجلس گفتگوی یکنواخت و خستهکنندهاش را از سر گرفت. کارل خیکی هر ده دقیقه لیوانها را با حولهاش پاک میکرد. چند نفری که کنارم بودند از جنگ سگها و خروس جنگیها حرف میزدند و کمکم حرفشان به گاوبازی کشید.
الکس، بیخ گوشم گفت «بریم نوشیدنی بخوریم.»
به طرف پیشخوان رفتیم. کارل خیکی دوتا لیوان آورد. پرسید «چی بدم؟» هیچیک حرفی نزدیم. کارل ویسکینوشیدنی خرماییرنگ را ریخت. با قیافه اخمویش نگاهی به من کرد و یکی از پلکهای کلفت گوشتیش را به هم نزدیک کرد و چشمکی به من زد. نمیدانم چرا، اما خوشم آمد. سر کارل به سمت میز قمار برگشت و گفت «گیرتون انداخت ها، نه؟»
چشمکی زدم و در جوابش گفتم «دفعه دیگه یه سگ میبرم.» پس از خوردن به طرف صندلیهامان برگشتیم. تیموتی رتز که بازی را برده بود ورقها را جمع کرد و به طرف بار رفت.
به میزی نگاه کردم که جانی خرسه زیرش خوابیده بود. روی شکمش برگشته بود. صورت ابلهانهٔ خندانش اتاق را ورانداز میکرد. سرش تکان میخورد و مثل جانوری که بخواهد از لانهاش بیرون بیاید، دور و برش را نگاه میکرد، بعد، چهار دست و پا بیرون آمد و ایستاد. تناقضی در حرکتش بود. هیکلش به هم پیچیده و بیشکل به نظر میآمد، اما بیهیچ زحمتی راه میرفت.
جانی خرسه از سالن به طرف بار رفت و از کنار مردها که میگذشت لبخند میزد، جلوی بار تقاضای همیشگیاش را سر داد. «نوشیدنی؟ نوشیدنی؟» که به صدای یک پرنده میمانست. نمیدانم چه پرندهای، اما آن را شنیدهام، دو نغمهٔ بلند که پی در پی یک تقاضا داشت «نوشیدنی؟ نوشیدنی؟»
گفتگوها در سالن قطع شد، اما کسی جلو نیامد پولی روی پیشخوان بگذارد. جانی لبخندی گلهآمیز داشت. «نوشیدنی؟»
آنگاه کوشید گولشان بزند. از توی گلویش صدای زن از کوره در رفتهای بلند شد. «میگم همهش استخوون بود. پاندی بیست سنت میگیری و نصفشو استخوون میدی؟» سپس صدای مردی بلند شد «بله، خانوم، متوجه نشدم. حالا یه خرده سوسیس میدم که جبران کرده باشم.»
جانی خرسه منتظر به دور و برش نگاه کرد. «نوشیدنی؟» هنوز کسی پیش نیامده بود. جانی به طرف سالن آمد و دولا شد. زیر لب گفتم «چه کار داره میکنه؟»
الکس گفت «هیس! داره از پنجره نگاه میکنه، گوش کن!»
صدای سرد و مطمئن زنی بلند شد «هیچ نمیفهمم، تو مگه حیوونی؟ اگه خودم اونو ندیده بودم باور نمیکردم.»
صدای زنانهٔ دیگری، پایین و گرفته از اندوه، در جوابش گفت «بلکه یه حیوون باشم، نمیتونم جلو خودمو نگه دارم، نمیتونم.»
صدای سرد اول گفت «تو باید جلو خودتو نگه داری» و بعد گفت «بهتره بمیری.»
صدای گریه آرامی را از میان لبهای خندان جانی خرسه شنیدم. گریه زنی را در بیپناهیش. نگاهی به الکس کردم. صاف نشسته و چشمهایش باز مانده بود و هیچ پلک نمیزد. دهانم را باز کردم که چیزی بپرسم، اما اشاره کرد که ساکت باشم. دور و بر سالن را نگاه کردم. همه صاف نشسته بودند و گوش میدادند. صدای گریه خاموش شد. «امالین (۷) تو هیچ این حس رو نداشتی؟»
الکس با شنیدن این اسم، نفس را در سینهاش حبس کرد. صدای سرد گفت «قطعاً، نه.»
«شبها هم نه؟ هیچوقت، هیچوقت تو عمرت؟»
صدای سرد گفت «اگه داشتم، اگه یه دفه برام پیش اومده بود، اونجامو میبریدم. امی (۸) دیگه زوزهتو ببر، حوصلهشو ندارم. اگه به اعصابت مسلط نیستی فکری واسه معالجهات بکنم. حالا دعاهاتو بخوون.»
جانی خرسه لبخند زد. «ویسکی؟»
دو نفر بیهیچ حرفی پیش آمدند و پول دادند. کارل خیکی دو لیوان پر کرد و همینکه جانی خرسه لیوانها را یکی بعد از دیگری بالا انداخت، کارل لیوان دیگری برایش پر کرد. معلوم است چقدر به هیجان آمد. کسی مشروب نمیخورد. جانی خرسه لبخندی به طرف سالن زد و بیرون خزید. درها، آرام و بیصدا، پشت سرش بسته شدند.
گفتگوها دیگر گل نکرد. جماعت توی سالن هر یک انگار فکری به کلهشان زده بود. یک یک بیرون میرفتند و با برگشت درها هر بار کمی مه توی سالن میآمد. الکس بلند شد و راه افتاد و من هم دنبالش.
شب، با آن مه بدبو، زشت بود. مه به خانهها چسبیده بود و انگار میخواست با بازوهایش آنها را به هوا بلند کند. قدمهایم را تند کردم و به الکس رسیدم. پرسیدم «چی بود، موضوع چی بود؟»
لحظهای فکر کردم نمیخواهد جواب بدهد. اما کمی بعد ایستاد و روبه من کرد و گفت «اه، مردهشور ببرد گوش کن! هر شهر برا خودش اشرافی داره، خونوادههایی که لکهای بهشون نمیچسبه. امالین و امی هاوکینز (۹) هم اشراف و پیردخترهای مهربون اینجان. پدرشون نماینده مجلس بود. خوشم نیومد. جانی خرسه نباید این کارو میکرد. برا اینکه اونا بهش غذا میدن. اون دوتا نباید بهش ویسکی میدادن. حالا دیگه ازون خونه کنار نمیره… حالا دونسته که ازین راه ویسکی گیرش میآد.»
پرسیدم «اونا قوم و خویشای شمان؟»
«نه، اما اونا، آخه، اونا مث آدمای دیگه نیستن. مزرعه بغل مزرعه منو دارن. با چند تا چینی شریکن. میدونین، تشریحش مشکله. اونا زنای نمونهایان. اونا کسایی هستن که وقتی ما میخواییم برای دخترامون از آدمای خوب مثال بزنیم، اونا رو مثال میزنیم.»
به اعتراض گفتم «خب، جانی خرسه حرفی نزد که به اونا بربخوره، زد؟»
«نمیدونم. نمیدونم منظور چی بود. یعنی، یعنی من هیچ نمیدونم. اوه! بریم بخوابیم. من فوردمو نیاوردم. پیاده میرم خونه.» برگشت و با شتاب در مه پیچان دور شد.
به طرف غمکده خانم رتز راه افتادم. از مرداب صدای موتور دیزل را میشنیدم و صدای آن دهانه فلزی را که توی زمین راه میگشود. شب شنبه بود. حفاری ساعت هفت یکشنبه خاموش میشد و تا نیمه شب تعطیل بود. از صدایش فهمیدم که همه چیز روبهراه است. از پلههای باریک به اتاقم رفتم. توی رختخواب که رفتم تا مدتی چراغ را روشن گذاشتم و به گلهای رنگ و رو رفته کاغذهای دیواری خیره شدم. به آن دو صدایی که از دهان جانی خرسه بیرون آمده بود، فکر کردم. انگار خود صداها بودند، نه تقلید. با یاد آوردن لحن صداها، میتوانستم دو زنی را که حرف زده بودند پیش چشمم مجسم کنم، لحن سرد امالین و صورت وارفته از درد و از هم گسسته امی را. معطل بودم که سبب این اندوه چیست، آیا رنج تنهایی زنی در نیمهٔ عمرش بود؟ مشکل چنین به نظر میرسید، زیرا ترس فراوانی در صدایش آشکار بود. چراغ همچنان روشن بود که خوابم برد. بعد بیدار شدم و خاموشش کردم.
طرفهای ساعت هشت روز بعد بود که به طرف مرداب رفتم، از آن گذشتم و به لاروب رسیدم. بچهها داشتند یک کابل تازه میکشیدند و آن یکی را جمع میکردند. به کارها سر زدم و حدود ساعت یازده بود که به لوما برگشتم. جلوی غمکده خانم رتز، الکس هرتنل توی یک فورد مدل تی صحرایی نشسته بود. صدایم زد «الان داشتم میاومدم به طرف لاروب که بیارمت. صبحی دوتا مرغ کشتم. گفتم بد نیست بیایین با هم بخوریم.»
با خوشحالی تمام پذیرفتم. آشپز ما، آشپز خوبی بود؛ مرد درشت سفیدرویی بود. اما این آخریها ازش بدم آمده بود. با یک چوب سیگار نی مانند، سیگارهای کوبایی میکشید. از لرزش دستهایش صبحها خوشم نمیآمد. دستهایش تمیز و آردی بودند، مثل دستهای یک آسیابان. پیش از این نمیدانم چرا به ساس کرم آسیاب میگفتند. به هر حال کنار الکس سوار ماشین فورد شدم و از تپهها به سوی زمینهای پربار جنوب باختری سرازیر شدیم. خورشید درخشان روی خاک سیاه رنگ میتابید. وقتی که بچه بودم پسرکی کاتولیک بهم گفته بود که یکشنبهها خورشید حتی برای یک لحظه هم که شده باشد درخشان است، چون یکشنبه روز خداست. بعدها همیشه در این جستجو بودم که ببینم حرفش راست است یا نه. به دشت همواری رسیدیم.
الکس فریاد زد «هاوکینزها یادته؟»
«بله که یادمه.»
روبهرو را نشان داد «این خونشونه.»
به خاطر چپر ضخیم و بلندی از چوب سرو، چیز زیادی از خانه پیدا نبود. باید باغچه کوچکی هم میبود. تنها سقف خانه و سر پنجرهها از بالای چپر پیدا بود. میدیدم که خانه خرمایی رنگ بود و با رنگ قهوهای تند زینت یافته بود، ترکیبی که در کالیفرنیا برای ایستگاههای راهآهن و مدرسهها میپسندند. نیم درهایی جلو و کنار چپر بود. انبار سبزرنگ خانه، بیرون از چپر، پشت خانه قرار داشت. چپر چهارگوش بود و عجیب پهن و محکم مینمود.
الکس با صدایی بلندتر از موتور فورد گفت «چپر جلوی بادو میگیره.»
گفتم «اما جلوی جانی خرسه رو نمیگیره.»
چهره الکس درهم رفت. خانه چهارگوش سفیدی را که بیرون از مزرعه قرار داشت نشان داد و گفت «مستأجرهای چینی اونجا زندگی میکنن، کارگرای خوبیان. کاش منم چند تا از اونا داشتم.»
در همان لحظه درشکهای از کنار چپر پیچید و وارد جاده شد. اسب خاکستری رنگ پیر، خوب یراق شده بود و درشکه و تسمههایش برق میزد. حرف H بزرگی را به رنگ نقرهای در طرفین لبهٔ چرمی درشکه نوشته بودند. به نظر آمد که پوزهبندها برای چنان اسب پیری کوچک بود.
الکس داد زد: «خودشونن، دارن میرن کلیسا.»
از کنارمان که میگذشتند ما کلاههایمان را برداشتیم و به آنها تعظیم کردیم و زنها بهطور رسمی به ما سر تکان دادند. خوب نگاهشان کردم. تکاندهنده بود. تقریباً عیناً همانطور بودند که فکر میکردم باشند. جانی خرسه، عجیبتر از آن بود که فکرش را میکردم، با لحن صدا قیافهٔ آدمها را هم نشان میداد. مجبور نشدم بپرسم کدام امالین و کدام امی بودند. آنکه چشمهای روشن نافذ، چانهٔ تیز مطمئن و دهان باریک و اندام خشن و بیانحنایی داشت امالین بود. امی خیلی شبیهش بود، اما فرقهایی داشت. نرمتر بود، نگاه چشمهایش گرم و لبهایش پر بود. سینهاش برآمده بود و با وجود این شبیه امالین بود. دهان امالین، خودش باریک بود اما امی میکوشید دهانش را باریک نگه دارد؛ امالین چهلوپنج، پنجاهی سن داشت و امی ده سال جوانتر بود. فقط یک لحظه توانستم نگاهشان کنم و دیگر ندیدمشان. عجیب مینمود، انگار که در دنیا هیچکس را بیشتر از آن دو زن نمیشناختم.
کتاب دره دراز
نویسنده : جان استنبک
مترجم : سیروس طاهباز
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۱۴۴ صفحه شابک